#رمان_محمد_مهدی 104
🔰 ساسان : خب بگین ، شبهات دیگه هم داشتین بگین، یا بلدم و جواب میدم ، یا بلد نیستم و میرم می پرسم
اما باباجان ، بدونین که هرچی این شبکه ها میگن درست نیست، اصلا با خودتون فکر کردین که چرا اینها مدام علیه اسلام حرف میزنن؟
👈چرا علیه ادیان دیگه حرف نمی زنن؟
👈 شما تورات رو باز کنین بابا، همون چند صفحه اولش کلی مطلب داره که واقعا هر عاقلی میفهمه که از طرف خدا نیست
چرا این شبکه ها چنین چیزهایی رو نمیگن و مدام علیه اسلام حرف میزنن؟
تا حالا این فکر رو با خودتون کردین بابا؟
👈 کجای قرآن عزیز ما چنین مطالبی داره؟
👈 شما هر شبهه ای دارین بپرسین، من جوابش رو براتون میارم
💠 پدر ساسان : حتما از #محمد_مهدی و پدرش یا اون روحانی مسجدشون میخوای بپرسی !!!
🔰 ساسان : باباجان ، شما به آدمش چیکار دارین؟ شما به جواب علمی قضیه نگاه کنین ، حالا هرکسی که گفته
👌👌مگه تو موضوعات علمی ما باید ببینیم اون فرد چه کسی هست که این رو گفته؟
به خود مطلب نگاه می کنیم
شما هم دنبال سند علمی هستید دیگه ، من براتون میارم
💠 پدرساسان که واقعا انتظار چنین جواب های دقیق و مستند رو نداشت، جا خورد ، دستپاچه شد و گفت فعلا وقت بحث ندارم، برو بگیر بخواب بذار من برنامم رو ببینم.
بعدا در خدمتت هستم !!!
🔰 ساسان با خنده اما با احترام گفت : خدمت از ماست !
❇️ ساسان در حالیکه لذت خاصی از پاسخ به شبهه پدرش و دفاع از امام زمان داشت، وارد اتاقش شد تا بخوابه، چون کل دیروز و دیشب رو مشغول مراسم و تدارکات اون بود
واقعا چه لذتی داره آدم مطلب بلد باشه تا از اسلام و امام زمان (عج) دفاع کنه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 جاسوسی به سبک تکنولوژی
🔻 اطلاعات حساس ما ، که گوگل آنها را میداند ولی ما بی خبریم !!!
👈 مراقب حریم خود باشید...
🔸🔹🔸🔹
#سواد_رسانه ای
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #رئیسی: نمیپسندم که دست دولت در جیب مردم باشد و کسری بودجهاش را از بورس جبران کند
#انتخابات
1400/3/11
🌐پایگاه اخبار تحلیلی "هواداران سید ابراهیم رئیسی"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
مطلع عشق
🍃و چون جواد استعداد زیادی برای درس خواندن داشت با همدیگه درس خوندن هم باعث نزدیكی بیش ترمون شد. بی چ
#دالان_بهشت
#قسمت چهاردهم
🍃من كه فكر ثریا رهایم نمی كرد ، یكهو بی مقدمه گفتم:
چه خواهر خوبی داره .
خیلی راحت گفت: آره واقعا، من مثل زری دوستش دارم، خیلی دختر ماهیه.
در حالی كه سعی می كردم لحنم معمولی باشد، گفتم: ماه بودنش به خاطر حاضر جوابیشه؟
یكدفعه از جا پرید نیم خیز شد و در حالی كه توی تاریكی صورتش را نزدیك چشم هایم آورده بود گفت: باز توی اون سر كوچولیت چه خبره؟!
با حرص گفتم : سر من كوچولو نیست . و پشتم را به او كردم، ولی صدای رعد و برق یكدفعه چنان مرا از جا پراند كه بلافاصله برگشتم و خود را توی بغلش قایم كردم.
خندان گفت: آهان، اینم جریمه ت كه دیگه بی خودی بد اخلاقی نكنی. آسمون جای من تنبیهت كرد.
آن قدر خسته و خواب آلود بودم و در ضمن فكرم مشغول بود كه ترجیح دادم قضیه را با خنده تمام كنم. آن شب گذشت، اما جرقه فكری پوچ توی ذهنم زده شده بود ، بدون این كه خودم بدانم كه روزی این جرقه ، آتشی خواهد شد به دامن هستی و زندگی ام.
