📰 جلد پرحاشیه مجلهی اکونومیست در سال ۲۰۰۲
🧠 "آیندهی کنترل ذهن" تیتر اصلی این شماره از مجله است. اگر از نخستین درجهی سمت راست پس از بخش قرمز، تا درجهای که عقربه روی آن ایستاده است را بشمارید و با ۲۰۰۲ در زیر ارم قرمز جمع کنید، به عدد ۲۰۲۰ میرسید؛ یعنی همان سال که قرار شد اجرای جدی و جهانی "کنترل ذهن انسانها" به دستور صاحب اکونومیست استارت بخورد.
⭕️ حتی اگر شما دقت کنید یک کنترلر در قسمت سر انسان نصب است که نماد مدیریت فکر و ذهن و عقل است.
📌 حتما میدانید که این مجله متعلق به روچیلدها یعنی یکی از قدرتمندترین خاندانهای یهودی حاکم بر جهان است و وقتی حرف از «آینده» میزند، بهمعنای آن است که دارد از پروژهی خودش صحبت می کند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
❀ قســــمت_هشتم . . . ... مادر سینا عذرخواهے ڪرد و گفت: براے سینا مشڪلے پیش اومد نشد امروز بیاد خدم
#بـــرات_میمــــــــــــیرم😍😔
#قســــمت نهم
.
.
با خودم عهد بستم ڪه رنگین را بر مبناے رضاے خدا پایه ریزے ڪنم ...
مثل این بود ڪه قرار بود در ڪوره آزمون و خطاے زندگے وارد مرحله سختے از امتحان خدا وارد بشم ...
مرحلهاے ڪه میان دو معشوق قرار بگیرم ...
سخت ترین مرحله زندگی یڪ انسان ڪه ایمان وعشق واقعی اش محڪ زده میشود ...
.
.
درست حدس زده بودم ...
عهدے ڪه با خودم بستم مرا به آزمون سختے ڪشاند ...
من باید میان سینا و خدا یڪے را انتخاب میڪردم ...
.
.
دو ماه از ازدواج ما میگذشت ...
هر روز خدا را براے داشتن سینا شڪر میڪردم ...
از وقتی زندگے مشترڪ را شروع ڪردیم نه تنها برایم تڪرارے نمیشد ...
بلڪه روز به روز زیباییهاے اخلاقے و ڪردارش منو مجذوب خودش میڪرد ...
.
.
ولے یڪ چیز مثل خوره به جانم افتاده بود ...
ترس از دادن سینا ...
این دلنگرانےها بے دلیل نبود ...
با شروع شدن جنگ ایران و عراق قلبم گواهے داد ڪه شاید در این همه موشڪ باران و تجاوز عزیزانم را از دست مےدهم ...😔
.
.
سینا هم مثل بقیه جوانمردانے ڪه داوطلبانه براے مقابله با متجاوزین آماده میشدن ...
تصمیم خودش را گرفته بود ...
اما منتظر رضایت من بود ...
.
.
عزیزمممممممممم ...
این یه تڪلیفه !!
اما تا تو راضے نشے نمیرم ...
مےدانستم ڪه بلاخره باید برود ...
اما نمےتوانستم راضے شوم ...
بهش گفتم: هیچ تضمینی نیست ڪه برگردے !!
تڪلیف من چے میشه !؟
من بدون تو نفسم بند میاد ...
تازه پیدات ڪردم ...
همیشه میترسیدم ...
.
.
بغض نگذاشت ادامه دهم ...
سینا دست هایم را گرفت ...
دلبندم : مزدوران شهرهاے مرزے رو تصرف ڪردن ...
از هوا هم ڪه بُم بارانمون میڪنن ... نباید بزاریم دستشون به عزیزانمون برسه ...
این تڪلیفه ...
.
.
مطمئن بودم ڪه توسط تو امتحان میشم ...
اطمینان هم دارم ڪه میرے ...
اما این ڪه من قلبا راضے بشم یا نه امتحان سختیه ...💔
.
.
از شدت ناراحتے بدون آب و غذا خواب رفتم ...
نیمه هاے شب از خواب بیدار شدم ... غرق در تماشاے سینا اشڪ مےریختم ...😭
وضو گرفتم و مشغول نماز شدم ...
با خدا درد ڪردم ...
خدایا !
سینا هدیهاے بود ڪه تو زندگے بهم بخشیدے ...
ڪسے ڪه انسانیتش به حد ڪمال رسیده ...
یادمه روزے ڪه عهد بستم باهات زندگیمو با رضاے تو بنا ڪنم ...
حالا وقتشه امتحان بشم ...
.
.
هر چے از تو داریم امانته ...
یه روز میدے یه روز هم میگیرے ...
من همسرمو به خودت میسپارم ...
ازم راضے باش ...
مراقبش باش ...
نگیر این هدیهاے رو ڪه بےمنت بهم بخشیدے !!
.
.
صبح ڪه سینا بیدار شد من یڪ سینی آماده ڪرده بودم براے بدرقه ...
قرآن ...
آب ...
آینه ...
ولے اشڪ مجال نمیداد ...
سینا منو درآغوش گرفت زمان یادم نیست ڪه چه مدت روے شانهاش گریه میڪردم ...
باورم نمےشد سینا هم اشے مےریخت ...
.
.
من هم مثل همه شیر زنانے ڪه عزیزانشان بدرقه مےڪردند سینا را بدرقه ڪردم ...
.
.
یادمه آخرین لحظه با خنده راهش انداختم ...
بهش گفتم : حوریان بهشتے نڪشونن ببرنت ...
من منتظرما !!!
.
.
بـــرات_میمــــــــــــیرم😍😔
قســــمت_دهم
.
.
سینا رفت و دلمو با خودش برد ...
گریه امانم نمیداد ولے سعے میڪردم پیش مادرشوهرم خودمو ڪنترل ڪنم ...
به مادر شوهرم گفتم: واقعا درسته ڪه میگن از دامن زن مرد به معراج میره ...
سینا و امسال او همه مادرانے چون شما داشتن ڪه الان ...
.
.
بغضم شڪست و ڪلامم نیمه ماند ...
مادرشوهرم بغلم ڪرد تا آرام شدم ...
دخترم خودتو فراموش ڪردے !!؟؟ ...
از دامن همسرانے مثل تو به معراج میرن ...
نقش همسر ڪمتر از مادر نیست ...
.
.
دوماه بعد از رفتن سینا خبر زخمے شدنش را آوردند ...
در طے مدتے ڪه گذشته بود من از دلتنگے نصف عمر شده بودم ...
با شنیدن خبر زخمے شدنش بیهوش شدم ...
چون خبر شــــــــــهدا را اول با جمله: رزمنده شما زخمے شده مےدادند ...
.
.
ولے خبر درست بود ...
سینا زخمے شده بود ودر بیمارستان بود ...
اما معلوم نبود شدت و نوع صدمهاے ڪه خورده چقدره ...
.
.
یادم نمےآید به چه شڪلے خودمو به بیمارستان رساندم ...
دستهاے سینا را گرفتم ...
پاهایم سست شد و روے زمین نشستم ...
صورتم روے دستش بود و بدون ڪلام اشڪ شوق مےریختم ...
سینا دستم را گرفته بود ...
بعداز چند دقیقه ڪه آرام شدم تازه یادم افتاد بپرسم ڪه ڪجاے بدنش آسیب دیده ...
.
.
.
سینا گفت: خانمم ...
هر چه حوریان بهشتے چشم و ابرو نشون دادن ...
قبولشون نڪردم ...
بهشون گفتم ڪه من یڪ ملڪه دارم تو خونم ڪه از همه شما سرتره ...
دیدم زیادے اصرار میڪنن دوتا پامو قلم ڪردم ڪه گولشون رو نخورم ...
.
.
برگردم پیش شما ...
.
.
وقتے ملافه را ڪنار ڪشید دیدم هر دوپاے سینا از زانو به پایین قطع شده ...😭
.
.
.
خداے بزرگ قدرتے بهم داد ڪه باورم نمیشد ...
