eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 📣رسانه‌هایی که قصد دارند شما را از وضعیت موجود در مملکت نااُمید کنند از سه حال خارج نیستند : 1⃣یا و علنی دشمنی میکنند. 2⃣یا و در لباس دوست و افراد انقلابی خود را جا زده و دشمنی میکنند. 3⃣و یا و خودی هستند ولی ناآگاهانه با نااُمید کردن مردم ، در حال شاد کردن دل دشمنان این ملت هستند. 📍توضیح آنکه : همه‌ی ما میدانیم که کشور به هیچ وجه در وضعیت نیست و مشکلات فراوانی وجود دارد که متاسفانه کار شکنی برخی در قبال این مشکلات نیز مانند ریختن بنزین روی آتش ، آتش پر دردِ وجودمان را شعله‌ور تر می‌کند. 🤔 من با رسانه‌های دسته‌‌ی اول که شامل رسانه هایی همچون من و تو یا BBC می‌شود کاری ندارم ، چرا که آنان دشمنند و . روی سخن من با رسانه‌های دسته دوم و سوم و علی الخصوص است ؛ آیا این کشور هیچ نقطه‌ی مثبت و روشنی برای بازتاب در رسانه‌ی شما ندارد؟؟؟ میتوان در محتوای رسانه‌ای شما پیدا کرد؟؟؟ 😳این حجم از و نشان دادن درد‌ها و سیاهی‌ها در رسانه‌های شما چه سودی برایتان دارد؟؟؟ شما مطالبه گر هستید یا امید مردم؟؟؟ بعضاً از نام‌‌ های انقلابی در نام رسانه‌‌هایتان استفاده کرده‌اید ولی برخلاف عملکرد رهبر انقلاب حرکت میکنید؟؟؟ کجا رهبر انقلاب که به واقع یک هستند ، فقط به سیاهی ها اشاره فرمودند؟؟؟ و داشته باشید و نقاط روشن را هم پوشش دهید. ⚠️این را بدانید که هرکسی امید را از انسانی بگیرد ‌، عمداً یا سهواً ، از روی جهل یا از روی خباثت ، آن انسان را . چرا که انسان به امید زنده است !!! پس نگذارید یا در خوشبیناته ترین حالت ، با سیاه نمایی های افراطی ، امید شما را نابود کنند. ‌❣ @Mattla_eshgh
✫⇠ ✫⇠قسمت اول ✍ به روایت همسر شهید مرتضی در عین کودکی خیلی بزرگ بود تا جایی که هیچ وقت فخر فروشی نمی کرد از اینکه امام بر پیشانیش بوسه زده. حال که او به آرزویش رسید ما مانده ایم با این کوله بار سنگین و راه دراز. حقیقتا هر چه بر اندیشه و ذخائر ذهنم فشار می آورم چیزی که بیان عظمت این عزیز حماسه ساز باشد نمی توانم بر روی کاغذ بیاورم. این چند سطر را تقدیم می کنم به تمامی شهداء و خانواده های معظم شهداء و دلاور مردان بسیجی و آحاد مردم ایران علی الخصوص مردم شریف شهرستان فسا که باعث افتخار و عزت و سربلندی اسلام عزیز گردیده اند. معمولا در یک محیط کوچک آن هم روستای جلیان که ما در آن زندگی می کردیم همه مردم ه مدیگر را می شناسند و به اخلاق و رفتار یکدیگر آشنایی کامل دارند. علی الخصوص در زمان گذشته و قبل از انقلاب که شناخت ها بهتر از زمان حال بود. شناخت من نسبت به مرتضی از زمان کودکی و آن هم در محیط با صفا و صمیمیت روستا بود. بخصوص که ایشان پسر خاله من هم بودند. ایشان در خانواده ی دارای ایمان قوی و اخلاق مثال زدنی و از همه مهمتر خوش رویی و خنده رویی زیاد از حد ایشان بر سر زبان ها بود. من خودم علاوه بر مسئله اقوامی که بیان کردم با بوجود آمدن چند حادثه بیشتر با او آشنا شدم و آن هم بر می گردد به فعالیت های قبل از انقلاب مرتضی. یادم هست حدودا دو سال قبل از پیروزی انقلاب من کلاس پنجم ابتدایی بودم و بواسطه پیشینگی مذهبی که در خانواده ما بود علی رغم اینکه هیچ کس حق نداشت محجب بر سر کلاس بشیند من این کارا نمی کردم و با روسری بر سر کلاس نشسته بودیم. در همین حال مدیر مدرسه پس از اطلاع از این عمل ما به سر کلاس آمد و با چهره خشمگین خود رو به ما کرد و گفت:مگر شما از قوانین و مقررات مدرسه اطلاع ندارید، مگر سر صف نخواندیم که از این پس کسی حق ندارد با روسری به مدرسه