مطلع عشق
قسمت_298 اولین بار بود مسجد نیویورک رو به اسم خطاب میکرد اخم کم رنگی بین ابروهام نشست: بریم مسجد چ
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت 299
لبخندی به صورت غرق اندوهش زدم و پیشونیش رو بوسیدم:
چرا عزیزم من هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم
ببخشید اگر از برخوردم ناراحت شدی
من منظور بدی نداشتم
بابت تصمیمت هم بهت تبریک میگم
ولی حداقل چند روز دیگه به خودت زمان بده مطمئن شو
از پای میز بلند شدم
به نظرم به این زمان بعد از ابراز نظرش نیاز داشت
...
روزهای هفته پشت هم میگذشت و هر روز ژانت از من میخواست با هم به مسجد نیویورک بریم و من هربار با یک توضیح کوتاه ازش میخواستم باز کمی فکر کنه و مطمئن تر بشه
دلم میخواست ببینم تا کجا به من متکی میمونه و تا چه حد توی تصمیمش جدیه
روز شنبه که روز تعطیل بود اصرار ژانت بیشتر شد اما من تزم رو بهانه کردم و گفتم که نمیتونم همراهش برم
به نظر می اومد کمی گیج شده و از دستم دلخوره
ولی به نظرم براش لازم بود
نمیخواستم متکی به من تصمیم بگیره
باید تنها با تصمیم متفاوت و خاصش روبه رو میشد
روز یکشنبه بعد از صرف صبحانه دوباره همون درخواست رو تکرار کرد و من هم کم و بیش همون حرفها رو بهش زدم اما اینبار انگار اتفاقی که منتظرش بودم افتاده بود:
_ضحی من اصلا این رفتار تو رو نمیفهمم
واقعا این حرفا از تو بعیده
میگم من مطمئنم به همه چیزش فکر کردم
چرا باید وقتمو هدر بدم؟
بقول خودت از کجا معلومه که تا کی زنده ام
من میخوام زودتر شهادتین بگم و مسلمان بشم
لطفا همین امروز بریم من دیگه از این وضع بلاتکلیف خسته شدم!
خواهش میکنم
_ آخه امروز...
تیله های عسلیش به لرزش دراومد:
یا همین امروز منو میبری یا خودم تنها میرم
بهتم رو که دید از جاش بلند شد:
از کتایون نه ولی از تو توقع کمک داشتم رفیق
پشت کرد که بره
دستش رو گرفتم و ایستادم
محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:
ژانتِ عزیزم بهت تبریک میگم
خوش اومدی!
ازم جدا شد و لبخند زد: باهام میای؟!
سری تکون دادم:
چرا که نه
امروز بعد از ظهر
دستی به هم زد: پس امشب شام مهمون من
رو به اتاق پاشنه چرخوند و صدا بلند کرد: بداخلاقا هم بشنون
امشب شام میخوام ببرمتون بیرون
یه رستوران خوب!
کتایون با صدای بلند گفت:
ولخرجی نکن ورشکست میشی
واسه اوقات بیکاری پس انداز کن!
لبخندی زدم و ژانت هم به سختی خندید
روی شونه ش زدم:
و از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای...
آروم لب زد: نمیترسند!
_احسنت
عادت کن به این حرفا بخندی
این قدم اوله
حالا هم برو تا بعد از ظهر به کارات برس
...
جلوی آینه روسریم رو سر میکردم و کنارم ژانت با وسواس تمام موهاش رو زیر کلاهش جمع میکرد
شال گردنش رو هم با دقت دور گردن پیچید و دکمه های بارونیش رو بست
من هم بارونیم رو تن کردم و چترم رو از جاکفشی برداشتم
نم نم بارون یک ساعتی میشد شهر رو برای قدمهای ژانت به سمت معشوقش آب و جارو میکرد
ژانت نگاهی به کتایون که با لپ تاپ مشغول کار روی طرح گرافیکیش بود انداخت و خطاب قرارش داد: میخواستم شام مهمونت کنم
نمیای؟!
سر بلند کرد: شامت سرمو بخوره
هرجا میخواستی بری تو این بارون میرسوندمت
ولی اینجا رو نه...
نمیخوام تو اشتباهت سهیم باشم!
ژانت سعی میکرد دلخور نشه:
باشه اصلا من اشتباه میکنم
ولی بقول خودت آدما حق دارن اونجوری که میخوان زندگی کنن
من نمیخوام ما رو برسونی فقط ساعت هشت بیا اون رستورانی که همیشه منو میبردی
اگر نیای ناراحت میشم رفیق...
پشت کرد و از در بیرون رفت
نگاهی به چهره گرفته کتایون انداختم و آروم زیر لب گفتم: خداحافظ!
