📌 کنترل چشمت را داری؟
➖ با چشمی که قراره نعمت های خدا رو ببینه گناه نمیکنن...
➖ با چشمی که نگاه به قرآن میکنه گناه نمیکنن...
➖ با چشمی که به پدر و مادر نگاه میکنه گناه نمیکنن...
➖ با چشمی که زیارت عاشورا میخونه گناه نمیکنن...
⭕️ چشم تو لیاقتش بیشتر از این چیزاست که فکر میکنی...
📎 #چشم_ها_را_باید_شست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 12 ⭕️ وقتی به مشکلی مثل اعتیاد نگاه میکنیم ریشه در راحت طلبی داره. همچنین بیکار
#افزایش_ظرفیت_روحی 13
🔶 یه نکته خیلی مهم رو باید بهش دقت کنیم.
✅ ما آدم ها خیلی بیش از اینکه به دانستن مطالب بیشتر نیاز داشته باشیم، به "عمل به دانسته هامون" نیاز داریم.
💢 آگاهی اگه بیش از حد بشه اتفاقا اثر عکس داره و باعث سقوط انسان میشه اگه منجر به #عمل نشه.
⭕️ گاهی وقت ها دیده میشه که افراد مذهبی، در طول سال پای صدها سخنرانی و کتاب های دینی مینشینن و همیشه مشغول مطالعه و یادگیری هستند.
گاهی برخی افراد روزی چند تا سخنرانی گوش میدن!!!🙄
این یادگیری ها اگه با #عمل همراه نشه ضربه های بدی به روح و رفتار آدم میزنه...
✅ یکی از دلایل اهمیت بحث مبارزه با راحت طلبی همینه. آدمی که اهل مبارزه با راحت طلبی باشه وقتی یه سخنرانی گوش داد سعی میکنه تا چند هفته بهش عمل کنه بعدش بره سراغ مطلب بعدی.
اینطوری هست که هر علمی به انسان برسه براش مفید خواهد بود.
💢 برخی افراد رو تا میخوای باهاش صحبت کنی و دو تا نکته بهش بگی میگه من همه اینا رو بلدم ولی نمیتونم عمل کنم!😐
علتش اینه که هی علم بدون عمل رو یاد گرفته و باعث شده که ارادش ضعیف تر بشه.
✅ پس از این به بعد سعی کنید هر علمی که یاد گرفتید یه مدتی بهش عمل کنید بعد سراغ علم بعدی برید تا ان شالله براتون مفید واقع بشه...
#مبارزه_با_راحت_طلبی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر می خواهید بدانید چرا سینمای ما به ابزاری برای ترویج بی حجابی، خیانت، رقص و روابط نامشروع تبدیل شده👇👇👇👇 #حجاب 💢 در شورای صنفی نمایش به من گفتند اینجا بازار است، دغدغههای فرهنگیت را بگذار بیرون درب، اینجا بازار است!
🎥 گفتوگویی صریح درباره حال و روز این روزهای سینمای ایران در برنامه «افق سینما» را #ببینید
🔎 فرهنگ این کشور دست چه کسانی افتاده است که اینگونه کمر به نابودی آن بستهاند؟؟!!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سوال
سلام دوست خوبم
جواب پیامتون چندین ساعت صحبت کردن رو میطلبه !
بعد از خوندن پیامتون خیلی متاثر شدم 😑😑
خیلیا وقتی پیام میدن میگن هردو بهم علاقمند هستیم ولی شما اصرار به ادامه ارتباطی هستی که آقا به فکر خانواده خودش هست !!!!
آیا خدا راضیه به ادامه این رابطه ؟؟
زن و بچه ها گناه ندارن؟؟!!
شما حتی به خود آقا هم علاقه ای نداری وگرنه راضی به خراب شدن زندگیش نمیشدی !!
فقط هوس، خودخواهی !
جواب خوبی، بدی نیستا !!
اون اقا سعی کرده که مشکل شما رو حل کنه ولی شما به چالش کشیدی ایشون رو !!
بدون ذره ای شک یا تردید هرگونه ارتباط با این آقا باید قطع بشه، باید قطع بشه !!!
اگر همون ارتباط اول هم عشق بود که بین افراد جا به جا نمیشد !!!!!!!!