بهش گفتم : امانت بوده ...
وقتش بوده ڪه پسش بدے ...
پاهاے من مال تو ...
.
.
سیناے من براے همیشه هر دو پاشو از دست داد ...
اما براے همیشه در ڪنارم ماند ...
.
.
#پایان ...
#نویسنده : مریم محمد عباس
#مادران_جانبازان_شهیدان💚
#همسران_جانبازان_شهیدان💔
#زنان_زینبی✌️
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۸ منـم هستـم✋؛ ای غریب ترین مردِ زمین! منـم هسـتم✋؛ ای تنهاترین مهـربانِ زمی
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مهارتهای_مهرورزی ۱٠
معاشرت تون رو
با هرکسی که در اطرافتونه
و ممکنه اثر منفی روی نَفْـسِ تون بذاره
کـ⬇️ـم کنیــد.
روح شما، امانت خدا در وجود شماست!
باید سـ🌸ـالم بَـرِش گردونید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
﷽❈••⚘ ⃟ ⃟❈ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟⚘ ⃟ ⃟ ⃟⚘☆☆☆ #ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_پنجم ✍🏻 خب، ای
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄
#ضرورت_آموزش_قبل_از_ازدواج
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_ششم
✍🏻 یا مثلا میگه: اگر میدونستم چیکار میکردم،
اگه میدونستیم چی کار میکردیم؛
زیاد از این جملهها، فکر نمیکردم اینطوری بشه، خیال میکردم اینجوری میشه. 😕
من از کجا میدونستم که اینطوری میشه.
از این کلمات و جملات ما زیاد میشنویم.
☜ همهی اینها محصول این هستش که
قبل از اینکه اقدام به انجام یک عمل به این پیچیدگی و مهمی بکنند،
فکر نکردند، آگاهیهای لازم رو،
تخصص لازم رو کسب نکردند. 😒
📌 حالا به عنوان نمونه عرض کنم.
یکی از جنبههای مسائل مادی و یکی از جنبهی مسائل معنوی. 👇👇
💢 از جنبهی مسائل معنوی و مادی فرض بفرمایید مسئلهی مشاورهی ژنتیک.
🔻خب بسیار اتفاق افتاده که،
الان در کشور ما تقریبا این مسئله آموزش اجباری شده و به اصطلاح، این مشاورهها هستش
که دختر و پسر قبل از اینکه تصمیم
به ازداوج بگیرند، ا
گر گمان میره که این ازدواج ممکنه از نظر ژنتیکی مشکلی ایجاد بکنه، قبلش به مشاوره بکنن. 👌🏻
✅ یک مشاوره میتونه جلوی بسیاری از مشکلات رو برای آینده بگیره.
متولد شدن بچههای مریض،
بچههای ناقص،
بچههایی که هرگز رنگ خوشبختی و شادی
رو نمیبینند، 😔
به هم خوردن کانون گرم خانواده،😲
ایجاد ناراحتیهای روحی،😒
افسردگیها برای والدین،
به وجود اومدن نه یک بچه، بلکه چند بچه، بعضی از خانوادهها رو ما سراغ داریم
که حتی مثلا در ارتباط هستند،
چند عضو یک خانواده میبینید که به خاطر بیماری مشکل ژنتیکی که والدین با هم دارند،
مثلا ناقصالعضو متولد شدند. 😬
🔺 خب اینها هم باعث به اصطلاح،
خب وقتی یک بچه متولد میشه دارای یک روح هستش.
او به زودی میفهمه با سایر اعضای خانواده،
با سایر اعضای جامعه اختلاف داره،
فرق داره، در او ناتوایی و نارسایی هستش؛ خب، از همین مسئله رنج میبره.
