eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سنگرشهدا
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️عرش خدا عزادار به احترام صادق(ع) ▪️دستم به دامنت یا آقا امام صادق(ع) 🎙سید مجید بنی‌فاطمه 🥀 (ع)🥀 🏴 http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
خدا جونـــ❤️ براے تو غیرممکن وجود نداره غیرممکن های زندگیمونو ممکن کن .... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔸پس یکی از مسائلی که خصوصاً دختر خانم‌ها باید به اون توجه کنن همین «تخیلات قبل از ازدواج» هست که بای
💍 💕 📝موضوع: نقش "رسانه" در انتظارات افراد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📌یکی از موضوعاتی که عرض کردیم قبل از ازدواج لازمه به اون توجه بشه «تخیلات» قبل از ازدواجه...😇 ✅دخترها و پسرهای جوان و نوجوان باید سعی کنن این تخیلات رو کنار بذارن و به دنیا، ←واقعی→ نگاه کنن. 📲 طبیعتاً نقش رسانه‌ها در این افزایش تخیلات و انتظارات غیرواقعی پررنگه! 📡جوان و نوجوانی که هر روز پای تلویزیون یا شبکه‌های اجتماعی خصوصاً پای ماهواره می‌نشینه، انتظارات زیادی پیدا می‌کنه؛ ‌❣ @Mattla_eshgh
سال ۹۰ با همسرم که از خودم ۶ سال بزرگ تر بود با عشق زندگیمونو شروع کردیم. البته منم مثل همه مشکلاتی رو در دوران عقدم داشتم. ولی خوب، گذشت😏 بعد از عروسی تا هشت ماه خودم و همسرم فرزندی نمیخواستیم یعنی مثل همه عروس دامادای دیگه میخواستیم کمی با هم آشنا بشیم و تنهایی رو تجربه کنیم. ولی بعدش هم که تصمیم گرفتم نی نی دار بشم، تا چهار ماه طول کشید و من مثل مرغ پرکنده بودم. برای همین اونایی که منتظر بارداری هستن رو درک میکنم. ایشالا خدا به همه توفیق مادر شدن رو بده.😇 بعد از ۴ ماه باردار شدم و خلاصه خداوند فروردین سال ۹۲ اولین فرشته زندگیم رو به من هدیه کرد. تصمیم داشتم تا اولی رو از شیر گرفتم دومی رو بیارم. ولی از اون طرف هم استرس این رو داشتم که فرزندم پسر نشه. آخه چون همسرم تک پسر بود خانوادش پسر میخواستن. البته مستقیم چیزی نمیگفتن ولی با گوشه و کنایه اووووه... خلاصه با توکل بر خدا و به خاطر رهبر عزیزم که دستور فرزند آوری دادن و با علاقه زیادی که خودم به بچه داشتم دومی رو بلافاصله بعد از شیر گرفتن دختر اولم باردار شدم. دومی هم یکی دیگه از فرشته های خدا بود که نصیبم شد. وقتی که دومی یک سالش بود ناخواسته البته از خدا خواسته بود و خوشحال شدم باردار شدم. فقط باز استرس پسر بودنش رو داشتم و کلی از خدا خواستم که سومیم دیگه پسر باشه. ولی خدا صلاح ندونست و سومیم هم دختر شد. البته من دوست داشتم و همسرم هم همین طور. تا اینکه وقتی دختر سومم متولد شد پدر و مادر همسرم به ما گفتن دیگه شما سه تا بچه دارین و پسر ما چون تک پسره و باید به ما رسیدگی کنه سر پیری دیگه بچه نیارید. دنیا رو سرم خراب شد. منی که از خدا هفت تا هشت تا بچه میخواستم حالا به من میگفتن به همین سه تا دختر اکتفا کن و دیگه لذت مادر بودن رو نچش. البته این بهونه شون بود اونا بیشتر نگران این بودن که بچه چهارم ما هم دختر بشه و آبروشون بره و البته فرزند زیاد رو بی کلاسی میدونن. و به دخترای خودشون هم گفتن که دوتا بچه بیشتر نیارن. ولی من به خاطر احترامی که براشون قائل بودم گوش کردم و واقعا تصمیم گرفتم که دیگه بچه نیارم با اینکه برام خیلی سخت بود😔 تا اینکه دختر سومم دو سال و نیمه شد و خدا خواسته و من واقعا ناخواسته باردار شدم. خیلی ناراحت و داغون بودم و از ترسم تصمیم گرفتیم که تا وقتی جنسیت بچه مشخص نشده به خانواده همسرم نگیم. 👈 ادامه در پست بعدی
همه علائمم در این بارداری فرق داشت، صورتم پر از جوش شد و هر کس منو میدید می‌گفت این یکی معلومه که پسره. من دیگه کاملا باورم شد که چهارمیم پسره. تا اینکه ۱۳ هفتگی رفتم سونو و در کمال ناباوری گفت احتمال ۸۰ درصد دختره... هیچکس نمیتونه بفهمه که اون لحظه چه حالی داشتم. حتی منتظر جواب سونوگرافی نموندم و از سونوگرافی که پنج طبقه پله داشت با هق هق پله ها رو اومدم پایین و تا خونه مادرم گریه کنان اومدم. جوری که وقتی رسیدم خونه مادرم سه تا دخترای گلم از گریه من زدن زیر گریه و دختر بزرگم که همش میگفت مامان برام داداش بیار ازم میپرسید مامان چی شده؟😢 منم الکی گفتم دلم درد میکنه برای همین گریه میکنم. البته وقتی آروم شدم بهش گفتم که داره دوباره خواهر دار میشه. مادرم مثل همیشه با حرفای خوبش کمی آرومم کرد و فردای اون روز هم پدرم به پدر همسرم قضیه بارداری ناخواسته منو و اینکه دوباره دختره رو گفت و مارو راحت کرد. و ایشونم گویا فقط میگفتن خدا رو شکر. بعد از ظهر همون روز هم مادر همسرم با بی میلی بهمون تبریک گفتن. به خاطر این میگم با بی‌میلی چون چند روز بعد که من تنها بودم و بهشون زنگ زدم که حالشونو بپرسم با عصبانیت به من گفتن تو به حرف ما گوش نکردی. هرچی میگفتم به خدا ناخواسته بوده باورشون نمیشد. خلاصه تا چند روز لبخند روی لبم نمیومد. تا اینکه دوباره چندین نفر بهم گفتن مطمئن باش بچه ات پسره و سونوگرافی اشتباه کرده. و منم از هیچ نذر و نیاز و التماسی از خدا فروگذار نکردم. و با خودم میگفتم دیگه انقد از خدا خواستم که قطعا دیگه بهم پسر و سرباز امام زمان میده. و این دفعه رفتم جای دیگه ای سونوگرافی که مثلا بهتر باشه. و در کمال ناباوری من بازم گفت دختره. دوباره تا سه چهار روز حالم بد بود. ولی الان که در ماه پنجم بارداری هستم حالم خیلی بهتره و تونستم این قضیه رو هضم کنم. البته نی نیم رو خیلی دوست دارم. ولی خوب به خاطر حرف مردم دوست داشتم پسر باشه که خدا صلاح ندونست. البته این رو بگم که بچه صرف از نظر از جنسیت واقعا برکات فراوانی داره. همزمان با اینکه فهمیدیم بچمون دختره جواب قبولی دکترای همسرم در رشته مورد علاقش در یک دانشگاه دولتی و قبولی من در کارشناسی ارشد اومد و مارو خیلی خوشحال کرد. و من اینو فقط از قدم فرزند جدیدم میدونم😊
🔻 دولتی که در هشت سال با شعار و عمل‌کرد خود رشد جمعیت را هم دچار مشکل کرد‼️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃سال ها بعد ، از تصور تك تك آن لحظه ها چنان حسرتی وجودم را به آتش می كشید كه قابل گفتن نیست. تسلط شی
هفدهم 🍃خانم جون نگاهی به من كرد و گفت: مادر اگه تو هم دو تا كوك به این بقچه هایت بزنی ، گناه نداره ها ! می دانستم خانم جون از این كه كسی را دور و برش بیكار ببیند حرص می خورد. با خنده گفتم : من بلد نیستم آستركشی كنم. خانم جون در حالی كه سرش را با تاسف تكان می داد و از بالای عینكش نگاهم می كرد ، گفت : خوش به حال شوهرت ! مادر این قدر راحت نگو بلد نیستم ، كار نشد نداره ، پاشو یك سوزن بگیر دستت یاد می گیری. خواستم جوابی بدهم كه صدای امیر كه مثل همیشه خندان و با هیاهو وارد شده بود نجاتم داد. امیر اول خم شد مادر را بوسید و بعد یكراست آمد سراغ خان جون و همان طور كه زیر كرسی می نشست سر خانم جون را هم بوسید. خانم جون با لبخندی پر مهر مفاتیح را بست و گفت: دیگه فایده نداره ، شیطون اومد. مادر جون ، شیطون كه بغل دستت نشسته بود ، تازه خبر نداری امروز تولدش هم هست. من كه داشتم برای استقبال از محمد بیرون از در می رفتم هاج و واج به طرف امیر برگشتم كه ببینم منظورش به من است یه نه ، كه محكم با محمد كه دستش یك جعبه بزرگ شیرینی بود و رویش یك دسته گل خیلی قشنگ پر از گل های رز مریم ، برخورد كردم. محمد با سلامی بلند به مادر و خانم جون كه با تحسین و پرسش نگاهش می كردند رو به امیر كرد و با خنده گفت: شد تو یك حرف نیم ساعت توی دهنت بمونه؟ امیر قاه قاه خندید و گفت : حالا منم كه نمی گفتم از این ها كه دستته ، نمی فهمید ؟! توی خانواده ما گرفتن جشن تولد مرسوم نبود. همیشه بزرگ شدنم را با بالاتر رفتن سال های درسی ام حساب می كردم . برای همین این كه محمد روز تولدم را بداند ، یادش باشد و برایم جشن بگیرد خارج از انتظار بود ، نه تنها برای من ، برای همه . آن قدر ذوق زده و خوشحال شده بودم كه فقط با یك دنیا عشق و تشكر نگاهش می كردم و كلامی كه بتوانم تشكر كنم پیدا نمی كردم.
🍃خانم جون در حالی كه مرتب می گفت : مباركه ، مباركه . ایشاالله صد سال دیگه هر دو تون عمر با عزت بكنین. اضافه كرد آفرین به این شوهر . و بعد رو به من پرسید : راستی مادر به سلامتی چند سالت شد؟! امیر مهلت نداد و فوری گفت : هفده سال خانم جون ، سه سال دیگه باید به حالش گریست! خانم جون گفت: لااله الا الله ، اون مثال مال قدیم ها بود بچه جون. اونم واسه دخترهایی كه تا اون سن ، شوهر نداشتن ، این كه دیگه شوهر داره! امیر خندان با چشم هایی سرشار از شیطنت گفت: پس باید دعایش رو به جون محمد كنیم كه خدا زد پس كله اش و اومد مهناز رو گرفت و ما را از گریه نجات داد. همین كه براق شدم جوابش را بدهم مادر میانه را گرفت و با شوخی و خنده های همه قضیه فیصله پیدا كرد. چقدر غروب آن روز احساس شادی و غرور می كردم. در كنار خانواده مهربانم و در حالی كه دلم به عشق محمد و وجودش در كنارم گرم بود ، برای اولین بار تولدم را جشن گرفته بودم. شوخی های امیر و خوشحالی همه ، شادی را چند برابر می كرد. این اولین جشن تولدم بود كه برای همیشه در ذهنم به خاطره ای شیرین و ماندگار تبدیل شد. یادم است ، آن شب هوا خیلی سرد بود. برف ریزی می بارید و من خوشحال از این كه فردا مدرسه ندارم ، قبل از خواب ، پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم و حیاط را كه پوشیده از برف می شد نگاه می كردم . منتظر محمد بودم كه رفته بود خانه شان سری بزند . وقتی آمد او هم بی صدا كنارم ایستاد و ساكت به حیاط خیره شد  چند دقیقه كه گذشت پرسید : مهناز ، یادته اون هفته بهت گفتم یك دلیل رو باید همون روز بهت بگم ؟! برگشتم و پرسان توی چشم هایش نگاه كردم تا ببینم منظورش چیست باز قصد شوخی داره یا نه.
