eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 معرفی انیمیشن سالم 🔸 لیوان بین‌الحرمین 🔹 لیوان بین الحرمین، داستان یک لیوان شیشه‌ایست که دوست دارد در موکب باشد و زائران از او استفاده کنند، ولی در اثر حادثه‌ای می‌شکند؛ هر لحظه ترس از نابودی داشت اما ... 🔻 در مجموعه بالا بخوانید. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_363 _یه ساعت و ده دقیقه تقریبا _خب ادامه بده فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی
┈•••♡🦋♡•••┈ 💙 💙 364 اون خانومم اگر اومد جلو سوال کرد تو نگران نباش من براش توضیح میدم با خوشحالی مشغول گرفتن عکسهاش شد و من بالاخره جایی برای نشستن پیدا کردم با اشاره مقصدمون روبهش نشون دادم تا بعد از تموم شدن کارش بهمون بپیونده و با بچه ها به سمتش حرکت کردیم همین که نشستیم کتایون پرسید: _اینجا انقدر شلوغه داخل چه خبره؟! رضوان جوابش رو داد: _داخل هم در همین حده _پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته؟! وارد بحث شدم: شاید بعد از اذان صبح یا طلوع آفتاب که حرم خلوت میشه شدنی باشه چیزی نگذشت که ژانت هم کنارمون روی فرش فرود اومد و با ذوق گفت: _این معماری فوق العاده ست محشره کلی عکس گرفتم. بعد به حرم خیره شد و آهسته تر ادامه داد: هر چند مطمئنم فقط اثر معماری و ترکیب رنگ نیست اینجا حس داره زنده ست مثل نجف و کربلا بعد انگار یاد موضوع مسکوتی که میانمون پیش اومده بود افتاد که بی مقدمه پرسید: _ضحی واقعا اون پلیس آمریکایی امام دوازدهم رو دید؟! _من فکر میکنم آره چون این ویژگی امامه که همه ما رو مثل کف دست میشناسه و به زبان و منطق خودمون هدایتمون میکنه امامی که هم امام همه ست؛ مثل کشتی نجاتی که برای همه ناجیه نه فقط گروه خاصی و هم امام تک تک ماست برای من یه جور امامت میکنه برای تو یه جور دیگه برای کتی و رضوان و اون پلیس آمریکایی و بقیه هم هرکدوم یه جور اونجوری که بهترین روش برای هرکدوم ماست ژانت فکورانه به حرم زل زد و پرسید: _یعنی مایی که برای زیارت امام هایی که از دنیا رفتن اینهمه راه میایم امامی داریم که الان زنده ست و روی زمین راه میره! به ما فکر میکنه و برای ما برنامه داره ولی ما نمیبینمش اینکه خیلی بده! _آره بده امکان بزرگی که از ما دریغ شده ولی ما اصلا متوجه چیزی که از دست میدیم نیستیم فراق ولی بدترین اتفاق ممکنه کسی که میتونه تمام مشکلات ما رو حل کنه! کسی که بقول تو دوستمون داره، به ما فکر میکنه، برای تک تکمون طرح و برنامه داره ولی ما توی خودمون و دنیای خودمون غرقیم لیوانی که مقابل صورتم قرار گرفت به کلامم پایان داد رضوان بود که برای هممون از سقاخانه آب آورده بود اصلا نفهمیدم کی از جاش بلنده شده! با تشکر لیوان رو گرفتم و مشغول خوردن شدم رضوان هم مثل من عاشق این آب بود آبی که همسایه آفتاب بود و از این همسایگی بی نصیب نبود رضوان مشغول جواب دادن باقی سوالات ژانت شد و من به گنبد خیره شدم آهسته زیر لب زمزمه کردم: _خدایا به حق امام رئوف رویای ما رو تعبیر کن مصلح جهانی رو به ما برگردون و زمین رو دوباره احیا کن با حق و عدالت و صلح آمین! . ژانت با دقت بین آینه کاری ها چشم میچرخوند و با ذوق تمام هر چند ثانیه یکبار میگفت: _فوق العاده ست! لبخندی زدم: _خسته نشدی؟! لبخندی به لبخندم زد: _نه آرامش اینجا مسحور کننده ست آدم دلش میخواد فکر دنیا رو کنار بگذاره و تا ابد همینجا بشینه چقدرحیف که انقدر دیر به اینجا اومدم امروز برای اولین بار آرزو کردم کاش مثل شما توی یک کشور مسلمان به دنیا می اومدم _ولی اشتباه میکنی! _چرا؟! _چون تو الان به ما برتری داری! تو توی شرایط سختتری ایمان آوردی _خیلی ازاین بابت خوشحالم که بقول تو این گنج رو پیدا کردم و بامحبتی آشنا شدم که قبل از این حسش نکرده بودم دیگه مثل قبل احساس تنهایی نمیکنم رضوان و کتایون از دور پیدا شدن گفتم: _خب اینا هم زیارتشون رو کردن دیگه باید کم کم بریم فرودگاه فکر کنم هوا کامل روشن شده باشه! ژانت انگار اصلا جمله من رو نشنیده باشه خیره به محوطه اطراف ضریح آهسته گفت: _میدونی این تصویر من رو یاد چی میندازه؟! _چی؟! _کندوی عسل یه مکعب طلایی که کلی زنبور عسل دورش میچرخن لبخندی زدم: _چه تعبیر زیبایی میدونستی این تعبیر امیرالمؤمنینه؟! تعجب راضیش کرد بالاخره چشم از این کندوی عسل بگیره: _واقعا؟! _بله امیرالمؤمنین میفرماید شیعیان ما مانند زنبور عسل هستند اگر میدانستند چه شهدی در دل دارند، هر آینه شکم میدریدند و از شهد خویش مینوشیدند عسل همون محبتیه که توقلب این مردم موج میزنه ببین با چه عشقی به سمتش میرن چرا انقدر دوستش دارن؟! چرا چیز دیگه ای رواینطور دوست ندارن؟! بی اون که بدونن جواب محبت امام رو میدن امام دوستشون داشته و بهشون محبت کرده که اونها بهش علاقه پیدا کردن قطره اشکی از گوشه چشم ژانت چکید: _تا چند ماه پیش فکر نمیکردم هیچ کس توی این دنیا دوستم داشته باشه و بهم فکر کنه یعنی باور کنم که...؟ _مطمئن باش اگر دوستت نداشت انقدر سریع دعوتت نمیکرد که به دیدنش بیای! _دلم نمیخواد برگردم! کاش میشد تا ابد اینجا بمونم اینجا خیلی انرژیک و جذابه! این آرزوی قلبی خودم هم بود هربار به مشهد می اومدم آرزو میکردم کاش اهل مشهد بودم و میتونستم برای همیشه زیر سایه گرم امام بمونم
قسمت_365 به محض بازگشت به تهران فهمیدیم زن عمو قرار خواستگاری رضوان رو برای شب جمعه گذاشته و خیالم راحت شد دلم میخواست شاهد عقدش باشم و بعد برگردم کتایون و ژانت هم با من هم نظر بودن و از این بابت خوشحال اما خودش پر ار هیجان بود بعد از ظهر پنجشنبه زودتر از همه حنانه با روشنا اومد با ذوق بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم با ناز فراوان گفت: _سلام ضحی جون ضعف کرده گفتم: _وای خدا چقدر تو نازی روشنا خانوم یادته حنانه من میرفتم چند ماهش بود! ماشاالله با وقار و ناز دخترانه با کتایون و ژانت هم دست داد: _سلام خوشبختم! کتایون که با لبخند و چشمهای کاملا باز بهش خیره شده بود اما ژانت تند تند و با ذوق از صورت و چشمهای زیبا و موهای ناز و پیراهن قشنگش تعریف میکرد البته حیف که روشنا هیچی متوجه نمیشد و همینطور خیره نگاهش میکرد! بالاخره یک نفر که من باشم به خودش اومد و به ژانت یادآوری کرد: _انگلیسی بلد نیست ژانت جون هینی کشید و با خجالت گفت: _چی بهش بگم؟! گفتم: _بگو سلام خوبی اون هم ربات وار تکرار کرد: _سلام خوبی روشنا خوشحال از مفهوم شدن کلمات ژانت گفت: _سلام خوبم شما خارجی هستی؟ ژانت سوالی نگاهم کرد و من ترجمه کردم و گفتم در جواب بگو: بله و اونهم تکرار کرد! تا خود شب به عنوان مترجم در خدمتشون بودم و اونها هم درباره تمام مسائل با هم حرف میزدن! در این میان گاهی سری هم به رضوان میزدم و با جملات تقویتی کمک میکردم فشارش نیفته چون خیلی اضطراب داشت ... مراسم خواستگاری خیلی خوب پیش رفت و بعد از چند جلسه دیدار قرار عقد هم تعیین شد 24 آبان مصادف با ولادت پیامبر(ص) با ژانت و کتایون کف اتاق نشسته در حال بررسی خرید های رضوان بودیم و اون هم مدام از خستگی مینالید: _بس که یه خیابونو بالا پایین کردم پام سر شده نگاهی به پیراهنی که برای نامزدی و عقد خریده بود کردم: _ولی خیلی قشنگه طبق عادت معهود جمله ای گفت که شاخک های کتایون رو تیز کرد: _ممنون ان شاالله عروسی خودت کتایون موشکافانه پرسید: _رضوان بالاخره چی شد میخوای یه کاری بکنی یا نه! رضوان پشت دستش زد: _میبینی که اونقدر کار سرم ریخته یادم نمیمونه ولی خیالت راحت واسه مراسم اهل محل رو دعوت میکنیم اونارم دعوت میکنیم اونوقت سر از کارشون در میارم! متعجب گفتم: _خجالت بکش مگه مفتشی بعدم حق نداری دعوتشون کنی! _چرا؟ _چون من میگم چون نمیتونم ببینمشون روم نمیشه بعدم ما با هم شکر آبیم چطور میخوای بری درخونه شون _خب همین مراسما باب رفع کدورت رو باز میکنه دیگه خوب نیس دو تا همسایه اینهمه وقت روی همو نبینن! حرصی گفتم: _تو الان نگران کدورت بین همسایه هایی؟ _تو نگران چی هستی؟ اصلا آقاجان عروسی خودمه هرکسی رو بخوام دعوت میکنم به جنابعالی چه مربوط؟! نفس عمیقی کشیدم اما چیزی از عصبانیتم کم نکرد: _کاش یه ذره درکم میکردی! کتایون بجای رضوان ادامه داد: _تو چرا فرار میکنی؟! میترسی بفهمی ازدواج کرده؟ بالاخره که چی مرگ یه بار شیونم یه بار تا خواستم دهان باز کنم جمله ژانت ختم جلسه رو اعلام کرد: _انگار نه انگار من تو این اتاقما یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید خفه تون میکنم! ... مقابل آینه ایستاده گره روسریم رو محکم میکردم که کتایون وارد اتاق شد: _سلام خونه عموت اینا غلغله شده همه اونجان فقط تو اینجاییا چرا نمیری؟! جواب ندادم: _سلام مامانت خوب بود؟! مشغول تن کردن لباس مهمانی شد: _از تو بهتر بود! تا کی میخوای پای آینه وقت تلف کنی از چی میترسی؟! همونطور که پشتم بهش بود گفتم: _از هیچی نمیترسم خجالت میکشم بابا جون سختمه با اون خانوم رو در رو بشم بقول خودت درکم کن! غر زد: بیخود امشب رضوان عروسه کس دیگه هم که نیست بشناسدشون خودت باید بری باهاشون حرف بزنی ته و توی زن گرفتن پسرش رو در بیاری تک خنده ی بلندی کردم: حتما ژانت از سرویس به اتاق برگشت: _اِ کتی اومدی؟ چه زود حاضر شدی! بریم ضحی؟! به دنبال بهانه ای چشم چرخوندم اما دیگه هیچ کاری نمونده بود ناچار راه افتادم: _بریم ... وارد منزل عمو که شدیم همونطور که با فامیل و همسایه ها که بعد از سالها من رو میدیدن سلام و علیک و دیده بوسی میکردم حواسم بود بین جمعیت دنبال حمیده خانوم و دخترش باشم قصد داشتم جلو برم و احوال پرسی کنم تا کدورت ها از بین بره اما درونم از هیجان و اضطراب غوغایی بود! بالاخره کنار رضوان رسیدم و با شوق بغلش کردم قبلا این لباس رو توی تنش دیده بودم اما حالا زیباتر شده بود همونطور که سرش روی شونه ام بود آروم زمزمه کرد: _سمت راستت ته سالن روی مبل نشستن مامانمم کنارشونه برو سلام علیک کن!...
قسمت_366 با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گرفتم و جای مناسبی نشوندم: بچه ها اینجا بشینید من الان میام با قدمهای کوتاه و لرزان تا بالای سر زن عمو رفتم و سلام کردم حمیده خانم از شنیدن صدام سر بلند کرد و چشمهای کشیده و سیاهش چند ثانیه روی صورتم ثابت موند بعد با حال متحیری سرتکان داد و لب زد: سلام و بعد به زحمت لبخندی زد الهه دخترش هم که پسرش رو روی پا نشونده بود و براش میوه پوست میگرفت نگاهی به مادرش و بعد به من انداخت و کمی هول جواب سلامم رو داد از نگاه خیره و پر از سوالشون در حال آب شدن بودم و با کوتاه ترین جملات سعی میکردم احوال پرسی رو زودتر تمام کنم: _خیلی خوش اومدید ممنون که تشریف آوردید خدمت حاج آقا هم سلام من رو برسونید با اجازتون تا پا کج کردم حمیده خانوم بلند مچ دستم رو گرفت: یکم بشین ضحی خانوم تازه برگشتی به سلامتی؟ اینهم از بزرگواریش بود که به روی خودش نمی اورد اما من در حال ذوب شدن بودم خواستم به بهونه ای برم اما زن عمو از جا بلند شد و به من اشاره کرد بشینم: _حمیده خانوم با اجازتون من دیگه برم یه سری به آشپز بزنم خیلی منور کردید ان شاالله عروسی آقا ایمان جبران کنیم! نشستم در حالی که برق از سرم پریده بود یعنی این حرف زن عمو یک کد بود؟! یعنی این رضوانِ ذلیل نمرده زن عمو رو فرستاده بود برای تخلیه اطلاعاتی حمیده خانوم؟ یعنی اون هنوز؟!... حمیده خانوم با حوصله پرسید: _خب دخترم به سلامتی درست تموم شد که برگشتی؟ لبخندی زدم: نه دوترم دیگه مونده من بخاطر اربعین مرخصی گرفتم گفتم یه سر هم به مامان اینا بزنم _آها بسلامتی زیارتت قبول اونوقت تا کی میمونی؟ _والا دقیق معلوم نیست بستگی به دوستام داره که کی برگردن _آره زن عموت گفت رفیقات هم همراهت اومدن پس اصلا معلوم نیست کی برگردی؟ _دقیق نه ولی خیلی نمیمونم تا قبل اواسط دی باید برگردم که به ترم جدید برسم _ان شاالله شیش ماه دیگه کامل برمیگردی دیگه درسته؟! با شگفتی فراوان از سوالات حمیده خانوم سر تکون دادم: بله ان شاالله صدای کل و دف که خبر از حضور داماد میداد مجال ادامه ی گفت و گو رو گرفت بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت سفره عقد برگشتم اگر چه هنوز از شوک خبر زن عمو بدنم میلرزید * آخر شب بالاخره از تمییز کاری منزل و حیاط فارغ شدیم و تونستیم برای استراحت به اتاقمون که همون اتاق رضا باشه برگردیم اما هنوز نرسیده تقه ای به در خورد و پشت بندش کتایون و ژانت با قیافه های بانمک و پرسش گر وارد شدن رضوان با اینکه از خستگی روی پا بند بود به احترامشون نشست: _ببخشید بچه ها خیلی اذیت شدید کتایون فوری گفت: چه اذیتی شما که نذاشتید کمکی بکنیم خب رضوان...چی شد؟! با یاد آوردی این مسئله تمام غضبم رو با نگاه حواله رضوان کردم: تو به زن عمو چی گفتی؟! _هیچی بخدا سری تکان دادم پس خیالاتی شدم و کنایه ای در کار نبوده اما به هر حال اون جمله نشون میداد هنوز باید مجرد باشه! صدای ذوق زده رضوان هم موید حرفم شد: _میدونستم اگر بیان مراسم مامانم ته و توی همه چیزو درمیاره واسه همین کار خاصی نکردم فقط نامحسوس از مامان چند تا سوال کردم که دستگیرم شد آقا هنوز مجرد تشریف دارن! با ذوق تمام به من چشم دوخت: وای ضحی چی میشه اگر... حرفش رو قطع کردم: _بیخود رویا نباف اون اگر تا اخر عمرش هم مجرد بمونه دوباره خواستگاری من نمیاد با کاری که کردم! طلبکار گفت: بیخود مگه دست خودشه خیلی ام دلش بخواد! تو به این کارا کار نداشته باش تو فقط بگو تا کی میتونی بمونی‌ کتایون فوری گفت: _ضحی تا اوایل ژانویه میتونه بمونه یعنی...دی ماه ترم جدید اونموقع شروع میشه! اخمی کردم: چی میگی میبری میدوزی تا دی ماااه من اینجا بمونم؟ _مثلا میخوای برگردی چکار وقتی کلاس نداری؟ تو بمون منم بیشتر پیش مامانم میمونم! حرصی گفتم: _شرکتتون چی میشه سرکار خانوم؟ _شرکت رو از دور هم میشه مدیریت کرد من مدیرم آبدارچی که نیستم صبح به صبح کارت بزنم! به اندازه کافی اینهمه سال نیروی امین دور و برم جمع کردم اگرم اینجا مزاحمم که مشکلی نیس میرم هتل من و رضوان همزمان گفتیم: _بشین بابا! ژانت گرفته گفت: پس من باید تنها برگردم؟ رضوان لبخندی زد: عزیزم وقتی بقیه میمونن تو چرا باید برگردی؟! _خب من باید برم زودتر کار پیدا کنم تا کی خرجم با کتایون باشه باید کم کم پولش رو پس بدم اینبار کتایون گفت: بشین بابا! تو که اینجا خرجی نداری از وقتی اومدی همش تو خونه ای خورد و خوراکتم که با خانواده ضحی ست! _خب همون دیگه تا کی! قاطع گفتم: تا وقتی من اینجام با هم برمیگردیم اونوقت دنبال کار میگردیم خب؟ ژانت لبخندی زد: _به شرطی که یکم بریم بیرون همش تو خونه ایم من هنوز شهرتونو ندیدم.
قسمت_367 گفتم: اونم چشم چند روز دیگه که این باز رفت پیش مامانش اینم با آقاشون من و تو میریم تهران گردی خوبه؟! با لبخند سر تکان داد: عالیه! رضوان انگار هنوز خیالش راحت نشده باشه پرسید: _پس تا دی ماه قطعی شد دیگه؟ تازه یادم افتاد بپرسم: واسه تو چه فرقی میکنه؟ _کاریت نباشه! ... در حیاط رو با کلید باز کردم و به همراه ژانت که سر خوش مشغول بود به چک کردن عکسهایی که گرفته بود وارد حیاط شدیم از کنار درخت خشک شده توت میان باغچه که گذشتیم رضا رو روی تخت نشسته دیدم دستی بلند کردم و با ذوق گفتم: سلام داداش خوبی؟ از جا بلند شد کتاب توی دستش رو روی تخت گذاشت و جلو اومد: سلام تو خوبی خوش گذشت؟ بعد رو به ژانت با سر پایین گفت: سلام خوش گذشت بهتون؟ ژانت هم مثل همیشه با حرارت توصیف کرد : بله خیلی عالی بود رضا دوباره پرسید: تهران رو چطور شهری دیدید؟! ژانت راحت گفت: خوب فضای گرم و مردم مهربونی داره رضا با لبخند دستی به موهاش کشید: _به نظرتون زندگی تو تهران، نسبت به زندگی تو نیویورک راحت تر نیست؟! ژانت فوری گفت: _چرا اینجا یه کشور اسلامیه مردم مسلمانن اگرچه زبونشون رو نمیفهمم و تنها سختیش همینه ولی به هر حال با نیویورک قابل مقایسه نیست توی نیویورک همیشه باید مراقب باشی که هضم نشی! اما اینجا اگر کمک لازم داشته باشی خیلیا حاضرن بهت کمک کنن رضا_شما که اصالتا فرانسوی هستید و به آمریکا تعلق خاصی ندارید حتی خاطره خوشی هم ازش ندارید و از طرفی کارتون رو هم از دست دادید و حالا هم مسلمان شدید و زندگی توی یه کشور مسلمان و البته کار کردن توش بسیار براتون راحتتره خصوصا که شما به دو زبان مسلطید که اینجا تدریس میشه و میتونید راحت کار کنید به این فکر نکردید که میتونید اینجا زندگی کنید؟! اینجا حداقل ضحی رو دارید که دوستتونه میدونید که ضحی شیش ماه دیگه برمیگرده ژانت با تیله های عسلیش روی شاخه های عریان درخت توت میپرید: _تابحال بهش فکر نکرده بودم اما خب من به این راحتی نمیتونم اینجا اقامت بگیرم _اونقدرا هم سخت نیست رضا مشغول توضیح امکان اقامت ژانت شد و من با اخم کمرنگی به گفت و گوی اونها خیره شده بودم و به امکان چیزی که از فکرم میگذشت فکر میکردم چرا به ذهن خودم نرسید؟!! صحبتها که تموم شد ژانت وارد خونه شد اما من چند قدم عقب برگشتم و آهسته رو به رضا گفتم: _میگم رضا هر خبری بشه اول به من میگی دیگه درسته؟! خودش رو زد به اون راه: _چه خبری؟ مرموز خندیدم: هیچی فعلا داخل که رفتیم بعد از سلام و علیک مامان مجبورمون کرد بنشینیم و بعد با شوق فراوان رو به من گفت: براش ترجمه کن بگو امروز رفته بودم بازار اون پارچه چادری که دفعه پیش سر تو دید و خوشش اومد پیدا کردم براش خریدم حالا بیاد قدش رو بگیرم براش بدوزم با لبخند برای ژانت که با لبخند و انتظار بین من و مامان چشم میچرخوند ترجمه کردم با بهت و شوق از جاش بلند شد تا مامان پارچه رو آورد و روی قدش اندازه گرفت بعد گفت: دخترم ببین همونه که میخواستی؟! ژانت بجای جواب دادن به سوالی که ترجمه کردم با بغض گفت: میتونم بغلتون کنم؟ مامان بدون اینکه نیاز به شنیدن ترجمه من داشته باشه، از بغض صداش نیازش رو حس کرد و برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شد اونقدر محکم و طولانی هم رو بغل کردن که داشت حسودیم میشد! با خنده و شوخی از هم جداشون کردم اما این شروع یک رابطه عاطفی جالب بین ژانت و مامان بود رابطه ای که میتونست قوی تر از این هم بشه! ... آخر شب قبل از خواب کنار پنجره رفتم تا هوایی عوض کنم که... دیدم رضا باز تنها روی تخت تکیه داده به دیوار ساختمان نشسته و کتابش هم توی دستش حس کردم حالا بهترین فرصته فوری روسری و چادر دست و پا کردم و در جواب رضوان که سراغ مقصدم رو میگرفت گفتم: بعدا توضیح میدم و قبل از این که خلوتش رو ترک کنه بهش رسیدم بی سر و صدا نزدیکش شدم تا یک قدمیش هم پیش رفتم ولی متوجهم نشد سرم رو روی کتابش خم کردم: چی میخونی؟! هینی کشید و سر بلند کرد لبخندی زد: کی اومدی؟ بشین... ‌کنارش نشستم و سرکی به عنوان کتابش کشیدم "عارفانه" پرسیدم: _شب گرد شدی؟! _چی؟! _میگم چرا خواب از سرت پریده؟ چیز خاصی تو سرته که جا واسه خواب و خوراک نمونده؟! لبخندی زد و سر به زیر انداخت: _شماها همتون عادت دارید کاه کوه کنید رضوانم عصری همین سین جینا رو می‌کرد چه چیز خاصی؟! ‌_یعنی تو نمی.دونی که نمی‌تونی این جور چیزا رو از خانوما قایم کنی؟ تازه من قل تم! مگه میشه نفهمم بند دلت پاره شده؟! نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به آسمون داد. تصویر ستاره ها روی مردمک‌های سیاهش حک شد: _پس تو که میدونی چرا می‌پرسی؟! _خب پس چکار کنم؟! _بگو درسته یا نه؟! _چرا درست نباشه... مشکلش چیه؟
قسمت_368 _میترسم حرفی بزنم بهشون بربخوره برن از اینجا نمیخوام خدای نکرده سوء تفاهمی پیش بیاد بعدم نمیدونم نظر مامان و آقاجون چیه به هر حال... دستش رو گرفتم و با لبخند نوازش کردم: _خیلی خب من با مامان و حاجی حرف میزنم. اگر موافق بودن غیر مستقیم مزه دهن ژانت رو هم درمیارم اگر مشکلی نبود خواستگاری هم میکنم برات! فقط یکم بهم زمان بده تو اینجور کارا نمیشه عجله به خرج داد _من عجله ای ندارم هرطور صلاح میدونی پیش برو فقط از واکنش مامان میترسم اون خودش کلی مورد زیر سر داره! لبخندم عمیق تر شد: _نگران نباش امروز کلی با هم دل و قلوه رد و بدل کردن از اون جهت مشکلی نیست لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید: _تو رو نداشتم چکار میکردم؟ همیشه حواست به همه چی هست! ... روبروی آقاجون و مامان نشسته بودم و حتی پلک هم نمیزدم باید تاثیر حرفهام رو دقیق توی صورتشون میدیدم مامان که انگار چیز جدیدی نشنیده و کاملا به ماجرا واقف بوده! آقاجون اما دست به صورت میکشید و غرق فکر بود دوباره پرسیدم: خب نظر شما چیه؟ آقاجون سوالم رو به خودم پس داد: _نظر خودت چیه بابا؟! _خودتون میدونید من رضا رو چقدر دوست دارم و همیشه آرزوم بوده بهترین دختر رو براش پیدا کنیم ژانت از نظر من عالیه یه فرشته است هم با اخلاق و مومنه هم آروم و متینه مهمتر اینکه به دل رضا نشسته البته هنوز نمیدونم جوابش چیه ولی من با تمام وجود موافقم و دعا میکنم این وصلت سر بگیره مامان سری تکون داد: به دل منم خیلی میشینه اگر چه برای رضا کلی مورد زیر نظر داشتم ولی... این دخترم چیزی کم نداره حالا باز خدا رو شکر رضا یکی رو پسندیده! من که نه نمیارم ان شاالله هر چی خیره شما چی میگی حاجی؟ حاجی دستی به محاسنش کشید: _تو اینجور مسائل نظر شما برا من حجته شما میتونی بشناسی و نظر بدی ولی منم بدی ندیدم دختر معصوم و با وقاریه البته ما فعلش رو میبینیم ضحی درباره گذشته ش بهتر میدونه فوری گفتم: _ژانت قبلا حجاب نداشته ولی دختر سالم و پاکیه هم اون هم کتایون حاجی سری تکان داد: _من که حرفی ندارم فقط هیچ کس رو نداره که... سرتکان دادم: هیچ کس خیلی تنهاست از ده سالگی تنها زندگی کرده خیلی سختی کشیده ولی کاملا خودساخته و مستقله اما خلا عاطفی خانواده رو همیشه حس میکنه مامان دیروز خودش دید که با یه پارچه ای که براش خرید چقدر احساساتی شد برای همینم میگم اگر این وصلت سر بگیره خیلی خوبه چون اونم صاحب یه خانواده میشه البته امیدوارم قبول کنه اصلا نمیدونم واکنشش چیه مامان فوری گفت: خب باهاش حرف میزنیم برو یه دقیقه صداش کن فوری گفتم: نه نه نه... الان که نمیشه یه خواهشی ازتون دارم شما هیچ حرفی نزنید یکم بهم زمان بدید که خودم باهاش حرف بزنم بذارید درست آماده ش کنم اون تا به حال به ازدواج فکر نکرده! خودم موقع مناسب خواستگاری رو بهتون میگم که باهاش رسمی حرف بزنید باشه؟! اگر چه این مقدمات کمی براشون نامانوس بود اما ناچار با تکان سر موافقتشون رو اعلام کردن و من از همون لحظه پروژه اقناع ژانت رو کلید زدم. تقریبا یک هفته ی تمام توی منزل اوقاتی که رضوان مدرسه یا همراه نامزدش بیرون بود و کتایون همراه مادرش، یا وقت‌هایی که باهم بیرون میرفتیم به بهانه های مختلف و طرق گوناگون درباره این مسئله باهاش حرف زده بودم. مثلا درباره اینکه قطعا زندگی و کارکردن توی ایران از زندگی توی آمریکا براش راحت تره. یا اینکه ازدواج چقدر میتونه براش مفید باشه. از تنهایی درش بیاره و همونطور که آرزو داره بهش یک خانواده جدید هدیه کنه. یا اینکه ما ایرانی ها انسان‌های خوب و خانواده دوست و مهربانی هستیم! و کم کم رسیده بودم به جایی که کمی درباره رضا و کار و زندگی و تفکرات و رفتارهاش باهاش حرف بزنم و غیر مستقیم نظرش رو بدونم. که البته در همه موارد فوق نظرش کاملا مثبت بود و علاقه نشون می‌داد خصوصا از رضا و اخلاق خوبش خیلی تعریف کرد و گفت به زعم اون رضا جوان لایق و مومنی هست! و دیگه تصمیم گرفته بودم خیلی صمیمانه ماجرای خواستگاری رو باهاش مطرح کنم که اونروز اون اتفاق عجیب افتاد! اون روز رو خوب به خاطر دارم سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۸ زمان زیادی به پایان مهلت سفر و بازگشت ما به نیویورک باقی نمونده بود و به حد کافی هم مقدمه چینی کرده بودم. تصمیم داشتم همون روز همه چیز رو رک و صریح با ژانت درمیون بگذارم و نظرش رو بپرسم. اگر چه نسبت به واکنش و جوابش خیلی مضطرب بودم اما خودم رو قانع کردم تا قبل از بازگشت کتایون و رضوان به منزل باهاش حرف بزنم اما... درست وقتی همه چیز مهیای گفتن بود و من برای آخرین بار جملات رو توی ذهنم مرتب میکردم زنگ در حیاط به صدا در اومد...
قسمت_369 پایین پله ها که رسیدم مامان رو دیدم که با عجله دیس میوه و پیش دستی روی میز میچید با دیدنم به در اشاره کرد: _در رو باز کن حمیده خانومه! با چشمهای از حدقه بیرون زده بهش خیره شدم پاهام انگار مال خودم نبود نزدیک بود بیفتم مامان بی صدا تشر زد: _درو باز کن!! خودم رو تا کنار در کشیدم و بازش کردم حمیده خانوم و الهه دخترش و البته امیرعلی نوه کوچکش توی قاب ایستاده بودن اگرچه حضور سر زده شون اونهم بعد از چندسال بسیار غیر مترقبه بود اما سعی کردم عادی باشم از جلوی در کنار رفتم و لبخند به لب احوال پرسی کردم: _سلام خیلی خوش اومدید بفرمایید مامان هم جلو اومد و با حمیده خانوم حال و احوال کرد و سمت پذیرایی برای نشستن راهنمایی شون کرد بعد از نشستن حمیده خانوم رو به مامان بابت اینهمه سال دوری و کدورت ابراز ناراحتی کرد و گفت که ان شاالله من بعد مثل قبل روابط بهتری داشته باشیم و رفت و آمدها احیا بشه و من گمان کردم تنها دلیل حضورش همینه و از حسن رفتارش خوشحال شدم ولی گفتم حالا که طرف صحبت مامانه بهتره من برم بالا و به ژانت که تنها مونده و ماموریتم برسم اما تا از جا بلند شدم و با عذرخواهی قصد رفتن کردم حمیده خانوم گفت: _دخترم ضحی جان میشه خواهش کنم بشینی؟ ما بخاطر تو اومدیم! با بهت مضاعفی سر جام نشستم: _بله چشم درخدمتم _ضحی جان من اومدم با تو در حضور مادرت حرف بزنم میخوام ازت خواهش کنم که کدورت های گذشته رو فراموش کنی همونطور که ما فراموش کردیم با خجالت سر به زیر انداختم: خواهشا بیشتر از این خجالتم ندید حمیده خانوم من باید از شما طلب بخشش و حلالیت کنم دلیل و باعث کدورت منم و البته شما با اومدنتون بزرگواری رو تموم کردید _پس خیالم راحت باشه که بابت اون قضایا مکدر نیستی؟! _اگر شما حلالم کرده باشید نه خندید: _من چرا باید حلالت کنم دخترم چک رو یکی دیگه خورده از خودش حلالیت بگیر! لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین تر بردم مامان که احساس میکرد در حال اذیت شدنم میانجیگری کرد: حمیده خانوم جون جریان چیه؟ حمیده خانوم با نگاه خریداری براندازم کرد: _والا چی بگم! حاج خانوم شما که میدونی من از دار دنیا همین یه پسرو دارم همه عمر آرزوم بودم دومادیشو ببینم ولی الان سی سالش شده و هرکی رو براش نشون میکنم میگه نه! هم من هم شما می‌دونیم چرا اصلا انگار گِل دل ایمان منو با اسم ضحی برداشتن. به هیچ دختر دیگه ای روی خوش نشون نمی‌ده مردم و زنده شدم تو این چهارسال ولی... لبخندش به خنده تبدیل شد: _اون چَکی هم که ضحی جون خورد جای اینکه منصرفش کنه مصر ترش کرد! قلبم توی دهنم میزد و درست صداش رو نمی‌شنیدم! حس میکردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورده و همرنگ لبو شدم زبونم بند اومده بود از حرف‌هایی که میشنیدم اما حمیده خانوم بی خبر از دل بی طاقت من همچنان ادامه میداد: _منم که از همون نوجوونیشون پا پیش گذاشتم شما شاهدید! اما حالا خب اتفاقاتی افتاد که نشد حالا که الحمدلله دیگه مانعی نیست اگر اجازه بدید برای خواستگاری مزاحم بشیم‌!! چیزی به بیهوش شدنم نمونده بود مامان با تعلل جواب داد: _والا چی بگم خود ایمان اینطور خواسته؟ _بله خانوم خودش خواسته الان که بوشهره البته سه سالی میشه منتقل شده پایگاه شکاری بوشهر ولی امشب پرواز داره میاد تهران منتها سه روز بیشتر نمی‌تونه بمونه. اگر شما اجازه بدید همین شب جمعه که اتفاقا شب میلاد هم هست برای خواستگاری مزاحمتون بشیم. مامان فوری گفت: _قدمتون روی چشم فقط... اجازه بدید من از حاج آقا کسب تکلیف کنم امشب بهتون تلفن می‌کنم حمیده خانوم با لبخند تشکر کرد و مهیای رفتن میشدن که من به هر زحمتی بود زبون باز کردم: _ببخشید... حمیده خانوم من یه سوال ازتون دارم _جانم دخترم _شما واقعا با دلتون اومدید این پیشنهاد رو دادید؟ یا فقط بخاطر... پسرتون؟ نفس عمیقی کشید: _بهت دروغ نمیگم من خیلی از دستت دلخور بودم تمام این سه چهار سال هم هر چی ایمان گفت من مخالفت کردم ولی اونروز عقد رضوان که دیدمت دیدم ماشاالله برا خودت خانومی شدی کینه از دلم رفت باز مهرت به دلم افتاد مثل بچگیات... با ایمان تلفنی حرف زدم و گفتم راضی ام اونم گفت اواسط ماه میتونه بیاد تهران و... منم مزاحمتون شدم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ببخشید اما یه مطلب دیگه هم هست! من هنوز شیش ماه از دوره تحصیلم مونده چند روز دیگه باید برگردم آمریکا. _میدونم عزیزم همون روز گفتی منم به ایمان گفتم. اجازه بده حرفای مقدماتی رو بزنیم و اگر خدا خواست نامزد کنید وقتی برگشتی عروسی می‌گیریم! شیش ماه که چیزی نیس چشم رو هم بذاری تموم شده ان شاالله تا اونموقع ایمان هم منتقل شده تهران. دنبال کارای انتقالیش هست. ✍🏻 نویسنده: شین الف 🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
قسمت_370 مامان نگذاشت حرف دیگه ای بزنم و با تکرار این حرف که شب باهاشون تماس میگیره بدرقه شون کرد من ولی گیج و گم میان پذیرایی ایستاده بودم باورش سخت بود خیلی سخت! بچه ها وقتی ماجرا رو فهمیدن بعد از اینکه حسابی با جیغ و داد و تبریک و ماچ و بغل خودشون رو تخلیه کردن تمام مدت تا موعد قرار رو به تحلیل اوضاع و شرایط و البته توجیه کمی خصمانه ی من برای جواب مثبت بی چون و چرا گذروندن اما من کماکان گیج بودم از طرفی باور نمیکردم اینهمه سال این رابطه دوطرفه باشه و بابت این اتفاق دلم میخواست ساعتها پای سجاده اشک بریزم و سجده شکر به جا بیارم اما از طرفی هنوز برای دادن جواب مثبت مصمم نبودم. اگر چه دلم بهش میکشید اما... واقعیت این بود که اون اتفاق هیچ وقت از ذهن هیچ کس پاک نمیشد و برای همیشه مایه شرمندگی بود علی ای حال زودتر از اونچه فکر میکردم پنجشنبه شب از راه رسید قبل از اینکه من با حال پریشونم کنار بیام رضوان لباسی که به سلیقه خودش برام خریده بود رو به ضرب و زور تنم کرده بود و مقابل آینه کنارم به تماشا ایستاده بود خوب که تماشا کرد رو به بچه ها گفت: _می بینید سلیقه رو... میدونستم هلویی خیلی بهش میاد کتایون کلافه اخم درهم کشید: _تو چرا قیافه ت شبیه کساییه که کتک خوردن! بابا یکم بخند ناسلامتی به آرزوت رسیدی اخمی کردم: خبه شماهام آبرومو بردید آرزو آرزو... کی گفته من همچین آرزویی داشتم؟ چشم دراند: چه رویی داری تو! ژانت خواهرانه از جا بلند شد و دست روی شانه هام گذاشت: _الان مشکلت چیه ضحی جون؟ مگه تو دوستش نداری؟ سرم رو پایین انداختم: _خب چرا ولی من نسبت بهش شرمنده ام نمیتونم با این حس کنار بیام یعنی منظورم اینه که... صدای زنگ در همه مون رو از جا پروند رضوان در اتاق رو باز کرد و از پله سرک کشید بعد با حرص غر زد: اونقدر شیربرنج بازی در آوری که دیر شد این شال رو سر کن بعدم برو تو آشپزخونه تا صدات کنم بچه ها بیاید بریم پایین کتایون_ما دیگه کجا بیایم؟! رضوان_خب بیاید دیگه ابنهمه آدم اون پایینن فقط جا واسه شما تنگه؟ واقعا میخوای این لحظه استثنائی رو از دست بدی؟ کتایون با چشمکی از جابلند شد و دست ژانت رو هم کشید: البته که نه گفتم شاید خوششون نیاد غریبه تو مراسم باشه وگرنه مگه میشه از خیر دیدن لحظه دیدار یار غایب بعد چهار سال گذشت! پریدم و دست رضوان رو گرفتم تمام بدنم از درون میلرزید: _تو رو خدا نرید من نمی‌تونم چای بگردونم مطمئنم یه گندی میزنم تو رو خدا رضوان... تو رو خدا تو چای ببر کتایون_حالا حتما باید یکی چای بگردونه؟ رضوان_حتما که نه... نگاش کن چه هم می‌لرزه دیوونه اصلا ولش کن از خیر چای گذشتیم بیا باهم بریم بشینیم. موقع پذیرایی شد من خودم چای میارم. نفس راحتی کشیدم و خواستم شالم رو سر کنم که رضوان از دستم گرفت و روی سرم تنظیم کرد: _چته چرا انقدر می‌لرزی رنگت پریده زشته اینطوری ببیننت. کتی تو کیفت شکلاتی چیزی نداری بهش بدیم؟ کتایون فوری از قوطی بزرگی آبنبات آبی رنگی بیرون کشید و زیر زبونم گذاشت هیچ کدوم نمیتونستن حال من رو درک کنن حتی تصور دیدنش بعد از اینهمه سال قبض روحم می‌کرد. اونهم بعد از آخرین دیدار و رفتاری که باهاش کردم طول کشید تا تونستم درست راه برم و همراهشون از پله ها پایین رفتم وقتی وارد پذیرایی شدیم همه دور هم روی زمین نشسته بودن همه... آقاجون و عمو مامان و زن عمو رضا و احسان حمیده خانوم و حاج آقا صادق رئوف دختر و داماد و نوه شون... و... دیدمش که سر به زیر بین پدر و دامادش نشسته بود و نگاهش به گل قالی بود تمام تلاشم رو کردم که گریه نکنم. از ذوق یا دلتنگی یا شاید هم حسرت هدر دادن چندین سال اشک به چشمهام هجوم آورده بود و من فقط بهشون التماس میکردم آبروم رو نبرن. پشت بچه ها پنهان شده بودم تا کمتر دیده بشم. اما وقتی وارد پذیرایی شدیم همه به احترامم بلند شدن و ناچار برای دیده بوسی با حمیده خانوم و سلام و علیک با حاج صادق جلو رفتم. تمام تلاشم رو میکردم که نگاهم سمتش نره. آروم و سر به زیر برگشتم و بین بچه ها گوشه پذیرایی کز کردم نه سر بلند میکردم و نه گوشم میشنید که بین مهمانها و خانوادهم چه جملاتی رد و بدل میشه فقط گاهی با سقلمه و توضیح رضوان سربلند میکردم و جواب سوال حمیده خانوم یا حاج صادق رو می‌دادم. زیر پوست پیشانی و گونه ها و پلکهام انگار ذغال گر گرفته بود. اما دست ها و پاهام از شدت یخ زدگی بی حس شده بود. درون دلم هم انگار هر لحظه سنگی به سطح آب میخورد و موج می‌ساخت تا لحظه ای که این جمله از زبان حمیده خانوم ادا شد: _اگر حاج آقا اجازه بدن این دو تا جوون برن حرفاشون رو با هم بزنن. با تردید به حاج بابا چشم دوختم که با خیال راحت گفت: خواهش میکنم حتما ادامه دارد ... ✍🏻 نویسنده: شین الف 🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 یک پدر نمونه 🧕 جنین در جایگاهی است که در معرض خطرهای جسمی و روحی قرار دارد. مسئولیت او در این دور
📌 برای پختن اُملت آماده‌ای؟! 🔰 اسلام، مرحله‌ای بودنِ رشد را می‌پذیرد و به موقعیت جسمانی و روانی و نحوۀ برخورد مناسب والدین اهمیت می‌دهد و دوران تربیت را به سه دورۀ هفت‌ساله تقسیم می‌کند: 1⃣ هفت سال اول: دورۀ آقایی کودک و دوران بازی اوست. کودک باید مورد احسان، محبت و نوازشِ والدین قرار گیرد. 2⃣ هفت سال دوم: خواندن و نوشتن را یاد می‌گیرد. فرزند، بنده و فرمان‌بردار است و والدین فرزندشان را به اخلاق و آداب درست و شایسته تربیت می‌کنند. 3⃣ هفت سال سوم: دوران یادگیری مقررات زندگی و حرام و حلال است. فرزند در این مرحله به‌عنوان مشاور در ادارۀ امور به خانواده کمک می‌کند. 👈 ضرب‌المثلی می‌گوید: «برای پختن یک اُملت خوشمزه، حداقل باید یک تخم‌مرغ بشکنیم.» يعنی برای به‌دست‌آوردن هر چيزی، بايد هزينه‌اش را بپردازیم. اين هزينه گاهی زمان، گاهی پول، گاهی گذشتن از خوشی‌ها و... است. ⭕️ اگر هدف شما تربیت فرزند مهدوی باشد، ارزش پرداخت هزینه را دارد، زیرا با تربیت مهدویِ فرزندتان زمینۀ کسب خیر دنیا و آخرت را هم برای خود و هم برای فرزندتان فراهم می‌کنید. ۱۰ ‌❣ @Mattla_eshgh