🍃دوستش داشتم چقدر؟ فقط خدا می دانست. حرف هایش دلم را به آتش می کشید و برای آغوشش بی قرار می کرد و خوب معلوم بود که رای به قول او دادگاه چیست! و این قهر هم با پایانی خوش شد خاطره ای عزیز برای قلب به زنجیر کشیده من. ولی سرمای سختی که خورده بودم و با تشخیص دکتر معلوم شد آنژین است، سه روز تمام بستری ام کرد و توی آن سه روز آن قدر محمد به من محبت و توجه کرد که صدای امیر در آمد: بابا این قدر لوسش می کنی مریض شدن به دهنش مزه می کنه، هفته ای دو سه روز مریض می شه ها.
محمد خندید و خانم جون در جوابش گفت: ما ببینیم شما که زن گرفتی وقتی مریض شد چه کار می کنین! به محمد آقام یاد می دیم.
امیر خندان گفت: زن من مریض بشه؟! مگه من عقلم مثل محمد کمه که زن نازک نارنجی بگیرم!
محمد قبل از این که من چیزی بگویم فوری گفت: در این که خانم شما پهلوان هستن که حرفی نیست.
امیر یکدفعه لبخند روی لبش ماسید و در حالی که چشم غره ای غضبناک به محمد می رفت در جواب خانم جون که با کنجکاوی فراوان می پرسید مگه شما خانم ایشان را می شناسین؟!
با طعنه و حرص گفت:نه بابا، شوخی می کنه، در مقایسه با زن این معلومه، بقیه پهلوونن دیگه.
بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت و من و محمد را با خنده ای از ته دل و خانم جون را با نگاهی مشکوک و کنجکاو باقی گذاشت.
یاد آن روزها به خیر. امیر راست می گفت، مزه آن مریضی هم برای همیشه توی ذهن من ماند. محبت و مهر بی نهایت، شعله ای فروزان است که زمستان ، سرما، غصه، قهر، دعوا و حتی مریضی در پرتو گرمای آن دلچسب و گوارا می شود.
چند روز بعد از بهبودی ام بود. یک روز که خسته از مدرسه برگشته بودم، کتابم را بر داشتم و رفتم توی اتاق خانم جون. در آن بعد از ظهرهای سرد زمستانی در حالی که آفتابی کم جان اتاق را روشن می کرد، زیر کرسی خوابیدن عالمی داشت. زمستان ها خانم جون توی اتاقش کرسی می گذاشت و می گفت مادر این استخوان های پو سیده رو هیچی مثل کرسی گرم نمی کنه. این بود که زمستان ها اتاق خانم جون معمولا اتاق نشیمن همه می شد. من بیشتر روزها کتاب به دست می رفتم به اتاق خانم جون که مثلا درس بخوانم ولی هنوز صفحه اول را نخوانده، خوابی شیرین چشم هایم را گرم می کرد و معمولا این خواب چند دقیقه ای آن قدر طولانی می شد که تا آمدن محمد طول می کشید.
🍃آن روز هم پشت کرسی خوابم برده بود که با صدای خانم جون بیدار شدم: پاشو مادر، پاشو که خسته شدی این قدر درس خوندی!
از لحن طعنه و شوخی خانم جون خنده ام گرفته بود، چشم هایم را نیمه باز کردم و نگاهم به محمد افتاد.
او هم از حرف های خانم جون لبخند به لب داشت و به دیوار تکیه داده بود و مرا نگاه می کرد. با دنباله حرف های خانم جون که می گفت مادر حالا گفتن درس بخونین دیگه نه این جور! بچه ام از ظهر که می آد این کتاب از دستش نمی افته! خنده ای که وجودم را پر کرده بود خواب را کاملا از سرم پراند.
در حالی که صاف می نشستم و موهایم را جمع میکردم با خنده سلام کردم. محمد همانطور که با نگاهی مثل نگاه معلم ها به شاگردهای تنبلشان نگاهم میکرد ، گفت:
سلام خسته نباشی
خانم جون دوباره گفت: خسته که مادر، خودشو کشته، بیا مادر جون، بیا بنشین پیش خانم زرنگت! یک چایی بخور، خستگی ات در بره. ببین این استراحت چه مزه ای داره که این خانم شما ازش دل نمی کنه.
محمد در حالی که خندان کنارم می نشست به شوخی گفت: خانم جون، من که نیستم ، شما وقتی می خواد بیاد زیر کرسی نگذارین.
خانم جون گفت: که خوابش نبره؟! ای مادر، قربون شکلت ، آب دستی توی چاه ریختن فایده نداره، این جا نخوابه می ره توی اتاق خودش.
من با حالت قهر و گلایه گفتم: ا ، خانم جون ، خوب خسته بودم شما چرا به حرف های محمد گوش می کنین.
بعد در حالی که اخم هایم را توی هم کرده بودم رویم را از محمد برگرداندم.
