سلام عزیزان خوبین😊
من اینروزا خیلی پست نمیتونم بذارم
ولی سعی میکنم ، داستانو بذارم حتما 😊
مطلع عشق
_آره. سید محمد: از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یک هو همه کس
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت سیزدهم
🍃 گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب ایمانش باشه، اما
براش میترسم!
گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان و معتقده!
گفت: از روزی که اشتباه کنه میترسم، روزی که با اشتباهش ایمانشو باد
ببره.
گفتم: مواظبش باش!
گفت: من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش!
همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای
دستای سید مهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید!
سید مهدی نگرانشه.
سید محمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه!
آیه روی تختش دراز کشید و به حرفهای رها و سایه و سید محمد فکر
کرد. آنهایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند...
مریم نگاهی به
خانه انداخت.
از خانه بی بی و سید بهتر بود. همه ی خانه بوی تازگی میداد.
محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین
منتقل کرده اند. از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش
همان دو اتاق بی را میخواست... پدری های سید... دلش تنگ بود
برای حاج یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختن هایش... دلش کمی
نقش زدن بر روی آن کیکهای نرم و لطیف را میخواست... دلش درس
و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی
پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛
درسهای محمدصادقش را دوره کرد. ملاقات مادر در بیمارستان رفتند.
غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی مادرش
عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسه های پدر که هنوز حس میکرد.
به روزهایی که گذشت فکر کرد. به مسیحی که پابه پایش میآمد. به
مسیحی که سایه اش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛
ِمسیحی که در تمام سختی
ها بود
مرد بود و مردانگی خرج تنهایی هایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق
قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمی فهمیدشان، کمی در ِک
این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از جانشان مایه میگذارند هم
از اموالشان؛ اصلا چرا اینگونه اند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هر کس
میخواهد از دیگری بکند برای خودش، این جماعت چرا وصله ی ناجور
شدهاند؟ چرا از خود میکنند و زخمها را التیام میدهند؟
صورتش میسوخت و نمیدانست زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش
کردند حقیقت این جهان اند یا این جماعت وصله ی ناجور زمانه؟
َ
سایه را دوست داشت... پا به پای تنهایی های مریم می آمد ، همآن دکتری که شوهرش بود ؛ برای دردهایش گریه میکرد
و برای غصه هایش دل میسوزاند؛ سایه دوستداشتنی تر از دیگران بود؛
شاید چون همسن وسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و
دارد جبران میکند؛ سایه میگفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پا به
پایش آمده... میگفت آیه ی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با
سید مهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش
چینی بندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچه ها نمیآید؛
همانکه روزگاری در کوچهها با ارابه اش میآمد و میگفت چینیبندزنه...
چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛ کاش آیه دلش را دست
چینی بندزن بدهد تا دوباره آیه ی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد
مثل آیه ی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و
گفته بود:
_که بعد از رفتن منم توئم دختر شهر اشوب بشی؟ همون آیه برای هفت
پشت همه ی ما بسه!
ِ به آیه می شهرآشوب و مریم به آشوبی که در این خانه دید
گفت می اندیشید. ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد... آیه ای که عصبانی
بود... زینب سادات بغض کرده... حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار...
محبوبه خانم پریشان... مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده... نه ارمیا را
درک میکرد و نه آیه و نه مسیح را... این خانه عجیب بود؛ بهتر بود دنبا
کاری باشد تا زودتر از دست این عجیبها راحت شود...
شب دیر زمانی از راه رسیده
بود. ارمیا هنوز روی شنزار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپو ِش ستاره
باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ
زنش بود. هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که
هنوز آیه دل میشکست و دل میسوزاند و دل میلرزاند.
تلفن همراهش زنگ خورد... تلفنی که هیچگاه نام آیه زینت بخش آن
َ نشد و چقدر حسرت های کوچک دارد!
با بیحوصلگی تلفن را نگاه کرد... باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد.
این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار هایشان
خسته نمیشدند؟ چرا نمیفهمیدند ارمیا به سیدمهدی قول داده؟ چرا
نمی فهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟
تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید:
_چرا جواب نمیدی؟ خوشت میاد گوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق
میدی تا جواب بدی؛ حالاچرا ساکتی؟ الو... الو...
ارمیا: تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟
صدای خنده آمد:
_سلام برادر!
ارمیا: سلام؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلو ت من و آسمون
میشی؟
سیدمحمد: میترسم زیاد غرق آسمون شی و تو هم آسمونی بشی،
اونوقت دوتا حسرت تا ابد تو دل آیه میمونه.
ارمیا: فعلا که بیخ ریش زمینم؛ کارتو بگو!
سیدمحمد: برگرد!
ارمیا: نه!
سیدمحمد: با رفتت چیزی درست نمیشه؛ آیه باید بفهمه شوهر داره!
ارمیا: مجبور به قبول چیزی که نمیخواد نیست، اونا دستم امانتن.
سیدمحمد: پس چرا نیستی؟! اینه امانت داریت؟
ارمیا: بودنم عذابشون میده؛ رفتم که راحت باشن؛ فکر کنه.
سیدمحمد: آیه نیاز به تلنگر داره تا بیدار بشه.
ارمیا: من اون تلنگر نیستم
سیدمحمد: میترسم از اینکه خوابت تعبیر بشه و ایمان آیه رو باد ببره!
ارمیا: به حاجعلی بگو مواظب زندگیم باشه.
سیدمحمد: چرا شبیه وصیت کردن حرف میزنی؟
ارمیا: کی از فرداش خبر داره؟ شاید حرفای آخرم باشه!
سیدمحمد: اینجوری نگو!
ارمیا: چطوری بگم؟
سیدمحمد: بگو میام... بگو زندگیمو میسازم!
ارمیا: میام و میسازم!
سیدمحمد: میترسم
ارمیا: از چی؟
سیدمحمد: از نبودت... از رفتنت... مامان دلتنگته؛ بیا دیدنش!
ارمیا: میام؛ منم دلم تنگه.
سیدمحمد: خداحافظ.
ارمیا: خداحافظت
ارمیا این روزها را دوست نداشت، اما چقدر از روزهای عمرش
دوستداشتنی بودند؟ دلش برای تنهایی دلش سوخت. "خدایا... چرا پدر
مادر ندارم؟! چرا تنهام؟! چرا دوستم نداره؟! به خوبی سیدمهدی نیستم؟!
مزاحمم؟! از قیافهم خوشش نمیاد؟! خدایا... چیکار کنم؟!"
ارمیا مانده بود و هزاران خیال و حرفهایی برای سیدمهدی... یاد آن
روزها و کمکهای سید مهدی افتاد. خندهدار است ولی رفاقتش با سید
مهدی واقعی و دوستداشتنی بود. یوسف آن روزها مجنون صدایش
میزد و مسیح کمی بیشتر درکش میکرد. آن شبهایی که تا سحر بر سِر
خاکش قرآن میخواند، آن روزهایی که سید مهدی خدا را به او نشان
میداد؛ وقتی که پایش را جای پای اویی که خدایی شده بود میگذاشت.
روزی که نمازهایش همه با عشق شد و صورتش را دیگر سه تیغ نکرد.
حاج علی هم آن روزها پدری میکرد. آن روزهای پر از شک و تردید، آن
روزهایی که ارمیا استخوان ترکاند. آن روزها که پیله را پاره کرد و پروانه
شد و اوج گرفت تا... شاید تا سید مهدی! چه کسی میداند ارمیا تا کجا
اوج گفت؟
🍃مسیح رو به یوسف که مشغول اتو کردن لباسهایش بود گفت:
_پس چرا ارمیا نمیاد؟ الان که بهش نیاز دارم کجا رفته؟
یوسف زیر چشمی نگاهش کرد:
_حالا چیکارش داری؟
مسیح: لااقل به بهونه دیدن ارمیا میرفتم اونجا.
یوسف دست از اتو کردن کشید:
_درکت نمیکنم؛ داری چیکار میکنی؟ازدواج تو با اون دختر مسخره تر از
ازدواج ارمیاست! تو اصلا چقدر میشناسیش؟ با یه نگاه؟
مسیح: نجیبه، محکمه، خانواده داره، تحصیل کرده ست! چی کم داره؟!
شاید اون منو به خاطر شرایطم نخود؛ اما من همه جوره پسندیدمش.
یوسف: چی رو پسندیدی؟
مسیح: خودشو، خانوادهشو
یوسف: میدونی اگه با اون ازدواج کنی باید دوتا بچه بزرگ کنی؟ بدتر از
ارمیا!اون لااقل یکی داره!
مسیح: من که راضی ام! تو چته؟ اون خانواده ای داره که نیاز به حامی
دارن، منم خانواده ای میخوام که حمایتشون کنم! روز اولی که دیدمش
فهمیدم کسیه که سالها منتظر بودم پیداش کنم.
یوسف: تو و ارمیا دیوونه شدید! عاقبت ارمیا رو ببین! چند روز تو اون
خونه کنار زنش زندگی کرده؟ از روزی که به اون سفر رفت دیگه رن گ
زندگی رو ندید؛ یادت رفته چه شبها که تا صبح مثل بچه ها گریه کرد؟
مسیح: از ارمیای قبل هم راضی نبودی. اون روزا بهش گیر میدادی که
کاراش از روی اجبار و ریاست. حالا گیرت به گریه های از سر توبه و
استغاثه ی اونه ؟ ارمیای الان پر از آرامشه؛ مگه بده؟زندگی شم درست میشه
یوسف: الان بحث ارمیا نیست. این دختر کلی مشکل داره، میفهمی؟ چرا
از داشتن یه ازدواج آسون فراری شدید؟ سرتون درد میکنه برای دردسر؟
مسیح: میرم یک زنگی به صدرا بزنم؛ شاید فرجی بشه امشب دعوتمون
کنه اونجا!
یوسف اتو را به دست گرفت:
_با فرار کردن از واقعیت به جایی نمیرسی.
مسیح: جایی نمیرم که برسم؛ من میخوام با مریم ازدواج کنم!
یوسف: حتی با اون وضع صورتش؟
مسیح: سرت به کار خودت باشه؛ الان خیلی خوب شده و سید محمد
میگه بهترم میشه.
یوسف: خدا عقلتون بده
مسیح: میترسم خودت به دردش دچار بشی برادِر من...
🍃مثل آن روزهای بعد از سیدمهدی و
روزهای قبل از ارمیا، همه جمع بودند. محبوبه خانم هم دلش به اینها
خوش بود. مریم خجالت میکشید؛ نمیدانست این جمع وصله های
ِ ناجوری بودند که جور هم شدند. محمدصادق احساس مردانگی میکرد
خود را از جمع بچه ها بیرون کشیده بود، او مرد خانه اش بود دیگر! زهرای
کوچک مریم هم با مهدی و زینب کوچولو مشغول بود. مسیح چشمانش
را غلاف کرده بود و یوسف هم سر به سرش میگذاشت؛ محبوبه خانم
لبخندی به حجاب و حیای مسیح زد. مریم را دختر برازنده ای دیده بود و
دلش میخواست مادری کند. مادر که باشی، مادری را خوب بلدی. سید
محمد نیامده بود، اما سایه بود و دلتنگی برای همسر شیفت در
بیمارستان داشته که عجیب نیست؛ عشق که بیاید، لحظه هایت همه
دلتنگی است. بیچاره فخر السادات! چه میکشد از دوری همه ی
خانواده اش؟ آنهم تنها در آن شهر و دور از تنها باقیمانده ی خانواده اش!
