مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 91 🔶 وقتی انسان بخواد "مبارزه با هوای نفس" رو شروع کنه و کارهای خوب رو یکی یکی ا
#افزایش_ظرفیت_روحی 92
❇️ انگیزه محبت انگیزه خوبی هست ولی یه ایراد مهم داره؛
👈🏼 اینکه چنین انگیزه ای کم به دست میاد و به این سادگی ها پیدا نمیشه.
بله مردم عموما اهل بیت رو دوست دارند ولی محبتشون به اهل بیت انقدر زیاد نیست که بخواد انگیزه تمام رفتاراشون در طول زندگی باشه.
🔸 یکی از خصوصیات انگیزه محبت اینه که بسیار قوی تر و سریع هست ولی انگیزه محبت یه مقدار پر افت و خیز هست و نوسان داره و البته این طبیعیه.
🔹 قلب انسان به طور معمول گاهی پر از محبت هست و گاهی هم خالی از محبت میشه. گاهی آدم داغ میشه برای امام حسین علیه السلام و گاهی هم حتی توی جلسه روضه نمیتونه گریه کنه و این موضوع نگران کننده نیست.
🔶 گاهی آدم احساس میکنه خیلی علاقه به عبادت خدا داره و گاهی هم زیاد این احساس رو نداره...
صبح داشتم میومدم سرکار با سرعت از بغل این بنر رد شدم، زدم رو ترمز دنده عقب گرفتم ببینم چی نوشته، متن رو که خوندم دیدم خوراکه😂
#حجاب از دوکلمه حج و آب تشکیل شده؟ حج کلمه عربی و آب کلمه فارسیه که؟ 🤦♂
باید دوخط دیگه ادامه میداد بنررو. مثلا میگفت اگر حجابت کم بشه تشنهتر میشی. اصلا دلیل اینکه بیحجابا تو خیابون همشون آب معدنی دستشونه، براهمینه😂
آقا با حجاب بازی نکنید، این کارا ضدتبلیغه. بیحجاب این بنرو ببینه قطعا باحجاب نمیشه و حتی اثرعکس داره
#حسیندارابی
📛 میدونید که یه سری قابل توجهی از سگها برای کارهای جنسی آموزش دیده و استفاده هم میشن!
💬 #توئیت 👈 پزشک انقلابی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃همه دوستانم سرو سامان گرفته بودند و راهشان مشخص شده بود. فقط من بودم که حیران و سرگردان با گذشته ه
#دالان_بهشت
#قسمت پنجاه و چهار
🍃نرگس خندان گفت: ا ، نه بابا، آزیتا کلاس های بابایت کار خودش رو کرده. مردم چه غلط های زیادی می کنن! می شنوی؟!
آزیتا در حالیکه می خندید گفت: حالا گیریم اینه که تو می گی. ولی خوب، بابا اون ها این کار رو دو طرفه کردن، تو چی؟! تو حتی خبر نداری مجنون تا حالا صاحب چند تا لیلی دیگه شده؟یا اصلاً لیلی اولی رو یادشه یا نه؟! به خدا این کار تو اشتباه محضه. اگه با یک خاطره می شد یک عمر سر کرد، نصف بیش تر آدم های دنیا، تنها بودن، اصلا همه شون،ولی نمی شه. مهناز جون، تو رو خدا، ناراحت نشو، ولی قبول کن که داری احمقانه عمل می کنی. ببین اگه می دونستی کارت غلط نیست سربلند می گفتی، من هنوز محمد رو دوست دارم و نمی خوام برم دنبال زندگیم، ولی خودت می دونی این حرف بیخوده، برای همین حرفی برای زدن نداری، تازه مجبوری فکرت رو قایم هم بکنی. قبول کن که مادرت حق داره، برادرت حق داره، ما حق داریم، آخه سر کردن به پای آدمی که معلوم نیست کجاست و چه می کنه، اصلاً سر سوزنی از گذشته و تو یادی توی ذهنش هست یا نه، خودت بگو اسمش چیه؟!