🍃 از نگاه كنجكاو و مرددم خنده اش گرفت ، گفت : وقتی چشم هات این جوری كمین می كنن مچمو بگیرن ، نمی دونی چقدر صورتت دوست داشتنی می شه . نترس نمی خوام سر به سرت بگذارم . فقط می خواستم بگم ، دلیلش این بود كه دوست داشتم روز تولدت پیش خودم باشی این حق رو نداشتم ؟! دستش را به طرف من كه هنوز با تردید نگاهش می كردم دراز كرد و گفت: حالا اینم برای تشكر هم از این كه به خاطر من مهمونی نرفتی هم به خاطر درس هایت كه خوب خوندی و از همه مهم تر برای این كه خانم خوشگل من ، هفده ساله شده. مبهوت نگاهش می كردم. بعضی وقت ها دوست نداشتم بگویم ، دلم می خواست فریاد بزنم كه ، دوستش دارم . وجودم غرق مهر بود و حق شناسی . با عجله در جعبه كوچكی را كه توی دستم گذاشته بود باز كردم. داخلش یك گردنبند با زنجیر بلند نقره ای رنگ بود. یك قلب كه از دو طرف به یك زنجیر با ساختی ظریف وصل بود. روی قلب پر از كنده كارهای ظریف و ریز بود كه در مقابل نور تلا لویی خیره كننده داشت و به نظر پر از نگین می آمد.  ذوق زده و خوشحال تا خواستم گردنبند را به گردنم بیندازم ، پرسید : نمی خوای تویش رو ببینی؟ با تعجب پرسیدم : توی چی رو ؟! طرف راست پایین انحنای قلب را فشار داد و من در كمال ناباوری دیدم درش باز شد و دو تا قلب كنار هم قرار گرفت ، در حالی كه بینشان یك صفحه بسیار ظریف بود كه با مفتولی نازك از وسط به دو طرف وصل بود ، درست مثل این كه وسط آن دو تا قلب ، یك صفحه كاغذ باریك باشد. روی آن با خطی خوش نوشته بود : مرا عهدیست با ماهی ، كه آن ماه آن من باشد              مرا قولیست با جانان ، كه جانان جان من باشد
🍃 از آن همه زیبایی و ابتكار آن قدر سر ذوق آمده بودم كه بی اختیار دست به گردنش انداختم و سر و صورتش را غرق بوسه كردم. هیجان زده بودم ، دلم می خواست گردنبند را به همه نشان دهم. با عجله گفتم : برم به مامان این ها نشون بدم ، بیام. با لبخند بازویم را گرفت و نگهم داشت و گفت : چی ؟ الان ؟ نه ، همه رفتن بخوابن ، باشه فردا. ولی من ، بی قرار اصرار كردم : نه هنوز خواب نیستن زود.... حرفم را برید و همان طور خندان و در حالی كه سعی می كرد نگهم دارد ، گفت : عزیز دلم تا فردا این گردنبند فرار نمی كنه ، نه مادر این ها. بعد دستش را جلو آورد و در آن رابست . در كه بسته می شد باید از نزدیك خیلی دقت می كردی تا شیار بین دو قلب را ببینی. در ضمن می خواستم بگم ، اینو به هر كس نشون می دی ، درش را نمی خواد باز كنی ، باشه؟ چرا؟! برای این كه چیزی كه تویش نوشته مربوط به توست نه كس دیگه و من دوست دارم غیر از من و تو كسی ازش خبر نداشته باشه. عیبی داره؟! سرم را تكان دادم چشم غرایی گفتم چه شب قشنگی بود . آسمان برفی آن شب زمستانی برای من به قشنگی یك صبح آفتابی تابستان گرم بود و وجودم پر از گرمای عشقی كه زندگی ام را پر كرده بود. محبتی كه گهگاه احساس می كردم وجودم گنجایش تحملش را ندارد. حس سعادت شیرینی كه برای هر انسانی می تواند بهشتی مجسم در این دنیا باشد و من سرمست این باده بی نهایت برای باقی عمر پایبند وجودی كه با زنجیرهای مهر و عاطفه من را به اسارت در می آورد. آن شب در حالی كه عطر گل های مریم فضا را انباشته بود و با وجودی سرشار از عشق دست در دست محمد در سكوتی شیرین از پنجره ریزش برف ریز و تندی را نگاه می كردم كه مثل پرده ای پنجره را پوشانده بود ، به همه آنچه گذشته بود فكر می كردم. نمی دانم خود محمد می دانست با این كارها و حرف هایش با من چه می كرد ، یا نه. ولی من ، سال ها بعد فهمیدم كه تك تك آن صحنه ها حرف ها و رفتارهایش چه طور ، مثل نقش روی سنگ ، برذهن و قلبم حك شده است. مثل خاطره آن روز و آن شب كه برای همیشه زنده و تازه توی ذهنم ماند و آن گردنبند كه یادگار آن خاطره و عزیزترین دارایی زندگی ام شد و تقریبا دیگر هیچ وقت از من جدا نشد و از گردنم در نیامد. ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh