eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#لبیک_یا_مهدی ۱۴
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
لبیک یا مهدی_۱۴.mp3
11.76M
۱۴ 👈اربعین، دانشگاهِ منتظر پروری است.. زائر حسین می آموزد؛ با کمی سادگی، همدلی، و وفا تبدیل میشود به یک منتظر حقیقی... ✨حیّ علی الوفاء...یا زوّار الحسین @Ostad_Shojae
مطلع عشق
📌 تغذیۀ روح کودک را جدی بگیرید! 🔰 همۀ ما می‌دانیم که فرزند، امانت الهی است و ما در برابر این امانت
📌 بذرهای اولیه 🌅‌ اسلام آغاز تربیت را از پیش از ازدواج می‌داند و معتقد است ابتدا باید خود را تربیت کنیم تا لیاقت و توان تربیت شایستهٔ دیگران را داشته باشیم و با ازدواج، نخستین پایه‌های شخصیت کودک پِی‌ریزی می‌شود. 🔻 پس اگر دختر و پسر در انتخاب همسر دقت و توجه کنند، قدم نخست در تربیت مهدوی را درست برداشته‌اند ولی آیا موقع انتخاب به فرزند و نسلمان نیز فکر می‌کنیم؟ ⚠️ می‌گویند در انتخاب همسر به این نکته توجه کنید که آیا حاضرید فرزندی شبیه به این فرد (با تمام خصوصیات ظاهری و اخلاقی‌اش) داشته باشید؟ مثلأ شاید حاضر به ازدواج با یک فرد سیگاری باشید اما آیا دوست دارید فرزندتان نیز سیگاری باشد؟ 🔰 می‌بینید وقتی پایِ فرزند، وسط بیاید، مطمئناً بیشتر مراقب انتخاب‌هایمان هستیم. از آنجا که بذرهای اولیهٔ شخصیت کودک را باید در وجود والدین جستجو کرد پس نباید کسی را كه فقط از نظرِ ملاک‌های دنیوی زيباست، انتخاب کنیم بلكه باید كسی را انتخاب كنیم كه دنيایمان را زیبا کند و در زندگی و تربیت مهدوی فرزند کمکمان کند. کسی که دیندار و بااخلاق و با اصل و نسب هست زیرا وراثت در خصوصیاتِ ظاهری و اخلاقی تأثیر‌گذار است. 👶 ۶
🚨 ⚠️ اگر تمام فعالان مجازی انقلاب در نرم افزار گوگل پلی به برنامه اینستاگرام پایین ترین امتیاز یعنی یک را بدهند این عمل باعث کاهش شدید امتیاز اینستاگرام در گوگل پلی شده و در پی آن ارزش سهام کمپانی فیسبوک (مالک اینستاگرام در بورس ریزش پیدا خواهد کرد و متعاقبا ضرر زیادی برای سهام داران خواهد داشت ) 🔹 این ترفند برای اولین بار توسط کاربران فلسطینی در اعتراض به بایکوت یکی از فعالان اجتماعی فلسطینی انجام دادند و بلافاصله فیسبوک دست از خباثت برداشت و عذرخواهی کرد. 📱لینک اینستاگرام در گوگل پلی 🔻 https://play.google.com/store/apps/details?id=com.instagram.android خودم انجام می‌دم حتما! ‌❣ @Mattla_eshgh
4_5931603947516070657.mp3
2.91M
🎙 🔹 برنامه ریزی حرفه ای حضرت زهرا سلام الله علیها برای اثبات حقانیت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام ◼️ لَعنَ اللهُ قَاتلِیکِ وَ ضَارِبیِکِ یا مُولاتِی یا فاطمَة الزهراء 📌برگرفته از جلسات « عنصر جهادی جهانی » ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️کشیش فاطمی کلوهسی کشیش مسیحی از ( س ) و علاقه اش می گوید.. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت‌های استاد الهی قمشه‌ای که آقای نقویان نقل قول کرده بود! تا انتها ببینید ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_298 اولین بار بود مسجد نیویورک رو به اسم خطاب میکرد اخم کم رنگی بین ابروهام نشست: بریم مسجد چ