نرگس فوری گفت:خریت. اصلاً شاید اون آقا زاده الان صاحب چند تا بچه باشه، اون وقت این خانم این سر دنیا شده ژولیت بی چاره گول این باقی مانده جوانی و آب و رنگت رو نخور، اینم تموم می شه، اون وقت باید بشینی مثل محمد، ماتمش رو بگیری، فکر می کنی چند وقت دیگه بخت برگشته هایی مثل آقای ارجمند، خر قیافه ات می شن و عاشق سینه چاک؟!
با زهرخندی تلخ در حالی که دلم از حرف های هر دوشان گرفته بود گفتم: یعنی تو نمی فهمی که من از همین که اون ها فقط خر قیافه من می شن فراری ام؟! اصلاً می دونین چیه؟! بابا من یک اشتباه کردم، چه می دونم یک خریت، یک دیوونگی تا آخرش هم وایسادم، تا الان که صدام در نیومده بعد از اینم همین طور، دیگه بحث سر چیه؟!
یکدفعه آزیتاگفت: ای بابا، خوب تو که این قدر اصرار داری چرا نمی گردی دنبالش؟!
با تحیر و گیج گفتم: من؟!
نرگس فوری هیجانزده گفت: وای راست می گه، چقدر خنگ بودیم، چرا تا حالا به این فکر نیفتادیم؟!
من دوباره بهت زده پرسیدم: ما بگردیم دنبالش؟!
نرگس گفت: آره دیگه، پس کی؟! بالاخره باید بفهمیم این آدمی که تو داری خودت رو فدای فکرش می کنی،کجاست؟! در چه حالیه؟!
آخه چطوری؟ ازکجا؟!
نرگس با حرص گفت: باز مثل هالوها حرف زد. بالاخره تو آدرس مغازه پدرش، خونه شون، خونه کس وکارش، محل کار شوهر خواهرش، چه می دونم یک جا رو داری دیگه. خودش هم نباشه،خانواده اش این جا هستن، آب نشدن برن توی زمین که ...
این چیزی بود که من واقعاً هیچ وقت به آن فکر نکرده بودم. از تصور خودم که در به در دنبالش میگردم حال بدی به من دست می داد. این چیزی نبود که بخواهم. زار و حقیر، خرد و شکسته. اگر پیداش می کردم به چه دردی می خورد؟! چه حاصلی داشت؟!
نرگس دوباره انگار فکرم را خوانده بود، گفت: بابا نمی گم که برو داد بزن آهای، من خانه به خانه، کو به کو دارم دنبالت می گردم. فقط می گم دورادور یکجوری خبردار بشیم، ببینم کجاست؟ ایرانه؟ زن گرفته یا نه؟ چند تا بچه داره ...
این حرف هایش همیشه مثل کاردی بود که به قلبم فرو می رفت و من حتی رویم نمی شد به او بگویم که از تصور ازدواج محمد دیوانه می شوم.
حقیقت این بود که می ترسیدم. از این که آن حرف ها حقیقت داشته باشد، می ترسیدم و مدت ها بود از روبرو شدن با واقعیت و حتی فکر کردن به آن فراری بودم. اگر باقی عمرم هم به محمد گذشته دلبسته می ماندم، زجرش از پیدا کردن آن محمدی که نرگس می گفت، کم تر بود.گذشته زندگی من با محمد و خاطراتش مثل چاهی بود که مرا در خودش بلعیده بود و راه فراری نگذاشته بود. راست می گفتند کارم احمقانه بود، اصلاً دیوانگی محض بود، ولی چاره ای نداشتم. دیگر از دست خودم هم خارج بود. برای همین چنان با ناراحتی و تند و تیز و گزنده گفتم – نه – که آن ها ساکت شدند و دیگر چیزی نگفتند.
