مطلع عشق
🔶 #نمایشگرها_و_نمادهای_عفاف: آن چیزهایی که نشان می دهد یک فرد #عفیف است. 1️⃣ #رفتارها: ✅ حجاب ✅
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
#رمضان_ماه_همدلی
هنگامه ی وصلِ عاشقان می آید
بارانِ عطای بی کران می آید
از پنجره ی محبتِ رحمانی
عطرِ گلِ سرخِ رمضان می آید
#فرارسیدن_ماه_عبادت_وبندگی
#مبارک_باد
❣ @Mattla_eshgh
❣خورشید، با اشاره تو...
چشم باز می کند!
💓تو
اولین چشمان بیداری هستی؛
که بی وقفه، پاسخ سلام مرا میدهی.
#سلام
دلتنگی ات تمام،
نزدیک ترين همسایه.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
👌نظارت بشر بر نظام تسخیری به صورت فردی دیکتاتور مابانه است... و با دوتا سوال اساسی مواجه میشه✌️ ای
آقا من یه انسانی هستم👉
من باید زیر بار اکثریت برم❓
از زیر فشار طاغوت در اومدم بیرون✊
دیکتاتور فردی...👆
برم تو دیکتاتور اجتماعی⁉️‼️
⚠️آقا چون اکثریت مردم یه چیزی رو میخوان...
منم که یه حقی رو دارم باید خفه بشم😶❓
کی گفته اینو👆‼️
حرف خوشکلیه...
⚠️ولی اومدیم و اکثر کشورهای جهان رای دادن که شما انرژی هسته ای نداشته باشید❌
انقدر فقیر باشید تا بمیرید😳
ما باید قبول کنیم👆❓
👆🔺می تونیم ازسوال اولمون که تو چه حقی داری به عنوان عموم مردم،بر عموم مردم حکومت بکنی بگذریم✔️
ولی از سوال دوممون نمیتونیم بگذریم💯✖️
اون سوال دوم چیه🤔
🔷🔹تو بر چه منطقی این حق رو به من خواهی داد❔❕
منطق اکثریت که این رو نمیگه✖️
👌بله اکثریت یه جاهایی به درد میخوره که میخوان نظمی ایجاد بکنن🌐
👈ولی اون جایی که میخواد حــــق تعیین کنه...
🔺🔻اقا تو کمیسیون حقوق زنان داشتن رای گیری میکردن که کشورها همه بپذیرن...
🔸که خیلی از بی بند و باری ها تو جامعه توسط سازمان ملل باید کنترل بشه که شما رعایت بکنی✔️
یعنی طبق قوانین سازمان ملل چون اکثرا رای دادن...☑️
شما اگه میگید حجاب واجبه✅
حقوق بشر رو زیر پا گذاشتید...
⚠️اگه یه خانمی خواست دوتا شوهر بکنه
شما گفتی غلطه...❌
حقوق بشر رو زیر پا گذاشتی👣
و خیلی حرفهای عجیب غریب🌀✖️
که با ارزش های دینی ما،با ارزش های انسانی ما سازگار نیست❌
اقا من دوست دارم اینجوری کنم زندگی کنم😎
تو بیخود می کنی اینجوری زندگی بکنی
❗️چه منطقی وجود داره که بر اساس اون منطق که اکثریت نظارت بکنه بر سرنوشت خودش❓
حالا این دوتا سوالم ازش میگذریم✖️
ما که خیلی انسان با گذشتی هستیم
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
https://www.instagram.com/p/B_ZOOpuACCd/?igshid=1e35yxrgl0y43
پیج اینستای فرهاد عظیما👆
https://www.google.com/url?sa=t&source=web&rct=j&url=http://www.kosar3d.ir/&ved=2ahUKEwj_rZLpj4PpAhUDyaYKHYZnD84QFjABegQIBBAH&usg=AOvVaw2iklgZ1EGvClHsUDqhoY-a
بیشتر با فرهاد عظیما و گروه انیمیشن فاطمه الزهرا اشناشین👆
📌 پازل ظهور
🧩 به این فکر کن که تک تکِ ماها تیکههایی از یه پازل هستیم...
پازلی از جنس سربازیِ امام زمان و مقدمه سازی ظهور.