بیچاره هیچوقت نمیتوانست ازدواج کند؛ اگر روزی قصدش را میکرد
باید به عقد برادر شوهرش درمیآمد که او خود زن و بچه داشت. ازدواج
برای فخر السادات چیزی محال بود و محال؛ ولی تنهایی های او را چه
کسی پر میکرد؟ باید سر فاصله تصمیمی گرفته میشد.
دورهمی خوبی بود و حداقل دلتنگی مسیح را کم کرد. آیه را از
بیحوصلگی درآورد و زینب را از گوشه نشینی و سکوت نجات داد. آخر
شب که همه رفتند آیه به رها گفت:
_چند روزه میبینم وقتی داره با اسباب بازیها بازی میکنه همه ش
دعواشون میکنه، گاهی دست و پای عروسکاشو میَکنه، یکی از عروسکا
رو کچل کرده. همهی موهاشو َکنده!
رها سری به تأسف تکان داد:
_خودت باید فهمیده باشی که دخترت افسردگی گرفته؛ تا دیر نشده به
خودت بیا و به ارمیا زنگ بزن برگرده!
آیه اخم کرد:
_هر کی رفته خودش برگرده!
به سمت راه پله رفت تا به خانه اش برود که حرف رها میخکوبش کرد:
_اگه بره و مثل سیدمهدی هیچوقت برنگرده، میتونی خودتو ببخشی؟
آیه چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد.هنوز
در خانه را باز نکرده بود که صدای زنگ بلند شد. زینب که در آغوش مادر
خواب بود چشم باز کرد.
مسیح و یوسف که به همراه صدرا در حیاط ایستاده و مشغول
خداحافظی بودند، نگاه متعجبی به هم انداختند؛ صدرا در را باز کرد.
معصومه پشت در بود. کنارش آن به اصطلاح همسر هم بود. صدرا ابرو
در هم کشید و گفت:
_اینجا چیکار داری؟
رامین مداخله کرد:
_اومدیم پسرمون رو ببینیم!
ابروهای صدرا به آنی بالا پرید: پسرتون؟مگه پسرتون اینجاست؟
معصومه که گارد گرفتن های دو مرد را دید خودش را جلوتر کشید و
مقابل رامین ایستاد:
_ببین صدرا، دعوا که نداریم! اون زمان من شرایط نگهداری از بچه مو
نداشتم، شما لطف کردید و بزرگش کردید. الان دیگه میخوام خودم
بچه مو بزرگ کنم. این خواسته ی زیادی نیست، هست؟! تا عمر دارم
مدیونتم؛ لطفا بچه مو بده!
صدرا پوزخندی زد و رویش را به سمت خانه کرد، صدایش را بالا برد:
_مامان... مامان محبوب؛ بیا ببین این خانوم چی میگه نصف شبی!
صدای صدرا همه را به سمت در کشاند.
محبوبه خانوم: چی شده؟ نصف شبی چی میگی؟! کی دم دره؟
معصومه صدرا را هل داد و وارد حیاط شد:
_سالم مامان جون، منم؛ اومدم دنبال بچه م!
رها خود را از بین جمعیت جمع شده در حیاط جلو کشید:
_بچه ت؟! اونوقت کدوم بچه؟
_من با شما حرف نزدم؛ دخالت نکنید!
صدرا کنار رها قرار گرفت:
_اتفاقا با من و همسرم صحبت کردی، خودت خبر نداری؛ اون بچه ای که
اومدی دنبالش، هم پدر داره هم مادر. تو هم برو دنبال زندگی خودت،
همونجوری که یک ساعت بعد از زایمان بچه ت انداختیش تو بغل ما و
رفتی دنبال شوهر کردن؛ اونم چه شوهری! تو با قاتل برادرم ازدواج کردی،
توقع داری بچه رو بدم بهت؟
معصومه: اون یک اتفاق بود؛ رامین تقصیری نداره، سینا دعوا رو شروع
کرد.
