🍃 لحظه هایی در زندگی هست كه توی ذهن آدم حك می شود . مثل یك عكس و تصویر همیشه توی ذهن ، دست نخورده و ثابت می ماند و آدم به گذشته كه بر می گردد ، درست به روشنی روز اول جلوی چشمش نقش می بندد . خاطرات روزهای اول من و محمد چنان روشن توی ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگی روز اول را داشت . بعدها یاد آن روزها و لحظه ها كه می افتادم گرمای دست های با محبت ، زلالی نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدایش و عطر تنش چنان توی وجودم می پیچد كه احساس می كردم رویم را كه برگردانم باز در كنارم است .
🍃یادم است اولین اختلافمان تقریباً سه ماه بعد از عقد ، اواخر شهریور ، پیش آمد . محمد درگیر انتخاب واحد و كارهای دانشگاهش بود و من برای اول مهر و رفتن به مدرسه آماده می شدم . قرار بود مادر مریم روپوش مدرسه من و زری را بدوزد. برای همین با زری رفتیم پیش اكرم خانم كه بپرسیم چقدر پارچه لازم داریم. اكرم خانم هم كه اتفاقا همان روز قصد داشت برای خرید برود، گفت:
- اكه دوست دارین می تونین همین امروز همراه خودم بیاین خرید تون رو بكنین . منم تا آ خر هفته روپوش رو آماده می كنم.
زری چون اجازه نداشت از اكرم خانم خواهش كرد زحمت خرید را بكشد ولی من با غروری خاص احساس كردم دیگر احتیاج به اجازه ندارم. دیگر یك زن شوهر دار بودم و با خیال راحت فقط از زری خواستم به مادرم بگوید كه برای خرید همراه اكرم خانم رفته ام. اكرم خانم پرسید :
مهناز جون به محمد آقا گفتی؟ با خونسردی گفتم: نه برای چه؟ تنها كه نیستم با شما می رم تازه كارم واجبه. حتی برای یك لحظه هم فكر نكردم باید به محمد گفته باشم تازه حس خوبی داشتم از این كه دیگر لزومی ندارد از مادرم هم اجازه بگیرم. به هر حال همراه اكرم خانم و مریم رفتم و چون اكرم خانم خرید های دیگری هم داشت كارهایش طول كشید و تقریبا دو ساعت از غروب گذشته بود كه برگشتیم. حتی به ذهنم خطور نكرده بود كه اشتباه كرده ام. فقط برای محمد دلتنگ شده بودم. همان طور كه داشتم از اكرم خانم برای این كه تا دم خانه همراهی كرده بود تشكر می كردم زنگ را فشار دادم كه محمد مثل این كه پشت در باشد بلافاصله در را باز كرد.
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔴 #فرمول_زیبای_قرآنی 💠 با همسرم آیهی هفتم سوره ابراهیم علیهالسلام را میخواندیم: «وَ إِذْ تَأَذّ
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 75 ✅ وقتی انسان در هر اتفاقی از همون اول تسلیم امر خدا باشه مهربان تر رفتار خوا
#افزایش_ظرفیت_روحی 76
🔸 مثلا اطرافیان حضرت امام (ره) تعریف میکنن که گاهی میدیدن که ایشون در قنوت نمازشون دعا میکردن که خدایا منو با حاج عیسی محشور کن!
حاج عیسی پیرمردی بود که برای امام چای میریخت و خدمت میکرد، اما حضرت امام از خدا تقاضا داشت که هم درجه اون پیرمرد بشه! این یعنی چی؟
🍮
✅ یعنی عزیز دلم همۀ این ظواهری که تو توی دنیا میبینی همش بساط امتحانه.
💢 مهم این نیست که تو حتما هزاران جلد کتاب بنویسی و هزاران میلیارد کمک کنی به مردم و کلی کارای بزرگ کنی تا به مقامات بالای بهشتی برسی؛
مهم اینه که تو در همون امتحانات سطح پایین یا بالایی که داری نمره 20 بگیری.
✔️بنابراین اگه دیدی کسی از تو جلو زده آروم باش! واقعی نیست.
"تو نگاهت فقط به امتحانات خودت باشه".
💥 اگه شما به همه صحنه های زندگیتون نگاه امتحانی داشته باشید تمام نا آرامی ها و ناراحتی هاتون از بین میره.
❣ @Mattla_eshgh
🔻چادریها را مسخره کنید و بگید کلاغ سیاه!!!
دستور رئیس ساواک به حزب رستاخیز در خصوص تمسخر و اهانت به چادریها
🗞 سند خیلی محرمانه ساواک ۲۱ مهر ۱۳۵۵
❣ @Mattla_eshgh
🅾وقتی تصمیم میگیرند کادر درمان و خانوادههایشان را با واکسن مضر انگلیسی #آسترازنکا واکسینه کنند ...
✍ خبرها از تلفات بالای این واکسن در ایران و جهان حکایت دارد، که بدلیل بایکوت خبری رسانههای اثرگذار به اطلاع عموم مردم نمیرسد
واکسن آسترازنکا به حدی مضر است که تزریق آن در بسیاری از نقاط اروپا ممنوع شد، متأسفانه بدستور حسن روحانی که تابعیت انگلیسی دارد؛ واکسنهای مرجوعی کشورهای اروپایی وارد شده و میخواهند به مردم تزریق کنند❗️
اگر جان عزیزانتان را دوست دارید، واکسن تزریق نکنید⛔️
#واکسن خارجی ممنوع🚫
❣ @Mattla_eshgh
⛔رابطه جنسی آزاد ولی حجاب ممنوع
❌بر اساس قانون موسوم به رومئو و ژولیت در فرانسه سن رابطه جنسی به ۱۵ سال کاهش یافت و زیر ۱۵ سالم میتونن با فردی حداکثر ۵ سال بزرگتر از خودشون رابطه داشته باشن. ولی حجاب زیر ۱۸ سال ممنوع شده. یعنی فرد میتونه رابطه جنسی داشته باشه ولی نمیتونه حجاب داشته باشه/ اروپا وضع کردن محکمترین قانونها برای مقابله با اسلام را در دستور کار قرار داده و در این بین فرانسه پیش قدم است. تا سال ۲۰۵۰ اکثریت جامعه اروپا را مسلمانان تشکیل خواهند داد...