رهبرمون، علما و اساتید مهدویت جزء تیکه های اصلی این پازل اند؛
کسانی مثل من و شما هم جزء تیکه های فرعی پازل.
👊 امااااا قشنگی ماجرا اونجاست که در آخر همه ما تشکیل یه پازلِ واحد میدیم.
فرقی نداره کجای پازل باشی،
مهم اینه که تو هم بخشی از این پازل رو کامل کردی.
🔻 چیزی که توی ساخت یه پازل مهمه، اینه که هر تیکه سر جای خودش باشه.
واسه همین وقتی یه تیکه از پازلی گم میشه، تصویر نهایی ناقص میشه.
🤷♂ کسی چه میدونه، شاید الان توی پازل ظهور، جای تو خالی باشه.
نمیخوای یه قدم برداری و تصویر رو کامل کنی؟
💢 تلاش کن قسمتی از پازل بشی، قسمتی که اگه یه روز جات خالی موند، با هیچ تیکه ای پر نشه...
🔰 #تلنگر
❣ @Mattla_eshgh
پیامبری خودخوانده
🔹«کلود وریلهون» پیامبری خودخوانده است که خود را فرستاده و نماینده فرازمینی ها در دنیا می نامد.
🔹وی رهبر جنبشی به نام «رائلیان» است که پیروانش معتقدند موجوداتی دانشمند و انسان نما توسط سفینه های فضایی به زمین آمده و از طریق علم ژنتیک حیات را روی زمین خلق کرده اند!
🔹وریلهون ادعا دارد که در ۱۳دسامبر ۱۹۷۳ در «کلرموندفراند» در کشور فرانسه شش روز با یک فرازمینی ملاقات داشته و از وی حقیقت خلقت را دریافت کرده است!
🔸نکته جالب اینکه وی در آگوست ۲۰۱۵در یک سخنرانی درمورد سیاست های محرمانه ای که از طریق تله پاتی با فضائیان دریافت کرده بود صحبت کرد که مدعی هستند تا کنون بسیاری از آن ها اتفاق اُفتاده است !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
پیامبری خودخوانده 🔹«کلود وریلهون» پیامبری خودخوانده است که خود را فرستاده و نماینده فرازمینی ها در
🔺«رائیلیان»، فرقهای فرا زمینی
کلود وریلهون، معروف به «رائل»، خواننده کابارهای بود که در سال 1973 ادعای پیامبری کرد. وی در کتاب «پیام نهایی» با اشاره به مواجهه با موجودات فضایی (به نام الوهیم)، مدعی است الوهیم، خواستار انتقال به زمین و ملاقات با رهبران جهان هستند تا تکنولوژی پیشرفته خود را بهتدریج در اختیار آنان قرار دهند، اما تحقق این امر در گرو برقراری صلح در زمین و ساخت مرکزی برای آنهادر اورشلیم است که از آن به عنوان «سفارتخانه» یاد میکند. رائلیان، پیامبران را «دختران و پسران خدا» مینامند که قادر به فهم و رمزگشایی پیامهای کتب آسمانی نبودهاند و تنها رائل با کمک الوهیم، موفق به درک معنا و پیام این کتب شدهاست. رائیلیان با خرافی خواندن تمامی قوانین و آداب و مناسک دینی، آنها را ابداعات مغرضانه پیامبران برای سرگرم نگاه داشتن بشر به امور واهی و دورشدنشان از اسرار الوهیم خوانده و بدینسان، لزوم پایبندی به شریعت را زیر سؤال میبرند.
#خوانندهای_که_پیامبر_شد!
کلود وریلهون نتیجه یک #رابطهی_نامشروع است که در فرانسه به دنیا آمد. وی معروف به « #رائیل» و مؤسس #فرقه_رائیلیان است. وی مدعی است انسانها توسط موجودات #فرازمینی( #اجنه) خلق شدهاند. بیخدایی، نفی شریعت، تناسخ و معادستیزی و ترویج اباحهگری و آزادی جنسی خلاصهای از رسالت این #پیامبر_کاذب است. متاسفانه این فرقهی ضاله در ایران طرفدارانی برای خود پیدا کرده است.
#منبع؛ فصلنامه فرق، شماره76، ص 88
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت دوم
💠 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
💠 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
💠 و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
💠 به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc