آیه و رها و خانم موسوی به سختی زن را نگه داشته بودند. لرزشها کمتر
و کمتر شد تا آرام گرفت. همه روی زمین رها شدند. دکتر صدر به سالن
آمد:
_چیشده؟
آیه: اتفاق بدی افتاده دکتر!
همه به آیه چشم دوختند. آیه گفت:
_بریم تو اتاق من! خانم موسوی کمک کنید ایشون رو ببریم تو اتاق رها؛ از
پروندهاش شمارهی خونهاش رو در بیارید و تماس بگیرید، به اورژانس هم
زنگ بزنید.
سه نفری به سختی او را روی مبل اتاق رها گذاشتند و بعد از سپردن
زینب به خانم موسوی که کار سختی بود و زینب به سختی از اتفاقی که
افتاده بود ترسیده بود، به اتاق آیه رفتند: _خانم سپیده رضایی از یکسال
قبل تحت نظر من بودن. مصرف مواد و اقدام به خودکشی، اضطراب و
ترس، سه ماه از ترکش میگذره! بعد از یک عشق نافرجام...
نگاهش را به ارمیا دوخت و ادامه داد:
_... که همین الان فهمیدیم اون مرد همسر من بوده!
همه ی نگاهها به ارمیا دوخته شد. آیه سکوت کرد...
ارمیا کلافه دستی به سرش روی موهای کوتاهش کشید:
_من چیزی نمیدونم! رفتم خواستگاری و منو بیرون کردن. بعد از اون
هیچ خبری ندارم!
آیه ادامه داد: مساله ی بزرگتری هم هست، این خانم اسکیزوفرن هستن.
رها چشمهایش را بست و صورتش از درد جمع شد. دکتر مشفق کلافه
دستش را روی صورتش کشید و ادامه داد:
_درمان دارویی هنوز جواب نداده، زمان بیشتری میخواد!
آیه: امروز که دیر اومد میگفت کسی تعقیبش میکرده! الان که آقا ارمیا
رو دید گفت تعقیبش کرده و به خاطر انتقام گرفتن ازش با من که دکترشم
ازدواج کرده!
ارمیا: این یعنی چی؟
رها: یعنی یه چیز بد... خیلی بد!
دکتر صدر: برای شما و همسرتون بد!
دکتر مشفق: اینم در نظر بگیرید که اقدام به کشتن همسر سابقش کرده
بود چون اون بود که عشقش رو ازش گرفت!
ارمیا: همسر سابقش؟!
آیه: بلافاصله بعد از خواستگاری شما، پدرش اونو به عقد پسرعموش
درآورد! شما رفتید و اون در عشقش به شما باقیموند و غرق در خیالات
شد. بلاخره تصمیم گرفت این مسئولیت رو به گردن پسرعموش بندازه و
یه شب میخواسته با چاقو بکشدش که خوشبختانه تو اون ماجرا زنده
موندط بعدش طلاق و دادگاه و اینکه به مرور به مواد رو آورد و
بیماریهای روحیش افزایش پیدا کرد. اینطور که مشخص شده، قبل از
اینکه با شما آشنا بشه هم مشکلات روانی داشته و بعد از رفتنتون بیشتر
شده!
ارمیا: یعنی من میخواستم با یه دیوونه ازدواج کنم!
آیه: مواظب کلماتی که استفاده میکنید باشید! مشکلاتش حاد نبوده اما
به مرور حاد شده!
دکتر مشفق: باید بستری بشه!
آیه: و من دیگه نمیتونم درمانشو ادامه بدم، منم الان درگیر ماجرائم!
دکتر صدر: دکتر مرادی شما ادامه میدید؟
رها: باید پرونده شو بخونم و با آیه صحبت کنم دکتر!
ارمیا: خیلی خطرناکه؟
دکتر صدر: برای شما فکر نکنم! نظر شما چیه دکتر مشفق؟
ارمیا میان حرفشان پرید:
_برای آیه خانم میگم!
نگاه ها نگران شد، دل ارمیا لرزید:
_بهم بگید چه خبره!
مشفق: خب اون چندبار دیگه سعی کرد پسر
عموش رو بکشه تا طلاقشو داد و این اقدامش یه کم نگران کنندهست
چون الان خانم رحمانی هم جزء کسانی براش حساب میشه که مانع
رسیدنش به شما میشن!
آیه: اون چند ساله که منتظر شماست تا برگردید و این یعنی...
ارمیا ابرو در هم کشید:
_برداشتن شما از سر راه رسیدنش به من؟
آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا سرش را به پشتی مبل تکیه داد. رها که
به دیوار تکیه داده بود گفت:
_برای همین ترسیده بودی آیه؟
نگاه آیه به ارمیا بود:
_هم آره هم نه!
کسی به در زد و مانع کنجکاوی بیشتر شد. صدای خانم موسوی بود که در
را باز کرد و گفت: _خانوادهش رسیدن!
دکتر صدر به همراه دکتر مشفق بلند شدند.
دکتر صدر: من باهاشون صحبت میکنم، شما برید خونه.
به سمت ارمیا رفت دستش را دراز کرد که ارمیا آن را گرفت و دوستانه
فشرد:
_شرمنده که اوضاع به هم ریخت و نشد با هم آشنا بشیم. یک روز باید
بیایید که مفصل صحبت کنیم!
ارمیا سعی کرد لبخند بر لبانش بنشاند که اصلا موفق نبود:
_من شرمنده ام که باعث این اوضاع شدم! حتما خدمت میرسم.
دوباره صدای خانم موسوی آمد:
_راهنماییشون کردم اتاقتون دکتر!
خطابش به دکتر صدر بود که تایید او را گرفت. بعد رو به رها کرد:
_دکتر مرادی، همسرتون اومدن دنبالتون!
رها عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد. دکتر صدر و مشفق هم رفتند. آیه
ماند و ارمیا که نگاه از هم میدزدیدند.
آیه: بهتره بر یم، زینب خیلی ترسیده بود.
ارمیا: تقصیر منه! اصلا نمیدونم از کجا این بدبختی پرید وسط
زندگیمون!
َالخیر ما فی وقع ، خیر ما همین بوده، بهتره بریم به خرید امروزمون
برسیم، من گرسنه ام! مهمون شما یا مهمون من؟
ارمیا با مهربانی نگاهش کرد و تصنعی ابرو در هم کشید:
_جیب من و شما نداره، پولتونو بدید به من، خودم حساب میکنم!
ِ آیه خندید: مامان فخرالسادات چه پسر خسیسی داره؟
ارمیا اصلاح کرد:
_اقتصادی! هم ناهار بدم بهتون، هم خرید کنم براتون؟ فکر اینو کردید که
من مثل شما دکتر نیستم و یه کارمند ساده ام؟
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_معنی کارمند ساده رو هم فهمیدیم جناب سرگرد!
گاهی ترس و اضطراب هم بد نیست! به خاطر عوض کردن شرایط گاهی
صمیمیتها بیشتر میشود!
از اتاق که خارج شدند زینب بغ کرده روی صندلی نشسته بود ، ارمیا در
آغوشش کشید روی موهایش را بوسید:
_دختر بابا چرا ناراحته؟
اشک چشمان زینب را پر کرد. ارمیا صورتش را بوسید:
_دختر من ترسید؟ چیزی نبود بابایی!
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۱۵ 👩👧👦آغوش درمانی برای هردو طرف خاصیت شفابخشی دارد. شما در مقام یک آغوش درمانگر ب
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 خیانت واتساپ
دزدی اطلاعات
⚠️این برنامه اطلاعات شما را میفروشد! (شماره کاربران، آدرس، موقعیت مکانی و اطلاعات مرورگر کاربران و دسترسیها و ...)
💢دنیا در حال گذر از این مرحله و برنامههاست.
❣ @Mattla_eshgh
#اهداف_هالیوود
🍃 یکی از اهدافی که هالیوود در دستور کار خود قرار داد تلاش برای معرفی وارونه فرهنگ اسلامی از طریق ارائه چهره های ضد بشری و ضد حقوق زنان و کودکان از حکومت اسلامی است
یک کارگردان هالیوودی :
اگر خواستی مسلمانی را به تصویر بکشی این ویژگی ها در او باشد
▪️افراد شرور باید ریش داشت داشته باشند
▪️ اسم شان علی ، مصطفی ، عبدالله باشد
▪️همه را تهدید به بمب گذاری و قطع کنند
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
ارمیا میان حرفشان پرید: _برای آیه خانم میگم! نگاه ها نگران شد، دل ارمیا لرزید: _بهم بگید چه خبره!
#از_روزی_که_رفتی ( #جلد_دوم )
#قسمت ششم
🍃زینب : ترسیدم!
اشکش روی صورتش لرزید. آیه صبر کرد تا ارمیا پدری کردن را مشق کند.
دست خطش که خوب بود، خدا کند غلط املایی نداشته باشد!
ارمیا: تا بابا هست تو نباید بترسی، من مواظب تو و مامانت هستم!
این را که میگفت نگاهش را به نگاه آیه دوخت؛ انگار میخواست آیه را
مطمئن کند؛ شاید دل خودش را!
اشکهای زینب را پاک کرد:
_بریم ناهار بخوریم؟
زینب لبخند زد. چقدر بچه ها زود و راحت غمها و ترسهایشان را از یاد
میبرند؛ کاش دنیا همیشه بچگانه میماند!
غذایشان را که در یک رستوران سنتی خوردند، ارمیا از اعماق قلبش شاد
بود. حسی جدید و ناب بود. با همسر و دخترش بود... چقدر شبیه
آرزوهایش بود، چقدر بوی خوش عشق میداد!
َ تمام مدت حواسش به آیه و زینب بود. دلش می
خواست نقش مرد
خانواده را خوب بازی کند، نقشی که عجیب به دلش نشسته بود.
موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا کردن لباسی مناسب برای زینب
بود و ارمیا نگاهش به روسری ارغوانی رنگ داخل ویترین مغازه روبه رو!
زینب که لباس را پرو میکرد سریع رفت و آن را خرید. آیه که برای زینب
روسری میخرید، نگاه ارمیا به مانتوهای پشت ویترین مغازهی کناری
بود. به آیه نزدیک شد:
_میخوای اون مانتوها رو ببینی؟ به نظرم قشنگن!
آیه نگاه به آن مغازه انداخت:
_مانتو دارم!
ارمیا سرش را پایین انداخت:
_میخوام براتون یه چیزی بخرم، لطفا بیایید دیگه!
باشه
ارمیا لبخند زد و دست زینب را گرفت و آیه را به آن سمت هدایت کرد.
آیه چند مانتو را پرو کرد و یکی را که قهوه ای سوخته بود از میانشان
برداشت. ارمیا دستی به مانتوی دیگری کشید و گفت:
_این آبی هم قشنگه ها، اینم بردار.
آیه اصلاح کرد:
_آبی نفتی!
ارمیا شانه ای بالا انداخت:
_آبیه دیگه.
آیه ریز خندید و آن مانتو را هم برداشت.
شب که به خانه بازگشتند، ارمیا عجیب حس خوشبختی میکرد... زینب
خواب بود. سرش را روی شانه اش گذاشت و به نرمی او را به آغوش
کشید.
آیه در خانه را باز کرد و وارد واحد خودشان که شدند به سمت اتاق خواب
رفتند؛ لامپ را روشن کرد و هر دو دم در اتاق خشکشان زد. تمام قاب
عکسهایی که روی دیوار بود و نقشی از آیه و سید مهدی را در خود
داشتند جایشان را به عکسهای آیه و ارمیا در روز عقد داده بودند.
عکسهای دسته جمعی و دو نفره و سه نفره... رها خوب کارش را بلد بود.
ارمیا با صدای زمزمه مانندی گفت:
_عکسای عقدمون؟
آیه: کار رهاست!
ارمیا لبخند تلخی زد:
_دلشون برام سوخت؟
_نه! قرار شد عکسارو جمع کنه، گفت قبل از برگشتن ما انجامشون میده!
این ایده از خودش بود، اما ایده ی خوبی بود. عکسای عقد رو ندیده بودی
نه؟
_نه؛ وقت نشد!
_زینب رو بذار روی تخت بیا با هم ببینیم!
ارمیا زینب را روی تخت آیه گذاشت و به سمت قاب عکسها رفت.
تکتک را نگاه کردند و لبخند زدند. ارمیا گفت:
_من باید پس فردا برم، حالا با این اوضاع باید چطوری تنهاتون بذارم؟
آیه خواست جواب بدهد که صدای در زدن آمد: _حتمًا رهاست. در رو باز
میکنی تا من لباس عوض کنم؟
ارمیا سری به تایید تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که آیه گفت:
_وسایلتو از اون خونه آوردی؟
ارمیا سرش را به پشت چرخاند و گفت:
_آره؛ گذاشتم تو اتاق زینب تا بهم بگی کجا بذارمشون!
بعد از اتاق رفت و در را باز کرد. صدای احوالپرسی ارمیا با رها و صدرا
آمد؛ حتمًا رها به صدرا گفته و او را هم نگران کرده!
لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد: _سلام ! خوش اومدید،
شب نشینی اومدید؟
صدرا: یه جورایی، از اونجایی که خیلی دیر کردید پسرم خوابید، مجبوریم
زود برگردیم!
آیه: برید بیاریدش بذارید روی تخت پیش زینب، اینجوری دیگه عجله
ندارید!
رها: اومدیم صحبت کنیم، من جریان ظهر رو برای صدرا گفتم.
آیه: بزرگش نکنید، چیزی نیست!
ارمیا: بزرگه... خیلی بزرگ؛ صدرا من پس فردا دارم میرم ماموریت، با این
اوضاع حواسم اینجاست.
صدرا اخم کرد:
_دوباره داری میری سوریه؟
ارمیا: مجبورم، یه ماه دیگه برمیگردم؛ اما الان باید چیکار کنم که یه
دیوونه که سابقه ی اقدام به قتل رو هم داره تهدید خانوادهم شده!
صدرا: چرا دوباره میری؟
ارمیا: الان موضوع مهم امنیت آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا!
صدای ارمیا بالا رفته بود و صدای گریه ی زینب بلند شد. ارمیا به سمت
اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت.
وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت:
_ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم!صدرا: من هستم، حواسم
بهشون هست!
_این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم!
آیه دخالت کرد:
_فعلا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم
مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که!
رها: من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم.
ارمیا: برای خود شما هم خطرناکه.
آیه: به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه.
ارمیا: تا حالا انقدر نترسیده بودم!
َ
اعتراف سنگینی بود برای مردی که مبارز خط مقدم بوده چه کرده ای بانو
َ که نقطه ضعف شده ای برای این مرد!
صدرا: حواسمون به زن و بچهت هست، تو حواست به خودت باشه و
دیگه هم نیومده بار سفر نبند!
ارمیا لبخندی پر درد زد و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از
چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود...
ارمیا: برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم، تو
هم کاراتو هماهنگ کن که یه ِ دسته جمعی بریم!
ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکسها
میافتاد، چیزی در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در پیش رویش
بود.
دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود و آخر هفته همه در خانه ی محبوبه
خانم جمع شده بودند. رها و سایه و آیه در حال انداختن سفره بودند که
صدای زنگ خانه بلند شد. زینب به سمت در دوید و گفت:
_بابا اومد...
آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاهها به در دوخته شد که ارمیا با
دستی که وبال گردنش شده بود و ساکش همراه دستان کوچ ِک زینب در
دست دیگرش بود وارد خانه شد. صدایش سکوت خانه را شکست:
_سلام؛ چرا خشک شدید؟!
بشقاب از دست آیه افتاد. همه ی نگاهها به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و
دستهای زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت:
_چیزی نیست، آروم باش! ببین من سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه
باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم!
نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بود و قصد گرفتن نگاه نداشت. رها
لیوان آبی مقابل آیه گرفت. ارمیا لیوان را با دست چپش گرفت و به
سمت لبهای آیه برد:
_یه کم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛ چرا با خودت اینجوری میکنی؟
کمی آب که خورد، رها او را روی مبل نشاند. ارمیا روبه رویش روی زمین
زانو زد:
_خوبی آیه؟
آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت:
_چرا؟
ارمیا لبخند زد:
_چی چرا بانو؟
_تو هم میگی بانو؟
_کمتر از بانو میشه به تو گفت؟
_چرا؟
_چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم!
آیه: چرا همهش باید دلم بلرزه؟
_چون دل یه ملت نلرزه!
آیه: نه سال دلم لرزید و جون به سر شدم ، سه سال مرد خونه شدم
دوباره لرزه ی دلم شروع شد؟
ارمیا: مگه نمیخوای دل رهبرت آروم باشه؟
آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا هنوز لبخندش روی لبش بود:
_دل دل نزن، من بادمجوِن بمم، آفت ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو!
آیه: یه روزی سید مهدی هم گفت نترس من بادمجون بمم، میبینی که
بادمجون که نبود هیچ، رطب مضافتی بود!
ارمیا: یعنی امیدوار باشم که منم یه روز رطب مضافتی بشم؟
آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش
کرد و نگاهش هنوز به آیهاش بود. اخمهایی که نشان از علاقه ای هرچند
کوچک داشت. علاقه ای که شاید برای خاطر زینب نصیبش شده بود...
آیه: خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم!
ارمیا: نفرینم میکنی بانو؟
آیه: تو تمام حرفای سید مهدی رو حفظ کردی؟
ارمیا: چطور مگه؟
آیه: اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم خدا نکنه سوریه برات اتفاقی
بیفته...
ارمیا: من حتی خوب نمیشناختمش!
آیه: خیلی شبیه اون شدی!
ارمیا: خوبه یا بد؟
آیه: نمیدونم!
دست حاج علی روی شانه ی ارمیا نشست: _رسیدن به خیر، پاشو که
سفره معطل مونده! یه آب به دست و صورتت بزن و لباس عوض کن و
بیا!
ارمیا بلند شد و گفت:
_پس یه کم دیگه برام امانت داری کنید تا برگردم!
حاج علی خنده ی مردانه ای کرد و گفت:
_مثلا دخترمه ها!
ارمیا شانه ای بالا انداخت که باعث درِد دستش شد و صورتش را در هم
کرد و ناخودآگاه دست چپش را روی آن گذاشت. آیه بلند شد و گفت:
_چی شد؟
ارمیا سعی کرد لبخند بزند تا از نگرانی آیه کم کند.
_چیزی نیست، تا سفره رو بندازید من برمیگردم. صدرا! باهام میای؟
یه کم کمک لازم دارم!
صدرا و محمد همراه ارمیا به طبقه ی بالا رفتند. محمد با دقت به چشمان
ارمیا خیره شد.
_وضعت چطوره؟
ارمیا ابرویی بالا انداخت:
_تو دکتری؛ از من میپرسی؟
محمد: بگو چه بلایی سر خودت آوردی؟ گلوله خوردی؟
صدرا همانطور که در عوض کردن لباس کمکش میکرد گفت:
_حرف بزن دیگه، اونجا خانومت بود نمیشد سوال جواب کرد. ترسیدیم
چیزی شده باشه و بیشتر ناراحتش کنه!
محمد: چرا روزهی سکوت گرفتی؟
ارمیا: چون امون نمیدید، یک ریز حرف میزنید. گلوله خورده تو کتفم
البته نزدیک گردنم، گلوله رو در آوردن؛ سه روزم بیمارستان بستری بودم،
تازه مرخص شدم!
صدرا: پس چرا بهمون زنگ نزدی؟
ارمیا: نمیخواستم آیه رو نگران کنم، اون تحمل این اضطرابا رو نداره!
محمد: خوبه میدونی و اینطوری اومدی!
ارمیا: باید یه دفعه میومدم، هر نوع زمینه چینی باعث ترس بیشترش
میشد! اینطوری دید که سالمم و رو پای خودم ایستادم. راستی الان
یوسف و مسیح هم میرسن، غذای اضافی برای سه تا رزمنده ی گرسنه
دارید؟
صدرا: نگران نباش، برای ده تای شما هم دار یم!
ارمیا: خوبه! خیلی وقته غذای خونگی نخوردن، روشون نمیشد بیان
وگرنه همه ی آخر هفته ها اینجا بودن!
صدرا: ما که اهل تعارف نیستیم، چرا نیومدن؟!
ارمیا: عادت نداریم خودمونو به کسی یا جایی تحمیل کنیم؛ مهم نیست
چند سالمون باشه اما همیشه اون حس تنها گذاشته شدن توی وجود ما
باقیمیمونه، برای آدمایی که توی خانواده بزرگ شدن، شاید راحت باشه
که جایی برن اما ما فرق داریم، ما میترسیم از اینکه باز هم خواسته
نشیم!
محمد دستی به پشت ارمیا زد و گفت:
_قرار بود همگی برادر باشیم؛ قرار بود خانواده بشیم، قرار بود برای هم
ِ پشت باشیم ، خجالت تو کار
ما نیست .
صدرا: بریم که منتظر مائن، الان هم پسرا میرسن.
همانطور که از پله ها پایین میرفتند محمد گفت:
_صبح با من میای بریم بیمارستان تا ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
ارمیا خنده ای کرد و گفت:
_تخصصت قلبه آقای دکتر، قلب من الان
در بهترین وضعیته؛ توی کار
همکارات سرک نکش که کلاهتون میره تو هم ها!
در خانه ی محبوبه خانم را که باز میکردند، صدای زنگ خانه هم آمد.
صدرا از همانجا گفت: _من میرم در رو باز میکنم.
ارمیا که وارد شد آیه هنوز همانجا نشسته بود. زینب روی پایش نشسته
و با دستهای کوچکش صورت مادر را نوازش میکرد. ارمیا که
عاشقانه های مادری-دختری را تماشا میکرد، قند در دلش آب میشد. نگاه
آیه که بالا آمد به چشمان ارمیا که رسید، موجی از نگرانی به سمت ارمیا
پاشیده شد. ارمیا بیصدا لب زد:
_خوبم، نگران نباش!
به سمت آیه رفت و تا کنارش روی مبل نشست، در باز شد و مسیح و
یوسف وارد شدند. صدای سر و صدای پسرها که در خانه پیچید محبوبه
خانم گفت:
_خدایا شکرت که توی این خونه هم صدای شادی پیچید!
صدرا رو به مادرش کرد و گفت:
_بیا مامان، بیا گوش اینا رو بپیچون که پسرای ناخلف شدن!
یوسف صدرا را نمایشس هل داد و گفت:
ُ
چرا بهتون میزنی؟
ُ
_مکه چیکار کردیم ؟
صدرا : بهتون کجا بود؟ شما چرا توی این مدت اینجا نمیومدید؟ مامان،
اینا خجالت میکشیدن بیان اینجا، خودت بیا گوششون رو بپیچون!
محبوبه خانم که غم در چشمانش نشسته بود با لحِن غم انگیزی گفت:
ِشما که هستید زندگی رنگ زنده بودن میگیره، شما که می
رید، روح زندگی میره؛ هر وقت تونستید بیایید، شما هم برام مثل سینا و صدرا
هستید!
آه کشید و ادامه داد:
_حالا هم بیایید سر سفره غذا سرد شد!
مسیح و یوسف به سمت محبوبه خانم رفتند و کنارش قرار گرفتند. مسیح
گفت:
_ببخشید، دیگه ناراحت نباشید!
یوسف ادامه داد:
_اصلا ما هر روز میایم اینجا!
صدرا اعتراض کرد:
_دیگه پررو نشید، یه تعارف کردیما!
محبوبه خانم لبخندی زد و گفت:
_چیکار به پسرای من داری صدرا؟ کلاه مون میره تو هم ها!
همه خندیدند؛ شاید نیاز بود که فضا از غم خارج شود. لبخندی که روی
لبهای آیه نشسته بود دل مردی را آرام کرد که درد در تمام َتنش نشسته
بود.
همه دور سفره نشسته بودند. زینب روی پای ارمیا نشسته بود و هرچه
آیه میگفت:
_بشین کنار بابا، دست بابا درد میکنه!
لج میکرد و میگفت:
_من که رو دستش ننشستم، رو پاشم!
ارمیا هم میخندید و میگفت:
_کاری با دخترم نداشته باش!
زینب به دست چپ ارمیا که سالم بود تکیه داده بود و به این ترتیب
امکان غذا خوردن را از او گرفته بود. آیه نگاهی به سفره انداخت و گفت:
_چی میخوری؟
ارمیا: یه کم از اون کشک بادمجونا برام میریزی؟
آیه ظرف مقابل ارمیا را برداشت و برایش غذا ریخت و مقابلش گذاشت.
اشکالی دارد که قند در دل ارمیا آب کنند برای این غذایی که همسرش
برایش کشیده است؟
ارمیا خواست نان بردارد که دید قدرت حرکتی ندارد. آیه آهی کشید و
بشقاب را به سمت خود کشید. لقمه ای به دست زینب داد و لقمه ای به
سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرکتی برای گرفتن آن از خود نشان نداد. آیه
نگاهش را به او دوخت و لقمه ی در دستش را مقابلش تکان داد:
_نمیگیری؟
ارمیا: اول خودت بخور!
آیه: منکه مجروح نیستم!
ارمیا: منم که دو دقیقه ی پیش رنگم به گچ دیوار شبیه نبود، اول خودت!
زهرا خانم با لبخند به آنها نگاه میکرد. زیر گوش حاج علی چیزی گفت
و نگاه آنها روی دست آیه ماند و لبخند زدند. صدرا زیر گوش رها گفت:
_یاد بگیر!
رها ابرویی بالا انداخت و گفت:
_تو هم برو مصدوم برگرد منم برات لقمه میگیرم!
آیه گفت:
_این برای من بزرگه!
ارمیا از دستش گرفت:
_حالا برای خودت درست کن و بخور، بعد من اینو میخورم!
آیه لبخند زد. اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟ سید مهدی، تو که
ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از
همینجا هم پیداست!
غذا خوردن هم گاهی شیرینترین خاطره ها میشود؛ گاهی شوخیها و
خنده های بعد از غذا هم خاطره میشود. همیشه که در جمع های دو نفره
خاطرات ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند
بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته میشود!
زینب را که روی تختخواب گذاشت، آیه با دو استکان چای به لیمو به
استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند و آیه خیره به دستهای
ارمیا گفت:
_خیلی درد میکنه؟
ارمیا دستی به لبه ی استکانش کشید و گفت:
_نه خیلی!
آیه: نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره!
ارمیا: گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه،
اذیتت میکنه!
آیه بحث را عوض کرد:
_چطور زخمی شدی؟
ارمیا: فکر کنم حواسم پرت زن و بچهم شد که یه گلوله ناغافل خورد به
دستم، همین!
آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد:
_اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟
ارمیا به پهنای صورت خندید:
_جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟
مثل اون روز که سید مهدی رو آوردن میشه؟
آیه آه کشید:
_نه مثل اون روز نمیشه!
لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد:
_حق داری؛ من کجا و سید مهدی کجا!
آیه نگاهش را به قاب عکس سید مهدی دوخت: _اون روز قول داده بودم
که صبر کنم، قول داده بودم که زینبوار صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم
مرد باشم برای خودم و بچهمم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی
صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریه مو کسی
نشنوه
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
تسبیح زمین و آسمان یا مهدی
ذکر همهی فرشتگان یا مهدی
حالا که رسیده روز میلاد عشق
لبیک بگو: از دل و جان یا مهدی
✨تعجیل در ظهورشان #صلوات✨
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❣️✨
#میلاد_امام_زمان(عج)❣️✨
#مبارک_باد🎊❣️✨
@sangarshohada🕊🕊