خانم جون با لبخندی شیطنت بار گفت: ببخشید خانم، از این به بعد می گم دیگه حرف حساب نزنه.
بعد رو به محمد گفت: این از این خانم خانم ها، اون از اون یکی ، الان امیر هم بیاد صدایش در می آد. اون که دیگه حالا اگه درس نمی خونه اقلا پا زیر پا نمی گیره تنش راحت بشه.
منظور خانم جون به علی بود که همیشه مشغول تکاپو و جنب و جوش بود.
🍃محمد رو به من که اخم هایم را توی هم کرده بودم ، گفت: می دونی چند روز دیگه تا امتحان ها مونده؟! حالا این چند روز اگه از شما خواهش کنم با همه خستگی تون شب ها زود تر بخوابی و روزها به درست برسی امکانش هست؟ خانم جون شمام قدیم ها حرف حاج آقا رو این جوری گوش می کردین؟!
سر درد دل خانم جون باز شد: ای مادر جوون های الان چه می دونن زندگی یعنی چه؟ سختی چیه؟ روزگار یعنی چه؟ شوهر کدومه؟ راحت و حاضر و آماده همه چیز هست، نمی فهمن از کجا می آد، چه طور می آد، واسه همینه این چهار تا کتاب این قدر مهم شده، همه باید پس برن پیش بیان بلکه این شق القمر انجام بشه، زمان ما کجا و زمان شما کجا؟ همین عباس بابای این ها، نصف سن این ها رو هم نداشت که از صبح علی الطلوع تا بعد غروب توی همین بازار عرق می ریخت و کار می کرد .خدا شاهده هنوز قدش به پیشخون مغازه نمی رسید، اونم با اون اوستاهای اون زمان که مثل شمر ، سر تو می چرخوندی کتک بود و چوب.
اوستاها اگه مزد یادشون می رفت، کتک یادشون نمی رفت.اون بچگی کجا و این ها کجا. الان اگه به این علی آقا بگی. مادر نونت هست، آبت هست، همه چی ، حی و حاضر، این چهار تا کتاب چه کاری داره که زیر بار نمی ری؟ بهش بر می خوره. ولی همین باباش خدا می دونه با چه خون جگری این الف و ب رو یاد گرفت. خدا ایشاالله عمر با عزت بهش بده، من موندم و یک بچه و یک مشت آدم خدا نشناس و یک دنیا مشکل.
من یکدفعه پرسیدم: راستی خانم جون، چرا فقط آقا جون رو داشتین؟!
تا آن روز هر وقت این سوال را می کردم خانم جون می خندید و می گفت آخه من یکه زا بودم ولی آن روز چون احساس کردم خانم جون دوست دارد حرف بزند، دوباره این سوال همیشگی به ذهنم رسید.
خانم جون با لبخندی کمرنگ در حالی که از چشم هایش معلوم بود دارد به گذشته ها فکر می کند، گفت: والله چی بگم؟ آخه من، زن دوم نصرالله خان پدربزرگ را می گفت بودم. می دونی وقتی من شوهر کردم چند سالم بود؟ دوازده سالم بود و نصرالله خان 38 سالش بود.
من که برای اولین بار این حرف را می شنیدم ، از حیرت دهانم باز مانده بود، با بهت گفتم: چند سال؟!
خانم جون خندید و گفت: نه که حالا فکر کنین اون خدا بیامرز پیرمرد بود، نه بابا، خیلی هم سرحال و جوون بود، من خیلی کوچیک بودم.
همان طور حیران پرسیدم: خوب حالا چرا با این همه اختلاف سن، ازدواج کردین؟!
ادامه دارد ...
🔺داستان هرشب بجز جمعه هااا
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از کانال حسین دارابی
واقعا باعث تأسف هستش که دوستان انقلابی حزب اللهی وسط جنگ با دشمن بیفتن به جون همدیگه و بجای اینکه نگاهشون به روبرو باشه، دارن خودشونو میزنن. من خیلی صبر کردم این بحث مسخره اصلح و صالح خودش تموم بشه و بخوابه و تو ٢٠٠ مطلب قبلیم شاید سه تا مطلب دراین باره نزدم، چون دیدم اصلا اهمیتی نداره این موضوع ولی دیدم نه تمومی نداره
هفته دیگه انتخاباته، هنوز بعضی طرفداران آقای جلیلی دارن رئیسی رو تخریب میکنن، و برخی طرفداران آقای رئیسی، طرفدارن آقای جلیلی رو تکفیر. که چی بشه؟ فکر کردید نتیجهش چیه؟ نمیدونم چرا جریان حزب اللهی هردفعه خودش سرش رو دوست داره بکنه زیر برف تا آش رو با جاش ببرن. اصلا دوست داریم یهویی سوپرایز بشيم. آقا ول کنید دیگه، به هرکی که فکر میکنید و بهش رسیدید اصلح هست رأی بدید، چه رئیسی چه جلیلی. خیلی هم خوبه. رأی برای جبهه انقلابه.
