#مهارتهای_مهرورزی ۷
بعضی از دیدارها
قلــ❤️ـب رو زنده میکنند.
شده گاهی، از جائی برگردین،
و حس کنید، چقــدر سبک شدین؟
چقدر آروم شدیــن؟
👈اینجور ارتباطها رو حتماً ادامه بدین.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ #ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_دوم 3️⃣ اصل سومم
#ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_سوم
💢 اصل سوم رو از زبان امام صادق( ع )
عرض میکنم:
《عمل کننده ی بدون اگاهی مثل کسی هستش که مسیری رو برروی راه غیراصلی طی میکنه واضافه نمیکنه سرعت مسیر به این شخص مگردوری.》
👌 یعنی شمااگر قراره درجاده اصلی حرکت کنی ،از جاده اگه منحرف شدی هرمقدار هم سرعت داشته باشی به میزانی که سرعت داری
از مسیر اصلی دورتر خواهید شد.😵
💯 این نتیجه ی عمل بدون بصیرت وآگاهی هستش.
4️⃣ اصل چهارم درمورد زمان آموزش هستش که ما چه زمانی باید اقدام بکنیم به آموزش.
🔮خوب چند وجه متصور هست برای زمان آموزش. 👇👇👇
۱) ما قبل از انجام عملی اقدام به آموزش بکنیم.
این قبل از انجام یک عمل خودش دونوع است.
📌 یا خیلی جلوتر وزودتر اینکه ما
عملی رو بخوایم انجام بدیم،اقدام می کنیم
به آموزش.
که این باعث میشه که مامسئله ای
رو اموزش دیدیم یادمون بره
ویا اینکه چون حالا فرصت زیادی داریم
تا اون موقع خوب جزم نشه این اطلاعات وآموزش ها.
💑 مثلا درمورد ازدواج ما اعلام کردیم
خانم ها وآقایونی که در آستانه ی ازدواج
هستند بیاند تودوره شرکت کنند .
حالااگر کسی ۵یا۶سال جلوتر از زمان ازدواجش امد خواست اطلاعاتی کسب کنه ،جدای از به اصطلاح مضراتی که داره ممکن
خوب اطلاعات رو یادنگیره ودرست وبه موقع مورد استفاده قرار نگیره ودچار بی توجهی به اموخته هاش بشه.😕
۲) نحوه ی دوم اموزش قبل از ازدواج،
اموزشی هست که درزمان مناسب انجام میگیرد.
💥 یعنی زمانی که شخص واقعا تصمیم داره که اقدام کنه برای اون عمل .
که این خوب هست.
البته خیلی هم نزدیک نباید باشد،چون دیدن اموزش وفراگیری اش یک زمان حداقلی می خواد که انسان خودش رو اماده کنه که با یادگیری هایش عمل کنه و اون امادگی هارو پیاده کنه.
۳)قسم سوم ،اموزشی هست که مقارن با انجام یک عمل هست.
هم زمان باهم پیش میره.یعنی ضمن اینکه کار روانجام میده آموزش هم میبینه.
این یک خطری دارد برای خود شخص؛ اینکه وقتی کسی بخواد هم زمان باشروع عمل اموزش ببینه ویا شروع کرده باشه بخواد اموزش ببینه مثلا در فاصله ی کمی.
این احتمالا در بعضی از حرکات وکارها چون بااگاهی دقیق صورت نگرفته خسارت ها ولطماتی رو وارد کنه یاخودش خسارت ولطماتی رو ببینه.
══════════✦✧ ⃟ ⃟♥️ ⃟
♨️ اینها گدایان نگاه ما هستند همانهایی که گوشه خانههایشان پر از رنگ و زرق و برق است. آنهایی که تا کمی فالوورهایشان کم میشود پاچههای شلوارشان بالاتر میرود و یقههایشان پایینتر.
