eitaa logo
مطلع عشق
280 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
📌برای داشتن فرزند صالح، چلۀ ترک گناه بگیر 💠مراقبت‌های پیش از انعقاد نطفه مهم است. می‌توان این مراقب
📌 زنان هم می‌توانند مجاهد باشند 🔰 محیط جنینی می‌تواند در زمینه‌سازی برای شکل‌گیری شخصیت مهدوی فرزند، نقش مهمی ایفا کند. به این صورت که یا به شکوفایی استعدادهای بالقوه فرزند کمک می‌کند یا در مقابل آن مزاحمت ایجاد می‌کند. 🔅 جنین کوچک‌ترین نقشی در رشد خود ندارد و کاملأ وابسته به مادر است. مسئولیت مادر از همان ابتدای حمل آغاز شده و مادر وظیفۀ تربیت را عهده‌دار می‌شود. 💠 برنامۀ غذایی مادر در هوش، استعداد و اخلاق کودک تأثیر دارد؛ بنابراین مادر باید تنوع غذایی داشته و از غذای ناسالم بپرهیزد. همچنین حالت روانی مادر بر جنین اثر دارد؛ یعنی همۀ گفتار و رفتار، رفت و آمدها، شنیدنی‌ها، گفتنی‌ها و خواندنی‌های مادر در رشد و تربیت جنین اثرگذار است. ⭕️ پس مادر باید خود را از گناه و انحراف دور کند. از جمله می‌تواند دعاها و اذکار مربوط به امام زمان را بخواند و بر آن مداومت کند‌. (مثلأ هر روز دعای عهد و فرج بخواند.) می‌تواند قرآن بخواند و صدقه دهد و آن را به حضرت پیشکش کند. به زیارت اهل‌بیت برود و به آنان توسل کند و... 👈 حاملگی و زایمان کار دشواری است. مادر از زمان حامله‌شدن تا هنگامی که نوزاد خود را از شیر می‌گیرد، همانند مردی است که در میدان جنگ جهاد می‌کند. پس کار او بسیار ارزشمند است. 👶 ۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢خانم مجتهده نجفی در برنامه ثریا راجع به کاشت درختی می‌گوید که بعد از این برنامه مورد هجمه افراد ناشناس قرار گرفته و بعد از مدتی بطرز مشکوکی دچار مرگ شدند. 🔹ایشان نویسنده کتاب کاشت درختان مثمر هستند که آن را به دست رهبر معظم انقلاب رساندند. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 تکنیک مدیریت اذهان 🔺به تیترهای روزنامه شرق نگاه کنید. برای دروغ جوری تیتر می‌زنند که خوانده شود اما جوابیه به گونه‌ای است که مخاطب را جذب نمی‌کند. 🔹ماجرا از این قرار است که مادر دو تن از شهیدان هواپیمای اوکراینی در مصاحبه با از قول سردار سلامی گفته «اگر این‌ها نبودند چه جنگی می‌شد؟ و اگر این سانحه رخ نمی‌داد ۱۰ میلیون نفر کشته می‌شدند و این واقعه باعث شد که این جنگ رخ ندهد» 💢اما سردار شریف سخنگوی سپاه انتساب این سخنان به سردار سلامی را امری خلاف واقع و به دور از انصاف بیان کرده و گفتند که روایت خانم اسدی لاری از این دیدار ناقص، جهت‌دار و تحریف شده است. 🔹سخنگوی سپاه با نقل روایت دیدار سردار سلامی در بهمن ۹۸ با خانواده شهیدان اسدی لاری گفتند اینکه مادر شهیدان گفته حاضر به پذیرش دیدار سردار سلامی نبودند درست نیست. آنها در دیدار با معاون سپاه، خودشان درخواست دیدار با سردار سلامی را داده بودند که فرمانده سپاه هم به خانه‌شان رفت. 🔹همچنین پدر و مادر این شهیدان در تاریخ ۹ آذر ۹۹ کتاب «نخبگان آسمانی» را که درباره فرزندان‌ شهید خود نوشته بودند، برای سردار سلامی هدیه فرستادند. 