بیاید. ما که تقریبا از این برخورد خانم مدیر ترسیده بودیم . چند لحظه ای مدیر مکث کرد تا ما اقدام به بیرون آوردن روسری های خودمان بکنیم ولی تصورات ایشان غلط از آب بیرون آمد و با لحن تندبری رو به ما کرد و گفت:مگر با شما نبودم! پس از اینکه مدیر مایوس شد ما را از سر کلاس بیرون کشید و مرتب تنبیهمان کرد. وقتی که آقا مرتضی از این قضیه با خبر شد ناراحت شد و به طریقی مدیر مدرسه را مورد اعتراض خود قرار داد که ما توانستیم با حجاب سر کلاس برویم. مرتضی از همان زمان کودکی به حجاب اهمیت داد و برای آن حساسیتی خاص قائل بود
✫⇠قسمت :2⃣ 🌷مرتضی در عین کودکی خیلی بزرگ بود تا جایی که هیچ وقت فخر فروشی نمی کرد از اینکه امام بر پیشانیش بوسه زده. حال که او به آرزویش رسید ما مانده ایم با این کوله بار سنگین و راه دراز. حقیقتا هر چه بر اندیشه و ذخائر ذهنم فشار می آورم چیزی که بیان عظمت این عزیز حماسه ساز باشد نمی توانم بر روی کاغذ بیاورم. این چند سطر را تقدیم می کنم به تمامی شهداء و خانواده های معظم شهداء و دلاور مردان بسیجی و آحاد مردم ایران علی الخصوص مردم شریف شهرستان فسا که باعث افتخار و عزت و سربلندی اسلام عزیز گردیده اند. البته حرکتهای مرتضی تنها به آنجا ختم نشد. او مرتب به فعالیتهای ضد رژیم ادامه می داد و دائم تحت تعقیب نیروهای دولتی بود. زمانی که راهپیمائی های علنی مردم علیه رژیم پهلوی آغاز شد مرتضی علاوه بر حرکت هایش در روستا سریع خوش را به شهرستان می رساند تا به خیل عظیم مردم بپیوندد. یاد ندارم روزی که ماموران پاسگاه به دنبال مرتضی نباشند و او که در همان دوران هم از چابکی و زیرکی منحصر به فردی برخوردار بود نمی گذاشت که دست مامورین به او برسد. انها هم پدرش را می گرفتند تا او خودش را معرفی می کند. ماموران دولتی ناجوانمردانه او را زیر کتک می گرفتند تا آنجا که قسمتهای مختلف بدنش یا کبود می شد و یا خون می آمد. بیاد دارم که یک بار دستگیر شدن مرتضی بیش از همیشه به زبان مردم روستا افتاد و آن زمان بود که رئیس پاسگاه پس از اینکه مفصل او را زده بود رو به مرتضی کرده و می گوید آخر تو چه موقع می خواهی دست از کارهایت برداری. من دیگر تو را آزاد نمی کنم مگر به یک شرط, آن هم جلو همه بگویی: خدا، شاه، میهن. مرتضی که بدن خسته و کوفته شده اش تاب و توان درست و حسابی نداشته رو به رئیس پاسگاه می کند و حرف او را تکرار می کند "خدا، میهن ولی روی شاه خط سرخ بکشید" در یک آن پس از اتمام صحبت های مرتضی مامورانی که در آنجا حضور داشتند به سر و روی مرتضی حمله می کنند و مجددا او را می زنند. علی رغم که ماموران سعی نمودند که این حادثه در روستا رسوخ نکند ولی اینجور نشد و به سرعت تمام مردم روستا از این ماجرا مطلع شدند. پدر مرتضی که از این قضیه به خشم آمده بود جهت اعتراض به پاسگاه مراجعه کرد و با ماموران پاسگاه درگیری لفظی پیدا نموده و متعاقب آن مرتضی آزاد شد. پس از این ماجرا زمانی که متوجه شد در این محیط کوچک جای برای فعالیتهای انقلابی نیست. برای اینکه باعث اذیت و آزار خانواده و دوستان نشود. کوله بار هجرت را به دوش گرفت و راهی شیراز شد. البته رفتنش بیشتر به بهانه کار کردن بود ولی در حقیقت شرکت گسترده و فعال تر در حرکات ضد رژیم او را تشویق به این عمل نمود. تامدتی هیچ کس خبر نداشت که ایشان کجا و چکار می کنند و پس از مدتی مطلع شدیم که دفترچه سربازی گرفته و قصد رفتن به خدمت دارد که مصادف گردید با دستور امام که فرمودند سربازها از پادگانها فرار کنند و مرتضی بنا به همین دستور از رفتن به خدمت سربازی صرف نظر کرد...