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 299 لبخندی به صورت غرق اندوهش زدم و پیشونیش رو بوسیدم: چرا عزیزم من هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم ببخشید اگر از برخوردم ناراحت شدی من منظور بدی نداشتم بابت تصمیمت هم بهت تبریک میگم ولی حداقل چند روز دیگه به خودت زمان بده مطمئن شو از پای میز بلند شدم به نظرم به این زمان بعد از ابراز نظرش نیاز داشت ... روزهای هفته پشت هم میگذشت و هر روز ژانت از من میخواست با هم به مسجد نیویورک بریم و من هربار با یک توضیح کوتاه ازش میخواستم باز کمی فکر کنه و مطمئن تر بشه دلم میخواست ببینم تا کجا به من متکی میمونه و تا چه حد توی تصمیمش جدیه روز شنبه که روز تعطیل بود اصرار ژانت بیشتر شد اما من تزم رو بهانه کردم و گفتم که نمیتونم همراهش برم به نظر می اومد کمی گیج شده و از دستم دلخوره ولی به نظرم براش لازم بود نمیخواستم متکی به من تصمیم بگیره باید تنها با تصمیم متفاوت و خاصش روبه رو میشد روز یکشنبه بعد از صرف صبحانه دوباره همون درخواست رو تکرار کرد و من هم کم و بیش همون حرفها رو بهش زدم اما اینبار انگار اتفاقی که منتظرش بودم افتاده بود: _ضحی من اصلا این رفتار تو رو نمیفهمم واقعا این حرفا از تو بعیده میگم من مطمئنم به همه چیزش فکر کردم چرا باید وقتمو هدر بدم؟ بقول خودت از کجا معلومه که تا کی زنده ام من میخوام زودتر شهادتین بگم و مسلمان بشم لطفا همین امروز بریم من دیگه از این وضع بلاتکلیف خسته شدم! خواهش میکنم _ آخه امروز... تیله های عسلیش به لرزش دراومد: یا همین امروز منو میبری یا خودم تنها میرم بهتم رو که دید از جاش بلند شد: از کتایون نه ولی از تو توقع کمک داشتم رفیق پشت کرد که بره دستش رو گرفتم و ایستادم محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم: ژانتِ عزیزم بهت تبریک میگم خوش اومدی! ازم جدا شد و لبخند زد: باهام میای؟! سری تکون دادم: چرا که نه امروز بعد از ظهر دستی به هم زد: پس امشب شام مهمون من رو به اتاق پاشنه چرخوند و صدا بلند کرد: بداخلاقا هم بشنون امشب شام میخوام ببرمتون بیرون یه رستوران خوب! کتایون با صدای بلند گفت: ولخرجی نکن ورشکست میشی واسه اوقات بیکاری پس انداز کن! لبخندی زدم و ژانت هم به سختی خندید روی شونه ش زدم: و از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای... آروم لب زد: نمیترسند! _احسنت عادت کن به این حرفا بخندی این قدم اوله حالا هم برو تا بعد از ظهر به کارات برس ... جلوی آینه روسریم رو سر میکردم و کنارم ژانت با وسواس تمام موهاش رو زیر کلاهش جمع میکرد شال گردنش رو هم با دقت دور گردن پیچید و دکمه های بارونیش رو بست من هم بارونیم رو تن کردم و چترم رو از جاکفشی برداشتم نم نم بارون یک ساعتی میشد شهر رو برای قدمهای ژانت به سمت معشوقش آب و جارو میکرد ژانت نگاهی به کتایون که با لپ تاپ مشغول کار روی طرح گرافیکیش بود انداخت و خطاب قرارش داد: میخواستم شام مهمونت کنم نمیای؟! سر بلند کرد: شامت سرمو بخوره هرجا میخواستی بری تو این بارون میرسوندمت ولی اینجا رو نه... نمیخوام تو اشتباهت سهیم باشم! ژانت سعی میکرد دلخور نشه: باشه اصلا من اشتباه میکنم ولی بقول خودت آدما حق دارن اونجوری که میخوان زندگی کنن من نمیخوام ما رو برسونی فقط ساعت هشت بیا اون رستورانی که همیشه منو میبردی اگر نیای ناراحت میشم رفیق... پشت کرد و از در بیرون رفت نگاهی به چهره گرفته کتایون انداختم و آروم زیر لب گفتم: خداحافظ! به اصرار ژانت یک ایستگاه زیر بارون قدم زدیم البته با چتر حالش خیلی خوب بود مدام لبخند میزد و زیر لب میگفت: دارم میام‌! و من فقط لبخند میزدم و در سکوت همراهیش میکردم سوار اتوبوس که شدیم دست توی کیفش برد و آینه اش رو بیرون کشید دوباره با وسواس موهای بیرون اومده رو زیر کلاه داد و شالش رو طوری تنظیم کرد که گردنش رو بپوشونه شال گردن بافتم رو روی گردن مرتب کردم و پرسیدم: اینجوری سخت نیست؟! به نظرم با روسری راحتتره _منم همین فکرو میکنم ضمنا اینجوری کسی نمیفهمه من مسلمانم ولی باروسری چرا! ولی خب من که روسری ندارم‌! نگاهم روی صورت زیباش عمیق شد: دلت میخواد دیگران بدونن تو مسلمانی؟ لبخندش زیباتر شد: _دلم میخواد فریاد بزنم و به همه بگم این گنج رو پیدا کردم چقدر خوبه که من یک زنم اگر مرد بودم هیچکس از ظاهرم نمیفهمید من مسلمانم ولی حالا وقتی حجاب بگذارم، مثل تو، همه میفهمن... دستش رو گرفتم: خوش بحالت ژانت به حالت غبطه میخورم این روزا برات روزای خیلی خوبیه ازشون خوب استفاده کن برای منم حتما دعا کن...
قسمت_300 روبه روی روحانی مسجد روی تک مبل نشسته بود و من هم کنارش روی مبل بغلی چند بار عمیق نفس کشید هیجان داشت... حاج آقای نسبتا مسن دستی به محاسنش کشید و قرآنی که در دست دیگه ش بود رو بوسید و به طرف ژانت گرفت: این هدیه مسجد به شماست دخترم امیدوارم عامل به قرآن باشید و در قیامت با قرآن محشور باشید خب اگر آماده هستی این جملاتی که میگم رو با من تکرار کن ژانت آخرین نفس عمیقش رو هم کشید و سرتکون داد حاج آقا هم شهادتین رو کلمه کلمه بر زبان آورد و ژانت تکرار کرد: اشهدُ _اشهدُ _انَّ _انَّ _لااله _لااله _الا الله _الاالله... طنین صدای حاج آقا و تکرار ژانت شبیه موسیقی نرم آبشار روانم رو میشست و سنگریزه ها رو با خودش میبرد _اشهدُ _اشهدُ _انَّ _انَّ _محمدا _محمدا _رسول الله _رسول الله... لبخند روی لبهای ژانت پهن شد حاج آقا آهسته گفت: مبارک باشه اگر قصد تشرف به مذهب شیعه رو دارید این جمله آخر رو هم تکرار کنید ژانت با لبخند سرتکون داد و چشمهاش رو دوباره بست _اشهدُ _اشهدُ _انَّ _انَّ _علیا _علیا _ولی الله _ولی الله... دست ژانت رو توی دست گرفتم و گونه ش رو نرم بوسیدم: مبارکه عزیزم لبخندش عمیق و عمیقتر شد تا چال ریزی روی گونه ش افتاد : ممنون حاج آقا ظرف شیرینی رو از روی میز برداشت و تعارفمون کرد: بفرمایید مبارکه... هر کدوم با تشکر یک شیرینی برداشتیم و توی پیش دستی گذاشتیم دست بردم توی کیفم و هدیه ای بیرون کشیدم با ذوق از دستم گرفتش: وای این مال منه چیه؟! همونطور که مشغول باز کردنش بود توضیح دادم: _یادته اونروز یه روسری خریدم واسه خودم گفتی خیلی خوشرنگه یکی هم واسه رضوان گرفتم؟ پستش نکردم که خودم بهش بدم ولی قسمت تو شد واسه اون یکی دیگه میخرم... با ذوق روسری گلبهی رو مقابل صورتش باز کرد: وای ممنونم ازت اینبار اون بود که گونه م رو میبوسید: خیلی قشنگه اون روزم دلم میخواست سرش کنم ولی... شجاعتش رو نداشتم اما امروز میتونم خداروشکر! ... پشت میز منتظر اومدن گارسون برای آوردن منو بودیم که رو به ژانت گفتم: اینجا یکم زیادی گرون نیست؟! لبخندی زد: یه شب که هزار شب نمیشه رفیق! چشمهام گرد شد: جان؟! _مگه این ضرب المثل ایرانی نیست من ترجمه شو گفتم دیگه‌! پیشخدمت اتوکشیده ای منو رو روی میز گذاشت و منتظر شد بالاخره چشم از ژانت با این هیبت جدید و زیبا گرفتم و به منو دادم: خب باز مثل اینکه من باید سبزیجات بخورم! _ماهی بخور خاویار شماره ... ۱۷ آهسته گفتم: ولمون کن دختر مثل اینکه جدی جدی زدی به سیم آخر خاویار؟! بعدم من اصلا دوست ندارم خاویار! _خب پس مثل من پاستا میگو سفارش بده سفارش رو داد و منو رو به پیش خدمت برگردوند همین که از میز دور شد با تردید پرسید: به نظرت کتی میاد؟! _حالا اگر نیاد دلخور میشی؟! _خب... آره نشم؟! _نه... رها کن الکی سر چیزای بی ارزش به خودت ناراحتی نده نتونسته یا نخواسته یا خوشش نیومده به هر حال نشده نیومده... دلیل خیلی بزرگی نیست واسه دلخوری و قهر و اینا تو الان باید نسبت به قبل صبوری و خوش اخلاقیت بیشتر بشه چون هر رفتار جدیدی رو دیگران تلاش میکنن بچسبونن به این تغییرت غرق فکر نفسش رو بیرون داد: میدونی... دارم فکر میکنم من و کتایون هر دو توی این مدت حرفهای یکسانی رو شنیدیم چی باعث شد من تحت تاثیر قرار بگیرم و اون نه _آدما تفاوتهای زیادی با هم دارن، تو فیزیولوژی، تو خلقیات روحی و روانی، درصد انعطاف پذیری، منطق محوری، تعصب و... اما درباره کتایون و تو شما هر دو تحت تاثیر قرار گرفتید و من این رو حس کردم، البته با اندازه های متفاوت اما اون هم تحت تاثیر قرار گرفت اما این تاثیر منجر به کنش نشد چون کتایون مقابلش ایستاد ولی تو نایستادی یعنی فرضت این نبود که باید با چیزی مقابله کرد اومده بودی تا بشنوی حداقل بعد از اون ماجرای اثبات خدا ولی کتایون برای جنگ اومده بود برای همینم سختشه دستاش رو ببره بالا سختشه تغییر ایجاد کنه تحول همیشه سخته و آدمها در مواجهه با اون رفتارهای متفاوتی دارن میبینی کتایون چقدر نسبت به حجابت گارد داره؟ چون حجاب یک تغییر کاملا تو چشم و بزرگه و از نظر کتایون این یعنی خطر حالا اینکه اون چطور با چالشش مواجه میشه به خودش مربوطه میدونم که رفیقشی و خیلی دلت میخواد حس خوبی که تجربه کردی به اونم بچشونی منم همین حس رو دارم ولی اصرار اصلا جواب نمیده آدمها رو تا یه حدی با آگاهی دادن کمک میکنن از یه جایی به بعد باید رهاشون کنی تا تصمیم بگیرن وگرنه که خدا جبرا همه رو مطیع میکرد و خلاص! تصمیم کتایون از اینجا به بعدش دیگه واقعا فقط به خودش مربوطه پس بیا دیگه... نگاهم رو از در ورودی گرفتم و به ژانت دادم: اومد
