eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🔴و در تخیلات خودش تجسم می‌کنه که همسر آینده‌ام باید چنین باشه و چنان باشه... ✍← و همین یکی از مشکل
💍 💕 📝موضوع: نقش "رسانه" در انتظارات افراد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🏮متاسفانه این ها علاوه بر اثرات مخربی که برای دخترها و پسرهای جوان و نوجوان داره روی زندگی خانم ها و آقایان «متاهل» هم اثرات نامطلوبی داره ♻️ ممکنه یه آقایی با خانمی ازدواج کرده که چهره خیلی جذابی نداره و وقتی این مرد صبح تا شب پای سریال‌های ماهواره‌ای و یا خانگی میشینه یا اوقاتی رو در شبکه های اجتماعی مثل تلگرام و خصوصاً اینستاگرام که صحنه‌های مستهجن افراد و بازیگران نشان داده می‌شه میگذرونه ⚠️ناخودآگاه همسر خودش رو با اونها مقایسه می‌کنه و با خودش میگه: من چه چیزی کم دارم که نباید همسر زیبایی داشته باشم!! و نسبت به همسرش سرد میشه و با هم درگیر میشن ✔️یا خانمی که مدام عکس های مردان ثروتمند و قدبلند با ظاهر های زیبا رو می‌بینه ناخودآگاه انتظاراتی براش ایجاد می‌شه؛ و به خودش میگه من چرا همسر این مرد شدم که ظاهر خیلی خوبی نداره؟!😤 💥اینها آثار مخرب فیلم ها و سریال های ایرانی و خارجی هست، هم برای افراد متاهل و هم برای افرادی که هنوز ازدواج نکردند. 🔴اما صحبت ما این نیست که به طور کلی هیچ فیلم یا سریالی نبینید اما تا می‌تونید سعی کنید اوقات کمتری برای فیلم دیدن بگذارید و وقتی فیلم یا سریالی می‌بینید با نگاه تحلیلی ببینید و وقت خود رو بیهوده پای فیلم‌هایی که مضر و آسیب زننده هستند تلف نکنید.⏳ ⚠️سعی کنیم نگاه خود رو کنترل کنیم و وقت خود رو پای هر فیلمی نگذاریم. برای نگاه ها و افکار خودمون احترام قائل باشیم که اسیر دست هر نامردی نشن ... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 💠 گاهی مواقع افراد نسبت به همسر خود یا دلخوری پیدا کرده و نمی‌توانند به راحتی خود را ببخشند. 💠 در اینگونه مواقع یکی از چیزهایی که حالتان را می‌دهد و می‌تواند را از بین ببرد این است که نقاط همسر و یا خوشِ با هم بودن را مرور کنید. 💠 مثلا به یا فیلمهایی که مربوط به لحظات خوش شما بوده است نگاه کنید تا بهانه‌ای برای شدن دلتان شده و عاملی برای برقراری ارتباط دوباره و تازه گردد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃خانم جون سرش را تکان داد : بله، خدا خواست که اون ها سبب خیر بشن و دست منو بگیرن. حاج رحمت واسطه شد
بیست وسوم 🍃آهان، همینو می خواستم بگم. اولا که مادر، تو کی پرسیدی که من بگم؟ بچه ها فکر می کنن پدر و مادرشون از اول پدر و مادر بودن و زندگی همین طور بوده که اون ها حالا دارن می بینن. تو خودت تا حالا اصلا پرسیده بودی که من نگفته بودم؟! بعد از اون ، مادر، بابات یک عیبی داره که دوست داره از اون جا که خودش سختی کشیده، شماها رو لای پنبه بزرگ کنه. همه ش می گه سختی رو خودشون می رن توی زندگی می فهمن، حالا نمی خواد غصه گذشته مارو بخورن. اینم که حالا امروز من سر درد دلم باز شد به خاطر حرف تو بود که واسه یک مدرسه رفتن و اومدن، می گی خسته ام و تازه اخم ها تو برای شوهرت توی هم می کنی که چرا، حالا که تا غروب خوابیدم بهم مژدگونی نمی دی! مادر، والله به خدا، قدر زندگیتون رو، این راحتی و جونیتون رو بدونین. خدا شاهده زمان ما زندگی این جور نبود. مرد باید واسه یک لقمه نون از جون مایه می گذاشت و زن اصلا نبایس حرف می زد که اگه کاسه جای کوزه باشه