آنها ازدواجشان و بچهدارشدنشان هم بر اساس پستهایشان تعیین میشود. تمام وسایل خانه و لوازم مصرفیشان از طرف اسپانسرهای مشخص به صورت رایگان در خانهشان تحویل میشود. اما این همه رنگ صورتی واقعی نیست، شکل طبیعی زندگیشان تعریفی ندارد.
جز اندامشان و رنگ و لعاب آرایششان، هنری برای ارائه ندارند. به خودمان رحم کنیم و زندگیهامان را از مسیر تیر این غیرواقعیهای صورتی دور کنیم. شروع کنیم به آنفلالو کردن، حتی اگر شده یک نفر از این اینفلوئنسرهای غیرواقعی را. به این پویش بپیوندید و بقیه را شریک کنید. هزینه نمایش زندگی لاکچری بقیه را ما نباید بدهیم
#جاهلیت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
از خانه بیرون آمدم. چه اوضاعی شده بود، همه در سکوت حواسشان به ما بود. اما محمد صبر نکرد، گفت: با اج
#دالان_بهشت
#قسمت پنجاه و شش
🍃داری اعتراف می کنی که فکر می کردی عقلم نمی رسه آره؟! اشتباه می کنی. هم اون موقع عقلم می رسید، هم حالا. خیلی خوب هم عقلم میرسه، این قدر که از همه مردها نفرت داشته باشم. این قدر که بفهمم مردها فقط اسمی از مرد دارن، یک مشت نامردن که فقط، فقط حرف می زنن، دروغ می گن، بهت قول می دن و بعد زیر قولشون می زنن. این قدر عقلم می رسه که از تو، از گذشته ام و از هرچی مرده متنفر باشم.
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و سوار اولین ماشینی که می گذشت شدم، در حالی که او مبهوت، سرجایش خشکش زده بود و به من خیره مانده بود. اشک هایم سرازیر شده بود که از راننده که با تعجب از توی آینه نگاهم میکرد، خجالت می کشیدم. خدایا، چه کار کرده بودم؟ برای این که مرا پس نزده باشد،برای این که دوباره تحقیر نشوم، برای این که می ترسیدم دوباره خفیفم کند، تمام خشمم را از بی اعتنایی اش و تمام رنجی که این چند سال کشیده بودم، توی صورتش کوبیده بودم و درد می کشیدم. خیلی سخت است که آدم با دست خود قلبش را به لجن بکشدو دور بیندازد، فقط برای این که بر دیگری پیشی بگیرد. من از سر ترس، تمام دردم رابه صورت نفرت بیرون ریخته بودم و حالا پشیمان بودم. چرا؟ نمی دانستم. با خود میگفتم « مگه ندیدی چطوری ندیده ت می گرفت ؟! مگه توهین رو توی حرف زدن و رفتارشندیدی؟!» پس چرا از این که به او نیش زده بودم به جای احساس آرامش، رنج می بردم و درد می کشیدم؟ « آخه احمق، چرا لااقل صبر نکردی ببینی چی کار داره؟! تو که هشت سال صبر کرده بودی ده دقیقه هم رویش. نمی مردی که ... »
وقت هایی هست که دنیا با همه بزرگی برای آدم مثل قبری تاریک و تنگ می شود و همه هوای دنیا، جلوی خفگی آدم را نمی گیرد. آن روز برای من از آن وقت ها بود. خدایا، اصلاً چه لزومی داشت دوباره من و او با هم روبرو شویم؟ چه حکمتی چه مصلحتی توی این برخورد دوباره بود، غیر از شکنجه روح فرسوده من؟! پس این سرطانی که مثل خوره، جان من را می خورد کی می خواهی تمام کنی؟!
بی قرار و ناآرام به خانه رسیدم، در حالی که هنوز اشک هایم مثل باران جاری بود. بعد از سال ها دوباره چشمه اشکم روان شده بود. خدایا چه کنم؟! صدای اذان بلند شد و مرا بی اختیار به سمت پنجره کشاند. نمی دانم در وجودم چه ارتباطی بین اذان و آسمان هست که وقتی اذان را می شنوم دوست دارم آسمان را هم ببینم. صدای اذان توی آن ظهر خلوت جمعه و سکوت محیط و نگاه به آسمان آبی و فراخ،قلبم را بی طاقت تر از آن که بود کرد. هق هق کنان و از ته دل زار زدم و آن قدر اشک ریختم که احساس کردم آرام آرام آخرین قوای بدنم هم تحلیل می رود. با حال زار رفتم سراغ قرص های معده ام و بعد از سر ضعف دراز کشیدم و نفهمیدم کی با چشمانی خیس ازاشک خوابم برد.
گاهی آدم حاضر است هر چه دارد بدهد تا فقط چند ساعت بی خبر و رها از قید چیزهایی که آزارش می دهد، در سکوتی محض آرامش بگیرد. همان موقع هاست که خواب به داد آدم می رسد، و اگر مثل علاج کامل نباشد، لااقل مثل مسکنی قوی دردها را در زمان حال از آدم دور می کند. آن روز خواب برای من با همه آشفتگی اش این طور بود. فراموشی و فرار از زمان حال.
با صدای آرام مادر و ثریا هوشیار شدم، ولی چشم هایم را باز نکردم، ثریا داشت می گفت:
دیدین بیخودی حرص و جوش خوردین. من که گفتم حتماً یاخوابیده یا رفته پیش مریم.
چه می دونم مادر، وقتی دیدم جواب تلفن رو نمی ده،دلم هزار راه رفت.
صدای بلند امیر آمد: ثریا کجایی؟ پس چرا نمی آی؟
مادر آرام گفت: مادر یواش، خوابیده.
امیر با لحنی گزنده و پر از حرص گفت:
ا ، پرنسس خواب تشریف دارن؟!
و در جواب مادر و ثریا که می گفتند « یواش تر » باصدایی بلند تر از قبل ادامه داد:
مامان، به خدا دیگه من از دست رفتار شما، بیشتر ازخود اون دارم ذله می شم. آخه مادر من، چرا قبول نمی کنین که این دیگه یک دختر بچه هفت هشت ساله نیست؟! به خدا من امروز جلوی این ها آب شدم. باز دارین اشتباه چندسال پیش رو ادامه می دین ها. بالاخره کی باید بفهمه مردم نوکر باباش نیستن؟! کی یاد می گیره چه جوری رفتار کنه؟!
ثریا برای این که غائله را ختم کند، گفت: سحر کو؟بریم دیر شد.
پایین پیش محمده.
محمد؟! پس محمد همراهشان آمده بود؟ الان آن پایین دم در است؟! چقدر دلم می خواست بلند شوم و از پنجره پایین را ببینم، ولی می ترسیدم ازصدای تخت بفهمند که بیدارم.
دوباره با حرف های امیر که نمی دانم حس می کرد من بیدارم، یا با صدای بلند می گفت که بیدار شوم، حواسم متوجه حرف های او شد.
مادر جون، هی نگین با مردم خوب رفتار می کنه، به خدا اگه ناصر و مریم نبودن، این با این خلق و خویش نمی تونست اون مهد رو هم بچرخونه.من بچه که نیستم، اسمش اینه، ایشون مدیر اون جان ولی اصل قضیه گردن ناصر و مریم است. خوب آخه تا کی این هر کاری دلش می خواد بکنه و دیگران جورش را بکشند؟!بالاخره باید درست زندگی کردن رو یاد بگیره یا نه؟!
یک لحظه فکر کردم، همچو بیراه هم نمی گوید. واقعاًاگر ناصر و راهنمایی ها و تلاشش نبود و پشتکار و زحمت های مریم، من اصلاً از عهده برنمی آمدم. ولی من کی فکر کردم همه نوکر بابامند؟! چرا امیر این طور در موردم قضاوت می کرد؟!
ثریا گفت:
امیر جان، الان چه وقته این حرف هاس؟ از اون گذشته این ها که مربوط به مادر نمی شه. تو بعد با خود مهناز حرف بزن.