لطفا و لطفا بهانه های مختلف پیدا نکنید مثل احوال پرسی کرونا و .... همش وسوسه شیطانه
احوال یک آقای نامحرم اصلا به شما ربطی نداره
میتونید براشون ارزوی سلامتی داشته باشید
روانشناسا میگن مردی که یکبار حاضر بشه زندگی شو بخاطر کسی دیگه خراب کنه، دیگه نمیتونه زندگی خوبی بسازه
در واقع شما هم زندگی خودتو خراب میکنی، هم اون اقا و هم همسر بیچاره اش رو !!
اینکه شما براش هووی خوبی میشی و اینا رو به کل از ذهنت بیرون کن
با اوضاع و فرهنگ جامعه ما تقریبا غیرممکنه اینطور ارتباط ها !! مگر اونایی که واقعا استثنا باشن . شما استثنا نیستی!!!
عزیز من ؟
قبلا هم توی همین کانال این مثال رو ذکر کردم
میشناختم خانمی که با یک بچه عاشق یک اقای متاهل شد
اینی که میگم عاشق ، خودش معتقد بود عااااااشق شده
با اینکه اقا خیلی ازش بزرگ تر بود
همسر خود خانم خیلی تلاش کرد و میگفت نمیخواد طلاقش بده اما خانمه با التماس بالاخره طلاق گرفت و رفت پیش آقاهه
با همسر اول آقا توی یک خونه زندگی میکردن، مثل شما شعارای قشنگی میداد
ولی روزی هزار بار آرزوی مرگ میکرد
آقا کتکش میزد . نهایتش یک شب شبانه خانمه رو از خونه بیرون کرد !!!!😢
بخدا همه مثل همن
شما فرق ندارید
از تجربه بقیه عبرت بگیرید توروخدا ☹️
بطور کامل ارتباط تون رو با آقا قطع کنید ✋
البته وابستگی و عادت هست ولی یقین بدونید که این عشق نیست .
سرگرمی دیگه ای برای خودتون پیدا کنید ⛔️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم - می تونم بپرسم چرا به اين شدت به هم ريختی؟ بقيه حرفش را که نمی زند
#رنج_مقدس
#قسمت صد و بیست و نهم
وقتی می رود همراهم را در می آورم، برايش همان جا می نويسم:
- رفتيم بالای کوه برايم شعر بخوان.
شوخی های شيرين پيامکی اش را پاسخ گفتن اگر چه سختی ها را کم رنگ می کند، اما حرف هايی که ته دل مصطفی می ماند، نگرانی که ته دل من می ماند، می رود برای شايد وقتی ديگر.
شب توی پياده روی من و علی و مادر که حکماً برای تغيير روحیه من است، صدای همراهم بلند می شود. شماره شيرين می افتد و علی نمی گذارد که جواب بدهم. بداخلاق شده است:
- ديگه حق نداری تلفنی صحبت کنی.
- اين حکم توئه يا مصطفی؟
- هر دو.
قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. وصل می کنم.
- چی شد؟ مثل اينکه پيروز شدی. نيومد سر قرارمون. چه وردی توی گوشش خوندی؟
- جادوگر نيستم؛ اما بيکار هم نيستم. اگر می خوايد اين مشکل واقعاً حل بشه حضوری بياييد صحبت کنيم.
- حتماً. خاله م رو که خوب به جون ما انداختيد. بهت نمی آد اينقدر پفيوز باشی.
چشمانم را می بندم. نگاه گرم مادر باعث می شود که کلمات را تحمل کنم. لبم را گاز می گيرم. خداحافظی می کنم. بی جواب قطع می کند.
آدمیزاد وقتی در سرازيری سرسره می افتد ديگر نمی تواند خودش را کنترل کند. می رود و می رود تا محکم بخورد زمين. حتی اگر حق با شيرين باشد، اين نحوه حرف زدنش نشانه خيلی بدی است؛ و اگر حق با خانواده مصطفی، پس او با روحش چه کرده که حاضر است به خاطر يک آرزو اين قدر خبيث شود که دروغ و تهمت و حرمت شکنی را دستمايه کند تا به هدفش برسد. انسان برای رسيدن به بعضی از خواسته های هوسی اش حاضر است چه قدر حقير شود.
پشت در خانه که می رسيم مادر زود می رود داخل و علی نگهم می دارد توی حياط.
- ليلا!
- هوم!
- اين دو سه روزه سعی کن مصطفی رو اذيت نکنی. فکر ناجور هم نکن.
عجب روزگاری است اين سياره رنج. اين ها چه قدر زور می گويند! تلخی ها را ببين، غفلت هم نکن، روح لذت طلب و عاشق پيشه ات را اگر دلگير کردند به روی خودت نياور تا کم کم به وضعيت مطلوب برسی، اما همچنان عاشق بمانی...
