eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
رییسی: آقایان به نظرسنجی ها عنایت کنید. دغدغه های مردم، بی صداقتی مسئولان است. خیلی بد است کسی در کسوت ریاست جمهوری، بقیه را تخریب کند برای شما بد نمیشه اگر به سایت آموزش عالی مراجعه کند و مدرک مرا ببیند؟ شما با جریان معاندین، به بنده و مردم دارید توهین میکنید من با مردم با صداقت حرف میزنم اولین بار در تاریخ سیاسی ایران، دوستان شما کاندید پوششی را باب کرد شما مردم را گرفتار کردید که من مجبورم به تولیدکنندگان سر بزنم من همه زندان ها را سر میزنم مدیر نشسته در اتاق نیستم چرا شما داد همه را درآورید
📌 قواعد فقه (بخش ) 🔹 کتب تالیف شده توسط سید ابراهیم رئیسی 🌐پایگاه اخبار تحلیلی "هواداران سید ابراهیم رئیسی" ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩ http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
هدایت شده از سنگرشهدا
💢- حاجی‌مون بود و گفت رو قبرم بنویسید ... ـ طرف از راه نرسیده میگه چرا به من نمی‌گید جناب... 🌐پایگاه اخبار تحلیلی "هواداران سید ابراهیم رئیسی" ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩ http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
مطلع عشق
🍃در حالی كه موهایم را از روی پیشانی ام كنار می زد، با لحنی ملایم اما محكم گفت: با همه این كه خودت می
🍃خنده ام گرفت. اصل دعوا فراموشم شده بود و آخر سر هم دوباره، حرف او شده بود فردا صحبت می كردیم! ولی دیگر مهمانی مهم نبود، مهم محمد بود و آغوش گرمش كه برای من امن ترین جای دنیا بود. با آرامشی شیرین پلك هایم بسته می شد كه دوباره توی گوشم زمزمه كرد: هم شب بخیر، هم خداحافظ ، من صبح می رم كوه خواب آلود گفتم: نه ، نرو با خنده ای كه توی صدایش بود پرسید: برای تو چه فرقی می كنه؟ تو كه تا من برگردم هنوز خوابی! راست می گفت ، ولی با این همه دلم نمی خواست برود. پس دوباره با التماس گفتم: تو رو خدا ، فردا نرو ، چی می شه مگه؟ اصلا به خاطر این كه تا حالا منو بیدار نگه داشتی ، حقت بود تو رو هم بیدار می كردم و به زور می بردم.  دست پاچه و هول گفتم: نه ، نه ، ببخشید قول می دم تكرار نشه ای خواب آلوی تنبل لبخند زنان ، خوابی آرام وجودم را گرفت و چشم هایم روی هم افتاد ، خوابی خوش و سنگین كه تا نزدیكی های ظهر فردا ادامه پیدا كرد. با صدای محمد که می گفت: پاشو خانم كوچولوی تنبل ، ظهر شد تو هنوز خوابی؟ به زور چشم هایم را باز كردم. آفتاب كاملا اتاق را پر كرده بود و نور چشم هایم را می زد ، بالشی را بغل كرده بودم روی صورتم گذاشتم و محكم نگه داشتم تا محمد كه سعی می كرد آن را از روی صورتم بردارد ، موفق نشود. با التماس گفتم: محمد خواهش می كنم ، تو رو خدا، فقط یكخورده دیگه. با صدای سرحال و شوخ گفت: چی؟ پاشو ، زود باش. می دونی ساعت چنده؟! من دیشب فقط چها ر ساعت خوابیدم ، تو خوابت می آد؟ من كه چشم هایم هیچ جوری باز نمی شد ، همان طور كه بالش را محكم نگه داشته بودم ، گفتم: فقط یكخورده دیگه ، به خدا خوابم می آد. با حالتی قهر آلود بالش را رها كرد و گفت: باشه هر چقدر دلت می خواد بخواب ، من رفتم. مثل فنر از جا پریدم. كجا ؟!
🍃 در حالی كه برق شیطنت توی نگاهش بود گفت: سردرس هام. از فریبی كه خورده بودم هم حرصم گرفت هم خنده. بالش را پرت كردم طرفش. خواب از سرم پریده بود. آن روز وقتی محمد دلالیش را برای نرفتن به مهمانی گفت بدون این كه كاملا منظورش را درك كنم و سر از مغز كلامش در آورم و در حالی كه از درون قانع نشده بودم قبول كردم . طاقت بحث دوباره را نداشتم . برایم توضیح داد : مهناز اگه گفتم نه ، یكی از دلایلش یا بهتر بگم مهم ترین دلیلش اینه كه دوست ندارم پای تو به این مهمونی ها باز بشه. این شروع خاله بازی هایی است كه من اصلا حوصله اش رو ندارم. جمع شدن یك مشت زن بی كار كه سرگرمیشون غیبت و به رخ كشیدن سر ولباس و چه می دونم طلا و جواهراتشون به همدیگه س و از بیكاری از چند روز قبل تو این فكرن كه چی بپوشن وچه كار كنن كه از بقیه بهتر باشن . ببین تو اگه این مهمونی رو بری بقیه هم توقع دارن كه دعوت هاشون رو قبول كنی و من می خوام اون ها از همین اول حساب تو رو جدا كنن. به نظر تو مسخره نیست آدم وقتشو برای این چیزها تلف كنه؟ شانه هایم را بالا انداختم. به نظر من مسخره نبود ، این چیزی بود كه از بچگی دیده و یاد گرفته بودم. محمد ادامه داد: چه حاصلی ، چه فایده ای توی این مهمونی هاست؟ چی ممكنه به تو بده یا تو توی این جور مجالس یاد بگیری؟ خودت فكر كن ، یك مشت زن خودشون رو برای هم آرایش كنن و برن یك جا دو سه ساعت برای همدیگه ژست بگیرن یا حرف های بی سر و ته بزنن و برگردن خونه. نا خود آگاه خنده ام گرفت. تا حالا این جوری فكر نكرده بودم. محمد گفت: ببین خودت هم خنده ات می گیره و من دلم می خواد از الان همه بفهمن و دور تو رو خط بكشن ، این مهمونی اول رو كه بری شروع گله گزاری خاله خانباجی ها می شه كه خونه فلانی رفت ، خونه ما نیومد و.... مهناز ، من اصلا نمی خوام وقت تو و خودم صرف این حرف های بی خود و بی حاصل بشه . منظورمو می فهمی؟ با سادگی گفتم : یعنی من دیگه هیچ وقت مهمونی نرم ؟
🍃با لبخندی شیرین سرش را تكان داد و گفت : صبر كن . كم كم جاهایی می برمت كه دیگه به زور غل و زنجیر هم حا ضر نشی بری این جور مهمونی ها ، خانم كوچولوی ، من . بهت حق می دم، تو باید دنیاهای دیگه ای رو ببینی تا از این دنیا كه تویش بزرگ شدی ، فاصله بگیری و نگاهت از جلوی پایت دورترها را ببینه ، مگه نه ؟. نمی دانم چرا حرف هایش وحشتی گنگ در من به وجود می آورد، ترس و دلهره ای كه آدم در مقابل چیزهای ناشناخته و نامانوس پیدا می كند. بیشتر از این كه هیچ وقت برای حرف هایش جوابی نداشتم احساسی تلخ از نادانی و دست و پا چلفتی بودن می كردم. این بود كه بدون این كه حتی خودم هم متوجه باشم اخم هایم درهم رفته بود و نگاهم به پنجره خیره مانده بود . پرسید: چیه ؟ چرا این قدر فكرت مغشوش شده؟! متعجب گفتم : تو از كجا می دونی ؟! از نگاه اون چشم های قشنگت كه پر از نگرانیه همان طور كه از جایم بلند می شدم شكلكی بچگانه در آوردم و خندان دور شدم. از این كه این قدر راحت سراز افكارم در می آورد دستپاچه می شدم. او هم در حالی كه می خندید گفت: ا ، صبر كن ، كجا؟ آخرین دلیل رو كه از همه مهم تره ، هنوز نگفتم. در را دوباره بستم و ایستادم : كنجكاو و منتظر. محمد با چشم هایی كه از شیطنت می درخشید ، شمرده و آرام گفت: و اما دلیل آخر.... كه باید باشه همون پنچشنبه دیگه بهت بگم. حرصم گرفت. در حالی كه دندان هایم را به هم فشار می دادم مثل گربه ای كه می خواهد چنگ بیندازد ، به او حمله كردم. داری مسخره ام می كنی ، آره؟ او هم در حالی كه از ته دل می خندید و دست هایم را گرفته بود ، پشت سرهم می گفت : به خدا نه ، صبر كن . و سعی می كرد مرا كه با تمام قدرتم سعی داشتم دست هایم را آزاد كنم ، آرام كند.
🍃سال ها بعد ، از تصور تك تك آن لحظه ها چنان حسرتی وجودم را به آتش می كشید كه قابل گفتن نیست. تسلط شیرینی كه محمد دانسته یا ندانسته بر تمام وجودم پیدا كرده بود ، آرام آرام با هستی من قرین می شد و دوری از وجودش برایم غیر ممكن. و من سال ها بعد فهمیدم كه همه چیز در این دنیا فراموش می شود ، تغییر می كند و از بین می رود ، غیر از تسلط شیرین جان و روح آدم ها بر یكدیگر. اثری كه از این سلطه بر جان دیگری باقی می ماند ، تغییر نا پذیر و پایدار است . اما به شرطی كه این اثر زاییده عشق راستین و محبت واقعی باشد ، نه آنچه دیگران به غلط نامش را عشق می گذارند. عشق تماس مستقیم دو روح است كه بین تمام ارواح این عالم همدیگر را می شناسند و درهم حل می شوند. نه آن هوس غرق در شهوتی كه باعث كشش جسم ها به سوی هم و بروز شور و التهابی زود گذر می شود و برخی آدم ها در اشتباهی محض آن كشش را عشق می پندارند و با این پندار غلط ، هم عشق و هم وجود خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار می كشانند. برای همین است كه در عشق واقعی ، تملك و وصل یعنی به هم پیوستن شیرین دو جان كه تنها در كنار هم آرام و قرار می گیرند و از سلطه بی چون و چرایی كه بر هم دارند ، لذتی به عظمت همه محبت های عالم حس می كنند. و در عشق شهوانی تملك و وصل یعنی پایان التهاب و فروكش احسا سی كه گهگاه تا مرز انزجار و نفرت هم پیش می رود. غروب پنجشنبه هفته بعد را خوب به خاطر دارم. اول دی بود و من كه ته دلم از این كه همراه زری نرفته ام دلگیر بودم ، چشم به راه محمد ، زیر كرسی ، كنار خانم جون نشسته بودم كه داشت شمرده شمرده از روی مفاتیحش دعا می خواند. زانوهایم را بغل گرفته و در صدای حزین خانم جون غرق شده بودم . علی كه حتی سرما هم نمی توانست از جنب و جوش نگهش دارد ، داشت توی حیاط با دیوار توپ بازی می كرد و مادرم مشغول آستركشی بقچه ای برای جهاز من بود . ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️عرش خدا عزادار به احترام صادق(ع) ▪️دستم به دامنت یا آقا امام صادق(ع) 🎙سید مجید بنی‌فاطمه 🥀 (ع)🥀 🏴 http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
خدا جونـــ❤️ براے تو غیرممکن وجود نداره غیرممکن های زندگیمونو ممکن کن .... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔸پس یکی از مسائلی که خصوصاً دختر خانم‌ها باید به اون توجه کنن همین «تخیلات قبل از ازدواج» هست که بای
💍 💕 📝موضوع: نقش "رسانه" در انتظارات افراد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌یکی از موضوعاتی که عرض کردیم قبل از ازدواج لازمه به اون توجه بشه «تخیلات» قبل از ازدواجه...😇 ✅دخترها و پسرهای جوان و نوجوان باید سعی کنن این تخیلات رو کنار بذارن و به دنیا، ←واقعی→ نگاه کنن. 📲 طبیعتاً نقش رسانه‌ها در این افزایش تخیلات و انتظارات غیرواقعی پررنگه! 📡جوان و نوجوانی که هر روز پای تلویزیون یا شبکه‌های اجتماعی خصوصاً پای ماهواره می‌نشینه، انتظارات زیادی پیدا می‌کنه؛ ‌❣ @Mattla_eshgh