حالا یه نادونی (ثابتی نامی) یه سنگی انداخت تو چاه، چندهزار نفر رفتن دنبال اون سنگه. عقل مگه نداریم؟ دوباره عقلمونو دادیم دست یکی دیگه؟
شرعا مشکل داره و باید پاسخگو باشیم اگر جبهه خودی رو تخریب کنیم. یا دعوا و اختلاف ایجاد کنیم بین جبهه خودی. کار به جایی رسید که دفتر مقام معظم رهبری اون فتوا رو برداشت که اختلاف بخوابه. تو قضیه فتوای رهبری هم مردمو دچار گمراهی کردن، فتوای آقا درباره موضوع هستش نه مصداق، اینا برداشتن مصداقی کردن و گفتن منظور آقا جلیلیه. اصلا این خودش یک پیام باید به دوستان بده که دفتر رهبری اون فتوا رو برداشت یعنی چی؟ یعنی منظوری که شما دارید به مردم تحمیل میکنید غلطه
اگه به آقای ثابتی دسترسی دارید بهش بگید آیا خود آقای جلیلی از مجموع کارهای شما درحمایت از ایشون راضی هست؟ یک ضد تبلیغ بزرگ برای ایشون شدید، اگر باور ندارن برن از خودش بپرسن. یا اگه نمیتونن حضوری ببیننش، یه پیام به ادمینش بدن، ببینن حرف من درسته یا نه. البته آقای ثابتی درباره اون فتوا اشتباهشون رو پذیرفتن، ولی درکل اختلافاتی که بوجود اومده با یک عذرخواهی و پذیرش اشتباه حل نمیشه، باید جبران کنن و در ایجاد اتحاد تلاش کنن، نه اینکه همون کارای قبلی رو یه مدل دیگه ادامه بدن.
#حسین_دارابی 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب #چادر ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۷۴
عاشقـ❤️ـی؛
میدانِ عافیت طلبی نیست!
باید جگر داشت و گذشت..
از هرآنچه زمین گیرت کرده!
از هرآنچه که گذشتن از آن، نفسَت را تنگ می کند.
عاشقی، بلوغِ دل می خواهد👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 108 👈 میگم این کار فواید زیادی داره،از جمله اینکه: 1️⃣ کتاب خوندن رو منظم و با بر
#رمان_محمد_مهدی 109
🔰 ساسان : واقعا ممنون ، خیلی خوبه ، از همین امشب که شب اول ماه مبارک هست شروع می کنیم، ان شالله بتونیم تا آخر ماه تمامش کنیم. فقط هرجا رو درست متوجه نشدم میام ازت سوال می کنم
✳️ محمد مهدی : حتما ، اینطوری چون با هم میخونیم، یه انگیزه ای میشه که ادامه دار باشه و کار حتما سر وقت به اتمام برسه ، تنبلی هم ممنوع ، ماه رمضان هست و ممکنه کمی خسته بشیم و گرسنگی نگذاره مطالعه کنیم،
👈 اما میتونیم بعدظهر ها که گرسنگی زیاد میشه، بخوابیم تا شب ها راحت تر درس بخونیم و مطالعه کنیم
🔰 ساسان: خب به من بگو چطور باید کتاب بخونم ؟ نکات مهم رو چطوری پیدا کنم ؟ چطوری مطالب رو حفظ کنم؟
❇️ محمد مهدی : نترس ، درست میشه، همه چی کم کم ، منم اوایل داشتم کتاب میخوندم خیلی کند پیش می رفتم، خیلی
کم کم سرعتم رفت بالا
کم کم شیوه کتاب خوندن رو یاد میگیری ،کم کم متوجه میشی چطور باید مطالب کتاب رو یاد بگیری
🔰 ولی حتما سعی کن کتاب رو برای بار اول سریع تمام کنی و روزنامه وار مطالبش رو بخونی ، برای بار دوم اما سعی کن نکات مهمی که در دور اول مشخص کردی رو بخونی ، بسیار با دقت بخون تا یاد بگیری
👈 بعدا هم که قراره بیای برای من توضیح بدی دیگه ، پس خوب با خودت تمرین می کنی و هم سخنرانی کردنت خوب میشه و هم اینکه مطالب کتاب رو به خوبی یاد می گیری
👈👈هروقت تونستی کتاب رو طوری بخونی که بتونی مطالبش رو به یه نفر دیگه توضیح بدی ، اونوقت هست که میتونی بگی کتاب رو کامل یاد گرفتی! 👉👉
💠 تو همین لحظه یه مرتبه حاج اقا عسکری سر رسید و گفت...
#رمان_محمد_مهدی 110
💠 تو همین لحظه یه مرتبه حاج اقا عسکری سر رسید و زد پشت #محمد_مهدی و گفت بله !
👈 همونطور که آقا محمد مهدی گفتن ، کتاب رو باید قشنگ و درست خوند ، حسابی خوند !
👈 هروقت کتاب رو در حد توضیح دادن برای یک نفر دیگه مسلط شدین، اونوقت دیگه میتونین برین سراغ کتاب بعدی
👈 البته سعی کنین ماهی یک بار دوباره به همون کتاب نگاهی بندازین که فراموشتون نشه کم کم !!!
👈 چون علم و مطالب علمی بسیار فرّار هست ، باید مدام مرور بشه ، بزرگان دینی ما کتبی که اصلی و پایه بودن رو همیشه مرور می کردن
👈 تازه از همه مهمتر ، این مرور کردن یک فایده خیلی مهمی هم که داره این هست که شما ممکنه در مراجعه ها و مرورهای بعدی به کتاب ، به نکته ای دست پیدا کنین که بار اول یا دومی که کتاب رو می خوندین، اصلا متوجهش نشده باشین.
به هر حال آدم هرچقدر کتابی رو بیشتر مرور کنه، بیشتر نکته های ریز و مهم اون رو پیدا میکنه
👈 حتما هم سعی کنین کتابهایی که خوندین رو برای همدیگه توضیح بدین ، اینجوری تو وقت خودتون هم صرفه جویی میشه
💠 ساسان: سلام حاج اقا ، بله ، #محمد_مهدی این پیشنهاد رو داد و قراره این کار رو بکنیم
✳️ حاج اقا : علیک سلام پسرم ، به به ، عالی ، بسیار عالی ، پس بیاین یه طرحی راه بندازیم
🌀 محمد مهدی : سلاح حاج آقا ، چه طرحی ؟
✳️ حاج آقا : طرح و پیشنهاد من این هست که توی مسجد و محله اعلام کنیم که هر جوان مدرسه ای تو هر رده ای که هست، اگر یک کتاب خوبی رو بخونه و بعد بیاد تو مسجد محل برای مردم ، اون کتاب رو توضیح خوبی بده، یک جایزه خیلی خوبی هم داره
👈 اینجوری هم بچه ها و نوجوان های هم سن و سال شما انگیزه پیدا می کنن برای کتاب خوندن ،
👈 هم جرات میکنن بیان تو جمع و حرف بزنن و کم کم خجالتشون از بین میره و قدرت بیان پیدا می کنن ،
👈 هم اینکه مردم مسجدی هم چیزی یاد میگیرن
👈 و از همه مهم تر سطح سواد بچه ها هم از بچگی بالا میره
#رمان_محمد_مهدی 111
✳️ حاج آقا : و چقدر خوب هم هست که معلم های شما بچه ها هم تو مدرسه این طرح رو برگزار کنن ، از کلاس ابتدایی هم شروع بشه !
👈 یعنی کتابهای خوب مناسب اون سنین سر کلاس توسط معلم ها معرفی بشه و هر کدوم از بچه ها مسئول خوندن یه کتاب بشن و بعد خوندن بیان سر کلاس اون رو برای بچه های دیگه تعریف کنن
👈 حتما خودتون هم یادتون هست که وقتی کلاس اول بودین ، چقدر برخی بچه ها خجالتی بودن ،
حتی بعضی ها این اخلاق رو در کلاسهای بالاتر هم داشتن ، اگه این طرح اتفاق بیوفته ، خیلی از این مشکلات دیگه پیش نمیاد ، جدای از اون که سطح علمی بچه ها هم بالا میره
🌀محمد مهدی : بله حاج اقا ،
پدر منم وقتی من تازه خوندن رو یاد گرفته بودم همین کار رو کرد، به من گفت هر کتابی که برات میخرم رو اگه خوب بخونی و بیای برای من و مادرت توضیح بدی، یه جایزه خوب داری
👈 اینطوری منم تشویق میشدم به کتاب خوندن
✳️ حاج آقا : بله ، ماشاالله آقا هادی تو این زمینه ها خیلی فعاله ،
خودش هم اهل علم هست و قطعا پسرش رو هم همینطوری بار میاره ،
ایکاش همه پدر و مادرها همینطوری باشن و از همون کلاس اول که بچه شون خوندن رو یاد میگیره ، به بهانه جایزه دادن هم که شده ، بچه هاشون رو سرگرم مطالعه کنن
👈 آدم بعضی جوان ها رو میبینه که املای درست کلمات رو هم نمی دونن ، خیلی غصه میخوره ،
👈 من خودم یه بار اداره ای رفته بودم، اونجا یک جوانی که لیسانس هم داشت اومده بود و کار داشت، اون کارمند مربوطه بهش گفت درخواستی که داری رو به صورت نامه اداری بنویس تا من بدم به آقای رئیس
👈 باورتون نمیشه بچه ها ، اون جوان رو کرد به اون کارمند و گفت نامه اداری رو چطوری می نویسن؟؟؟
👌 اگه این افراد کتابخون بودن و از سن شماها عادت میکردن به کتاب خوندن ، اینجوری دچار مشکل نمی شدن
👈 راجع به سخنرانی هم همینه، هرکس کتاب های بیشتر و با موضوعات مختلفی بخونه ، بهتر میتونه سخنرانی کنه.
#رمان_محمد_مهدی 112
🔰 حاج آقا: پس شما سعی کنین از همین سن با کتاب انس پیدا کنین ، اوایلش سخت هست ، کم کم عادت می کنین و اصلا اگه روزی کتاب نخونین، روز شما شب نمیشه!
👈 کتابهای خوبی هم هست که داستان های گلستان و بوستان سعدی رو به زبان ساده درآورده و برای شماها خیلی خوبه، حتما اونها رو بخونین تا با داستاهای اصیل ایرانی که پر از حکمت و عبرت و پند هست هم آشنا بشین...
👌 صدای موذن مسجد بلند شد...
🌀 حاج آقا و بچه ها سریع رفتن مسجد تا همون اول وقت نماز رو برپا کنند ، چون در نماز مغرب تاکید شده که همون موقعی که اذان گفته میشه و هنوز همه ستاره ها در آسمان مشخص نشدن، انسان نماز خودش رو بخونه
❇️ بعد نماز دیگه برای بچه ها عادی شده بود که نافله های مغرب و عشا رو بخونن ، از امشب که شب اول ماه مبارک رمضان هم بود ، دعاهای مخصوص ماه رمضان هم به اعمال بین دو نماز اضافه میشه
💠 بعد نماز حاج اقا منبر رفت و گفت:
👈 مردم عزیز ، تبریک عرض می کنم حلول ماه مبارک رمضان را، خداروشکر که ما زنده بودیم و تونستیم یک ماه رمضان دیگه رو درک کنیم، الحمدلله خودتون همه توصیه ها رو میدونین و در مفاتیح الجنان هم آداب خوبی درباره شب اول ماه رمضان آمده که میتونین رجوع کنین
👌 فردا که اول ماه هست، صدقه اول ماه فراموش نشه به همراه نماز اول ماه
👈 مردم عزیز، هر شب ماه مبارک رمضان، علاوه بر نماز مشترکی که داره، یک نماز مخصوص به همون شب رو هم داره که خوب هست در حد توان خونده بشه و من هم سعی می کنم هر شب موقع نماز اون رو اعلام کنم و از اذان مغرب تا اذان صبح فردا وقت دارین که نماز هر شب رو بخونین
❇️ درباره نماز جماعت هم یکی از عزیزان سوال کردند من باید بگم بهتون که ان شالله نماز در همون اول وقتش برقراره و خوب هم هست شما عزیزان اگر حال آمدن به مسجد هم ندارید در همان منزل ، اول نماز مغرب رو بخونین و بعدش افطار کنین و بعد افطار ، نماز عشا رو بخونین
اگر هم واقعا ضعف داشتید ، اول یه خرما بخورید و بعدش نماز مغرب رو بخونین و بعد نماز ان شالله برین سر سفره افطار
👈 نماز با شکم خالی لذت بیشتری داره ، پس نماز اول وقت در مسجد بر قرار هست.
👈 یه دعای فوق العاده مهمی هم هست که باید سر سفره افطار خوند که در مفاتیح وجود نداره و ان شالله امشب بعد نماز آقا #محمد_مهدی و آقا ساسان دم درب مسجد پخش می کنن و اون رو میتونین دزیافت کنین
اسم این دعا ، دعای...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
شنبه و سه شنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از کانال حسین دارابی
محسن رضایی آخرش گفت ۵٠ سال مشکلات و ناکارآمدی رو من اصلاح میکنم
نه تنها کل انقلاب رو زیر سوال برد، به دوران شاه هم گیر داد 😂
#حسین_دارابی
@hosein_darabi
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
اصلا ردیف کلمات و وزن نکات در کلام رییسی با دو مناظره قبل، تغییر قابل مقایسه کرده و پایانی است بر تهمت هایی که ایشان را بی برنامه و فقط به بیان کلیات متهم میکردند.
ضمنا ترکیب رنگ لباس و نظم عمامه و ارتباط تصویری با دوربین و بیان هیجانی و... همه و همه حکایت از رنگ و بوی دیگر این مناظره دارد
هدایت شده از ما و او ( احسان عبادی )
4️⃣ جلیلی
ایشان می گوید بحث را از این منظر باید نگاه کرد که چرا مشکلات مردم حل نشده؟؟؟
وقتی موضوع مشخص است و جواب هم مشخص است ، چرا حل نشده؟
یعنی نگاه را به ریشه معطوف کرده اند که جای تحسین دارد
ایشان حل این مشکلات را داشتن برنامه درست می داند
ایشان در این بخش بیشتر به این مورد اشاره کردند که برنامه جامع دارند
کلی حرف زدند !