🍃آن روزها بیش تر سرگرمی مادرم شده بود تهیه جهیزیه، كارش شده بود با خاله منصوره بازار رفتن و خریدن و دوختن. بقچه و سجاده ترمه كه كنارش سرمه دوزی ونوارهای نقده داشت، چادر نماز، پرده ای، لحاف ها ساتن، ظرف و بلور چینی و....
همه را با شوق و شور می خرید و آقا جون الحق از خرج كردن دریغ نداشت. خانم جون هم تا به چیزهایی كه به خانه می آوردند انافحتنا نمی خواند و هلهله نمی كشید نمی گذاشت بازش كنند.
خلاصه یكی از اتاقهایمان به قول امیر شده بود بازار شام و من پیش خودم فكر می كردم، حالا چه عجله ای است؟ هنوز دو سال وقت داریم.
صورت مهربان و دوست داشتنی مادرم كه با عشق و علاقه دوخت و دوز می كرد و خانم جون كه با آن دست های چروكیده و لرزان برایم سفره قند و دمكنی درست می كرد.
و پدرم كه با رویی باز كمبودهای گوشزد شده مادر را پذیرا می شد، همه و همه رویای قشنگ خانه پدری من بود.
خانه امنی كه سرشار از محبت و عاطفه و مهر بود و من همه چیز داشتم. محبتبی نهایت اطرافیان و زندگی پر از آرامش و رفاهی كه جلوی نیازم را می گرفت با همه ارزش بالایی كه داشت نتیجه اش برای من خوب نبود. خود نیاز و احتیاج ذهن را شكوفا و پویا می كند. بی نیازی بیش از حد باعث تباهی می شود. چون وقتی همه چیز آماده است و آدم از داشتنش مطمئن است اعتماد به نفس احمقانه ای به وجود می آورد كه انسان را از بین می برد . سیری زیاد اگر باعث تركیدن نشود لااقل باعث بیماری است. و این بیماری بلایی بود كه آرام آرام دامن مرا گرفت.
🍃اواخر پاییز همان سال موقع امتحانات ما بود كه یك روز صبح توی مدرسه زری گفت عمه حاج آقا برای پنجشنبه آینده من و مادرم را به مهمانی زنانه ای كه هر سال دارد دعوت كرده، و من چون وصف عمه خانم كه اسمش زرین تاج بود و مهمانی هایش را بارها از زری شنیده بودم، ظهر كه از مدرسه برگشتم اولین حرفی كه به محمد زدم همین بود. او كه برای رفتن عجله داشت جواب نه محكم و قاطعی داد كه مثل آب سردی شد روی اشتیاق بی نهایتم.
وا رفته گفتم: آخه چرا؟ زری هم می ره!
محمد همان طور كه آماده می شد گفت: زری بره اون سرش درد می كنه واسه همین چیزها.
با التماس گفتم: منم می خوام برم.
برگشت با نگاهی مهربان مثل نگاهی كه پدری به بچه اش می كند گفت: باشه شب صحبت می كنیم الان دیرم می شه.
بعد هم گذاشت و رفت. وقتی به زری گفتم محمد مخالف است، در حالی كه از خودم بیش تر وا رفته بود، پرسید : چرا؟
نمی دونم گفت شب صحبت می كنیم.
زری مثل كسی كه فكر خوبی به سرش زده گفت: ولش كن به مامان می گیم راضیش كنه.
ولی محترم خانم در حالی كه شك داشت گفت: باشه من بهش می گم. فقط خدا كنه روی دنده چپش نباشه. اگه باشه كه دیگه مرغ یك پا داره، آسمون هم زمین بیاد، كسی حریفش نمی شه. چون نه از این مهمونی ها خوشش می آد نه از عمه این ها.
زری با حرص گفت: ا، اون خوشش نمی آد به این چه؟
- مادر جون اجازه زن دست شوهرشه ، بعد از اونم حالا تا پنجشنبه خیلی مونده، از الان نمی خواد عزا بگیرین.
اما من كه بی دلیل برای رفتن اشتیاق داشتم توی دلم واقعا عزا گرفته بودم. یادم هست آن شب محمد خیلی خسته بود طوری كه حتی به خانه خودشان هم سری نزد. عقلانی این بود كه آن شب سكوت می كردم ولی دلم طاقت نمی آورد.