قسمت :3⃣ نفس های آخر رژیم شاه بود که یک بار دیگر مرتضی را توانستم ببینم. او دیگر تنها نبود. عده زیادی با او هم فکر و همراه شده بودند در پوست خود نمی گنجید و مرتب در حال فعالیت با تعدادی از جوانان می پرداخت، تا اینکه بر اثر حماسه های این جوانان حکومت ظالم شاه جای خودش را به اسلام ناب محمدی(ص) سپرد ... در مورد آن روزهای پر التهاب قبل از انقلاب مادر مرتضی نقل می کرد: يك روز عصر آمد خانه، ‌از زير لباسش چند عكس امام بيرون كشيد و زير شن و ماسه هايي كه گوشه حياط ريخته شده بود ‌چال كرد. تا قبل از خواب مدام از امام و انقلاب مي گفت. شب از نيمه گذشته بود كه صداي در بلند شد، ‌مأمور ها بودند. با زور هم كه شده به داخل خانه ريختند. از اتفاق اولين جايي را هم كه گشتند زير همان رمل ها بود. اين طولاني ترين و دقيق ترين بازرسي اي بود که تا به حال از خانه ما انجام داده بودند، اما هر چه گشتند كمتر پيدا كردند. دست آخر،‌ دست از پا دراز تر برگشتند. يك ساعت قبل از ورود آن ها سيدي نوراني را در خواب ديده بودم كه مي گفت: « عكس هاي من را از زير اين رمل ها بيرون بياوريد.» مرتضي را بيدار كردم و جريان را به او گفتم، ‌مرتضي هم عكس ها را زير خاك باغچه پنهان كرده بود. خدا خيلي رحم کرد، چون آن روز ها رژيم منحوس پهلوي آخرين دست و پايش را مي زد و اگر اين بار مرتضي را مي گرفتند، معلوم نبود چه بر سرش مي آوردند. انقلاب که پیروز شد، خيلي از جيره خواران شاهنشاهي در حال فرار بودند،‌ رئيس پاسگاه جليان نيز همراه خانواده قصد فرار داشت. جوان هاي روستا، که سال ها سايه شلاق هاي اين مرد را بر تن خود حس کرده بودند، ماشينش را احاطه كرده و با چوب و چماق به ماشينش مي زدند. مرتضي تا جريان را شنيد، سريع خود را به آنجا رساند. جمعيت را متفرق و به آرامش دعوت كرد. بعد خودش آنها را تا فسا همراهي كرد تا به زن و بچه اين فرد بي احترامي نشود. اين کار مرتضي تا مدتها زبان زد مردم روستا شده بود، چون بيشترين کسي که از دست اين مرد شلاق خورده بود، همين آقا مرتضي بود. پس از پیروزی انقلاب، خیلی طول نکشید که مرتضی لباس مقدس پاسداری پوشید و به خیل کبوتران سبز پوش سپاه پیوست. پس از مدتی که درگیری با ضد انقلاب در کردستان شروع شد او به همراه تعداد زیادی از پرسنل زحمتکش سپاه راهی کردستان شد. این ماموریت حدود 9 طول کشید. یادم می آید در آن دوران که هنوز جنگ و جبهه ای نبود وقتی مردم روستا شاهد بازگشت سرافرازانه این عزیز بودند گروه گروه به منزل پدر ایشان می رفتند تا از مرتضی درباره ی آن مناطق مطالبی دستگیرشان شود...