🌐 http://fna.ir/62mx1 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰 این‌بار حضور رقصندگان سامبا در عربستان سعودی جنجال به پا کرد 🔻برپایی رویدادی که رقص سامبا محور اصلی آن بوده جنجال‌هایی را در این کشور اسلامی بسیار محافظه‌کار برانگیخته است. 🔻عربستان به خصوص پس از به قدرت رسیدن محمد بن سلمان، ولیعهد این کشور روندی تازه در زمینه اصلاحات اجتماعی و اقتصادی را در پیش گرفته که با برپایی انواع کنسرت‌ها، رویدادهای ورزشی - هنری و فراهم کردن مراسمات لیبرال بیشتر اجتماعی برای زنان همراه بوده است. 🔻انتشار ویدیوهایی از سه رقصنده سامبا در خیابان‌های جیزان، از شهرهای ساحلی کرانهٔ دریای سرخ در جنوب غربی عربستان محرک اصلی بحث‌ها و اظهار نظرهای جنجالی در شبکه‌ها و رسانه‌های اجتماعی این کشور شده است. 🔻در این ویدیوها زنانی به تصویر کشیده شده‌اند که لباس نمادین سامبا با پرهای رنگارنگ به تن دارند و پاها، بخش‌های پایین‌تنه و بازوهای آنها کاملا برهنه است. / یورونیوز ‌❣ @Mattla_eshgh
👈👈👈 مستند فوق العاده جنجالی 👉👉👉 🔰 دیدن این مستند برای هر دغدغه مندی به اسلام توصیه می شود ، همچنین توصیه می شود به غرب پرستانی که آموزش دینی را غلط می دانند!!! ✳️ در این مستند شما خواهید دید که چطور والدین مسیحی آمریکا، در ایام تابستان ، فرزندان خود را از سنین کودکی به کمپی به نام می برند تا در آنجا هم آموزه های دینی یاد بگیرند و هم آموزه هایی مربوط به ظهور مسیح در آخرالزمان!!! 🔰 این کلاسها اینقدر جذاب برگزار می شود که در روزهای آخر ، همه بچه ها با گریه از هم جدا می شوند و ورد زبان آنها ، دعا برای تعجیل در ظهور مسیح است!!! ✅ این مستند فوق العاده مهم حتما باید در مداس ما در هر رده ای و در دانشگاهها پخش شود تا عزیزان ما فکر نکنند آموزش دینی فقط مربوط به کشورهای اسلامی و ایران است . بلکه آنها فرزندان خود را از همین دوران برای زمینه سازی ظهور مسیح آماده می کنند اما در شبکه های خود به مردم و بچه های ما ، سگ بازی یاد می دهند و دوستی با جنس مخالف!!! ✳️ این مستند جنجالی را می توانید در فرمت ها و حجم های مختلف از آدرس زیر دریافت کنید https://www.aparat.com/v/TEaL4/%D9%85%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF_%DA%A9%D9%85%D9%BE_%D9%85%D8%B3%DB%8C%D8%AD ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_333 با خنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم کاش میشد ه
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈ 💙 💙 334 سبحان دوباره از من پرسید: یا همین قل جنابعالی این چشه که زن نمیگیره؟ منتظر چیه؟ سری تکان دادم: والا چی بگم دل ما هم خونه از دستش با نگاه رضا دلم هری ریخت نگران از اینکه الان کسی ذهنش معطوف من بشه و حرفی زده بشه به تقلا افتادم تا بحث رو عوض کنم: حاج آقا شما براشون دعا کنید سرعقل بیان! میگم الان استراحت کنیم تا دو بعد راه بیفتیم کی میرسیم کربلا ان شاالله؟ رضا جواب داد: ان شاالله بی حرف پیش حول و هوش ۱۰ صبح باید برسیم میدونید که فردا شب شب اربعینه و کربلا غلغله حرم که اصلا هیچی اگر بخوایم بریم زیارت باید قبل غروب بریم سری تکون دادم و نگاهم رو ازش گرفتم اما با کتایون که با خنده تند تند جملات بین ما رو برای ژانت ترجمه میکرد چشم تو چشم شدم و با نگاه بهم فهموند از علت پریشانیم آگاهه یعنی بقیه هم متوجهش شدن؟! ... روشنایی کم کم قدم به افق این جاده ی خاکی میگذاشت و هوا از سردی به گرمی تعدیل میشد مقابل موکبی به فتوای حاجی ایستادیم و صبحانه خوردیم تخم مرغ پخته و چای خیلی شیرین و نان و پنیر روی فرش های پهن شده زیر آسمان خدا چه حس جذابی بود چه حس نو و بدیعی بود رضا میپرسید "موکب اونطرف جاده حلیم میدن کسی میخوره براش بگیرم؟" و ما راضی از نان و پنیر و تخم مرغ و چای خیلی شیرین میگفتیم "نه" صبحانه که صرف شد سبحان اشاره ای به ساختمان پشت این فرشها کرد: یه ساعت اینجا بخوابیم خستگیمون دربره بعد راه بیفتیم دیگه چیزی نمونده به کربلا قبل ظهر وارد بشیم خیلی خوبه تا قبل شلوغی خودمونو برسونیم خونه ی سید اسد نگاه متعجب ما رو که دید توضیح داد: سید اسد رفیق کربلایی منه ما کلا هربار بیایم کربلا میریم اونجا حالا اگر مشکل ندارید بریم داخل استراحت، ساعت هفت و نیم همه بیرون باشن که دیگه یه نفس تا خود کربلا بریم ان شاالله جمعیت کوچکمون ان شااللهی گفت و وارد فضای کوچک اتاقک روبرومون شدیم و هنوز تن رو زمین نگذاشته خواب شیرین بغلمون گرفت از جذابیتهای این سفر همینه که اونقدر کم استراحت میکنی که استراحت شیرین میشه و لذت بیشتری ازش میبری! و دیگه بجای از این پهلو به اون پهلو غلتیدن و فکر و خیال هنوز روی رختخواب رو زیارت نکرده میری که رفته باشی
قسمت_335 هرچه به کربلا نزدیکتر می‌شدیم حسی توامان از حرارت و نشاط زیر پوستم می‌دوید و گاهی با هیجان به اوج می‌رسید. کم کم جمعیت متراکم تر میشد و هروله و سینه زنی دسته جمعی، زیبایی این رود خروشان رو دو چندان می‌کرد. قبل از بلند شدن کامل آفتاب از جاده پر دار و درخت منتهی به کربلا گذشتیم اما قبل از ورود به سفارش رضا آقایون با دستهای گره کرده دور خانمها حلقه زدن و ما با این حصار وارد سیل جمعیت شدیم تا هم رو گم نکنیم و با نامحرمی برخورد نکنیم. فشار جمعیت به حدی بود که جز حرکت مستقیم هیچ راهی نبود. جمعیت از زیر پلی با غریو حیدر حیدر گذر کرد و به روی پل بلند دیگه ای رسید سبحان نسبت به منزل رفیقش جهت میداد و تلاش میکردیم از جمعیت طوری بیرون بزنیم و راه فرعی های شهر رو در پیش بگیریم. ژانت آهسته رو به من میگفت: تو عمرم اینهمه آدم یکجا ندیده بودم‌! این شهر به اندازه اینهمه آدم جا داره؟! سری تکان دادم: چی بگم! به هر ترتیبی بود انتهای پل از جمعیت جدا شدیم و وارد خیابانی شدیم که ردیف مغازه های مختلف داشت و بعد از باریکه راهی وارد محلات پشتی شهر شدیم که خلوت تر بود. کوچه پس کوچه های باریک کربلا رو طی کردیم تا رسیدیم جلوی در خانه خشتی و زیبایی که با برگ ها سبز شده بود و سبحان زنگ کوچکش رو به صدا در آورد چشمی چرخاندم انگار اینجا به عکس نیویورک، پاییز