بقیه راه در سکوت گذشت و من در حالی که تلخی حقایقی را حس می کردم که نرگس و آزیتا می گفتند و خودم بارها به آن اندیشیده بودم، با اخم هایی درهم قدم برمی داشتم، که پیرمردی با آوایی حزین در حالی که دسته ای پاکت دستش بود و شعر سوزناکی می خواند به ما رسید و با لحنی ملتمس پرسید:
بابا، فال نمیخری؟!
من که دلم بینهایت گرفته بود، بی اختیار دست بردم و یک پاکت را از لای پاکت ها بیرون کشیدم.ورقه ای در آن بود که رویش نوشته بود:
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
بقیه اش را نخواندم. از خوشحالی و بدون این که بشمارم چند تا اسکناس از کیفم بیرون کشیدم به او دادم و بعد در حالی که کاغذ رو مثل فتح نامه جلوی چشم آن ها می گرفتم با خنده وخوشحالی گفتم:
بفرمایین اینم جواب.
نرگس با نگاهی که زهر غضب و تمسخر داشت، گفت:
نگذار بیش تراز این به کم عقلی ات ایمان بیاورم. واقعیت با این نصفه ورق کاغذ و یک خط شعر عوض نمی شه، می شه؟!
همان طورخوشحال گفتم: حالا شاید منظور از یوسف، محمد نباشه، همون عقل من باشه، این که دیگهامکان داره، نداره؟!
این بار آن دو از ته دل خندیدند و من دلم نیامد ورقه را دور بیندازم.
فردای آن روز کنار ورقه تاریخ آن جمعه را نوشتم و گذاشتم زیر شیشه میز کارم، توی مهد کودک، تا هر وقت چشمم به آن می خورد به خودم دلداری بدهم. از آن به بعد این شد یک رمز بین ما. هر وقت بحثمان می شد و نرگس می خواست به خاطر به قول خودش کم عقلی مرا مسخره کند، به طعنه می گفت:
دیدی یوسف گمگشته، باز نیامد به کنعان؟!
من هم همیشه خندان می گفتم:
گفته بود می آد! نگفته بود که کی می آد! گفته بود؟!
مهناز پاشو، میدونی چند ساعته خوابیدی؟ ساعت هشت شبه.
صدای ثریا بود.با ناتوانی چشم هایم را باز کردم، ولی نور چنان چشمم را زد که دستم را روی چشمهایم گذاشتم و خواهش کردم چراغ را خاموش کند. چشم هایم از گریه می سوخت و سرم چنان درد می کرد که حس می کردم انگار مغزم به دیواره های جمجمه ام می خورد. بدنم خرد و خسته بود و استخوان هایم مثل این که زیر آواری عظیم شکسته و خرد شده باشد. همه جایم درد می کرد و کوفته بود و از همه بدتر قلبم انگار یک در میان می زد و نمیگذاشت نفسم بالا بیاید.
ثریا کنارم نشست و با آرامی دستش را روی دستم گذاشت:
خوب دختر، تو چرا زنگ نزدی بگی مریضی امیر بیاد دنبالت؟! اون طرف هم که مریم بیچاره از دلهره مرده و زنده شده. می دونی چند دفعه از ظهر تا حالا زنگ زده؟! بیچاره دیده تو دیرکردی رفته درمانگاه، نبودی. هرچی منتظر شده، نرفتی مهد، نمی دونی با چه حالی زنگ زد این جا. با تلفن مریم ما فهمیدیم تو چرا از حال رفتی. اگه نه، من و امیر از کجا می فهمیدیم؟!
پرسیدم، کی زنگ زد؟!
همان موقع که تو حالت به هم خورد. گفت که دیشب تا صبح حالت بد بوده.
می فهمیدم که این همه توضیح ثریا برای چیست. می خواست به من بفهماند که جلوی محمد و خانمی که همراهش بود، مریضی من مطرح شده است تا برای از حال رفتنم خجالت نکشم. از او ممنون بودم، ولی فکر محمد مثل مته داشت مغزم را سوراخ می کرد و برای همین به هیچ چیزدیگر نمی توانستم درست فکر کنم. این سوال که آن ها این جا چه کار می کردند و اینکه چطور در مورد آن ها سوال کنم، داشت دیوانه ام می کرد.