تقریبا خلاصه حرف های قبلی را تکرار کردند، ایکاش جزئی تر وارد می شدند
مطلع عشق
🍃محمد رو به من که اخم هایم را توی هم کرده بودم ، گفت: می دونی چند روز دیگه تا امتحان ها مونده؟! حالا
#دالان_بهشت
#قسمت بیست و دوم
🍃خانم جون آهی کشید و گفت:
والله مادر قصه اش درازه.
من اصرار کردم و محمد با نگاهی که یعنی (شاید خانم جون دوست نداره بگه) نگاهم کرد. اما خانم جون گفت:
می ترسم شماها حوصله تون سر بره. ولی بلاخره با اصرار من خانم جون شروع کرد.
من خیلی کوچیک بودم که مادرم به رحمت خدا رفت و پدرم دوباره زن گرفت. خوب هیچ زنی هم چشم دیدن بچه شوهر رو نداره. از طرفی هم، زن پدرم جوون بود و هی پشت هم بچه می آورد. اون دوره و زمونه هم مثل حالا فراوانی نبود. پدر من هم وضعیتی نداشت، یک کاسب جزء بود که صبح تا شب پی یک لقمه نون می رفت و خونه نبود.
زن بابام هم خدا بیامرزتش، تا اون جا که می تونست به من ظلم می کرد و بازم چشم نداشت ببینتم. شوهرم رو هم خودش پیدا کرد. از فامیل های دور خودشون بود. زنش سر زا رفته بود و سه تا بچه داشت. خدا رحمتش کنه، خود آقا هم وقتی منو دید قبول نکرد، گفته بود، این جای بچه منه. ولی زن بابام ول کن نبود. این قدر سعی و تلاش کرد، واسطه فرستاد، سن من رو بالا برد و چک و چونه زد تا به قول خود اون خدا بیامرز، آقا رو از رو برد. من این قدر سن و سالم کم بود و چشم و گوشم بسته، که اصلا نمی دونستم شوهر یعنب چی؟ منتظر بودم ببینم آخرش چی می شه؟! بللاخره زن بابام هم آقا رو راضی کرد هم پدر خدا بیامرزم رو. یک روز یک آقا آوردن خونه، یک قواره چادری، یک قواره پارچه، یک کله قند، یک ظرف باقلولا با یک انگشتر. صیغه رو خوندن و بقچه ام رو زدن زیر بغلم که با نصرالله خان برم. من از سن و سالم درشت تر بودم، ولی خوب عقلم هنوز بچه بود. خدا ایشاالله که نور به قبرش بباره، نصرالله خان هم درست مثل یک بچه منو برد خونه ش. آن قدر صبر و حوصله کرد، آن قدر ندانم کاری هام رو تحمل کرد تا بلاخره بعد از دو سه سال یواش یواش از آب و گل در اومدم و تازه می شد اسمم رو گذاشت زن. خدا خواهی بود که بچه های نصرالله خان رو مادر بزرگشون قبول کرده بود، اگه نه، با اون عقل ناقص من خدا عالمه اوضاع چه جور می شد. خلاصه رفته رفته هر چی عقلم رسید به حاج آقا علاقه بستم، آخه ننه، آدمیزاد بنده محبته. منم که خدا وکیلی مزه راحتی و طعم محبت رو توی خونه حاج آقا چشیده بودم توی این دنیا فقط دلم به حاج آقا خوش بود.
🍃چشم های خانم جون برق خاصی می زد، معلوم بود، هنوز با یادآوری گذشته، عشق به موجودی که جای پدرش بوده، وجودش را پر می کند، بعد از چند لحظه خنم جون آهی کشید و ادامه داد:
ولی اون جام زن بابا ولم نمی کرد. هر چند وقت یک بار می اومد، خوب گوشت تنم رو می لرزوند و می رفت. هر وقت می اومد توی دل منو خالی می کرد و می گفت: (پس چرا بچه دار نمی شی؟ این جوری پایت روی پوست خربزه س، حاجی سه تا بچه داره، یعنی عرضه بچه دار شدنم نداری؟). بلاخره حامله شدم و بچه م نموند. غیر از عباس خدا چهار تا بچه دیگه بهم داد که نموندن. به دنیا که اومدن نارس بودن و از بین می رفتن. خدا می دونه واسه هر کدوم چقدر گریه می کردم و اون خدا رحمت کرده چقدر نازم رو می کشید و دلداریم می داد، تا بلاخره بیست و چهار، پنج سالم که شد خدا عباس رو با هزار نذر و نیاز بهم داد. دیگه هیچی کم نداشتم. اون روزها دیگه پسرهای حاج آقا بزرگ شده و رفته بودن در حجره پدرشون. دخترش هم دیگه شوهر کرده بود. روزگار خوبی داشتیم که یکدفعه، سربند یک ندانمکاری شاگردها، حجره و انبار حاج آقا آتیش گرفت. یادم رفت بگم، حاج آقا توی کار نخ و پنبه بود. خلاصه مادر، شعله اون آتیش به زندگی ما هم گرفت. یکدفعه اوضاع ما از این رو به اون رو شد. اون روزها پول توی دست مردم مثل الان فراوون نبود، ارزش داشت. چو که افتاد حاجی ورشکست شده، اعتبارش کم شد، داد و ستدها خوابید و طلبکارها صف کشیدن. هیچی ، مادر جون در عرض یک سال ورق زندگیمون برگشت. حاج آقا هر چی تلاش کرد و به هر دری زد، کارها جفت و جور نشد. خونه رو فروختیم که بلکه فرجی بشه ولی فایده نکرد. حاج آقا از غصه کمرش خم شد و خونه نشین شد و دنباله اش مریض. خدا ایشاالله که نور به قبرش بباره، همچین که مریضی اش طولانی شد، یواشکی از بچه هایش یک خونه کوچیک خرید و به نام من کرد و گفت: من اون ها رو سر و سامون دادم، بعد از من، تو و این بچه سر گردون می شین. روزهای آخر، انگار خدا به دلش بندازه که رفتنیه، هی حلالیت می طلبید و می گفت ( تو بچه بودی به پای من سوختی، حاللا من که برم با یک بچه تو چه می کنی؟). و خدا می دونه که من چی کشیدم!
چشم های مهربان خانم جون نم اشکی برداشت و ساکت شد. انگار دوباره داغ از دست دادن حاج آقا برایش تازه شده بود و من که از غصه خانم جون و از شنیدن سرنوشتی که بار اول بود کاملا از آن با خبر می شدم، بغض گلویم را گرفته بود، بی اختیار دست محمد را محکم گرفتم. گیج و متحیر یک لحضه فکر کردم، اگر روزی محمد را از دست بدهم؟ یا وقتی پیر شدم، محمد زودتر از من برود؟ با خانم جون احساس همدردی کردم و اشک چشم هایم را سوزاند. حتما پدر بزرگم هم همان قدر برای خانم جون عزیز بود ه که محمد برای من. اصلا تصورش را هم نمی خواستم بکنم. خانم جون آهی کشید و ادامه داد:
🍃یک زن جوون با یک بچه، نه یاوری نه پشت و پناهی. خونه داشتم، ولی خوب، خونه رو که نمی شد خورد و پوشید. آدم زنده زندگانی می خواد. آقام یک سر داشت و هزار سودا با شش سر عائله، دیگه اگه می خواست هم نمی تونست کاری برام بکنه. زن بابام هم از ترس این که من یک وقت فکر کمک از آقام رو نکنم، همون اول آب پاکی رو روی دستم ریخت. من هنوز جوون بودم و حاج آقا نگذاشته بود آب توی دلم تکون بخوره. حیرون مونده بودم و نمی دونستم باید چه کار کنم؟ خدا شاهده از تنهایی یعنی از شب و تنهایی توی اون خونه چقدر می ترسیدم. شب تا سپیده صبح اشک می ریختم و بالای سر عباس که خواب بود می نشستم تا سحر می شد. حالا که یک وقت ها، عباس از ترسو بودن مهناز ناراحت می شه، بهش می گم مادر، دست خودش که نیست، اینم ارث و میراث مادر بزرگشه که به این بچه رسیده. اون روزها خوب من ازحالای مهناز بزرگ تر بودم ، یک بچه هشت نه ساله داشتم ولی توی اون خونه، بعد از حاج آقا وهم برم می داشت. شب تا صبح چشم هایم مثل جغد باز بود تا بلکه آفتاب بزنه و هوا روشن بشه. این که می گن زن چراغ خونه س اشتباهه، مادر، خدا هیچ خونه ای رو بی مرد نکنه، که اگه کرد، صدتا چلچراغ هم نمی تونه روشنایی اون خونه باشه. زن اگه چشم و چراغ هم باشه به پشتیبانی مردشه و دلگرمی اون. بگذریم، خلاصه از اون جا که خدا یار غریبونه ، همون روزها خونه کناری مارو فروختن و یک همسایه جدید اومد که خدا ایشاالله اون روزی که همه حیرونن، دستگیرشون بشه و روسفید شون کنه. آره مادر، این همسایه ما که یک پیرزن و پیرمرد بودن شدن برای من پدر و مادر و مونس و یاور و خلاصه همه کس. اگه گفتی اسم اون ها چی بود؟!
به من خیره شد. من با تعجب و فکری مغشوش همان طور که اخم هایم توی هم رفته بود سعی می کردم حواسم را جمع کنم که خانم جون خندید و گفت: دیگه این که این قدر فکر نداره، حاج رحمت و بانو خانم خدا بیامرز دیگه.
بابا بزرگ مادر؟!