کمی دیرتر شروع میشه و کربلا هنوز هوای تابستان به سر داره! روحانی سید نسبتا جوانی در رو به رومون باز کرد و سبحان رو بغل گرفت بعد با پسرها دست داد و دعوتمون کرد داخل. فضای حیاط با فضای کوچه کاملا متفاوت بود. پر از دار و درخت و گل و بسیار زیبا. به داخل خونه دعوت شدیم و از پذیرایی گذشتیم و از پله ها بالا رفتیم طبقه ی دوم منزل چندین اتاق داشت که دوتاش متعلق به ما بود. سید اسد با دست سرویس بهداشتی ها رو نشان داد و گفت راحت باشیم و برگشت پایین. ما هم وارد اتاقی که بهمون داده بودند شدیما انگار میزبان تعداد ما رو میدونست که دقیقا پنج دست رخت خواب روی زمین پهن کرده بود و روی تک میز اتاق چندین بسته لیوان آب خنک گذاشته بود. قبل از هر کاری کمی از اون آب خنک خوردم و پنکه ی سقفی گرد و کوچک اتاق رو روشن کردم همین که سر جام دراز کشیدم حنانه هم وارد شد: بچه ها حاجی میگه تا قبل اذان ظهر ما از حمام استفاده کنیم بعدش آقایون پرسیدم: آب اینجا جواب میده؟! _آره مشکلی ندارن خداروشکر کتایون بی هوا گفت: آخ چرخ موند تو حیاط؟ من اینجا دیگه چمدونمو می‌خوام می‌خوام دوش بگیرم. رضوان گفت: بذار زنگ بزنم احسان حنانه حرفش رو قطع کرد: نمیخواد همین الان سبحان گفت دارن میرن پایین وسایل چرخ رو بیارن بالا حالا فعلا هرکی وسایلش پیششه بیاد بره حموم بعد از ظهر می‌خوایم بریم زیارت البته اگر خدا بخواد و بشه با این شلوغی رضوان مثل همیشه فرز بلند شد و وسایلش رو روی دوش گذاشت؛ من رفتم.
قسمت_336 بعد از مدتها سبک و راحت، غرق خواب ناز بودم که رضوان بیدارم کرد: ضحی حرم نمیای ما بریم؟ از ترس فوری توی جام راست نشستم: نه بابا کجا با دست چشمهام رو ماساژ دادم تا ورمش رو بگیرم: ساعت چنده؟ _سه و نیم _تو این آفتاب بریم؟! _آفتاب که بخوابه غلغله میشه محاله بتونیم بریم تو حرم همین الانشم غلغله ست امشب شب اربعینه ها باشه ای گفتم و با دست زیر و روی کوله رو کورمال کورمال دنبال مانتو و روسریم گشتم از جا بلند شد‌: برات آویزون کردم پشت در با سلیقه هنوز جمله رو به پایان نرسونده لباسها رو روی سرم ریخت: زودباش بپوش حنانه پایینه رفیقاتم اگر میان بیدار کن با دست تکانی به ژانت دادم: ژانت جان حرم میای یا نه؟! فوری از جا بلند شد: آره الان میرید؟ _آره عزیزم پس پاشو بپوش تا دیر نشده کتایون که از صدای مکالماتمون چشم باز کرده بود غلتی زد و دلخور گفت: دارید میرید؟ چرا منو بیدار نکردی؟ _والا منم همین الان بیدار شدم داریم میریم حرم مگه میخوای بیای‌؟ نیم خیز شد: _پس اینهمه راه اومدم اینجا که بخوابم؟ وقت متعجب نگاه کردن بهش رو نداشتم! پس بی خیالش شدم و یادآوری نکردم ابتدای سفر نظرش چی بود و فقط تند تند لباسم رو تن کردم خیلی زود به بقیه توی حیاط پیوستیم و سبحان آخرین توصیه رو کرد: مواظب باشید به هیچ وجه از هم جدا نشید همه مسیر برگشت رو یاد بگیرن رضوان گفت: خیالت راحت باشه داداش شما دیگه برید سبحان و حنانه با خداحافظی از در خارج شدن اما رضا انگار دلش راضی نشده باشه گفت: رضوان میخوای من با شما بیام؟ _نه داداش برید شماها ما چهار تا باهم میریم همم گم نمیکنیم خیالت راحت قبل غروبم حتما برمیگردیم ان شاالله احسان یک قدم به رضا نزدیک شد: منم میگم باهم بریم خیلی شلوغه اگر یه نفر گم بشه... کتایون با اطمینان گفت: نیازی نیست رضوان هست ما دست همو ول نمیکنیم بچه نیستیم که گم بشیم احسان سری تکون داد و رو به رضوان کرد: خیلی مواظب باشید اگر دیدید نمیشه رفت داخل اصرار نکنید برگردید حتما تا قبل غروب... رضوان با لبخند گفت: چشم شما برید به زیارتتون برسید التماس دعا رضا انگار باز آروم نشده باشه رو به من گفت: زیارت واجب نیست خودتون بهتر میدونید تو این شلوغی اگر دیدید دسته های آقایون مسیرو گرفتن جلو نرید که گیر کنید دستم رو پشتش گذاشتم و هُلش دادم سمت در: خیالت راحت باشه برو دیگه ناچار رفتن و ما هم با فاصله ازشون بیرون رفتیم از کوچه که گذر کردیم وارد فشار جمعیت خیابان اصلی شدیم و برای محکم کاری بازو به بازوی هم قفل کردیم و با جمعیت حرکت کردیم جز انسان هیچ چیز دیده نمیشد هیچ منظره ای تنها تصویر چشم پر کن لشکر انسانهای مشکی پوش بود و بس تا جایی که... برای اولین بار حرم حضرت عباس‌ع دیده شد از فاصله ی بسیار دور با حائل یک خیابان به سختی خودمون رو از موج جمعیت بیرون انداختیم و کنار پل ایستادیم. همین که نگاهم به طلاییِ دوردست نشین حرم افتاد اشکهای داغم روی گونه غلتید و با سرعت روی زمین کربلا سقوط کرد. دست روی سینه گذاشتم و سر خم کردم آهسته نجوا کردم: خوشا راهی که پایانش تو باشی السلام علیک، یا قمرالعشیره، یا عباس بن علی. حجم موج رو به افزایش مجال رفع دلتنگی رو گرفت. دوباره راه افتادیم. نگاهی به چهره ی بچه ها انداختم؛ صورت رضوان هم مثل من غرق اشک بود اما چهره ژانت غرق ذوق بود و صورت کتایون غرق بهت! مسیر باقی‌مانده رو با تپش قلب و چشم خیس طی می‌کردم به امید وصال ولی... امان از ناامیدی...! وقتی فهمیدیم به دلیل ازدحام درب حرم بسته شده، انگار چیزی شبیه ستون برسرم فرود اومد و توانم رو گرفت با حسرت و دوچندان اشک می‌ریختم و زیر لب گله می‌کردم آخرین فرصت دیدار هم از دست رفت. رضوان گرفته تر از من گفت: می‌دونستم حرمها رو بستن ولی فکر میکردم حداقل بین الحرمین قسمتمون باشه! نشد... بریم... کتایون متعجب پرسید: کجا بریم؟ یعنی برگردیم؟ پس این‌همه راه واسه چی اومده بودیم؟ رضوان_ما اینهمه راه رو برای پاسداشت شعائر حسینی و فرهنگ عاشورا میایم نه زیارت همه می‌دونن اربعین امکان زیارت تو کربلا خیلی خیلی اندکه. بیاید بریم از سمت در پشتی حرم امام حسین سلام بدیم و برگردیم تا گیر غلغله دم غروب نیفتادیم. تغییر مسیر دادیم و طول خیابان موازی بین الحرمین رو طی کردیم و توی ازدحام پیچیدیم سمت حرم. همین که تصویر دیوار های حرم و اندکی از گنبد نمایان شد با هق هق دست روی سینه گذاشتم و بعد از سلام گله کردم: این‌جوری قبول نیست بعد ده سال تشنه بیاری لب چشمه و برگردونی بخدا اگر اینجوری برگردم دق می‌کنم. اشکهام پی در پی و متصل شبیه جوی نه قطره قطره، جاری بود به پهنای صورت و صدای حرکت حرکت شرطه ها سوهان اعصابم!
قسمت_337 دست رضوان دور مچم حلقه شده بود و سعی میکرد حرکتم بده: بیا بریم تا یه چیزی بهت نگفته اینجا نمیشه توقف کرد سر راهه پای رفتن نداشتم اما ناچار به حرکت شدم تا لحظه آخر نگاهم به حرم سنجاق شد و وقتی از نظرم ناپدید شد مشغول اشکهام شدم کمی که گذشت ژانت دمغ گفت: توی این جمعیت اصلا نمیشه دست بلند کرد چه برسه به دوربین هیچی عکس نگرفتم دیگه نمیایم؟! رضوان سری تکون داد: دیگه نه فردا صبح راه میفتیم امشبم که اصلا محاله فکر کن الان اینه شب چه خبره کتایون پرسید: چرا فردا صبح چرا بعدا نریم؟ _خب فردا اربعینه مسیر برگشت یکمی خلوت تره از روز بعد اربعین هم خیلی مسیر برگشت شلوغ میشه _خب بمونیم دو سه روز بعدش بریم که خلوت شده باشه! رضوان لبخندی زد: نه اون که اصلا شدنی نیست یعنی دیگه جایی برای موندن نیست مردم اینجا تا اربعین به زوار خدمت میکنن بعدش همه چیز مثل روال عادی سالانه میشه قیمت کرایه ها بالا میره و... _حنانه که میگفت ما غیر اربعینم میایم کربلا میایم خونه ی این سید _آره خب ولی الان بعد از ده روز مهمون داری روا نیست بیشتر از این زحمت دادن گناه دارن بندگان خدا کتایون سری جنباند: خب میشه رفت هتل _خب هزینه ش خیلی بالاست اونم دو سه روز لزومی هم نداره هدف سفر حاصل شده دیگه تازه ما همیشه یه جوری می اومدیم که دو روز قبل اربعین برمیگشتیم اینبار همه معطل مرخصی احسان شدن یه کاری داشت که تعطیلی بردار نبود ما معمولا یه بارم اسفند میایم که خیلی خلوته و هوا هم عالیه اونموقع دل سیر زیارت میکنیم کتایون مغموم گفت: خب ژانت و ضحی که نمیتونن بیان ژانت اینجوری خیلی اذیت میشه رضوان لبخندش رو خورد و پرسید: یعنی الان نگران ژانتی؟ کتایون اخم کمرنگی کرد: پس چی؟! ژانت با عصبانیت گفت: الان حسابی دلم پره یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید میکشمتون!!!! نگاهی بهم کردیم که یادمون بیاد از کی مکالمات فارسی شد! ... در خانه رو که زدیم مرد مسنی با دشداشه مشکی و سر تراشیده در رو باز کرد با احترام سلام کردیم و وارد شدیم همونطور که به طرف ساختمان میرفتیم از رضوان پرسیدم: پدر سید اسد بود؟ _آره دیگه زن مسنی جلوی در اومد و خوش آمد گفت: سلام خوش آمدید اونوقت که اومدید ما بیرون بودیم بعدش هم مزاحم استراحتتون نشدیم رضوان با محبت بغلش کرد: خدا حفظتون کنه ببخشید باز مزاحم شدیم ژانت آروم کنار گوشم گفت: کاش عربی بلد بودم مثل شما و تشکر میکردم رو به اون خانوم که تعارف میکرد روی مبل بنشینیم گفتم: ببخشید باعث زحمت شدیم دوستام هم عربی بلد نیستن ولی خیلی دوست دارن تشکر کنن با لبخند جواب داد: خونه خودتونه راحت باشید شما ضحی هستی درسته؟ با لبخند نگاهی به رضوان انداختم: بله _دخترعموت خیلی ازت تعریف کرده دوستانتون هم ایرانی ان؟! دوباره نفس عمیقی کشیدم: بله این دوستم کتایون ایرانیه ولی ایشون فرانسویه ژانت هر دو با سر و دست و پا شکسته سلام کردن و روی مبل های پذیرایی نشستیم حاجیه خانوم برامون شربت آورد و ما با تشکر و شرمندگی خوردیم و بعد عروسش از اتاقی که نوزادش رو اونجا خوابونده بود بیرون اومد و به ما ملحق شد کمی بعد حنانه و سبحان هم برگشتن و حنانه به ما و سبحان به جمع آقایون توی حیاط پیوست حنانه گفت که اونها هم پشت در بسته موندن و برگشتن نمیدونم این چه حکمتیه که در اوج عطش گاهی آب دریغ میشه؛ شاید درها رو میبندن که برای باز کردنش تمنا کنیم! ما هم که ابایی نداریم تمام وجودمان تمناست؛ بنمای رخ که پس از ده سال باغ و گلستانم آرزوست حسین... ... تا دم غروب مشغول گفت و گو بودیم و بعد برای استراحت به اتاقمون برگشتیم تا وارد اتاق شدیم حنانه گفت: فردا صبح خیلی زود آفتاب نزده میریم که به شلوغی نخوریم چون مسیر بسته ست و ماشینی نیست تا ترمینال باید پیاده بریم مستقیم میریم مهران من و ژانت نگاهی به هم کردیم: خب ما باید برگردیم نجف. من همین دو ساعت پیش دوباره چک کردم فردا ساعت چهار بعد از ظهر برای نیویورک پرواز هست. فقط منتظر بودم رفتنمون برای فردا قطعی بشه که بلیط بگیرم. رضوان متعجب لب زد: چی داری میگی! مگه ناچاری که خسته و کوفته برگردی میریم ایران یه هفته استراحت کن بعد برگرد. ✍🏻 نویسنده: شین الف 🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
قسمت_338 آمد به سرم از آنچه می‌ترسیدم! از اول سفر اضطراب این لحظه رو داشتم ولی من نمیخواستم قبل از اتمام درسم برگردم . می‌دونستم با دیدن وطن و خانواده هوایی میشم و دیگه نمیتونم برگردم به غربت خودم رو میشناختم. اگر جبر شرایط خاصم نبود هرگز به هیچ قیمتی حتی تحصیلات ترک وطن نمیکردم و آواره غربت نمیشدم نمیخواستم برگردم و باز هر اونچه این مدت سعی کردم بهش فکر نکنم رو ببینم و زندگی اجباریم در آمریکا برام از اینی که هست جهنم تر بشه مُصر گفتم: نه ممنون ما برمیگردیم رضوان کلافه گفت: انقدر خیره سر بازی درنیار زن عمو و عمو دلتنگتن میفهمی اشاره ای به ژانت کردم: انقدر اصرار نکن میبینی که مهمون دارم معذب میشه _بیخود پشت ژانت قایم نشو قدم مهمون روی چشممون مگه ما مهمون ندیده ایم ژانت با خجالت گفت: نه بابا این چه حرفیه من مزاحم نمیشم کتایون از خداخواسته گفت: ژانت با من میتونه بیاد ضحی تو نگران اون نباش اگر میخوای بیای ایران نگاهی به چهره ی ساکت و به نظر راضی ژانت انداختم و ناباور به آخرین بهانه دست انداختم: چی داری میگی ژانت ویزای ایران نداره کجا میبریش؟ ژانت ناراحت گفت: راست میگه کتی رضوان محکم گفت: تو الان گیر اونی؟ رضا چند روزه همینجا براش ویزا میگیره _خودت داری میگی چند روزه شما که فردا صبح عازمید! کتایون انگار بهانه پیدا کرده باشه فوری گفت: خب دو سه رور میمونیم اینجا میریم هتل به خرج من خوبه؟ کلافه و جدی گفتم: من ایران نمیام بچه ها یعنی نمیخوام که بیام الانم منتظرم رضا بیاد بگم باقی پول رو برام حواله کنه بلیط بگیرم من با اولین پرواز فردا میرم نیویورک تو هم ژانت اگر دوست داری با کتی بری چه بهتر پیشنهاد کتایون پیشنهاد خوبیه یکم بمونید تا ویزات حاضر بشه به زیارتتم میرسی ژانت ناراحت گفت: نه دیگه اگر تو میموندی منم میموندم اگر تو میری منم میام _آخه چرا؟ رضوان کلافه از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و ژانت بی حوصله توی رختخوابش دراز کشید و بدون اینکه جوابم رو بده چشمهاش رو بست تا بخوابه! ✍🏻 نویسنده: شین الف 🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
57 محبـ💓ـت تو؛ وقتی به دلِ خدا میشینه؛ که دلِ طرف مقابلتو شاد کنه. 👈خدا میخواد؛ باخنده وخوشرویی به بقیه خدمت کنی. اگه نمیتونی؛کاری نکنی بهتره❗️ ✔️فقط خوشرو باش! ‌❣ @Mattla_eshgh