محبوبه خانم اشک چشمانش را پاک کرد:
_حالا شد تقصیر سینا؟! با این حرفا خامش شدی و زنش شدی؟اونموقع
که خودت و بابات پاتونو گذاشته بودید رو گلوی صدرا که قصاص و یکهو
تغییر عقیده دادید که خونبس باید گرفت و تا آخر عمر عذابشون داد،
اونموقع سینا بیتقصیر بود؛ حالا چی میگی؟ از خونه ی من برو بیرون!
رامین به دفاع از معصومه قدم در حیاط گذاشت که صدای فریاد محبوبه
خانوم پیچید:
_پا تو خونهم بذاری ازت شکایت میکنم!هیچوقت هیچوقت نبینم که دور
و بر بچه های من و این خونه بچرخی! دا
غ پسرمو تو رو دلم گذاشتی
؛ پسرم بچهشو ندید و رفت، تو این داغ رو روی دلش گذاشتی؛
الهی که خدا جواب این کارهات رو بده! الهی که دلت از داغ خالی نشه!
الهی داغ بچهت رو ببینی!
حاج علی و زهرا خانوم مداخله کردند.
حاج علی: اینجوری نگید حاج خانوم!نفرین نکنید، شاید اونم توبه کرده
باشه و پشیمون شده باشه.
زهرا خانوم: محبوبه جان نگو!
دل زهرا خانوم مادری میکرد برای این مرِد همیشه سرد و سنگی.
رامین: حرف باد هواست؛ هرچی میخوای بگو؛ اگه اینجام چون زنم
دلتنگ بچه ش شده!
محبوبه خانوم: این پشیمون باشه؟! اینی که هیچوقت از ما یه
معذرتخواهی هم نکرد؟ این با این چشمای حق به جانب؟ از خونه ی من
گم شید بیرون!
معصومه: من ازتون شکایت میکنم.
صدرا: آدرس دادگاه رو داری یا بدم بهت؟
رامین: تو دادگاه میبینمت جوجه وکیل!
معصومه که رفت، یوسف در خانه را بست. رها دست بر سرش گذاشت:
_خوب شد بچه ها خواب بودن!
آیه: میتونه مهدی رو ازتون بگیره؟!
رها ناگهان مضطرب شد:
_صدرا، بچه مو...
صدرا: هیچ کاری نمیتونه بکنه!مردک عوضی حقش بود ببرمش بالای
دار!
صدرا نگاهی به زهرا خانوم کرد:شرمنده حاج خانوم. میدونم پسرتونه!
زهرا خانم: چی بگم؟رامین کاری کرده که منو رها تا عمر داریم شرمنده
شماییم.
محبوبه خانم: شما چرا؟ما شرمنده شماییم که گول حرفای عموی بچه
هارو خوردیم. رها برای ما رحمت الهی بود و هست.
حاج علی: حبس عمومیش چند سال بود؟
صدرا: چهار سال!تازه تموم شده و آزاد شده. افتاده به جون ما دوباره.
مسیح و یوسف خداحافظی کرده و رفتند. مریم هم بهتر دید دست
محمدصادقش را بگیرد و زهرای خواب رفته در آغوشش را بیشتر اذیت
نکند: _محمدصادق داداشی!
_بله
_یهوقت از جریان امشب به بچه ها چیزی نگی؛ مواظب باش مهدی
نفهمه!
_چشم آبجی، حواسم هست.رها اشک میریخت. سردرد امان آیه را
بریده بود. محبوبه خانوم را با آرامبخش به خواب بردند. زهرا خانوم
دخترش را در آغوش داشت. حاج علی و صدرا درباره ی کارهایی که
معصومه میتوانست انجام دهد و کارهایی که صدرا باید انجام میداد
حرف میزدند؛ فقط بچه ها آرام و بیخبر از دنیا در خواب ناز بودند.
رها: صدرا... بچه مو نگیرن!
صدرا لبخندی به مادرانه های خاتونش زد: _نگران نباش! مهدی فقط پسِر
خودته؛ نمیتونه کاری انجام بده.
رها: اون مادرشه و تو عموش!
صدرا: حضانت بچه بعد از ازدواج مادر با خانواده پدریه، در صورت نبود
جد پدری، عمو حضانت رو بر عهده داره. در ثانی اون با قاتل پدر بچه
ازدواج کرده، میتونم ثابت کنم بچه امنیت جانی نداره! چرا نگرانی؟ از
نظر قانون حضانت و قیومیتش با منه، نگرانیت بیخوده!
زهرا خانوم بوسه ای بر سر رها زد و آرام زیر گوشش گفت:
_یه کمی به فکر بچه ی خودت باش! این همه بیتابی براش سمه، چرا با
خودت و بچه ت اینجوری میکنی؟!
رها هق هق کرد و گفت:
_مهدی هم بچه ی خودمه؛ خودم بزرگش کردم! مگه یادت نیست؟!
همه ش یه روزش بود که من مادرش شدم!
آیه که چشمانش را بسته بود و کلافه از سردرِد بیموقع بود، خیالش از
بابت رها و مادرانه های زهرا خانوم و خواب بودن محبوبه خانوم که
راحت شد، بلند شد: _من دیگه میرم خونه. رها جان الکی داری اعصاب
خودت و شوهرتو خرد میکنی؛ بهتره بری استراحت کنی، صبح هم نیا
مرکز؛ خودم به خانوم موسوی میگم مراجعاتو لغو کنه و یه نوبت دیگه
بده.
شب بخیری گفت و به خانه برگشت؛
خانهای که مدتها بود گرمایی نداشت... مدتها بود تنها بودن را مشق
میکرد. دلش مرهم میخواست؛ کسی که شبها با او از کارهای کرده و
نکرده و ایکاش هایش میگفت؛ کسی که صبح نگاهش را بدرقه ی راهش
کند؛ کسی مثل سید مهد ِی تمام عمرش؛ کسی شاید اندکی شبیه ارمیای
این روزها. ارمیایی که خودش هم نمیدانست میشناسدش یا نه؛ ارمیای
شاید خسته از لجاجت های آیه... شب بدی بود و بدتر از همه رها که
همه ی وجودش در بند عشق به مهدی کوچک صدرا بود. رها مادر بودن
را خوب مشق کرده بود. آیه میدانست که رها از خوِد مادر شده و کودک
زاده اش هم بیشتر مادری میکند، بهتر مادری میکند. رها با همه ی بد و
خوبه ای صدرا ساخت؛ با همه ی دوستنداشتنی ها ساخت. رها اول
مادر شد و مادری آموخت و بعد همسر شد و عاشقی آموخت. چقدر فرق
است بین رها و آیه... آیهای که همه چیز داشت و رهایی که هیچ... حالا
رهایی که همه چیز دارد و آیه ای که... نه؛ آیه هنوز هیچ نشده بود.
مادرانه هایش برای زینب ساداتش قشنگ بود، خودخواهانه نبود. به خاطر
خلق شده، کمی ارمیاآزاری در
خونش جولان میدهد، کمی به خاطر دلش دِل زینب کوچکش را
میشکند، اما این که خودخواهی نیست، هست؟! مادر است دیگر... از
خود میگذرد برای بچه اش، لقمه از دهان خودش میزند برای بچه اش؛
اما زن است دیگر، دلش بنِد یک مرد تا ابد میماند، باید با این چه کند؟
رها چه گفته بود؟ قبل از آمدِن معصومه چه گفت؟ راستی، اگر ارمیا هم
مثل سید مهدی شود و دیگر نیاید؟
نه... امکان ندارد! ارمیا کجا و سید مهدی کجا؟ ارمیا کجا و شهادت کجا؟
ارمیا و این حرفها؟ اصلا چه کسی گفته حق دارند ارمیا را با سید مهدی
مقایسه کنند؟ سید مهدی تک بود... بهترین بود؛ اصلا سید مهدی نمونه ی
دومی نداشت! ارمیا هرگز مانند او نمیشد؛ اصلا تقصیر ارمیاست که سید
مهدی دیگر به خواب آیه نمیآید. ارمیا مزاحم خلوتهای ذهنی اش با یاِد
سید مهدی است!
چشمانش بسته شد و همانجا روی مبل و وسط خوددرگیریهای
ذهنیاش به خواب رفت... خوابی که سید مهدی مهمان آن بود و نه
ارمیا؛ خوابی که سراسر پریشانی بود و هرج و مرج...
ساعت یک ونیم بعدازظهر بود که آیه با آخرین مراجعش خداحافظی کرد،
ده دقیقه ای مشغول نوشتن گزارش بود. زمانی که سررسیدهایش را مرتب
در کشوی میزش گذاشت و در آن را قفل کرد، دو ضربه به در اتاقش
خورد. این مدل در زدن دکتر صدر بود. آیه بلند شد و در را برای دکتر باز
کرد.
آیه: سلام استاد، چیزی شده؟
صدر روی صندلی مراجع نشست و با دست به صندلی بغل دستش اشاره
کرد که بنشیند:
_مگه باید چیزی شده باشه؟
آیه همانطور که مینشست:
_تا چیزی نشه که شما از اون اتاق خوشگلتون بیرون نمیایید.
صدر خنده ای کرد:
_حق داری، حاج علی نگرانته؛ گفت من باهات صحبت کنم.
آیه لبخندش پر درد شد:
_کارم به اینجا کشید؟
_به کجا؟
_که دست به دامن شما بشن؟
_خودت بهتر میدونی که همه ی آدما نیاز به مشاوره و درددل کردن،
تخلیه هیجانی و از همه مهمتر شنیده شدن دارن؛ با حرف نزدن و
گوشه گیری و فرار از واقعیت میخوای به کجا برسی؟ به فکر زینبت
هستی؟ امانتداری میکنی؟ رها گفت وضع روحی زینب اصلا خوب
ِ نیست؛ وقتی رها میگه خوب نیست من مطمئن میشم یه جای کار تو
داره میلنگه! ارمیا چرا تنها رفت؟چرا وقتی بیمارستان بودی رفت؟
ارمیایی که من سه ساله میشناسم اینجوری نبود!
آیه: سه سال؟ شما که تازه...
صدر میان کلامش آمد:
_چند ماه بعد از شهادت سید مهدی بود که یه روز پدرت اومد، ارمیا رو
آورده بود. من سه ساله با زیر و بِم این بچه آشنام.
_چرا میومد؟
_اینا دیگه جزء اسرار مراجِع منه؛ فقط گفتم که بدونی ارمیا آشنای یکی دو
روزه نیست که بخوای من رو از سرت باز کنی!
_اونروز تو بیمارستان حرفای خوبی بهش نزدم.
_بعد از اونروز باهاش حرف زدی؟
_نه.
_میدونی کجاست و کی میاد؟
_بابا گفت رفته همون روستایی که قرار بود ما بریم.
_برنامه آیندهت چیه؟ وقتی اومد؟
_نمیدونم استاد! من هنوز با رفتن مهدی کنار نیومدم
ادامه دارد ..
#آغوش_درمانی ۱۸
💝 گرچه آغوش گیری ، هدیه ارزشمندی است که به همسر و عزیزانتان میدهید،
ولی در عین حال باید شرایط و موقعیت آنها را بسنجید و به حریم آنها احترام بگذارید .
❌هیچ گاه بدون اجازه ، کسی را در آغوش نگیرید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_هجدهم 👥یکی دیگه از راهها، راههای شناخت گفتگو هستش
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_نوزدهم
🔸امیرالمؤمنین علیهالسلام یک حدیثی داره که واقعاً کسر شأن هست برای حضرت علی، برای بزرگان یک همچین کلمهای را بکار برد، میگیم #شاهکاره، واقعا معجزه✅ هست،
👌گفتن یک همچین کلماتی از معجزات هستش، انسان میفهمه که غیر معصوم نمیتونه اینجوری صحبت بکنه.
📍 میفرماید: ما از مر اَحدُ بشئ
خیلی تشکر میکنم از برادرمون آقای قرینی که این را برای من تنظیم کردند، این روایات را هم ذکر کردند اینجا.
🔻یک روایت خوبی بود روایت را میدونستم ولی من اصلاً بهش توجه نداشتم که اینجا باید بگم، ایشون یادداشت کردند برای بنده.
ما ازمر احدُ شئ الا زهره فی ... لسانه و ....
خیلی عالی هست.
🌼 این که حالا یک جنگهای عرفانی و معنوی داره این حدیث اونجاها مثل اینکه کاربرد داره.
↩️هیچ کس چیزی را پنهان نکرد مگر اینکه اون چیزی که این داره پنهان میکنه در #کلامهای زائد او و در رنگ چهره و #حالتهای چهرهاش بالاخره بروز میکنه.
👳♂ اولیا خدا اینگونه بودند که وقتی به چهره یک نفر نگاه میکردند خوب تشخیص میدادند. میگفتند از چهرهات #مشخص هستش.
👈🏻میفرماید که هیچ چیزی را شخصی مخفی نکرد، مخفی نمیکنه،
📍ما اضمر احد،
🌺پنهان نمیکنه چیزی را مگر اینکه در کلامهای زائدی که از دهانش خارج میشه، در کلماتی که از دهانش خارج میشه و یا حالتها و رنگ چهرهاش این #هویدا میشه ✅
😌اصلاً شما خیلی وقتها شده صحبت کردید، شخص وقتی میدونه میخواد صحبت بکنه، خب اتو کشیده میاد صحبت میکنه و مراقب هست
مثلاً چیزی را که نباید بگه نگه، ولی وقتی صحبت بکنید باهاش #قدرت صحبت هم خیلی مهم هست، که مثلا صحبت را به کجا بکشونید👍😉
شما ممکنه هست صحبتتون را اصلاً #منحرف بکنید به یک جای دیگه ببرید، ولی توی اونجا بتونید
در مورد مثلاً صحبتی که دو ساعت پیش کردی جوابت را بدست بیاری🔄
توی صحبت اینجوری هستش که شخصیت فرد، میتونه #شخصیت خودش را بروز بده☑️
📌وبر ملا میشه که این واقعاً چند مرده حلاج هست و چیکاره است.
🔵یکی دو ساعت باهاش صحبت کنید مثلاً درمیاد.
اگر انسان دقیق باشه میفهمه که این چطور هست.
که البته خب باید قضاوت هم زود نکرد.
♦️این خیلی مهم هست که انسان #بدبین نباشد، #سوءظن نداشته باشد،
♦️#قضاوت زود نکند، این کار هرکسی نیست خلاصه، استفاده از این روش.
ولی گفتوگوی مستقیم خیلی چیزها را برملا خواهد کرد و نشان🔍 خواهد داد.
🍃پس این یکی از روشهای بسیار #لازم و #مفید هست، گفتوگوی مستقیم بین دختر و پسر.
این مسئله میمونه در مورد عرض کردم اجازهی والدین درمورد استخاره کردن، که آیا ما استخاره بکنیم، نکنیم ⁉️
که در نهایت این مسئله چطور هست درمورد ازدواج اجباری که انشاءالله میمونه برای جلسهی بعد.
الحمدالله رب العالمین و صل الله علی محمد و اله الطاهرین🌸
❣ @Mattla_eshgh