امیر کلافه گفت:
پس کی وقت این حرف هاس؟! به مامان می گم چون مقصرن.شما یک امروز خودتون رو جای من بگذارین ...
ثریا گفت:
ا ، امیر چرا حرف غیر منطقی می زنی؟ خوب مادر هم اونجا بود. مادر هم ناراحت شد. از آن گذشته، تو چرا خودتو جای اون نمی گذاری. تو چه می دونی توی سر اون چی گذشته؟ تازه حالا هم طوری نشده، خواهش می کنم ...
امیر حرفش را قطع کرد. اما دوباره ثریا با لحنی که هم رنگ خواهش داشت هم بازدارنده بود، گفت:
امیر خواهش کردم. زود باش بریم، دیر شد.
امیر عصبی گفت:
خوبه دیگه، مامان کم بود تو هم اضافه شدی.
بعد در را به هم زد و رفت. ثریا به مادر اصرار کرد که همراهشان برود.
ولی مادر گفت:
مادر جون، من دیروز آمدم. از قول من هم سلام برسون.ایشاالله فردا با مهناز می آم. چند روزه می خواد بیاد بیمارستان نمی شه، برین به سلامت.
پس محمد داشت با آن ها می رفت بیمارستان. چقدر دلم می خواست بدانم الان در چه حالی است؟ چه فکری می کند؟ از هجوم دوباره فکر چشم هایم باز شده بود و سرم داشت به دوران می افتاد. با خود می گفتم « شاید هم امیر راست میگه، چرا اخلاق من این جوریه؟ چرا هر کاری به مغزم خطور می کنه، بدون فکر، انجام میدم؟ خوب راست می گه، تا کی می شه خراب کاری های من را مامان ماست مالی کنه یا دوستهایم تحمل کنند؟! ولی من لوس نیستم! نه، فقط احمقم، دیوونه ام، ولی لوس نیستم. مثل همین امروز، اگه احمق نبودم، خوب یکخورده دندان سر جیگر می گذاشتم، نمی مردم که،حالا خبر مرگم اومدم بیرون، بازم اگه عقلم کم نبود، خوب می تونستم خفه خون بگیرم،ببینم چی می خواد بگه. نه این که اون حرف ها رو که اصلاً معلوم نبود از کجا آورده بودم مثل وروره جادو بگم ... اما خوب، اگه صبر می کردم و مثلاً اون می گفت: « من فقط می خواستم بگم به خاطر دوستی با امیر مجبوریم ارتباط داشته باشیم » یا یک همچین چیزی و یک جوری بهم می فهموند که مجبوره من رو ببینه و فکری توی سرش نیست،اون وقت چی؟! بدبخت، اون طوری که بدتر بود! آره، اون جوری دوباره اون تو رو پس زده بود و دیگه هر حرفی می زدی بی فایده بود. نه، این طوری بهتر شد. اون اگه خیال دیگه ای توی ذهنش بود که رفتارش اون جوری خشک نبود یا لحن حرف زدنش ... » بعد یاد حرف زدن و رفتارش افتادم.
چه کسی باورش می شد این همان محمد است؟! آن موقع که زنش بودم هم این طور نبود؟! حالا بعد از هشت سال چطور به خودش اجازه داد ...
در اتاق باز شد و مادر چشم های بازم رو دید. دیگر نمی شد خود را به خواب بزنم. پس سلام کردم و مادر با دلخوری جوابم را داد و گفت:
ساعت چهار و نیمه، پاشو یک چیزی بخور.
فکر کردم جای امیر خالی که دوباره جوش بیاورد. پاشدم. خسته و کوفته بودم. انگار تمام رگ و پی های بدنم درد می کرد و اوقاتم آن قدرتلخ و اخم هایم توی هم بود که مادر چیزی نگفت. اما چه فایده؟ توی سر من انگار هزارتا آدم با هم حرف می زدند، نظر می دادند، محکوم می کردند و تبرئه می کردند ...غوغایی که در درونم بود غیر قابل تحمل بود.