به اصرار ژانت یک ایستگاه زیر بارون قدم زدیم
البته با چتر
حالش خیلی خوب بود
مدام لبخند میزد و زیر لب میگفت: دارم میام!
و من فقط لبخند میزدم و در سکوت همراهیش میکردم
سوار اتوبوس که شدیم دست توی کیفش برد و آینه اش رو بیرون کشید
دوباره با وسواس موهای بیرون اومده رو زیر کلاه داد و شالش رو طوری تنظیم کرد که گردنش رو بپوشونه
شال گردن بافتم رو روی گردن مرتب کردم و پرسیدم:
اینجوری سخت نیست؟!
به نظرم با روسری راحتتره
_منم همین فکرو میکنم
ضمنا اینجوری کسی نمیفهمه من مسلمانم ولی باروسری چرا!
ولی خب من که روسری ندارم!
نگاهم روی صورت زیباش عمیق شد:
دلت میخواد دیگران بدونن تو مسلمانی؟
لبخندش زیباتر شد:
_دلم میخواد فریاد بزنم و به همه بگم این گنج رو پیدا کردم
چقدر خوبه که من یک زنم
اگر مرد بودم هیچکس از ظاهرم نمیفهمید من مسلمانم
ولی حالا وقتی حجاب بگذارم، مثل تو، همه میفهمن...
دستش رو گرفتم:
خوش بحالت ژانت
به حالت غبطه میخورم
این روزا برات روزای خیلی خوبیه
ازشون خوب استفاده کن
برای منم حتما دعا کن...
قسمت_300
روبه روی روحانی مسجد روی تک مبل نشسته بود و من هم کنارش روی مبل بغلی
چند بار عمیق نفس کشید
هیجان داشت...
حاج آقای نسبتا مسن دستی به محاسنش کشید و قرآنی که در دست دیگه ش بود رو بوسید و به طرف ژانت گرفت:
این هدیه مسجد به شماست دخترم
امیدوارم عامل به قرآن باشید و در قیامت با قرآن محشور باشید
خب
اگر آماده هستی این جملاتی که میگم رو با من تکرار کن
ژانت آخرین نفس عمیقش رو هم کشید و سرتکون داد
حاج آقا هم شهادتین رو کلمه کلمه بر زبان آورد و ژانت تکرار کرد:
اشهدُ
_اشهدُ
_انَّ
_انَّ
_لااله
_لااله
_الا الله
_الاالله...
طنین صدای حاج آقا و تکرار ژانت شبیه موسیقی نرم آبشار روانم رو میشست و سنگریزه ها رو با خودش میبرد
_اشهدُ
_اشهدُ
_انَّ
_انَّ
_محمدا
_محمدا
_رسول الله
_رسول الله...
لبخند روی لبهای ژانت پهن شد
حاج آقا آهسته گفت: مبارک باشه
اگر قصد تشرف به مذهب شیعه رو دارید این جمله آخر رو هم تکرار کنید
ژانت با لبخند سرتکون داد و چشمهاش رو دوباره بست
_اشهدُ
_اشهدُ
_انَّ
_انَّ
_علیا
_علیا
_ولی الله
_ولی الله...
دست ژانت رو توی دست گرفتم و گونه ش رو نرم بوسیدم: مبارکه عزیزم
لبخندش عمیق و عمیقتر شد تا چال ریزی روی گونه ش افتاد : ممنون
حاج آقا ظرف شیرینی رو از روی میز برداشت و تعارفمون کرد: بفرمایید
مبارکه...
هر کدوم با تشکر یک شیرینی برداشتیم و توی پیش دستی گذاشتیم
دست بردم توی کیفم و هدیه ای بیرون کشیدم
با ذوق از دستم گرفتش:
وای این مال منه چیه؟!
همونطور که مشغول باز کردنش بود توضیح دادم:
_یادته اونروز یه روسری خریدم واسه خودم
گفتی خیلی خوشرنگه یکی هم واسه رضوان گرفتم؟
پستش نکردم که خودم بهش بدم
ولی قسمت تو شد
واسه اون یکی دیگه میخرم...
با ذوق روسری گلبهی رو مقابل صورتش باز کرد:
وای ممنونم ازت
اینبار اون بود که گونه م رو میبوسید:
خیلی قشنگه
اون روزم دلم میخواست سرش کنم ولی... شجاعتش رو نداشتم
اما امروز میتونم
خداروشکر!
...
پشت میز منتظر اومدن گارسون برای آوردن منو بودیم که رو به ژانت گفتم:
اینجا یکم زیادی گرون نیست؟!
لبخندی زد: یه شب که هزار شب نمیشه رفیق!
چشمهام گرد شد: جان؟!
_مگه این ضرب المثل ایرانی نیست
من ترجمه شو گفتم دیگه!