🍃خانم جون سرش را تکان داد : بله، خدا خواست که اون ها سبب خیر بشن و دست منو بگیرن. حاج رحمت واسطه شد و عباس رو گذاشت بازار، در حجره حاج قاسم بلورچی که تاجر چینی و بلور بود و حالا این بچه چی کشید تا شد این حاج عباس موسوی که رویش توی بازار قسم می خورن و این اعتبار رو به هم زد، فقط خدا می دونه و بس. همون سالها بازم، حاج رحمت یک زن و شوهر مطمئن رو پیدا کرد و دو تا اتاق هامون رو بهشون اجاره دادم و یکخورده زندگیمون سرو سامون گرفت و دیگه تنها نبودم. خودمم یواش یواش پیش بانو خیاطی و قرآن یاد گرفتم و بعضی وقت ها برای درو همسایه خیاطی می کردم و شب و روز هم دعا به جون حاج رحمت و بانو خانم می کردم. اینه که مادر یک وقت می بینی، صد پشت غریبه ، برای آدم از خواهر و برادر بهتر می شه.خلاصه زندگیمون کم کم روبراه می شد و عباس تقریبا هفده هجده ساله بود که از بخت بد یا نمی دونم از اون جا که هر که در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیش تر می دهند، داماد حاج رحمت که پدر همین ملیحه خانم باشه دور از این خونه و شماها ، درد بد گرفت و ناغافل از بین رفت. بیچاره مرضی خانم موند و سه تا دختر که دومیش همین عروس خودم بود. خلاصه مادر، مرضی خانم که اومد خونه حاج آقا از اون جا که دردمون مشترک بود، شدیم دوست های جون جونی. و خوب بعدشم که معلومه، عباس بیست سه چهار سالش شده بود و گلویش پیش این ملیحه خانم گیر کرده بود، منم که جونم برای ملیحه و خانواده اش در می رفت مستاجر مون رو جواب کردیم وملیحه خانم از خونه حاج رحمت اومد خونه ما و شد عروس گل من. بعد هم پا به پای شوهرش زحمت کشید و خانمی کرد تا زندگی شد این که حالا هست. هرچی خاک مادر و مادربزرگش است، عمر ملیحه باشه. مادر جون، همه خانمی و بلند نظری مادرت به اون ها رفته.
بعد رو به من اضافه کرد: دیگه از این جا به بعدشم که خودت دیگه می دونی و معلومه.
من که غرق فکر و خیال، هنوز در حرف های خانم جون غوطه می خوردم و به او خیره مانده بودم، با تعجب و گلایه پرسیدم: چطور تا حالا این ها رو تعریف نکرده بودین؟!
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۷۴ عاشقـ❤️ـی؛ میدانِ عافیت طلبی نیست! باید جگر داشت و گذشت.. از هرآنچه زمین گ
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
مطلع عشق
🔴و در تخیلات خودش تجسم میکنه که همسر آیندهام باید چنین باشه و چنان باشه... ✍← و همین یکی از مشکل
💍 #ازدواج
💕 #ادامه_قسمت_دوم
📝موضوع: نقش "رسانه" در انتظارات افراد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🏮متاسفانه این ها علاوه بر اثرات مخربی که برای دخترها و پسرهای جوان و نوجوان داره
روی زندگی خانم ها و آقایان «متاهل» هم اثرات نامطلوبی داره
♻️ ممکنه یه آقایی با خانمی ازدواج کرده که چهره خیلی جذابی نداره و وقتی این مرد صبح تا شب پای سریالهای ماهوارهای و یا خانگی میشینه یا اوقاتی رو در شبکه های اجتماعی مثل تلگرام و خصوصاً اینستاگرام که صحنههای مستهجن افراد و بازیگران نشان داده میشه میگذرونه
⚠️ناخودآگاه همسر خودش رو با اونها مقایسه میکنه و با خودش میگه: من چه چیزی کم دارم که نباید همسر زیبایی داشته باشم!!
و نسبت به همسرش سرد میشه و با هم درگیر میشن
✔️یا خانمی که مدام عکس های مردان ثروتمند و قدبلند با ظاهر های زیبا رو میبینه ناخودآگاه انتظاراتی براش ایجاد میشه؛
و به خودش میگه من چرا همسر این مرد شدم که ظاهر خیلی خوبی نداره؟!😤
💥اینها آثار مخرب فیلم ها و سریال های ایرانی و خارجی هست، هم برای افراد متاهل و هم برای افرادی که هنوز ازدواج نکردند.
🔴اما صحبت ما این نیست که به طور کلی هیچ فیلم یا سریالی نبینید اما تا میتونید سعی کنید اوقات کمتری برای فیلم دیدن بگذارید و وقتی فیلم یا سریالی میبینید با نگاه تحلیلی ببینید و وقت خود رو بیهوده پای فیلمهایی که مضر و آسیب زننده هستند تلف نکنید.⏳
⚠️سعی کنیم نگاه خود رو کنترل کنیم و وقت خود رو پای هر فیلمی نگذاریم.
برای نگاه ها و افکار خودمون احترام قائل باشیم که اسیر دست هر نامردی نشن
#ادامه_دارد...
❣ @Mattla_eshgh