⭕️
این رنج بسیار سخت است که
تحمل کنه و از پدر و مادر خب به هرحال بچشون رو دوست دارند،
مادر کانون عاطفه و محبت و همچنین پدر که علاقهی زیادی به بچهاش داره.👌
══════════✦✧ ⃟ ⃟♥️ ⃟
❣ @Mattla_eshgh
🍃یه سریا هم همچین دَینی به مجردی دارن
تا همه رو از ازدواج کردن منصرف نکنن ، ول کن نیستن
تجربه های بدت واسه درس گرفتن خودته ، نه بدبین کردن جوونِ مردم
👍👌
❣ @Mattla_eshgh
📷 http://yon.ir/zIzAk
♨️ جامعهای که افراد آن در نوزادی شیر مادر نخوردهاند، جامعهای مریض است!
🌐 علامه حسنزاده آملی:
✳️ روزی از کلاس درس به منزل باز میگشتم در خیابان خانمی با یک بچه جلوی مرا گرفت و گفت: آقا، آقا دستم به دامنت، از دست این بچه خسته شدم، یه دعایی یه چیزی بگويید تا این بچه خوب بشود.
⁉️ به ایشان گفتم مگه چیکار میکنه؟
📍 گفت لج میکنه، لگد میزنه، همه جا را بهم میریزه و خرابکاری میکنه!
🍼 گفتم مادر به این بچه شیر خودت را دادی خورد؟
📍 گفت نه آقا از شیر گاو به او میدادم!
💢 گفتم خب شما نمیدانيد اگر بچه شیر گاو بخورد گاوساله 🐄 میشود؟!
💢 مادرجان نمیدانستی بین غذا و مُغَذّی سنخیت است؟!
#شیر_مادر
#جامعه_سازی
#شیر_حلال
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#بـــرات_میمــــــــــــیرم😍😔 #قســــمت اول عاشق پسرے شده بودم ڪه به تمام بچههاے دانشگاه مےار
قسمت اول داستان ، برات میمیرم👆👆
┈┈••✾❀🕊💚🕊❀✾••┈
#ناحله
#قسمت اول
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم
حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل.
مسیر هم که تاکسی خور نیس
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای
با احتیاط قدم ور میداشتم
یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد
چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن
با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم
وسایل و ک داشتم میریختم پایین
چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم
ب سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم و گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه نکرش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....
✍🏻 نویسنده: #فاء_دال #غین_میم
قسمت_دوم
ی صدایی از پشت سرش بلند شد
(صبر منم خیلی کمه)
با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود
ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت
وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود
صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین
دستش درد نکنه تا جون داش زدتش..
اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ...
ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب
ی دستمال گرفت سمتم
با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم
سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید
مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم
لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد.
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم.
ازم دور شد.
اون یکی دوستش اومد جلو ...
جلو حرف زدنمو گرف
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارین خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین ؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟
ازش تشکر کردمو گفتم که
نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ...
هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشاماشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود
دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش...
اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون
سعی کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم
_تعارف میکنین ؟
+نه !
پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ...
همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم
به خودم لعنت فرستادم که چرا
گذاشتم برن ...
وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ...
حتی فکرشم وحشتناکه ....
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم .
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .
کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ...
همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ...
بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ...
تنم میلرزید
خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم .
چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم.
وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم
دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید .
اصلا نمیدونم چی گفتم بهش
فقط لای حرفام فهمیدم گفتم
شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ...
با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ...
حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود .
دائم سرم گیج میرفت .
همش حالت تهوع داشتم .
به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...
قسمت_سوم
دیگه نایی برام نمونده بود
کلید انداختم و درو باز کردم
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم
__________
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد
دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا
با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد
خواستم بیخیالش شم
ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم
چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم ....
______
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
یه نگا به ساعت انداختم
ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون
بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولی ازش جوابی نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم .
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم
همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم
+ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم
چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم
مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف
_اولا که با دهن پر حرف نزن
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودی
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم
مامان با کنایه گف
_نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی
با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم
+خدایی من درس نمیخونم؟
ن خدایی نمیخونم؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم
دیگه اینجوری نگو دلم میگیره
مامان با خنده گف
_خب حالا توعم
مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم
همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیممتوجه زخم روی صورتم شد
زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود
چشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف
+ای کلک!!!
شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده