eitaa logo
مطلع عشق
270 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
40 👈اگه کسی رو دیدی؛ به اقتضای محبتت،باهاش رفتارکن. نه چون آشناست فامیلِ همسایه اس ⬅️محبتی که ازقلب شمامیاد بامحبتی که بخاطرشئونات طرف مقابله زمین تاآسمون متفاوته❗️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_و_فوائد_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_بیستم 🌿برای همین این دوست‌داشتنی هستش. که من می‌خو
┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄ _و_فوائد_ازدواج ۲ 《الحمد الله الرب العالمین والسلام و الصلاة علی سیدنا و نبیّنا ابوالقاسم مصطفی محمد و السلام علی ابن ابیطالب و آله الطیّبین الطاهرین المعصومین الهداة المهدییّن و لعنت الله علی اعدائهم اجمعین من الآن الی قیام یوم الدین.》 ✍ یک فایده از فوائد ازدواج، فوائد استماعی که باز به نحوی هم فردی هستش باقی مونده که خدمتتون عرض می‌کنیم.👇 در بحث هدف و فوائد رو جمع و جورش بکنیم، بریم سراغ بحث ان‌شاءالله آفت‌های و عنوان‌هاش رو بررسی بکنیم. 💢 فایده‌ی دیگری که درمورد هست مسئله‌ی نسل هست که یکی از مهم‌ترین کارکردهای ازدواج هست. 👶👧 تکثیر نسل فایده‌ای هست که بسیاری از فوائد و کارکرد‌های مقدمه‌ای هستند برای این فایده. این فایده مستقیماً با هدف خلقت انسان ارتباط داره؛ خداوند تبارک و تعالی انسان رو به عنوان اشرف مخلوقات خلق کرده و برای تکامل به سوی هدف مشخصی هم او رو آفریده🧿 و اینطور اراده کرده که نسل انسان تا قیامت باقی بمونه و وسیله‌ای هست برای پیاده شدن این هدف مهم در خلقت جهان و انسان. 🔮 اما از اونجایی که هم تکثیر نسل ، هم حفظ نسل، هم تربیت فرزند کار بسیار مشکلی هست، انسان به راحتی تن نمیده به این مسئله. لذا خداوند تبارک و تعالی به حکمت خودش چیز‌هایی رو در نهاد بشر قرار داده تا سختی تن به بچه دار شدن👩‍🍼🧑‍🍼 و تربیتش مانع از پرداختن انسان به مسئله‌ی ازدواج نشه، بلکه چیزهایی رو هم در انسان قرار داده که انسان با میل و رغبت خودش به سمت ازدواج کشیده میشه.🥰 📌 من حالا اون مسائلی رو که عرض میکنم خداوند در نهاد بشر قرار داده که انسان با میل خودش به سمت کشیده بشه و بتونه به اون اهداف جامه عمل بپوشونه، چند‌تاش رو عرض می‌کنم. 💠 یکی اینکه در انسان، غریزه و میل جنسی قرار داره، خب این غریزه و میل جنسی به طور طبیعی انسان رو می‌کشونه به سمت ارضاء غریزه‌ی جنسی، که از طریق هست. از طرفی هم اومد راه‌های دیگه‌ی ارضاء غریزه‌ی جنسی رو حرام کرد. و در تمام راه‌های ارضاء غریزه‌ی جنسی رو به عنوان گناه کبیره معرفی کرد خداوند تبارک و تعالی.👌 و فقط یک راه رو باز گذاشته و اون ازدواج هست.🧕🤵‍♂️ استمنا رو می‌بینید که حرام کرده و همجنس بازی رو که همجنس بازی مرد با مرد هست تحت اسم لواط، این رو حرام کرده و جزاش رو مرگ قرار داده، همجنس بازی زن با زن رو که مساحقه نام داره این رو هم حرام کرده و عذاب الیمی رو براش در نظر گرفته. زنا رو حرام کرده، استمنا رو یعنی خودارضائی رو حرام کرده. 🔴 تمام راه‌های ارضاء غریزه‌ی جنسی از نظر اسلام مردود هست و گناه کبیره شمرده شده. فقط یک راه می‌مونه برای ارضاء غریزه‌ی جنسی که در همه کس هست و به هر حال قدرتمند هم هست و انسان رو می‌کشونه به سمت اینکه ارضاء بکنه و اون راه ازدواج هست. خب این یکی از انگیزه‌هایی درونی هست که انسان رو به سمت ازدواج و بعد به سمت بچه دار شدن، تشکیل سوق میده. 🔷️ یکی دیگه از عواملی که از درون باز عامل کشش انسان به سمت ازدواج میشه مسئله‌ی گرایش به جنس مخالف است، جلسه‌ای گذشته عرض کردم که خداوند زن‌ها رو به عنوان مظهر جمال الهی قرار داده و مردها رو به عنوان مظهر جلال الهی. و در نهاد طبیعت و انسان‌ها قرار داده که مظاهر جلال به مظاهر جمال علاقمند هستند و کشش دارن و همچنین مظاهر جمال هم به مظاهر جلال. این کشش به طور طبیعی در انسان‌ها وجود داره که در یک سنی به اصطلاح ظهور می‌کنه و همیشه هم هست؛ انسان با جنس مخالف آرام می‌گیره. 💯 ادامه دارد.... ‌❣ @Mattla_eshgh
چطور با کم کنیم ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_72 _من زنگ بزنم؟ من سرپیازم یا ته پیاز؟ بعدم من زنگ بزنم چی بهش بگم؟ _تو خود پیازی عزیزم زنگ ب
💙 73 بغضی که از گوش کتایون دور نموند و خم شد سمت گوشی... گفتم: کتایون... دختر شما دوست منه... بغضش ترکید و صدای گریه ش شنیده شد بغض کتایون هم... ولی اون صداش رو با دستی که جلوی دهن گرفت پنهان کرد ادامه دادم: من نمیخوام اذیتتون کنم یا مزاحمتون بشم ولی... یه چیزی ذهن کتایون رو سالهاست که درگیر کرده که من بهش قول دادم براش حلش کنم... با همون صدای بغض آلود گفت: اصلا از کجا باید بدونم راست میگی؟ _دروغ گفتن به شما برای من چه سودی داره؟ من که از شما پول نمیخوام فقط یه سوال دارم که جوابش به درد هیچ کس جز کتایون نمیخوره _خب بپرس... _چرا از پدر کتایون جدا شدید و چرا انقدر راحت ولش کردید و رفتید؟ _راحت؟!... شما چطور به خودتون اجازه میدید انقدر راحت دیگران رو قضاوت کنید؟ _من درمورد شما هیچ قضاوتی نمیکنم خانم من عین سوال کتایون رو براتون تکرار کردم چیزی که ذهنش رو درگیر کرده چیزی که سالهاست اذیتش میکنه... _من بچه م رو ول نکردم من مجبور شدم ترکش کنم کتایون سر بلند کرد و نگاهش رو به من داد خیلی مستاصل بود و نگاهش پر از سوال... فوی پرسیدم: ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم میشه واضحتر صحبت کنید؟ _من که نمیتونم زندگی نامه‌م رو برای شما تعریف کنم خانم چرا خودش زنگ نمی‌زنه و سوالش رو نمی‌پرسه ؟ می‌خوام با خودش حرف بزنم و همه چیزو براش توضیح بدم... نگاهی به کتایون کردم سرش رو به حالت منفی تکون داد گفتم: ببخشید ولی کتایون دلش نمیخواد با شما صحبت کنه حداقل قبل از اینکه دلیل موجهی بشنوه نفس عمیقی کشید: شما راضیش کنید که باهام حرف بزنه کتایون سرش رو با دستهاش پنهان کرد و روی زانوش خم شد حق هم داشت البته لحن ملتمسانه ی مادرش دل منم به درد آورده بود... ولی حتما فکر می‌کرد هنوز برای آشتی خیلی زوده که سکوت کرد و باز من مجبور شدم ادامه بدم: _من وقتی میتونم راضیش کنم که یه دلیل قانع کننده براش داشته باشم وگرنه کتایون هم خیلی یه دنده ست و هم خیلی دلخور مطمئنم که قبول نمی‌کنه... باز چند ثانیه سکوت شد و بعد گفت: آخه من... چی باید به شما بگم... من و پدرش سر به دنیا آوردنش اختلاف داشتیم اون بچه نمیخواست می‌گفت باید سقط کنی ولی من قبول نکردم و به دنیا آوردمش... گوشم به حرفاش بود و چشمم به کتایون که از تعجب حرفهای جدیدی که می‌شنید چشمهاش گرد شده بود _... وقتی کتایون به دنیا اومد کم کم دلش بهش نرم شد ولی از من کینه به دل گرفته بود و به گمونم تاریخ مصرفمم براش تموم شده بود که کم کم به هر بهونه ای دعواها شروع شد و تهشم این بود که منو بزور از خونه بیرون کرد و گفت برو... دوباره بغضش شکست: بدون بچه! _خب... خب چرا شکایت نکردید؟ ✍🏻 نویسنده: شین الف 🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
قسمت_74 _تهدیدم کرد که اگر شکایت کنی سر خانواده ت تو ایران بلا میارم میدونستم تو مملکت غریب دستم به جایی بند نیست و نمیتونم با آدم با نفوذی مثل اون در بیفتم تهش من هیچ وقت به بچه م نمیرسیدم فقط جون مادر و خواهر بیچارم به خطر می افتاد میدونستم که تو ایران آدم داره... ولی بازم من یه ماه بدون پول تو نیویورک موندم و هرروز در خونشون التماس کردم که بچه م رو بهم بده تا برم ولی تمام هدفش همین بود که داغ بچه رو به دل من بذاره و اخرشم همین کارو کرد یه ماه بعدش از زور بی پولی و ناامیدی برگشتم ایران تو ایرانم برام پیغام فرستاد در خونه مامانم که من حتی آدرس مدرسه خواهر زاده ت رو هم دارم و اگر سراغ کتایون رو بگیری باید فاتحه اعضای خانواده ت رو بخونی... شما بگید اگر جای من بودید چکار میکردید همین الانشم از زور دلتنگیه که سراغشو میگیرم وگرنه اگر بفهمه خودمو به کتایون نشون دادم همون آشه و همون کاسه کتایون با اخم غلیظی پاش رو تکون میداد و روی سرامیک با نوک کفش خط فرضی میکشید گفتم: _نگران نباشید نمی فهمه... فقط چیزی که هست ماجرا برای کتایون یه جور دیگه ای تعریف شده به کتایون گفتن که شما البته ببخشیدا به تحریک مادرتون و به قصد ازدواج با پسرخاله تون اونا رو ترک کردید و خودتون کتایون رو نخواستید... _دروغ میگه مردک عوضی دروغ میگه... کافر همه را به کیش خود پندارد فکر کرده همه مثل خودش خائن و بی شرفن... چند ثانیه سکوت کرد و بعد پرسید: کتایون که باور نکرده؟ دلم نیومد چیزی بگم فقط گفتم: نمیدونم فقط گفت که باباش اینطوری بهش گفته مظلوم گفت: حالا بهش میگید که بهم زنگ بزنه؟ _گفتنش رو که حتما میگم ولی دیگه تصمیم با خودشه که چکار کنه... فوری گفت: خب شماره ش رو بهم بدید من خودم بهش زنگ میزنم همه چیز رو بهش میگم... نگاهم رفت سمت کتایون ابروهاش رو به علامت نفی بلند کرد حرصی از دست کتایون با شرمندگی گفتم: ببخشید همچین اجازه ای ندارم... من شماره شما رو بهش میدم که اگر خواست باهاتون تماس بگیره دلشکسته گفت: دختر جون من 25 سال بود به درد خودم مرده بودم و آروم گرفته بودم حالا تو با یه تلفن دوباره آتیش زیر خاکستر منو روشن کردی حالا میخوای بذاری بری؟ _من جایی نمیرم خانم کمالی من با کتایون حرف میزنم تمام تلاشم رو میکنم که قانعش کنم خیالتون راحت باشه شما رو بی خبر نمیذارم شما هم که شماره منو دارید هر امری بود پیام بدید نفس عمیقی کشید: ممنونم ازت... _پس فعلا خداحافظتون
قسمت_75 _صبر کن یه لحظه... یه سوال بپرسم؟ _جانم؟ _کتایون... چه شکلی شده؟ شبیه منه یا شبیه پدرش؟ نگاهی به چهره کتایون که حالا جمع شده بود انداختم و گفت: _نمیدونم من عکسی از شما یا پدرش ندیدم تا حالا... یعنی بعید میدونم خود کتایون هم عکسی از شما داشته باشه فوری گفت: خب من یه عکس از خودم میفرستم نشونش بده شاید دلش به رحم اومد نمیتونی یه عکس ازش بگیری برام بفرستی؟ شرمنده تر از قبل گفتم: شرمنده ام واقعا فعلا اجازه ندارم ولی سعی میکنم اجازه بگیرم و بفرستم... و همزمان چشم غره ای هم متوجه کتایون کردم: _... حالا شما عکس خودتونو بفرستید... _باشه دستت درد نکنه فقط یه خواهشی ازت دارم اگر زیاد میبینیش مواظبش باش ببین چی میخوره چیکار میکنه من که دستم کوتاهه کاری از دستم برنمی آد فقط میتونم دعات کنم... آهم رو فرودادم: _ممنونم لطف بزرگی میکنید خیلی محتاجم به دعاتون خیالتون راحت باشه من حواسم بهش هست فعلا خداحافظتون... تلفن رو که قطع کردم کتایون توی خودش مچاله شد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت از دست بی رحمیش حرصی بودم اما خب حالش نزار تر از اون بود که تحمل موعظه داشته باشه خوب که دقت کردم ژانت هم نبود نفهمیدم کجای مکالمه بلند شده و رفته... بلند شدم و کنارش روی دونفره نشستم دستی به شونه ش کشیدم... سر بلند کرد و با بغضی که سعی میکرد صداش رو نلرزونه و البته موفق هم نبود، گفت: _من نمیتونم باور کنم هیچ کدوم حرفاش رو نمیتونم باور کنم چطور حرف کسی که بیست و پنج سال بزرگم کرده رو بزارم کنار و حرف کسی که هیچ وقت نبوده رو قبول کنم؟ _کاری با راست و دروغ حرفش ندارم ولی الان بالاخره یه چیز مهم برات روشن شد تو فکر میکردی که مادرت تو رو گذاشته و رفته و اصلا هم براش مهم نبودی و هیچ وقت بهت فکر نکرده ولی الان دیدی که اینطور نیست و خیلی هم دوستت داره این خودش کشف بزرگیه نیست؟ کمی با دقت نگاهم کرد و بعد سر تکون داد و تکیه داد به پشتی مبل... فکرم پیش ژانت بود که لابد اونم الان داشت توی اتاقش نوحه میکرد سه یتیم دور از مادر در یک قاب! یکی باید به حال خود من گریه میکرد که وضعم از همه شون بدتر بود و به روی خودم نمی آوردم! صدای کتایون از فکر بیرونم کشید: تو اگر جای من بودی چکار میکردی؟ _خب معلومه باهاش حرف میزدم ازش توضیح میخواستم میگشتم دنبال حقیقت خیلی هم کار سختی نیست همونطور که مادرتو تونستی پیدا کنی راست و دروغ ماجرا رو هم میتونی پیدا کنی! فقط اگر منطقی باشی و خوب بگردی اولین قدمش هم حرف زدن با مادرته... تازه فقط این نیست تو وظیفه ی اخلاقی داری نمیتونی زنگ بزنی زندگی اونو زیر و رو کنی و بعد قایم شی اون دلتنگته! مادرته... _نه الان نمیتونم... فعلا نه... اینهمه سال من سختی دیدم و انتظار کشیدم یکمم اون تجربه کنه _اینهمه سال اونم پا به پای تو انتظار کشیده دیدی که اگر براش مهم نبود حالش اونطور عوض نمیشد بعدم تو اصلا حق نداری خودتو با اون مقایسه کنی اون... صدای پیام گوشیم بلند شد پیام رو باز کردم یه عکس از یه خانم میانسال که... به شدت شبیه کتایون بود... بالبخند بین عکس و کتایون چشم چرخوندم کلافه گفت: کی بود؟ گفتم: اگه مُشتلق میدی بگم _اذیت نکن تو ام حوصله ندارم... _باشه پس هیچی _باشه بگو... مشتلق چی میخوای؟ دلم سوخت: نخواستم بابا... مامانت عکسشو فرستاده گوشی رو از دستم قاپید و به عکس چشم دوخت... دوباره اشکهاش راه باز کردن بعد از چند ثانیه سرش رو تکون داد که اشکها از جلوی چشمش کنار برن و همزمان لبخندی زد: چقدر شبیه منه... خندیدم: تو شبیه اونی دیوونه نه اون شبیه تو. لبخندش عمیقتر شد: خب همون... زدم روی شونه ش: تا تو مشغولی من یه سر به ژانت بزنم... بلند شدم و رفتم سمت اتاق ژانت...