بالاخره درحالی که به زحمت می نشستم، گفتم:
تو چرا دیرور نگفتی مهمون داری که من نیام؟!
ثریا خودش رابه آن راه زد و گفت:
مهمون؟ مرتضی این ها رو می گی؟ اگه بگم باورت نمی شه چطوری امروز دیدیمشون. اینه که می گن کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه. تو اصلاً چرا نمی گی روز وسط هفته امیر خونه چیکار می کنه؟ امروز امیر به خاطر من نرفت سرکار، که با هم بریم بیمارستان آزمایشهایی که باید از بیرون جوابش رو می گرفتیم ببریم. وقتی برگشتیم، امیر منو گذاشت خونه و رفت مطبخ غذا بگیره، ده دقیقه نشده بود، دیدم دستش رو گذاشته روی زنگ و برنمی داره. خلاصه، اون هام اومده بودن این جا غذا بخورن، حالا دیگه تو فقط حال امیر رو مجسم کن، روی پایش بند نبود. محمد و زن مرتضی رو آورده بود خونه، مرتضی مونده بود تا ناهار ....
حتی نتوانستم حفظ ظاهر کنم، از جا پریدم و حرفش را قطع کردم:
زن مرتضی؟!
ثریا با نگاهی که انگار تا ته فکرم را خوانده باشد، لبخندی محو زد و گفت:آره فرزانه زن مرتضی بود، محمد هنوز زن نگرفته.
خدایا، انگارقلبم را از زیر آوار بیرون کشیدند. دلم می خواست از شادی فریاد بزنم و دهان ثریارا که این حرف از آن در آمده بود ببوسم. مثل این که جریان خون توی تنم سریع شده بود، بدنم داغ شد و احساس گرما می کردم. مثل آدم محتضری که با شوک دوباره نفس بکشد، نفس من هم برگشته بود. بعد از سال ها باز ضربان قلبم چنان تند شده بود که جلوی شنیدنم را می گرفت.
خدایا، دیگرآرزویی ندارم.
درست مثل اینکه یکباره از دوزخ وارد بهشت شده بودم، شکنجه آن چند ساعت در شادی این خبر فراموش شد و از بین رفت.
ای کاش ثریا آنجا نبود. دلم می خواست از ته دل بخندم و فریاد بزنم و برای خودم تکرار کنم: محمد زن نگرفته، محمد زن نداره! چه فشاری به این جسم بدبختم آوردم که بتواند روح از شادی رقصانم را تحمل کند و دم برنیاورد. فقط از جا بلند شدم و پنجره را باز کردم و صورتم را بیرون گرفتم. نسیم گرم آن شب، برای صورت من که مثل کوره می سوخت، چقدرخنک بود! آه که دلم می خواست رو به آسمان فریاد بزنم:
خدایا، متشکرم!
که باز با صدای ثریا به خودم آمدم: مهناز یک تلفن به مریم بزن. سفارش کرده بیدار شدی بهش تلفن بزنی.
ولی من ذهنم فقط پر از فکر محمد بود. دلم می خواست سوال کنم، رویم نمی شد. توی ذهنم فقط دنبال راهی برای طرح سوال می گشتم، که هم اشتیاقم را نشان ندهد و مشتم را باز نکند، هم سر از سوال هایی که داشت دیوانه ام می کرد، درآورم. همین موقع بود که امیر همراه سحر از بیرون برگشت. با همه کوفتگی جسمم، انگار شادی و هیجانی که توی تنم رسوخ کرده بود، حالم را بهتر کرده بود. تمام هیجان بی نهایتی را که در وجودم رسوخ کرده بود، با بازی و بوسیدن سحر بیرون ریختم. به فاصله چند ساعت از آن احساس بدبختی وفاجعه عظیم، چنان احساس خوشبختی می کردم که هیچ چیز حتی ضعف و سوزش معده، خستگی و ترس از فردای نامعلومم هم نمی توانست شادی را از من بگیرد.