پیشخدمت اتوکشیده ای منو رو روی میز گذاشت و منتظر شد
بالاخره چشم از ژانت با این هیبت جدید و زیبا گرفتم و به منو دادم:
خب
باز مثل اینکه من باید سبزیجات بخورم!
_ماهی بخور
خاویار
شماره ... ۱۷
آهسته گفتم:
ولمون کن دختر
مثل اینکه جدی جدی زدی به سیم آخر
خاویار؟!
بعدم من اصلا دوست ندارم خاویار!
_خب پس مثل من پاستا میگو سفارش بده
سفارش رو داد و منو رو به پیش خدمت برگردوند
همین که از میز دور شد با تردید پرسید:
به نظرت کتی میاد؟!
_حالا اگر نیاد دلخور میشی؟!
_خب...
آره
نشم؟!
_نه... رها کن
الکی سر چیزای بی ارزش به خودت ناراحتی نده
نتونسته یا نخواسته یا خوشش نیومده
به هر حال نشده
نیومده...
دلیل خیلی بزرگی نیست واسه دلخوری و قهر و اینا
تو الان باید نسبت به قبل صبوری و خوش اخلاقیت بیشتر بشه
چون هر رفتار جدیدی رو دیگران تلاش میکنن بچسبونن به این تغییرت
غرق فکر نفسش رو بیرون داد:
میدونی...
دارم فکر میکنم من و کتایون هر دو توی این مدت حرفهای یکسانی رو شنیدیم
چی باعث شد من تحت تاثیر قرار بگیرم و اون نه
_آدما تفاوتهای زیادی با هم دارن، تو فیزیولوژی، تو خلقیات روحی و روانی، درصد انعطاف پذیری، منطق محوری، تعصب و...
اما درباره کتایون و تو
شما هر دو تحت تاثیر قرار گرفتید و من این رو حس کردم، البته با اندازه های متفاوت اما اون هم تحت تاثیر قرار گرفت
اما این تاثیر منجر به کنش نشد
چون کتایون مقابلش ایستاد
ولی تو نایستادی
یعنی فرضت این نبود که باید با چیزی مقابله کرد اومده بودی تا بشنوی
حداقل بعد از اون ماجرای اثبات خدا
ولی کتایون برای جنگ اومده بود
برای همینم سختشه دستاش رو ببره بالا
سختشه تغییر ایجاد کنه
تحول همیشه سخته و آدمها در مواجهه با اون رفتارهای متفاوتی دارن
میبینی کتایون چقدر نسبت به حجابت گارد داره؟
چون حجاب یک تغییر کاملا تو چشم و بزرگه
و از نظر کتایون این یعنی خطر
حالا اینکه اون چطور با چالشش مواجه میشه به خودش مربوطه
میدونم که رفیقشی و خیلی دلت میخواد حس خوبی که تجربه کردی به اونم بچشونی
منم همین حس رو دارم ولی اصرار اصلا جواب نمیده
آدمها رو تا یه حدی با آگاهی دادن کمک میکنن
از یه جایی به بعد باید رهاشون کنی تا تصمیم بگیرن
وگرنه که خدا جبرا همه رو مطیع میکرد و خلاص!
تصمیم کتایون از اینجا به بعدش دیگه واقعا فقط به خودش مربوطه
پس بیا دیگه...
نگاهم رو از در ورودی گرفتم و به ژانت دادم: اومد
قسمت_301
روی صندلی خالی روبه روی من و کنار ژانت نشست:
سلام
لبخندی زدم:
سلام مهندس
ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه ست
بقول خودت خیلی بده آدم آن تایم نباشه!
همونطور که محو ظاهر ژانت بود بی تعارف گفت:
نمیخواستم بیام
ولی... دلم نیومد
پس کار خودتو کردی؟
الان راحتی دیگه نه؟!
ژانت که گوشش از توصیه های من پر بود لبخندی زد و شمرده گفت:
کتی جون من با صحت عقل و اطمینان کافی این تصمیم رو گرفتم
پس ازت خواهش میکنم دیگه دراین باره هیچ حرفی نزنیم و شاممون رو بخوریم
کتایون عصبی لبهاش رو جمع کرد:
باشه
باشه
و بعد زیر لب به فارسی غرید:
هر غلطی دلت میخواد بکن به من چه اصلا!
ژانت با اخم ملیحی پرسید: چی گفتی؟
چشم غره ای نثار کتایون کردم و رو به ژانت رفع و رجوع کردم:
هیچی عزیزم مثل همیشه
چرت و پرت!
به چشم غره ی متقابلش توجهی نکردم و به پیش خدمت اشاره کردم تا جلو بیاد و سفارش سرکار رو تحویل بگیره!