قسمت_301 روی صندلی خالی روبه روی من و کنار ژانت نشست: سلام لبخندی زدم: سلام مهندس ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه ست بقول خودت خیلی بده آدم آن تایم نباشه! همونطور که محو ظاهر ژانت بود بی تعارف گفت: نمیخواستم بیام ولی... دلم نیومد پس کار خودتو کردی؟ الان راحتی دیگه نه؟! ژانت که گوشش از توصیه های من پر بود لبخندی زد و شمرده گفت: کتی جون من با صحت عقل و اطمینان کافی این تصمیم رو گرفتم پس ازت خواهش میکنم دیگه دراین باره هیچ حرفی نزنیم و شاممون رو بخوریم کتایون عصبی لبهاش رو جمع کرد: باشه باشه و بعد زیر لب به فارسی غرید: هر غلطی دلت میخواد بکن به من چه اصلا! ژانت با اخم ملیحی پرسید: چی گفتی؟ چشم غره ای نثار کتایون کردم و رو به ژانت رفع و رجوع کردم: هیچی عزیزم مثل همیشه چرت و پرت! به چشم غره ی متقابلش توجهی نکردم و به پیش خدمت اشاره کردم تا جلو بیاد و سفارش سرکار رو تحویل بگیره! چشمی بین خطوط منو چرخوند و با غیض گقت: دلم میخواد بهت ضرر بزنم شماره ۱۷ من و ژانت نگاهمون گره خورد و با خنده گفتیم: خاویار! .. _خب بشین روی تخت خوب به حالات من و نحوه ی ادای حروف و کلمات دقت کن اون متنی که دستته رو به ترتیب نگاه کن و با جملات من مطابقت بده میتونی فعلا موقع نماز خوندن همین کاغذ رو دستت بگیری تا حفظ بشی با دستمال آثار آب وضو روی صورتش رو خشک کرد و کاغذ رو مقابل صورتش گرفت: خب من حاضرم شروع کن توجهی به کتایون که به چارچوب در تکیه داده بود و نگاه عاقل اندر سفیهش رو بین من و ژانت میچرخوند نکردم و روی سجاده ایستادم: اول نیت نمازت رو توی دلت یا روی زبان ادا میکنی هر نمازی که هست یادت که نرفته هر کدوم مال چه وقتی بود و چند رکعت بود؟! _نه نه... یادمه _خب مثلا من الان میخوام نماز مغربم رو بخونم با خودم نیت میکنم سه رکعت نماز مغرب میخوانم، واجب، قربتا الی الله تکرار کرد: قربةً..؟! _قربة الی الله یعنی برای نزدیکی به خدا اونجا نوشتم خط اول بعدش تکبیر میگی و شروع میکنی نگاه کن؛ زیر لب نیت کردم و قامت بستم: الله اکبر
قسمت_302 تمام مدتی که نماز میخوندم هر دو با دقت تمام و در سکوت تماشام میکردن نماز که تمام شد ژانت گفت: حالا بذار با هم نماز بخونیم هر چی تو گفتی منم تکرار کنم الان من هنوز... نماز مغرب و عشای امشبم رو نخوندم... درسته؟! _آفرین درسته باشه ولی... من چادر نماز دیگه ای ندارم فقط یه جا نماز جیبی دارم دست بردم توی کیفم و جانماز رو مقابلش گرفتم نگاهی کرد و گفت: _خیلی دلم میخواد مثل تو مهر و سجاده بزرگ داشته باشم مخصوصا چادر نماز _باشه پس فعلا این سجاده و چادر من رو داشته باش من سعی میکنم یکی برات جور کنم و بعد پسش میگیرم فوری مانع در آوردن چادرم شد: نه... نمیخواد همین کوچولو خوبه تا یکی بخریم! لبخندی به روش زدم: نمازای اولته اینجوری بیشتر بهت میچسبه مقاومت نکن که میدونی حریفم نمیشی! با لبخند چادر رو از دستم گرفت: یه دونه ای ضحی! کتایون تک سرفه ای کرد: نه بابا میبینم که خیلی داره خوش میگذره! ژانت رو به کتایون چرخید و صادقانه گفت: آره خیلی کاش تو هم این