آنچه آن روز تجربه کردم با رنج تمام آن سال ها برابری می کرد. وقتی یاد چند لحظه پیش می افتادم که دلم می خواست دنیا به آخر برسد و احساس ضعف، درد، یاس، رنج و غصه ای که وجودم را له می کرد، یاد آواری می افتادم که درست به عظمت آوار هشت سال پیش بود که محمداز من رو بر گرداند و مرا با همان حدت و شدت له کرد و از پا انداخت، تازه میفهمیدم از دست دادن آنچه انسان دوست دارد، رنجی عظیم است، ولی در مقایسه عذاب دیدن آن چیز در تملک دیگری هیچ است و این بود که احساس می کردم، خوشبختم. خوشبخت ترین آدم روی زمین!
آن شب چه شبی بود، انگار روی زمین نبودم و همه اش فکر می کردم خدایا، اگه الان نرگس ایران بود،چه می شد؟! بعد از سال ها، دوباره با چه احساس سبکی و آرامشی نماز خواندم و چشمهایم، راز و نیازکنان، به آسمان آن قدر خیره ماند تا سپیده زد و من در حالی که سحرکنارم بود با آرامشی غیر قابل وصف، خوابم برد.
تازه فردای آنروز بود که هیجان فرو نشست و دوباره با افکار درهم و برهم تنها ماندم. عقلم به کارافتاد:
خوب حالا معجزه اتفاق افتاده! مگر تو آرزویت نبود فقط یک خبر از او پیدا کنی؟! حالا از آن هم فراتر رفتی، او را دیدی، هنوز ازدواج هم نکرده، حالا چه؟! چه کار می خواهی بکنی؟!اصلاً چه کار می توانی بکنی؟! می توانی بروی و از او توجه و محبت گدایی کنی؟!
دوباره وارفتم، حوادث روز قبل را توی ذهنم زیر و رو کردم:
خاک بر سر بدبختت! تو بجز از حال رفتن و زر زدن، کار دیگری بلد نیستی؟! بدبخت اون جوری جلوی همه از حال رفتی، که چی؟ حالا دیگران چی فکر می کنن؟1 می مردی نعشت رو تا توی اتاق می کشوندی؟! حالا خبر مرگت، حالت به هم خورد، می گن مسموم شدی! دیگه اون آبغوره گرفتن مسخره جلوی همه چی بود؟! همه فکر نمی کنند اگه خودت محمد رو نخواستی، دیگه این حال و روزت برای چیه؟! آخ که واقعاً خاک بر سرم. از همه بدتر خودش، حالا چی فکر می کنه؟! نکنه دلش خنک شد؟! دیگران نمی دونن، اون که خودش می دونه، اون بوده که منو نخواسته.
دوباره چه حالی داشتم. انگار شادی و آرامش با من دشمن خونی بود. آخر چرا یک روز کامل هم نباید فکرمن بی چاره از چرا و اما و کاشکی و محاکمه خالی باشد؟ توی مغزم دوباره هیاهو و جنجال بود و برای همین وقتی که به مریم گفتم که محمد را دیدم، در جواب فریاد حیرت او که سراسیمه می پرسید – اون چی کار کرد؟! زن گرفته یا نه؟! چی گفت و ...- فقط به او پریدم:
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#دخترمان_را_چطور_با_حجاب_آشنا_کنیم ؟ #قسمت ۵ ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۵
🌍زمین در سراشیبی ظهور افتاده...
و ما بسرعت
به لحظه ی باشکوه ظهور، نزدیک میشیم.
✨دیگه زمانی برای یار شدن نمانده...
منـــم هستـــم✋
هیهات... اگر نپذیری اَم👇
@ostad_shojae