همراهم زنگ می خورد. شماره مصطفی است. وصل می کنم، دلم برايش تنگ شده؛ هر چند که دوست دارم رها بشوم.
- سلام بانوی من.
- سلام.
- خوبی خانمم؟ بهتری؟
- الحمدلله. شما خوبيد؟
نفسی می کشد که از صد تا حرف بدتر است...
- خوبم. خوبم الآن فقط دوست دارم بگم به خوبی شما خوبم، مثل پيرمردهای قديم.
- حکمت می گفتند.
- فکر نمی کردم اين جوابشون حکيمانه باشه؛ اما قطعاً محبانه بوده.
حرفی نمی زنم. ابراز محبت مصطفی برايم شيرين است اگر بگذارند.
- دختر خاله کذايی ام زنگ زد؟
اسمش را حذف کرده است.
- بله.
در صدايم شکستی هست که می شنود.
- ليلاجان! می دونی که بهترين کار رو کردی؟
- اينکه...
- اره همين برخورد تو با اين رنج وحشتناک، نه فرار کردی، نه بی حرمتی کردی، نه از حق خودت می گذری، نه به قصد زرنگی کردن می خوای رو در رو بشی.
- اما دارم زجر می کشم. هيچ کس حال من رو درک نمی کنه. علی تحکم می کنه. شما مديريت می کنی. مادرم همراهی می کنه. پدرم انکار می کنه. مادرتون شرح واقعه می کنه، اما من بايد... بايد... مبارزه کنم که بفهم حقم يا نه؟ دفاع کنم که اثبات کنم انتخابم درست بوده و آگاهانه؟ تمام طراحی های محبت و عشقم رو متوقف کردم. مصطفی...
از بردن نامش حالم عوض می شود. تازه می فهمم که تن صدايم کمی بلند بوده است.
- جان مصطفی!
اشکم راه می گيرد روی صورتم.
- من تمام اين ها رو دارم می بينم ليلاجان! تمام سکوت و صبرت رو؛ اما تو به خاطر دو دليت، به من اجازه تحرک نمی دی.
نفس عميقی می کشد که از آه هم سوزاننده تر است.
- منصفانه نيست ليلاجان! من برای بودن با تو و اثبات خودم و رفع اتهامی که خانواده شما رو متحير کرده، مجبور شدم خيلی از خواسته هامو پس بزنم. و خدا می دونه برای ترميم اين خرابی که يک ديوانه به بار آورده چه قدر بايد زمان بذارم و تلاش کنم؛ اما باز هم راضی ام. چون غير از تو برام هيچ زنی معنا نداره. برای داشتن نعمت وجود تو، از خدا کمک می خوام و می دونم که بهم رحم می کنه. فقط مطمئن باش که من خطایی نکردم.
چشمانم را می بندم. بايد چه کنم؟ يعنی انتهای اين غصه چه می شود؟
حرف هايش اينقدر آرامش دهنده هست که با تمام وجودم بخواهم بيايد و ببينمش؛ اما خجالت حضور سرد خودم را می کشم.
رنج_مقدس
قسمت_صد_و_سی_ام
خدا کمک کنه همه چيز بر می گرده سرجاش. حرف بیخوديه اما سعی کن فقط با خيال راحت بخوابی. کارها رو واگذار کن به خدا.
- من نمی خواستم با حرف هام شما رو اذيت کنم.
- نه عزيز دلم. اصلاً مگه اهل حرف زدن هستی که ناراحت هم بکنی. من خدا خدا می کنم يه خورده حرف بزنی دلت سبک بشه. بلد نيستم مجنون بازی دربيارم، و الا الآن بايد پاشنه در خونه تون رو می کندم و می دزديدمت بريم يه جايی که دست اين بشر نامرد به روحت نرسه.
- گيرم بشر نامرد رو درمان کردی شيطون نامرد رو چی؟
- بلا شدی بانو، حرف خودم رو پس خودم می دی؟ برو تو، سرماخوردی برو عزيزم.
- باز علی آمار داد؟
- حسودی نکن. برادر مشترکه ديگه. به نفع هر دو مونه... فعلاً.
و می روم داخل... مادر گل گاوزبان دم کرده، می خورم. می خواهم بخوابم اگر پيامک های مصطفی بگذارد... مجنون پريشان شبگرد شده...
***
شب با افکار پريشان سر به زمين می گذارم. هيچ کس نميداند که روزش به سلامت شب می شود يا نه و شبش چگونه به سحر می رسد.