بهتره، چه برسه به این که توقع کنه مثل شما واسه چهار تا کتاب نازش رو بکشن. زمان ما یک خشت اگه می خواستیم به زندگیمون اضافه کنیم، سختی ها داشت و داستان ها، صدامون هم در نمی آمد. از هزار تا یکی هم اسم طلاق رو نشنیده بود چه برسه بیاره. اما حالا، همین که عروس و داماد می گن بله، عروسی و خرج عروسی پای پدر داماد است همه وسایل زندگی پای پد عروس . خونه ام اگه ندن که مفت و مجانی بشینین، بالاخره اول و آخر بازم کمک اون هاست. هیچی ، راحت ، هلو بیا برو تو گلو.تازه می رن نمی تونن زندگی کنن، چرا؟ فوری می گن تفاهم نداریم. این به من گفته بالای چشمت ابروست، اون به من گفته پایین ابرویت چشم است. خوب این ها برای چیه؟! همین دیگه، همین که می گم. وقتی همه چی، حاضر و آماده و زحمت نکشیده بیاد دست آدم، معلوم که باید دندون اسب پیشکشی رو هم شمرد و از اون طرف هم بالاخره آدمیزاد سرگرمی می خواد، حالا که نباید پی زندگی بدوه ، انگشت به زندگیش فرو می کنه و پی عیب و ایرا می گرده. از قدیم گفتن وقتی نه درد داری نه بیماری جوالدوز به خودت می زنی و می نالی. الان اگه زمان قدیم بود شم جای این که ور دل من زیر کرسی خوابیده باشی، باهاس دنبال بچه هات و شام شب و غصه ناهار فردا می دویدی. اسم اومدن شوهرت هم که می اومد، زهره ات می رفت که هنوز کارهایت روبه راه نیست. من معترض بودم و محمد خندان ، که خانم جون با خنده و چشمکی شیطنت بار به محمد ادامه داد: این ها رو  برای شما هم گفتم آقا، این قدر به زنت آسون نگیر . چه معنی داره زن تا غروب بخوابه ، دروغ می گم؟!
🍃محمد با خنده ای از ته دل با خانم جون همداستان شده بود و من در حالی که با سرو صدا و شلوغی مخالفتم را اعلام می کردم سعی داشتم با نیشگون های محکمی که از بازوی محمد می گرفتم ساکتش کنم. خانم جون خندان گفت: بفرمایین ، حالا دیدی؟ بدهکار هم نشی خیلیه، اینه که مادر بهت می گم زنت رو نباید این قدر لوس کنی دیگه. آن روز چقدر حرص خوردم و خانم جون و محمد خندیدند. آن شب در حالی که محمد داشت مسئله هایم را حل می کرد، یک دست زیر چانه ام بود و در ظاهر به حرف هایش گوش می کردم، ولی حواسم جای دیگر بود پیش حرف های خانم جون و گذشته عزیزانم که من تازه به آن پی برده بودم و در جواب سوال محمد که پرسید یاد گرفتی یا نه؟ با گیجی سرم را تکان دادم. چند لحظه نگاهم کرد بعد در حالی که خودکار را زمین می گذاشت و کتاب را می بست گفت: نخیر ، نفهمیدی. بعد دستم را از زیر چانه ام برداشت و صاف نشاندم. خوب حالا می شه بپرسم به چی فکر می کنی؟ دستپاچه گفتم: هیچی به خدا، داشتم گوش می کردم. بدون این که چیزی بگوید، ناباورانه و سرزنش آمیز توی چشم هایم خیره شد. فهمیدم فایده ندارد و در حالی که سعی داشتم خودم را به مظلومیت بزنم که به سر هوایی محکوم نشوم، با یک لبخند تسلیم شدم و گفتم: خیله خب، به حرف های خانم جون! و نمی شه به من بگی به حرف هام گوش نمی کنی تا برای خودم مسئله حل نکنم؟! با نگاهی پر از شرمندگی نگاهش کردم و گفتم: ببخشید، معذرت می خوام. خندید و گفت: خوب یاد گرفتی سرو ته قضایا رو با یک نگاه مظلوم و یک ببخشید هم بیاری، نه؟ خوب حالا بعد از این همه فکر به چه نتیجه ای رسیدی؟ در حالی که دوباره توی فکر فرو می رفتم گفتم: این که خانم جون و آقا جون چه زندگی سختی رو گذروندن. همین؟! خوب، آره. پس خوب فکر نکردی، اگه خوب فکر می کردی خیلی چیزهای دیگه هم دستگیرت می شد. می خواست دوباره درس را شروع کند که پرسیدم: مثلا چی؟!
🍃خودکار را زمین گذاشت، روی صندلی جا به جا شد رو به من نشست و گفت: مثلا این که آدم باید بخواد، تا بشه و بتونه. خانم جون می تونست راه آسون رو انتخاب کنه. بگه تنهام، کسی رو ندارم ، چه میدونم، جوونم و همون کاری رو بکنه که معمولا همه می کنن و با اولین کسی که پیدا می شد ازدواج می کرد، ولی نکرد. و یا مثلا وفاداری، وفاداری که یک زن می تونه نسبت به شوهرش داشته باشه، حتی شوهری که دیگه نیست. وفاداری به محبتی که دیده و سال هایی که کنار همسرش گذرونده که با وجود جوونی، توشه باقی عمر طولانی خانم جون شده، یا این که عشق، سن و سال نمی شناسه، همونطور که در مورد خانم جون نشناخت و توانست با عشق به کسی که می توانست جای پدرش باشه، زندگیش را پر کنه. اونم با علاقه ای این قدر محکم و پا برجا. پس باز هم نتیجه می گیریم، آدم وقتی چیزی را با تمام وجود بخواد، قادر به انجام هر کاری می شه. و از همه این ها مهم تر، تلاشی است که به دنبال این خواستن به وجود می آید. همان طور که خانم جون تنها به پشتوانه محبت شوهر و عشق به فرزند و مهر مادری، تمام تلاشی را که از دستش بر می اومد انجام داد و موفق شد، این نشون می ده که صبر و تلاش و استقامت بالاخره به ثمر می شینه و ... و واضح ترین و مهم ترین نتیجه هم این که: خود شما، خانم خانم ها ، چقدر توی زندگی، جلویی و خوشبخت و اون وقت؟ با انگشت به کتاب اشاره کرد برای خواندن این، بنده تا این موقع شب باید نازت رو بکشم که اونم، تازه لطف کنی! و اگه دلت خواست، فقط با دقت گوش کنی!!!... چرا نفهمیدم؟ چرا گول خوردم؟! مقصر خودم بودم یا اطرافیانم؟ اطمینان از محبت بی انتهای آن ها یا نداشتن دغدغه از دست دادنشان؟ یا اصلا عادت به همه آنچه داشتم، بدون این که احساس کنم هر کدام از داشته هایم به تنهایی گنجی گرانبهاست؟! چرا گوش هایم نمی شنید و چشم هایم نمی دید؟ مدت ها زمان لازم بود که بفهمم آنچه می شنویم و می بینیم مهم نیست، مهم وجود خود ماست و توانایی درکمان و این که چطوری نگاه می کنیم. همه نصایح و حرف های پخته دنیا، وقتی ذهن خام و کور باشد به کار نمی آید، همان طور که در مورد من نیامد. تا زمانی که روزگار به جبر چشم هایم را بینا و گوش هایم را شنوا کرد وقتی فهمیدم لذت بردن از نادانی، بهایی بسیار گزاف دارد که خیلی دیر شده بود. روز ها مثل برق گذشت و من که نمی دانستم این گذران برق آسا، روزهای خوشبختی من است که می گذرد و دور می شود، بی خبر از فردا، غرق روزهایی بودم که پایانی برایشان تصور نمی کردم. اشتباه همیشگی شاید تمام انسان ها را مرتکب شدم که در روزگار خوشبختی غرق می شوند و فردا را از یاد می برند. درست برعکس روزگار تیره روزیو بدبختی، که فقط چشم به فردا و امید به آینده دارند. سه هفته به عید مانده و امتحان های ما شروع شده بود که آقا رضا از طرف بانک به اصفهان منتقل شد. هنوز آن روز غروب را به یاد دارم. محترم خانم در حالی که زیر کرسی خانم جون بود، اشکریزان این خبر را داد و مادرم با آرامش همیشگی اش گفت: تو رو خدا محترم خانم، گریه نکن، خدا پشت و پناهشون، حاج آقا زنده باشن. کدوم بچه برای پدر و مادرش مونده؟ این ها همه شون باید برن پی زندگیشون. محترم خانم گریان گفت: نگو ملیحه خانم، اگر باد به گوشم رسونده بود که ممکنه فاطمه هم راه دور بره، هیچ وقت دیگه زری رو به غربت شوهر نمی دادم. ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
🍃مادرم گفت: قسمت هر چی باشه، آدم نمی تونه مانع بشه، قسمت زری هم این بوده. از اون گذشته، از این جا تا اصفهان که راهی نیست، شما می ری، اون ها می آن. دو سه سال که بیش تر نیست. چشم به هم بزنی تموم می شه. از اون طرف زنده باشن. پسرهایت. ایشاالله همین روزها آقا مهدی بچه دار می شه، سرت به بچه اون ها گرم می شه. محترم خانم که از دست الهه و رفتار هایش به تنگ آمده بود، یکدفعه انگار داغ دلش تازه شد و سردرد دلش باز. چون با گذشت حدود سه سال از ازدواج آقا مهدی، الهه نه تنها بدبینی های گذشته را از بین نبرده بود، بلکه به اختلافات و کینه ها دامن می زد و محترم خانم که به قول خودش، دلش دریای خون بود ، روز به روز از غصه دچار بیماری های جور وا جور می شد. حاج آقا با بی اعتنایی و نادیده گرفتن سعی می کرد نتیجه رفتار نا درست را نشان بدهد، ولی محترم خانم بیچاره با خون دل سعی می کرد ظاهر را حفظ کند، ولی الهه لایق آن هم نبود. به همین دلیل با آمدن اسم مهدی، محترم خانم اشک به چشم آورد و گفت: چی بگم ملیحه جون؟ چی بگم؟ اسم مهدی که می آد، خدا شاهده انگار یکی نیشتر به این قلب من می زنه. حالا ما هیچی، من از حق خودم گذشتم و این دختره رو واگذارش کردم به خدا.جگرم از این کبابه که مهدی خودش هم زندگی خوشی نمی کنه، شده پوست و استخون. این دختره با این اخلاق و رفتار عوضی ، نمی دونم چه جوری این بچه رو خام کرد و به روز سیاه نشوند. برای رضای خدا، یکی نیست که این خانم ازش خوشش بیاد! همه یک عیبی دارن. از بخل و حسادت روی همه عیبی ایرادی می گذاره. فکر می کنه این جوری خودش خوب نشون داده می شه. آخه یکی نیست بگه بی انصاف ، تو به چی می نازی؟ به قد و بالای رعنایت؟ به رخساره بی همتایت؟ به خلق محمدیت؟ من نمی دونم چی شد که مهدی این خاک رو دو دستی توی سرش ریخت که حالا باید نون رو توی خون بزنه و بخوره. باز سیل اشک هایش روان شد. خانم جون گفت: مادر ، دعایش کن. مادری، دعایت گیراست ، جوونیه و جاهلی . حالا کاریست شده. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پس_زمینه #قلب ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه( )👇