چشمی بین خطوط منو چرخوند و با غیض گقت:
دلم میخواد بهت ضرر بزنم
شماره ۱۷
من و ژانت نگاهمون گره خورد و با خنده گفتیم: خاویار!
..
_خب
بشین روی تخت
خوب به حالات من و نحوه ی ادای حروف و کلمات دقت کن
اون متنی که دستته رو به ترتیب نگاه کن و با جملات من مطابقت بده
میتونی فعلا موقع نماز خوندن همین کاغذ رو دستت بگیری تا حفظ بشی
با دستمال آثار آب وضو روی صورتش رو خشک کرد و کاغذ رو مقابل صورتش گرفت:
خب
من حاضرم شروع کن
توجهی به کتایون که به چارچوب در تکیه داده بود و نگاه عاقل اندر سفیهش رو بین من و ژانت میچرخوند نکردم و روی سجاده ایستادم:
اول نیت نمازت رو توی دلت یا روی زبان ادا میکنی
هر نمازی که هست
یادت که نرفته هر کدوم مال چه وقتی بود و چند رکعت بود؟!
_نه نه... یادمه
_خب مثلا من الان میخوام نماز مغربم رو بخونم
با خودم نیت میکنم سه رکعت نماز مغرب میخوانم، واجب، قربتا الی الله
تکرار کرد: قربةً..؟!
_قربة الی الله
یعنی برای نزدیکی به خدا
اونجا نوشتم خط اول
بعدش تکبیر میگی و شروع میکنی
نگاه کن؛
زیر لب نیت کردم و قامت بستم: الله اکبر
قسمت_302
تمام مدتی که نماز میخوندم هر دو با دقت تمام و در سکوت تماشام میکردن
نماز که تمام شد ژانت گفت:
حالا بذار با هم نماز بخونیم
هر چی تو گفتی منم تکرار کنم
الان من هنوز...
نماز مغرب و عشای امشبم رو نخوندم... درسته؟!
_آفرین درسته
باشه ولی...
من چادر نماز دیگه ای ندارم
فقط یه جا نماز جیبی دارم
دست بردم توی کیفم و جانماز رو مقابلش گرفتم
نگاهی کرد و گفت:
_خیلی دلم میخواد مثل تو مهر و سجاده بزرگ داشته باشم
مخصوصا چادر نماز
_باشه پس فعلا این سجاده و چادر من رو داشته باش
من سعی میکنم یکی برات جور کنم و بعد پسش میگیرم
فوری مانع در آوردن چادرم شد: نه... نمیخواد
همین کوچولو خوبه تا یکی بخریم!
لبخندی به روش زدم:
نمازای اولته
اینجوری بیشتر بهت میچسبه
مقاومت نکن که میدونی حریفم نمیشی!
با لبخند چادر رو از دستم گرفت:
یه دونه ای ضحی!
کتایون تک سرفه ای کرد: نه بابا
میبینم که خیلی داره خوش میگذره!
ژانت رو به کتایون چرخید و صادقانه گفت:
آره خیلی
کاش تو هم این حس رو تجربه میکردی
با اشاره ریز من حرف رو عوض کرد:
منظورم اینه که خیلی چیزا فقط با تجربه درک میشن
خب... حالا اگر برات مهمه
تو هم یه دونه ای
هر کدومتون فقط یه دونه اید دیگه!
بی توجه به دلجوییش کتایون رک گفت: تو که مسیحی معتقدی بودی و مسیح و مریم برات خیلی مقدس بودن
چطور انقدر راحت دینت رو کنار گذاشتی و داری نماز میخونی!
ژانت اخم کمرنگی کرد: من دینم رو کنار نگذاشتم
اسلام که منکر مسیح و مریم نیست خیلی هم بهشون احترام میگذاره
من چیزی رو از دست ندادم بلکه چیزهای جدیدی به دست آوردم
چادر دوخته شده رو تن کرد: بهم میاد؟
نگاهی به چهره ی آرومش میون پارچه ی یکدست سفید چادر انداختم:
خیلی
خندید: ممنون
حالا بخونیم؟
سر تکون دادم: بخونیم
نماز که تمام شد کتایون توی اتاق نبود
خواستم صداش کنم که دست ژانت حلقه شد روی دستم: میگم
من یکم استرس دارم
یه چیزی بگو که آرومم کنه!
_چی بگم؟
اصلا چرا استرس داری؟!
_خب فردا باید برم سرکار
اولین روز کاری با حجاب
اصلا نمیدونم چه برخوردی باهام میکنن
_اگر خیلی سختته میتونی تقیه کنی یعنی به کسی نگی مسلمان شدی و با همون شال و کلاهت حجاب بذاری
لبخند زد و سر تکون داد:
نه نه من میخوام همه بدونن مسلمان شدم!
از چیزی نمیترسم
فقط خواستم یه چیزی بگی که آرومم کنه.
با لبخند میون دو ابروش رو بوسیدم
خوب میفهمیدم چه حالی داره
طول میکشه تا مثل من پوست کلفت کنه و بی توجه به برخورد دیگران روشش رو زندگی کنه.
پیشونیش رو با انگشت شستم نوازش دادم: میدونم که خیلی سخته
ولی یادت نره آدما تا کار سخت نکنن، آدم نمیشن
یادت نره الگوها سخت ترین کارها رو انجام دادن که این سختی ها مقابلش هیچه!
اگر به اینکه داری به الگوهات نزدیک میشی فکر کنی از سختی هات هم لذت میبری.
قسمت_303
**
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و برای گرفتن وضو راهی سرویس شدم
دیشب اونقدر دیر به خونه رسیدم که چراغها خاموش بود و اهل خانه غرق خواب
و من ناچار شدم برای شنیدن تجربه اولین روز کاری ژانت با حجاب تا این لحظه صبر کنم
وقتی برگشتم ژانت با صورت خیس و پف کرده روی مبل انتظارم رو میکشید:
اومدی؟
من توی سینک ظرفشویی وضو گرفتم
اینکار ایرادی که نداره؟
_سلام صبحت بخیر نه عزیزم چه اشکالی
احساس کردم حالش کمی گرفته ست
پرسش و پاسخ رو به بعد از نماز موکول کردم و خیلی سریع مشغول خواندن شدیم
نماز که تموم شد گفتم: قبول باشه
لبخندی زد: ممنون
راستی این جور مواقع چی جواب میدن؟
تشکر میکنن؟
_نه.
میگن قبول حق
_آها
قبول حق
_خب... بگو ببینم
چه خبر از کارت؟
دیروز چطور بود؟
نفس عمیقی کشید که حاکی از حرفهای مونده روی دلش بود:
دیروز...
اولش که همکارا از دیدنم تعجب کردن
فکر کردن یه چالش یا چیزی شبیه اونه
وقتی گفتم مسلمان شدم و شکلاتی که خریده بودم رو تعارف کردم؛
اولش با شوخی و خنده و مسخره بازی شکلات رو خوردن
فکر کردن سرکارشون گذاشتم
ولی وقتی فهمیدن قضیه جدیه؛
بعضیا مسخره کردن و بعضیا ناراحت شدن حتی یکیشون باهام دعوا کرد!
ضحی واقعا دلم میخواست گریه کنم ولی خیلی خودمو کنترل کردم
به خدا فکر کردم
با خودم گفتم حتما اون منو میبینه و به قول تو عوض همه این سختیا بیشتر دوستم داره و بیشتر بهم نزدیک میشه
چیزی نگفتم
جوابشون رو ندادم
رفتم دنبال ماموریتی که روی میزم بود
ولی وقتی برگشتم همونی که باهاش دعوام شد گزارشم رو به رئیس شرکت داده بود
احضارم کرد و توضیح خواست
منم گفتم مسلمان شدم
ولی توبیخم کرد!
گفت دین شما به من ربطی نداره ولی کار شوخی بردار نیست
گفت ظاهر شما روابط ما رو با شرکت های طرف قراردادمون دچار تشویش میکنه!
گفت اینطوری نمیتونیم همکاری کنیم
گفت فردا یا مثل همیشه بیا سر کارت... یا اینکه برو حسابداری و تسویه کن!
منم...
امروز میرم که تسویه کنم
سعی کردم مثل اون وا نرم:
یعنی به همین راحتی اخراجت کرد؟
با بغض گفت: آره
من نمیفهمم مگه این یه تیکه روسری چه ضرری بهشون میرسوند!
یعنی من با این دیگه نمیتونم عکس بگیرم؟!
_فدای سرت عزیزم این که بغض کردن نداره
تو خودتم میدونستی که این احتمال وجود داره
خودتم گفتی
وقتی بهت گفتم بیشتر فکر کن
یادته؟...
پس دیگه غصه شو نخور
قحط کار که نیست تو هم عکاسی بلدی هم نقاشی
هم زبان فرانسوی بلدی
بالاخره یه کار خوب پیدا میکنی اصلا نگران نباش!
لبخندی زد: ممنون که بهم روحیه میدی
کتایون که دیشب بیشتر حالمو گرفت!
بس که غر زد تا فهمید چی شده
_اشکالی نداره از دستش دلخور نشو
اونم نگرانته خیلی زیاد
فقط یکم عجیب ابرازش میکنه!
ولی کتایون خیلی دوستت داره ژانت
لبخندی زد:
میدونم
تو خیلی خوبی ضحی همیشه توی هر شرایطی بجای پر و بال دادن به مشکلات مثبت ترین چیزها رو میبینی و به دیگران نشون میدی
با لبخند و برای بار چندم گفتم:
زاویه دید...خیلی مهمه
خب حالا برو تسویه کن و بیا
به نظرم فعلا یه هفته استراحت کن
بعدش میگردیم دنبال یه کار خوب
خوبه؟!