نزديک ظهر گوشی ام را که روشن می کنم، سر و صدای رسيدن صدها پيام و تصوير بلند می شود. بی هيچ ذهنيتی می خوانم و می بينمشان. اما هر چه جلو می رود تپش قلب و لرزش بدنم بيشتر می شود. يک لحظه حس می کنم فلج شده ام، روحم، زندگی ام و آينده آرمانی م را نابود شده می بينم. به هم می ريزم و گوشی را می کوبم به ديوار. مادر سراسيمه در اتاقم را باز می کند.
- شيرين اگر مصطفی رو می خواد ارزانی خودش.
اين را در حالی می گويم که بغض چنگال هايش را در گلويم فروبرده و نفس کشيدن را برايم سخت کرده است. نگاه اشک آلودم را از گوشی ای
که حالا پخش زمين شده، بر می دارم و به صورت سرخ و متعجب مادر می اندازم. چشمان پر سؤالش را بی پاسخ می گذارم و سرم را بر می گردانم رو به ديوار و لبم را گاز می گيرم که زار نزنم. خانه انگار برايم زندان شده است و گنجايش اين حجم بی تابی مرا ندارد. می خواهم از هر چه و هر که می بينم فرار کنم. با دست هايی لرزان از توی کمد لباس هايم را بر می دارم، به سختی می پوشم و در مقابل نگاه های پر اشک مادر و سؤال های پی در پی اش به کوچه می زنم و بی هدف شروع می کنم به دويدن و دور شدن...
کاش می توانستم فرياد بزنم تا آرام شوم! لبم را به دندان می گيرم و بی اختيار گريه می کنم. به خيابان که می رسم، می مانم که چپ بروم يا راست. اصلاً چه اهميتی دارد؟ حالا که اين طور شکسته ام و نمی دانم چرا و چه کسی دارد زندگی ام را به هم می ريزد، ديگر مقصد برايم مهم نيست. سرم را پايين می اندازم تا رهگذران اشک هايم را نبينند. مردمِ شتاب زده اين پياده رو هرکدام مقصدی دارند و من اما با اين موشی که در بساطم افتاده و فضله هايش تمام زندگی ام را نجس کرده، بين خودم و ديگران در تلاطم و سرگردانی ام. حس بی پناهی را دارم که می خواهند او را با اعتراف به شکستش نابود کنند.
به خودم که می آيم کنار درِ سبز امامزاده ايستاده ام. می دانم اولين جايی که دنبالم می آيند همين جا است. دست می گذارم به ديواری که با گرمای کم آفتاب، سرديش فرار کرده است، دستانم از بی حسی در می آيند. از کنار امامزاده می گذرم امروز اين بی هدف رفتن تقديرم شده است. نمی خواهم کسی پيدايم کند. می خواهم از همه فرار کنم و گم شوم تا شايد آرامش را پيدا کنم. آسايشم را هم بايد با بستن دهان همه مردم به دست بياورم.
رنج_مقدس
قسمت_صد_و_سی_و_یکم
عاصی می شوم از اين همه فکر و خيال. اين واقعيت های تلخ کجا و خيال های پرآرزوی رنگی ام کجا؟ زمان را گم کرده ام و اين را وقتی می فهمم که پاهای خسته ام از رفتن می ايستند. سر و ته کوچه را گنگ نگاه می کنم. نمی توانم بفهمم که کجا هستم. اصلاً چقدر راه رفته ام؟
در کنار کوچه پشت درختچه ای می نشينم. تکيه می دهم به ديوار خانه ای که گل های زيبايش بيرون زده است. اين وقت سال، بهار نيامده، اينها چرا درآمده اند! دستم را بالا می برم و شاخه ای را پايين می کشم. بوی خاصی ندارد، اما زيباست. به جای آنکه آرامم کند اشکم را در می آورد. چرا ان قدر بی موقع؟ من زمان را گم کرده ام يا زمانه همه را گمراه می کند!
به خودم نهيب می زنم:
- گم شده ای می فهمی؟ تو را به خدا بفهم... من بايد برای پيدا شدن خودم چه غلطی بکنم؟
پلک های دردناکم را روی هم می گذارم تا کمی آرام بگيرد. کاش خانه شيرين را بلد بودم، آن وقت می رفتم مقابلش و دست مصطفی را در دستش می گذاشتم و می گفتم:
- بيا اين مصطفی، فقط با آرامش من کاری نداشته باش.