🍃به محض این كه دراز كشید از ترس این كه خوابش نبرد، بی مقدمه گفتم: گفتی شب صحبت می كنیم ها، یادت رفت؟
خسته پرسید: در مورد چی؟
مهمونی دیگه.
در حالی كه نفس عمیقی می كشید برگشت سمت من و پرسید:این قدر برایت مهمه كه نمی تونی تا فردا صبر كنی؟
خیلی راحت گفتم: آره، خیلی.
آرام گفت: حالا اگه من خواهش كنم كه بعد حرف بزنیم، چی؟
خودم را لوس كردم: اگه من خواهش كنم كه همین الان بگی آره چی؟
در حالی كه دستم را توی دستش می گرفت و چشم هایش را می بست گفت: پس نه من خواهش می كنم نه تو.
با حرص دستم را از دستش بیرون كشیدم و در حالی كه پشتم را به او می كردم گفتم: پس منم قهر می كنم.
بر خلاف انتظارم خیلی جدی گفت: منم با كسی كه به خاطر یك مهمونی مسخره باهام قهر می كنه كاری ندارم.
بعد هم طوری كه اصلا با من تماس نداشته باشد دراز كشید.
من كه به خیال خودم فقط خواسته بودم خودم را لوس كنم، هم تعجب كرده بودم و هم توی كاری كه كرده بودم مانده بودم. از عكس العمل جدی محمد كه برایم دور از ذهن بود هم رنجیده بودم هم خیلی بهم برخورده بود. تا آن شب هیچ وقت نشده بود كه با هم قهر كنیم. هر چه سعی می كردم بی اعتنا باشم نمی شد. كلافه و بی قرار، انگار فرسنگ ها دور باشم، دلم قرار نمی گرفت.
با این كه نزدیكم بود، كنارم بود، احساس می كردم دارم از غصه خفه می شوم. برای اولین بار هر چه می كوشیدم به خاطر حفظ غرورم همان طور بخوابم، می دیدم دور از او خوابم نمی برد.
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💫انسان تا آرامش نداشته باشد، شکوفایی و رشد معنوی چندانی پیدا نمیکند و منشأ اصلی این آرامش #خانواده
ابتدای کانال👆
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
برنامه کانال :
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مطلع عشق
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4
لیست برخی از داستانهای موجود در کانال 👆
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۷۳ ✍شبیه آدم آهنی هایی شُدَم که نفس می کشـند و راه می روند! قلبم کمی نور میخو
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
مطلع عشق
🔴 یکی از مهمترین مباحثی که ما به اون میپردازیم اینه که انسان باید واقعیت های دنیا رو بپذیره. ✔️
🔸پس یکی از مسائلی که خصوصاً دختر خانمها باید به اون توجه کنن همین «تخیلات قبل از ازدواج» هست که باید مراقب باشن که گرفتار این مسئله نشن✔️
📍 یکی از مسائلی که انتظارات رو جابجا میکنه و تغییر میده "تلویزیون و سینما" هست؛
خصوصاً دختر خانم ها وقتی فیلم های مختلفی که در اونها زن و شوهرهای جوانِ عاشق و ثروتمند با ظاهرهای زیبا وجود دارن رو تماشا می کنن دچار تخیل میشن که ای کاش من هم، چنین همسر و زندگی داشتم...😞
🌀خب مسلما شرایط دنیا و جامعه اینطور نیست که همه بتونن چنین زندگی و همسری داشته باشن
👌مثلاً دختری که در روستا زندگی می کنه همه مردهای اطرافش کارگر و کشاورز هستن و بالاخره باید از همون مردهای اطراف خودش برای ازدواج انتخاب کنه
💢 انتخاب های انسان محدودیت داره. وقتی که انتظارات خودش رو بیش از حد بکنه این محدودیت ها باعث میشه که انسان دچار مشکل بشه
پس بهتره که انسان سعی کنه تا جایی که میتونه این تخیلات و انتظارات خودش رو اصلاح کنه😌
⛔️هرچقدر که انسان به تخیلات خودش دامن بزنه و بال و پر بده ضررش رو بعد از ازدواج خودش خواهد دید....
✔️این یک زمینه ای هست برای مبارزه با هوای نفس که هر انسانی بتونه تمایلات نفسانی خودش رو به خوبی کنار بگذاره تا یک زندگی خیلی خوب و عالی رو برای خودش رقم بزنه.✅
پایان قسمت اول
#ادامه_دارد....
❣ @Mattla_eshgh