دو سه روز بعدی مثل مرغ سر کنده جان می کندم و پرپرمی زدم، اما بی حاصل. یاد حرف خانم جون افتادم که می گفت « چیزی زوری از خدا نبایدخواست » خدایا، نکند چون من به زور از تو خواستم برش گردانی، حالا داری چنین مجازاتم می کنی؟!
آن قدر توی سرم غوغا و جنجال بود که دیوانه ام می کردو از آن جا که با هیچ کس نمی توانستم حرف بزنم، انگار دردم چندین برابر شده بود.بعضی دردها هست که آدم حتی به صمیمی ترین کسانش نمی تواند بگوید. من حتی به مریم هم رویم نمی شد اعتراف کنم که هنوز عاشقانه محمد را دوست دارم و از طرفی تازه میفهمیدم که همان چند سال پیش هم اگر نرفته بود، شاید طاقت از دست می دادم و برای برگرداندنش دست به هر کاری می زدم.
بعد از آن نه سرکار حواسم جمع می شد نه توی خانه قرار و آرام داشتم، نه شب ها خواب. شب ها تا صبح درد معده و افکار پریشان و درهم وبرهم جانم را به لب می رساند و روزها خسته و کلافه بودم، نه حوصله کار داشتم نه این که کلمه ای با کسی حرف بزنم، درست مثل برج زهرمار، مدام یک دستم روی معده ام بود و یکی به سرم و به این ترتیب دو روز گذشت.
صبح دوشنبه بود. در حالی که درد ماهانه هم به ناراحتی هایم اضافه شده بود، با حالی زارتر از روزهای قبل و ناله کنان آماده میشدم که مادر گفت:خوب اگه حالت خوب نیست نرو. تلفن بزنم به مریم؟
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#مهارتهای_مهرورزی ۷ بعضی از دیدارها قلــ❤️ـب رو زنده میکنند. شده گاهی، از جائی برگردین، و حس
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 92 ❇️ انگیزه محبت انگیزه خوبی هست ولی یه ایراد مهم داره؛ 👈🏼 اینکه چنین انگیزه
#افزایش_ظرفیت_روحی 93
✅ انگیزه دیگه ای که میتونه عامل رفتارهای انسان قرار بگیره "عقلانیت" یا همون "منفعت" هست.
🔹 مثلا میبینیم که این کار به نفعمون هست و اون رو انجام میدیم. ورزش و مطالعه و غذاهای مفید و.... همگی کارهایی هست که انسان خیلی راحت خوب بودنش رو متوجه میشه و اون ها رو از سر منفعت طلبی انجام میده.
✔️ البته انجام کارهایی که عقل ما خیلی روشن به منفعت اون ها حکم میکنه کار بسیار درست و مشروعی هست.
اتفاقا خدا هم آدمی که عاقلانه عمل کنه رو خیلی دوست داره.
💢 اما اشکالی که در انگیزه منفعت وجود داره اینه که منفعت بسیاری از کارها برای عموم افراد قابل درک نیست.
🔹 مثلا شاید برای اکثر مردم این قابل درک نباشه که سحرخیزی فوق العاده به نفع ماست. با توجه به اینکه پزشکان بر سحرخیزی تاکید بسیاری دارند اما بیشتر افراد عمیقا نمیتونن خوب بودن و منفعت داشتن سحرخیزی رو متوجه بشن.
#انگیزه_عمل
🔸 انتقاد قهرمان دو دوره پارالمپیک انگلیس از کوتاه بودن لباس ورزشکاران زن:
باید زنان ورزشکار بتوانند لباسی بپوشند که باعث احساس راحتی در آنها شود.