با تصور اين صحنه قلبم به تپش می افتد و بی اختيار سرم را تکان می دهم و بلند می گويم:
- نه، نه چرا من تسليم شوم؟ می روم و می کوبم توی صورتش و می گويم اگر يک بار ديگه آمدی...
احساس داغی در تنم می پيچد و به لرزه می افتم... سرم وزنه سنگين اوهام شده و من قهرمان سنگين وزنی های زندگی نيستم. يعنی کسی هست که بداند من الآن چه می خواهم؟ سر به ديوار تکيه می دهم و رو به آسمان نگاه می کنم. واقعا من الآن چه می خواهم؟ چرا اين همه دارايی می شود بلا و مثل امروز، به جان آتش می زند. بايد بيشتر فکر کنم. اصلاً مگر کسی در شرايط من فکرش هم کار می کند؟ دردی از قلبم پا می گيرد و در تمام بدنم دور می زند.
- دلم فقط آرامش می خواهد. با مصطفی يا بی مصطفی فرقی ندارد.
- يعنی بی مصطفی همان قدر آرامی که با مصطفی؟
- الآن اين غصه برای از دست دادن يک مرد خاصی است يا يک...
دستانم را روی بازوانم می گذارم و خودم را در آغوش می گيرم. آرام آرام تکان می خورم. دنيا به دوَران می افتد، پلک بر هم می گذارم و همراهش می چرخم. تمام روزهای مدرسه رفتنم مقابل چشمانم به گردش در می آيند...
شادی ها کمرنگ و غصه ها چه ماندگارند. گريه های بچه ها و ناآرامی هايشان. شکنجه های روانی، شکسته ای عاطفی شان، خيانت ها و دعواهايشان. من چه قدر خوشحال بودم که در بازی لذت - باخت، شرکت نمی کردم. خيلی می جنگيدم با خودم که بتوانم، جرئت مندانه عاقلانه زندگی کنم؛ اما حالا درمانده شده ام در همين وادی؛ يعنی من هم دارم مثل همان ها زندگی می کنم! هر دو مسير يکی است؟ حلال و حرامش يک زجر و يک رنج را نتيجه می دهد؟
- چه قياس مسخره ای می کنی. اشتباه خود فرد با شيطنت حسودان که يکی نيست.
- اما رنج و سختی که برای هر دو هست. چه فرقی می کند؟
- تو چه طور روزهای تاريک و گناه آلود آن ها و روزهای روشن و نورانی خودت را نمی بينی؟ مگر مسير تو غلط بوده؟ آن ها دنبال هوس و لذتی
بی مزد و بی عاقبت بودند.
- واقعاً چرا بشر با خودش اين کار را می کند؟
سرما به تنم می پيچد؛ آن قدر که پوست بدنم جمع می شود. دنبال آفتاب، آسمان را می گردم. ابرها وقتی زياد می شوند، هم فضا را تاريک می کنند و هم گرما را می برند. هميشه هوای بارانی را دوست داشتم؛ اما الآن محتاج آفتابم. دستانم را محکم تر دور بدنم حلقه می کنم، شايد کمی گرم شوم. نگاهم را به اطراف می چرخانم. دنبال کسی می گردم...
از تاريکی هوا می ترسم. احساس می کنم همين انسان هايی که ساکت از کنارم می گذرند، پای منفعتشان که برسد، دست به هر کاری می زنند. چه قدر به دستان پدر نيازمندم! در کنار تمام ترديدها و اما و اگرهايم، به خانه بر می گردم.
رنج_مقدس
قسمت_صد_و_سی_و_دوم
غروب گذشته که پا به داخل خانه می گذارم. دلم هيچکس را نمی خواهد. در را که باز می کنم مادر را اول می بينم، بعد علی و مصطفی را. علی
خيز بر می دارد سمتم که مصطفی دستش را می گيرد و مقابلش می ايستد. می خواهم از کنارش رد بشوم. بازويم را می گيرد و همراه خودش می برد. بی حالم و توانايی رويارويی ندارم. اول در خانه را باز می کند و بعد در ماشين را. دستم را فشار می دهد برای نشستن. نمی خواهم هيچ کجا با او بروم؛ اما از حال علی هم واهمه دارم. پناه مصطفی را بهتر می بينم. راه می افتيم. نمی پرسم کجا، چون ديگر هيچ چيز برايم اهميت ندارد. دنيا ارزانی آن هايی که پرستش خودشان را طالب اند و قلاده ای به گردنشان است و می کشدشان. من هيچ نمی خواهم. دنبال آزادی ام می گردم که با همه حرف ها و رفتارهای ديگران از بين می رود. شايد هم به دست خودم اسير شده ام. اسير افکار خودم، انسان است و زبان و افعالش. چرا من اينقدر ضعيف باشم که زود قلاده بر گردن شوم. دنبال رهايی خودم می گردم. رهايی... رهايی... از شهر خارج می شويم. خوابم می آيد. مصطفی حرفی نمی زند. چشمانم سنگين می شود و می خوابم.