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
14000306_40588_1281k.mp3
11.59M
🎙بشنوید | صوت کامل بیانات امروز رهبر انقلاب در ارتباط تصویری با نمایندگان مجلس شورای اسلامی. ۱۴۰۰/۰۳/۰۶
#انتخاب_درست_کار_درست
💻 @Khamenei_ir
مطلع عشق
🍃 لحظه هایی در زندگی هست كه توی ذهن آدم حك می شود . مثل یك عكس و تصویر همیشه توی ذهن ، دست نخورده و
#دالان_بهشت
#قسمت دهم
🍃چهره اش آن قدر در هم بود كه لبخند روی لب هر سه ما مخصوصا اكرم خانم ماسید. من آن قدر جا خورده بودم كه حتی سلام هم نكردم و محمد كه معلوم بود به زحمت سعی می كند خوشرو باشد جواب اكرم خانم را می داد كه مرتب عذر خواهی می كرد و می گفت اگر دیر شده تقصیر من بوده. بیچاره اكرم خانم و مریم با عجله خداحافظی كردند و گفتند: دیر وقته مزاحم حاج خانوم و این ها نمی شیم. سلام برسونین. و با نگاهی مظطرب از ما جدا شدند و رفتند.
من كه از رفتار سرد و نگاه های غضب آلود محمد جا خورده و گیج بودم بلا تكلیف ایستاده بودم و دور شدن مریم و مادرش را نگاه می كردم كه محمد گفت: نمی فرمایین تو؟ برای اولین بار این لحن نیش دار را از او می شنیدم. نگاهش درست مثل روزی بود كه پشت در حیاط ما زری را دعوا كرد . با تعجب و مثل آدم های گیج وارد خانه شدم. توی حیاط كسی نبود. مادرم با نگرانی تا دم در رارو آمد و در جواب سلامم با ناراحتی گفت: تا الان كجا بودی؟ فكر نمی كنی بقیه نگران می شن؟
من كه باورم نمی شد اوضاع این قدر وخیم باشد یعنی در حقیقت فكر می كردم اصلا چیزی نشده گفتم: خوب اكرم خانم چند جا كار داشت دیر شد. من كه به زری گفتم بهتون بگه، آقا جون كجان؟ مادر بدون این كه جوابم را بدهد گفت: حالا برو لباست رو عوض كن محمد آقام هنوز شام نخورده.
بعد هم رفت. رفتم توی اتاق. بعد از نامزدیمان اولین بار بود كه دلم نمی خواست با محمد تنها باشم. اما محمد دنبالم آمد در را آرام بست بعد به در تكیه داد و ایستاد . با لبخندی زوركی و در حالی كه سعی می كردم به صورتش نگاه نكنم پرسیدم: چرا شام نخوردی؟ ببخشید كه دیر شد. ببین این پارچه ای است كه....
🍃محمد خیلی جدی حرفم را قطع كرد و گفت: بشین باهات كار دارم. به زحمت خود را جمع و جور كردم و نشستم لب تخت.
با همان نگاه و لحن جدی پرسید: یادم نمی آد كه گفته باشی می خوای جایی بری؟ چقدر صدایش خشك و جدی بود. به زحمت جواب دادم: آخه یكدفعه امروز قرار شد بریم به زری گفتم كه بگه نگفت؟
فكر نمی كنم كه وقتی زن من می خواد كاری بكنه خبرش رو غیر از خودش كس دیگه ای باید به من بده غیر از اینه؟
- خوب من فقط رفتم پارچه بخرم
به من گفته بودی یا نه؟ زوركی لبخند زدم و گفتم: اخه. دوباره با همان لحن خشك گفت: مهناز سوال كردم!
جواب پس دادن به محمد از جواب دادن به آقا جون و مادرم هم سخت تر بود. محاسباتم اشتباه از آب در آمده بود. من كه پیش خودم فكر می كردم ازدواج جواز آزادی و اختیار دار شدنم است، مثل كسی كه با سرعت بدود و جلویش یك دیوار قد علم كند، حیران شده بودم. دوباره محمد برادر زری را می دیدم و زبانم بند آمده بود. نمی دانستم چه باید بگویم.
محمد محكمتر از قبل سوالش را تكرار كرد. دهانم را باز كردم كه حرفی بزنم ، ولی چشمم كه به نگاه چشم های عصبانی اش افتاد زبانم بند آمد. فقط توانستم بگویم محمد و ساكت شدم.
محمد چی؟
مثل بچه هایی شده بودم كه از دعوای مادرشان بیش تر از این بابت می ترسند كه مادر دیگر دوستشان نداشته باشد نه از خود دعوا. اشك توی چشم هایم حلقه زد. بغض گلویم را گرفت و فقط برای این كه اشكم سرازیر نشود توانستم لبم را گاز بگیرم . نگاهش كمی مهربان شد ولی با همان لحن جدی آمد نزدیكم پارچه را از دستم گرفت و كنار گذاشت و نشست لب تخت.
مهناز من یك سوال كردم این سوال یا جواب داره یا نداره اگر جواب داره من منتظرم اگه نه....