حس رو تجربه میکردی با اشاره ریز من حرف رو عوض کرد: منظورم اینه که خیلی چیزا فقط با تجربه درک میشن خب... حالا اگر برات مهمه تو هم یه دونه ای هر کدومتون فقط یه دونه اید دیگه! بی توجه به دلجوییش کتایون رک گفت: تو که مسیحی معتقدی بودی و مسیح و مریم برات خیلی مقدس بودن چطور انقدر راحت دینت رو کنار گذاشتی و داری نماز میخونی! ژانت اخم کمرنگی کرد: من دینم رو کنار نگذاشتم اسلام که منکر مسیح و مریم نیست خیلی هم بهشون احترام میگذاره من چیزی رو از دست ندادم بلکه چیزهای جدیدی به دست آوردم چادر دوخته شده رو تن کرد: بهم میاد؟ نگاهی به چهره ی آرومش میون پارچه ی یکدست سفید چادر انداختم: خیلی خندید: ممنون حالا بخونیم؟ سر تکون دادم: بخونیم نماز که تمام شد کتایون توی اتاق نبود خواستم صداش کنم که دست ژانت حلقه شد روی دستم: میگم من یکم استرس دارم یه چیزی بگو که آرومم کنه! _چی بگم؟ اصلا چرا استرس داری؟! _خب فردا باید برم سرکار اولین روز کاری با حجاب اصلا نمیدونم چه برخوردی باهام میکنن _اگر خیلی سختته میتونی تقیه کنی یعنی به کسی نگی مسلمان شدی و با همون شال و کلاهت حجاب بذاری لبخند زد و سر تکون داد: نه نه من میخوام همه بدونن مسلمان شدم! از چیزی نمی‌ترسم فقط خواستم یه چیزی بگی که آرومم کنه. با لبخند میون دو ابروش رو بوسیدم خوب میفهمیدم چه حالی داره طول میکشه تا مثل من پوست کلفت کنه و بی توجه به برخورد دیگران روشش رو زندگی کنه. پیشونیش رو با انگشت شستم نوازش دادم: میدونم که خیلی سخته ولی یادت نره آدما تا کار سخت نکنن، آدم نمیشن یادت نره الگوها سخت ترین کارها رو انجام دادن که این سختی ها مقابلش هیچه! اگر به اینکه داری به الگوهات نزدیک میشی فکر کنی از سختی هات هم لذت می‌بری.
قسمت_303 ** با صدای اذان از خواب بیدار شدم و برای گرفتن وضو راهی سرویس شدم دیشب اونقدر دیر به خونه رسیدم که چراغها خاموش بود و اهل خانه غرق خواب و من ناچار شدم برای شنیدن تجربه اولین روز کاری ژانت با حجاب تا این لحظه صبر کنم وقتی برگشتم ژانت با صورت خیس و پف کرده روی مبل انتظارم رو میکشید: اومدی؟ من توی سینک ظرفشویی وضو گرفتم اینکار ایرادی که نداره؟ _سلام صبحت بخیر نه عزیزم چه اشکالی احساس کردم حالش کمی گرفته ست پرسش و پاسخ رو به بعد از نماز موکول کردم و خیلی سریع مشغول خواندن شدیم نماز که تموم شد گفتم: قبول باشه لبخندی زد: ممنون راستی این جور مواقع چی جواب میدن؟ تشکر میکنن؟ _نه. میگن قبول حق _آها قبول حق _خب... بگو ببینم چه خبر از کارت؟ دیروز چطور بود؟ نفس عمیقی کشید که حاکی از حرفهای مونده روی دلش بود: دیروز... اولش که همکارا از دیدنم تعجب کردن فکر کردن یه چالش یا چیزی شبیه اونه وقتی گفتم مسلمان شدم و شکلاتی که خریده بودم رو تعارف کردم؛ اولش با شوخی و خنده و مسخره بازی شکلات رو خوردن فکر کردن سرکارشون گذاشتم ولی وقتی فهمیدن قضیه جدیه؛ بعضیا مسخره کردن و بعضیا ناراحت شدن حتی یکیشون باهام دعوا کرد! ضحی واقعا دلم میخواست گریه کنم ولی خیلی خودمو کنترل کردم به خدا فکر کردم با خودم گفتم حتما اون منو میبینه