ماشين که می ايستد از خواب بيدار می شوم. تاريکی وهم انگيزی است. دقت که می کنم متوجه کوچه آشنايی می شوم که ماشين مقابل در خانه کاه گلی اش توقف کرده است. مصطفی در ساختمان را باز می کند و چراغ را روشن. از کجا خانه کودکی های مرا می شناسد؟ فقط خدا می دانست که چه قدر امروز تشنه گذشته آرامم شده بودم و از تمام گله گذاری هايم پشيمان بودم.
سرم را روی داشبورد می گذارم. حس می کنم دنيا طالب وصيت پدربزرگ است: «از پدری فانی به تو فرزندی که آرزوی دراز داری...»
هق هق گريه ام را نمی توانم خفه کنم. من فرزند انسانم، اسير روزگار، در تيررس رنج ها، همدم اندوه...
در ماشين را باز می کند. خوشحالم و پشيمان. چرا به مصطفی پناه آوردم و در خانه نماندم. خم می شود و می گويد:
-ليلاجان!... ليلی من!... خانمم! هوا سرده بيا پايين.
بازويم را می گيرد. چاره ای ندارم، اينقدر همه چيز برايم گنگ شده که تنها می توانم تن به تقدير دهم. تمام مقاومتم را از دست داده ام، همراهش وارد اتاق می شوم. کرسی کنار اتاق توی چشم است. کاش آنها زنده بودند.
- تازه زدمش به برق. برو زير لحافش کمکم گرم می شی.
چادرم را از سرم بر می دارد. به چوب لباسی آويزانش می کند و بيرون می رود. ايستاده ام و دارم در و ديوار کاهگلی خاطراتم را مرور می کنم. دلم دستان حمايتی پدربزرگ را می خواهد و آغوش گرم مادربزرگم را. دوست دارم فرياد بزنم که من آمده ام. بايد بلند شويد.
بر می گردد. وقتی می بيند که متحيّر وسط اتاق ايستاده ام، دستم را می گيرد و می برد سمت کرسی و می نشاندم. لحاف را تا روی بازوهايم می کشد. از سرمای لحاف لرزی به همه بدنم می نشيند. نگاهش می کنم. می دانم که اشک شوره شده و بر مژه ها و گونه هايم رد انداخته است. چشمانش را می بندد و نفس عميقی می کشد. صدای سوت کتری می آيد. انگار که در جزيره ای امن قدم گذاشته ام که اينطور آرام شده ام. گرم که می شوم تازه بدن درد و سردردم خودش را نشان می دهد.
سينی به دست وارد اتاق می شود. بوی گل گاوزبان می پيچد. کنارم می نشيند و با قاشق نبات داخل ليوان را هم می زند. معده ام تازه يادش می افتد که چه روز بی آب و غذايی را پشت سر گذاشته است. ليوان را که دستم می دهد، حس کودکی را پيدا می کنم که مريضی ناتوانش کرده و بايد کسی او را تر و خشک کند تا دوباره سر پا شود. حرفی نمی زنم؛ نمی خواهم کلامم نيش شود و به جان کسی بنشيند. چه مقصر باشد، چه بی تقصير.
مزمزه می کنم و می خورمش. چراغ برقی را راه می اندازد تا فضا کمی گرم شود و می رود. دراز می کشم و لحاف را تا روی سرم بالا می کشم و ديگر هيچ نمی فهمم. وقتی به خود می آيم، حس می کنم که چيزی روی صورتم کشيده می شود. دست مصطفی است که به قصد بيدار کردنم روی صورتم نشسته است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
📌 کنترل چشمت را داری؟ ➖ با چشمی که قراره نعمت های خدا رو ببینه گناه نمیکنن... ➖ با چشمی که نگاه به
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۰
🎧آنچه خواهید شنید ؛ 👇
✍ در اغلب ما، يه بیماری هست...
که بزرگترین بی تقوایی از نگاه خداست!
🔻 آیا ما هم، از این بیماری، سهمی داریم؟
گوش کنید 👇
@ostad_shojae