لبخندی زد:
استراحت!
من الان نهایتا برای یک هفته زندگی پس انداز دارم
یعنی میگی اونم خرج کنم و بعد برم بگردم دنبال کار؟
تو که میدونی اینجا چقدر هزینه ها بالاست
_معلومه که میدونم
تو فکر کردی من از خانواده م پولی میگیرم؟!
من از حقوق کوچولوی خودم تو آزمایشگاه و پول ترجمه پروژه های دیگران خرج زندگیم رو میدم دستم تو خرجه رفیق!
_واقعا؟!
_بله واقعا
اصلا نگران نباش کار بالاخره پیدا میشه اگرم یکم طول بکشه فعلا از پس انداز من خرج میکنیم و بعدا ازت میگیرم
_اتفاقا امروز کتی گفت اگر پول نیاز داشتی بگو ولی من هیچ وقت دلم نخواسته از کتی پول بگیرم
با خودم میگم اگر از اون پول بگیرم ممکنه فکر کنه رفاقتم باهاش بخاطر پولشه و آویزونش شدم
_این چه حرفیه انقد به خودت سخت نگیر رفیقیم دیگه
_من از ده سالگی رو پای خودم وایسادم ضحی
به کار کردن و کم خرج کردن عادت دارم
_نگران هیچی نباش خدا بزرگه
تو فکر کردی خدا از روزی کسی که خلق کرده غافل میشه؟
توکل کن
مطمئن باش به بهترین حالت ممکن این گره باز میشه
این قول خداست!
لبخندی زد:
چقدر حالمو خوب کردی
عاشقتم!
پس امروزو استراحت میکنم و از فردا میگردم دنبال کار
_منم برات پرس و جو میکنم
به نظرم کتی هم...
_نمیخوام به کتی رو بندازم
امشب میگفت این چه خداییه که هنوز نیومده بیکارت کرده!
نمیخوام فکر کنه ناتوان شدم
_تو چه جوابی دادی؟
قسمت_304
_نیستم!
به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته چون تمام این فیلم رو میبینه نه فقط یک سکانسش رو
پس صبر میکنم تا هرکاری میخواد بکنه
من فقط بهش اعتماد میکنم
خوبه؟
_عالیه
برو به سلامت!
***
سه روز باقیمونده تا پایان هفته رو فشرده کار کردم تا گزارشی که ازم خواسته شده بود رو دقیق و کامل تحویل بدم
اگر چه دل و دماغی برای کار و درس نداشتم ولی تعهد ناچارم کرده بود
تب شادی مسلمان شدن ژانت هم خوابیده بود و باز داغ دلم تازه شده بود
هر روز با رضوان حرف میزدم
بی تاب ترم میکرد ولی نمیتونستم سراغ نگیرم
دیگه چیزی به عازم شدنشون نمونده بود
پیگیر کار برای ژانت هم بودم و از هر کاری پرس و جو میکردم ولی کار مناسبش رو هنوز پیدا نکرده بودم
خودش هم از گزارش های شبانه اش پیدا بود هنوز به جایی نرسیده
شب جمعه باز دیر رسیدم و دیدار فارغ از عجله و درست و حسابی به صبحانه ی روز شنبه موکول شد
دور میز صبحانه کتایون از ژانت پرسید:
چی شد بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟
ژانت که نمیخواست دوباره سرزنش متوجه خودش و تصمیمش بشه با لحن امیدوارانه ای جواب داد:
نه ولی بالاخره پیدا میشه نگران نیستم
کار که قحط نیست این همه زن مسلمان دارن کار میکنن با حجاب مثل همین ضحی شاید یکم طول بکشه ولی بالاخره پیدا میشه
کتایون دوباره پرسید:
میخوای منم بسپرم برات؟
فوری گفت: نه ممنون خودم یه جوری...
حرفش رو قطع کردم:
چرا نه اگر می تونه بذار کمک کنه چه ایرادی داره
میدونستم مشکلش چیه
نمیخواست کتایون بعدها به روش بیاره که جور خداش رو کشیده!
گفتم:
اینم یه وسیله است دیگه ژانت امور دنیا با اسباب اداره و رتق و فتق میشه وقتی رفیقت بهت پیشنهاد کمک میده رد نکن ازش تشکر هم بکن چون قدردانی از اسباب عین سپاسگزاری از خداست
خیلی ممنون کتی اگر کمکی از دستت براومد و کاری پیدا کردی زحمتش رو بکش ممنون که به فکر بودی
بعد از صبحانه دوباره به اتاق برگشتم تا برای تست دوشنبه کمی مطالعه کنم که تلفنم زنگ خورد
رضوان بود
جواب دادم:
_به به
سلام مسافر کرب و بلا
چه می کنی کربلایی خانوم؟
با ذوق و ناز تواضع کرد:
_سلام دعا به جان شما
_خب در چه حالید؟
_ دیگه داریم بار و بنه جمع می کنیم احتمالاً فردا راه بیفتیم سمت مرز خواستم اگر دیگه گوشیم آنتن نداد خداحافظی کرده باشیم
یک لحظه بغض سالها دوری به حلقومم هجوم آورد و هرچه کردم در این جدال نابرابر زورم به این گره کور نرسید
فقط اشک های داغ و شورم ذره ذره این گره رو می خورد تا کوچک بشه اما زمان لازم بود
پرسید: داری صدامو ضحی؟
به سختی گفتم:
آره عزیزم چرا اینقدر زود؟
_خب از مرز خسروی میریم بغداد که بریم کاظمین بعدم سامرا بعد میریم نجف یکی دوروز میمونیم بعد راه می افتیم سمت کربلا
دستم رو روی اسپیکر گوشی گذاشتم که هق هقم به گوشش نرسه
گوشی رو کمی دور گرفتم و چند بار عمیق نفس کشیدم
بعد دوباره گوشی رو روی گوشم گذاشتم:
خب به سلامتی نایب زیاره من هم باشید
_ اون که حتماً اصلاً این سفر رو به نیابت از تو دارم میرم
کاش میشد همراه هم باشیم
طاقت نیاوردم و بغضم با صدا بیرون ریخت
کلافه گفت: ضحی گریه می کنی؟
جواب ندادم
دوباره پرسید: آره ضحی؟ چت شد یهو؟
بی حوصله گفتم: نمیدونی؟
این سال چندمه که جا میمونم!
_اینجوری نگو کاره دیگه
ان شاالله سال های بعدی با هم میریم
_کی سال بعدی رو دیده؟
_ضحی حالم رو نگیر تو رو خدا!
بغض صداش باعث شد به ناله کردن خاتمه بدم
این غم فقط مال خودم بود:
خیلی خب مواظب خودتون باشید چند نفرید؟
نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد:
مثل هر سال منم و داداشا
رضا احسان و سبحان و حنانه
با داداشش...
میون این همه گرفتگی و اشک بهانه ای برای خندیدن پیدا شد
با صدایی که گرفتگی گریه و شیطنت خنده هر دو رو با هم داشت پرسیدم:
اه... ایشونم با شما میان؟
_ زهرمار میزنم تو سرتا!
_ فعلاً که نمیتونی
پس حسابی خوش میگذره
جای ما خالی!
راستی روشنا رو نمی برید؟
_ نه من خیلی دلم میخواد بیاد ولی حنانه میگه تو گرما اذیت میشه
_ حالا میمونه با زن عمو؟
_ آره بابا اون که جونش به جون مامانم بسته است
_ خب خداروشکر شکر پس جمعتون جمعه
گرفته گفت:
فقط ضحامون کمه!
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد🦋
مطلع عشق
🚨#مهم ⚠️ اگر تمام فعالان مجازی انقلاب در نرم افزار گوگل پلی به برنامه اینستاگرام پایین ترین امتیاز
⭕️فوری...
🔻با اقدام انقلابی عاشقان حاج قاسم جایگاه اینستاگرام در گوگل پلی از ۴.۵ به ۳.۳ تنزل کرد
با دادن امتیاز پایین به اینستاگرام در گوگلپلی، این پلتفرم را وادار به توقف حذف تصاویر سردار سلیمانی کنید. این اقدام باعث ضررهای مالی گسترده به این شرکت صهیونیستی می شود
اینم باید بگم که اصلاً نیازی به نصب اینستاگرام نیست روی لینک زیر کلیک کنید و به برنامه اینستاگرام تک ستاره بدید همین، اگه خواستید متن زیر رو هم بنویسید تا بفهمه از کجا ضربه می خوره
لینک👇
play.google.com/store/apps/details?id=com.instagram.android
متن👇
I am ghasem soleymani
مطلع عشق
#لبیک_یا_مهدی ۱۴
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مهارتهای_مهرورزی 55
اگه با کسی درگیرشدی
👈تلافی نکن و انتقام نگیر.
به محض تلافی
طرف معامله ات،دیگه خدا نیست!
✔️اونوقت قلبت
سیاهی قلب طرف مقابلو جذب میکنه!
و توبازنده اصلی این قصه ای
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
┄┄┅✧🌜•◦❈﷽❈•◦🌛✧┅┄┄ #هدف_و_فوائد_ازدواج۲ #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_چهاردهم 📌 خب، بدون دقت کا
#هدف_و_فوائد_ازدواج۲
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_آخر
✍ بعد، خانمهایی که موافق نبودن یا جوابِ تاحدودی و نهچندان و اصلاً دادن،
این جوری بوده وضعیتشون:
🌱 ۰.۷ درصدشون گفتن کسی که
استقلال مالی دارد لزومی ندارد، ازدواج کند. یعنی به ازدواج به صورت چی نگاه کردن؟ 🤨
یک منشاای برای تامین اقتصادی فقط.
گفتن شوهر یعنی کسی که تو رو از نظر اقتصادی تامین کنه، تو به کارهای دیگهات برس!😲
عرض کنم خدمتتون که👇
۳.۹ درصد هم گفتن که مانع از تحصیل میشه.
به اصطلاح دوتا مانعی که خانمها جواب داده بودند.
۳.۵ درصدشون هم گفتن که #ازدواج شروع مشکلات و قبول مسئولیتها هست.
این جوابهایی هست که خانمها دادند.
حالا من مال آقایون هم بخونم تو این فرصت کم، بد نیست.
🧔👨 آقایون
۳۷ درصدشون دوری از فساد و گمراهی رو مطرح کردند.
۱۶.۴۹ درصدشون دستور دین رو گفتن.
۱۴.۸۴ درصدشون نیاز جنسی رو گفتن.
۱۱.۵۴ درصدشون رسیدن به کمال رو گفتن.
۳.۸۵ داشتن همدم و مونس رو گفتن.
۴.۴ پیدا کردن جایگاه اجتماعی رو گفتن.
۳.۳ تشکیل خانواده.
۲.۲ پیدا کردن آرامش.
۱.۱ حلال مشکلات بودن.
۰.۵۴ درصد جلوگیری از اشتباه.
۱.۱ پیشرفت فرهنگی.
۱.۱ رفع مشکلات اجتماعی.
۱.۱ هدف دادن به زندگی.
۰.۵۴ مبارزه با تهاجم فرهنگی.
۰.۵۴ هم #مسئولیت پذیری بیشتر.
👈 کسایی که جوابِ... به اصطلاح... جواب دادن... تا حدودی... اینها...
این ۱۵ موردی که خوندم برای آقایون،
کسایی بودن که به اصطلاح جوابهای خیلی زیاد و زیاد دادن.
حالا ببینم آقایون، آقایون حدود ۷۵ نزدیک به ۷۶ درصدشون جواب خیلی زیاد و زیاد دادند.
اما آقایونی که به اصطلاح تاحدودی گفتند و ۱۷.۶۲٪ هست.
اینها گفتند چون ضروریات زیاد است برای ازدواج،
مانع پیشرفت هست، به خاطر مشکلات.
این سهتا مطلب رو بیان کردن درمورد اینکه ازدواج تا حدودی مطرح هست.
اونهایی که گفتند نه چندان،
حالا ازدواج نه چندان هست که
۱.۴۳ درصد هستند، گفتند چون پایبندی میاره و مشکلات اقتصادی داره.😕
💢 کسانی که گفتند اصلاً به اصطلاح نیازی نیست که،
۴.۲۹ درصد هست.
اینها چهار دلیل عمده رو ذکر کردند؛
یکی اینکه لزومی نداره،
مشکلات اقتصادی،
ازدواج امتیاز به خصوصی به انسان نمیده و مشکلات زیاد دیگری که غیر از مشکلات اقتصادی هست.
🔮 این وضع، یعنی این طرز جواب دادن نشون دهندهی این هست که ،
هنوز در جامعهی ما دیدگاههای درستی درمورد ازدواج،
هر چند بعضیهاش امیدوار کننده هست و از این جهت خوب هست که اکثراً نزدیک به هفتاد هشتاد درصد مسئلهی #ازدواج رو ،💍
جدّی گرفتند و ضروری میدونند،
اما هنوز دیدگاه درستی به اهداف ازدواج و فوائد ازدواج به خصوص
فوائد عالیش نداشتند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🍼این مادر ۲۹ ساله اهل تگزاس ویدئویی در کنار فرزندان و همسرش منتشر کرده و خبر از بارداری بچه نهم داده | #ببینید 🔺📽
👶 بچه نهم این خانواده پسره و فرزندان قبلی این خانواده به ترتیب ۱۲، ۹، ۸، ۶، ۵، ۳، ۱ ساله هستند و فرزند هشتم هم ۵ ماهشه.
#فرزندآوری
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
#یا_صدیقه_الشهیده🥀
هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو
یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو
همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم
با تو معنا بشود واژه #مادر بانو
#مابچہهاےمادرپهلوشڪستہایم🥀
#ایام_فاطمیه💔
#شهادت_مادرم_زهرا_س_تسلیت🥀
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🏴