و به قول تو عوض همه این سختیا بیشتر دوستم داره و بیشتر بهم نزدیک میشه چیزی نگفتم جوابشون رو ندادم رفتم دنبال ماموریتی که روی میزم بود ولی وقتی برگشتم همونی که باهاش دعوام شد گزارشم رو به رئیس شرکت داده بود احضارم کرد و توضیح خواست منم گفتم مسلمان شدم ولی توبیخم کرد! گفت دین شما به من ربطی نداره ولی کار شوخی بردار نیست گفت ظاهر شما روابط ما رو با شرکت های طرف قراردادمون دچار تشویش میکنه! گفت اینطوری نمیتونیم همکاری کنیم گفت فردا یا مثل همیشه بیا سر کارت... یا اینکه برو حسابداری و تسویه کن! منم... امروز میرم که تسویه کنم سعی کردم مثل اون وا نرم: یعنی به همین راحتی اخراجت کرد؟ با بغض گفت: آره من نمیفهمم مگه این یه تیکه روسری چه ضرری بهشون میرسوند! یعنی من با این دیگه نمیتونم عکس بگیرم؟! _فدای سرت عزیزم این که بغض کردن نداره تو خودتم میدونستی که این احتمال وجود داره خودتم گفتی وقتی بهت گفتم بیشتر فکر کن یادته؟... پس دیگه غصه شو نخور قحط کار که نیست تو هم عکاسی بلدی هم نقاشی هم زبان فرانسوی بلدی بالاخره یه کار خوب پیدا میکنی اصلا نگران نباش! لبخندی زد: ممنون که بهم روحیه میدی کتایون که دیشب بیشتر حالمو گرفت! بس که غر زد تا فهمید چی شده _اشکالی نداره از دستش دلخور نشو اونم نگرانته خیلی زیاد فقط یکم عجیب ابرازش میکنه! ولی کتایون خیلی دوستت داره ژانت لبخندی زد: میدونم تو خیلی خوبی ضحی همیشه توی هر شرایطی بجای پر و بال دادن به مشکلات مثبت ترین چیزها رو میبینی و به دیگران نشون میدی با لبخند و برای بار چندم گفتم: زاویه دید...خیلی مهمه خب حالا برو تسویه کن و بیا به نظرم فعلا یه هفته استراحت کن بعدش میگردیم دنبال یه کار خوب خوبه؟! لبخندی زد: استراحت! من الان نهایتا برای یک هفته زندگی پس انداز دارم یعنی میگی اونم خرج کنم و بعد برم بگردم دنبال کار؟ تو که میدونی اینجا چقدر هزینه ها بالاست _معلومه که میدونم تو فکر کردی من از خانواده م پولی میگیرم؟! من از حقوق کوچولوی خودم تو آزمایشگاه و پول ترجمه پروژه های دیگران خرج زندگیم رو میدم دستم تو خرجه رفیق! _واقعا؟! _بله واقعا اصلا نگران نباش کار بالاخره پیدا میشه اگرم یکم طول بکشه فعلا از پس انداز من خرج میکنیم و بعدا ازت میگیرم _اتفاقا امروز کتی گفت اگر پول نیاز داشتی بگو ولی من هیچ وقت دلم نخواسته از کتی پول بگیرم با خودم میگم اگر از اون پول بگیرم ممکنه فکر کنه رفاقتم باهاش بخاطر پولشه و آویزونش شدم _این چه حرفیه انقد به خودت سخت نگیر رفیقیم دیگه _من از ده سالگی رو پای خودم وایسادم ضحی به کار کردن و کم خرج کردن عادت دارم _نگران هیچی نباش خدا بزرگه تو فکر کردی خدا از روزی کسی که خلق کرده غافل میشه؟ توکل کن مطمئن باش به بهترین حالت ممکن این گره باز میشه این قول خداست! لبخندی زد: چقدر حالمو خوب کردی عاشقتم! پس امروزو استراحت میکنم و از فردا میگردم دنبال کار _منم برات پرس و جو میکنم به نظرم کتی هم... _نمیخوام به کتی رو بندازم امشب میگفت این چه خداییه که هنوز نیومده بیکارت کرده! نمیخوام فکر کنه ناتوان شدم _تو چه جوابی دادی؟