شعار ۱۴۰۰ سال پیش اسلام
حجاب محدودیت نیست، مصونیت است
#توئیت 💬 محمدرضا هاشمی
#حق_پوشش
#حق_زنان
#چشم_و_دل_سیرهای_هرزه
#تمدن_نکبت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
پس محمد داشت با آن ها می رفت بیمارستان. چقدر دلم می خواست بدانم الان در چه حالی است؟ چه فکری می کند؟
#دالان_بهشت
#قسمت پنجاه وهفت
🍃دلم نمی خواست در خانه بمانم، توی محیط کار، لااقل گذران وقت را نمی فهمیدم.
گفتم: نه مامان، می رم، کار دارم.
مهناز، دوشنبه، دیگه رفتنمون صد در صده؟ من به علی بگم؟
بله، بلیت ها را امروز می گیرم، بهش بگین.
منظور مادر بلیت های مشهد بود. قرار بود هفته بعد دوسه روز به مشهد پیش علی برویم که هم مادر علی را دیده باشد، هم زیارت کرده باشد.
خداحافظ.
مادر، رسیدی زنگ بزن، دلم شور نزنه.
باشه، چشم.
دیرتر از معمول رسیدم. مریم که معلوم بود خیلی وقت است منتظر است، همان طور که پریا را می داد بغل من، گفت:
معلومه کجایی؟ خوبه دیروز بهت سفارش کردم صبح بایدبرم وزارت کار.
بعد همان طور که دور می شد، گفت:
غیر از شیر به پریا هیچی نده، اگر هم تب کرد، قطرهاش توی کیفه، دیروز واکسن زده، شاید تب کنه، خداحافظ.
بعد از چند روز، امروز انگار تازه پریا را می دیدم.بغلش کردم، از دیدن آن نگاه معصوم و خنده های قشنگش چه آرامشی به من دست می داد.حواسم به کلی متوجه پریا شد. با همه دردی که داشتم، همان طور که توی بغلم بود قدم می زدم و برایش لالایی می خواندم تا خوابش ببرد. خوابید و باز مرا با فکرهای مزخرفم تنها گذاشت. فکر این که می شد اگر من هم مثل همه آدم ها الان یک زندگی معمولی داشتم و یک بچه مثل این، که با در آغوش گرفتنش می شد همه غصه های عالم رافراموش کرد؟ فکر این که چند سال است توی برزخ اسیرم و تا کی باید اسیر بمانم،معلوم نیست! و این که هنوز بعد از هشت سال روح زخم خورده ام قدر راست نکرده و حالادوباره ...؟!
بالای سر پریا که مثل فرشته ای کوچولو به خواب رفته بود، نشسته بودم و در دریای طوفانی فکرهایم غوطه می خوردم، در حالی که دردی مثل مته توی کمرم و معده ام می پیچید. احساس کردم کمرم دارد سوراخ می شود. چشمم به ساعت خورد، یازده بود. « وای یادم رفت به مادر تلفن بزنم » اما تا خواستم بلندشوم، پریا گریه کنان بیدار شد. شیرش را درست کردم و کنارش زانو زدم. موهای خیس عرقش را کنار زدم و پیشانی صاف و سفیدش را بوسیدم و فکر کردم « لااقل تو، توی این دنیا می تونی منو از توی غرقاب فکرهای درهم و برهم، بیرون بیاری.» پریا با آرامش شروع به شیر خوردن کرد و من همان طور که قربان صدقه اش می رفتم، یک لحظه احساس کردم دیگر درد کمرم غیر قابل تحمل شده. در حالی که مثل پیرزن ها دستم را به کمرم می گرفتم با ناله از جا بلند شدم و فکر کردم باید مسکن بخورم. دیگر طاقت نداشتم.رویم را برگرداندم و چشمم به محمد افتاد که توی قاب در ایستاده و به چهار چوب تکیه داده بود. کی آمده بود؟
دیدنش آن قدر ناغافل بود و دور از ذهن و عجیب که مثل آن روز در خانه امیر، مغزم را از کار انداخته بود و زبانم بند آمده بود.
آرام گفت: سلام.