✫⇠قسمت :4⃣ مدتی نگذشت که همگی از رسانه ها فهمیدیم که کشور عراق به ایران حمله کرده و مقداری از خاک کشورمان را به تصرف درآورده است. با انتشار این خبر می توانم بگویم اولین کسی که در منطقه ما, کوله بار خود را بست و راهی جبهه شد خود مرتضی بود. حدودا هشت ماهی از جنگ تحمیلی می گذشت که اتفاقی در زندگی من رخ داد که سرنوشتم را عوض کرد و آن هم لحظه ای بود که خبر خواستگاری در منزل ما زمزمه می شد. وقتی به صراحت این قضیه به من گفته شد که مرتضی به خواستگاری شما آمده و من خودم نمی دانستم باید چه بگویم انگار که داشتم در یک دریای پر امواج دست و پا می زدم. هر چه فکر کردم نمی دانستم که الان زمان وارد شدن به زندگی جدید است یا نه! بالاخره پس از مدتی فکر کردن خودم را قانع به این عمل نمودم و از آنجا که مرتضی انسانی وارسته و متدین و با اخلاق بود قبول کردم. پس از اعلام این خبر به خانواده ایشان، یک شب به اتفاق خانواده به منزل ما آمدند. بدون آنکه تشریفات آن چنانی درست شود آن شب صحبت های دو خانواده بدون حضور دائم من در آن جلسه آغاز گردید و هر کسی صحبتی می نمود. البته این صحبت ها خیلی هم حول محور ازدواج نمی چرخید. بیشتر گفتگوی خودمانی بود تا مسائل دیگر، در نهایت بحث مهریه که پیش کشیده شد و توافق حاصل شد که یکصد و ده هزار تومان بابت مهر قرار دهند. پس از حدودا دو الی سه ساعت یک مرتبه صدای آقا مرتضی در میان صحبت های دیگران بلند شد و همگی را به سکوت وا داشت و رو به خانواده ما کرد و رک گفت: ببینید شغل من نظامی است و پاسدار انقلاب هستم. بیشتر اوقات من صرف جبهه و جنگ می شود و کمتر اتفاق می افتد که من در شهرستان باشم. خواهشی از شما دارم که آن هم این است که خوب فکرهایتان بکنید و جوانب کار را بررسی نمائید. اگر موافق بودید دخترتان را به من بدهید که بعد خدای نا کرده پشیمان نشوید. صحبتهای آقا مرتضی همه جمع را بر یک لحظه هم که شده بود به فکر فرو برد و در آن لحظه هیچ کس صحبتی نمی کرد. ناگهان مادرم آن سکوت را شکست رو به جمع علی الخصوص آقا مرتضی کرد گفت: ما هم این لحظات و این شرایط را درک می کنیم، شما هم برای اسلام و امنیت و آسایش ما به آنجا می روید ما که به این وصلت راضی هستیم ما بقی آن هرچه خدا بخواهد همان می شود. 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط ادامه دارد...✒️ ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
عیــد ، حلولِ چشمانِ توست ؛ رویِ ایوانِ دلِ شب زده ام .... 🌙 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سلام عزیزان عصرتون بخیر شرمنده این چن روز پست نذاشتم متاسفانه یهویی نتم وصل نمیشد ، دسترسی نداشتم به نت البته نمیدونستم که اینطوری میشه و نت وصل نمیشه وگرنه قبلش شما رو در جریان میذاشتم خلاصه ببخشید🌸🌸❤️
📌 ؛ 🌎 ذوقی چنان ندارد بی‌دوست زندگانی... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔻من درآینه اي زنگاربسته 🍃ما بهائی بودیم. « در ابتدا بگویم که بهائیان دو دسـته اند: دسـ
دوم 🍃خانه ما پنج کیلومتر ازشـهر فاصـله داشت، دور و برخانه پر از تپه و باغهاي سـرسبز بود دشت روبه روي خانه هرسال در فصل بهار پر ازشـقایق میشـد و رودخانه اي که ازجلوي خانه ما میگـذشت به حـدي از آب پر میشدکه رفت و آمـد به سـختی انجـام میگرفت ، خانه بزرگ ما دوحیاط نسـبتا بزرگ داشت در یکی از آنها کارگاه تأسـیساتی داشتیم و کارگرها همیشه مشغول کار بودند، یک اتاق براي استراحت کارگرها داشت و یک باغ انگور وچندین درخت سیب و زردآلو که صبح قبل ازطلوع آفتـاب پـدرم در آن مشـغول کار میشـد و ازچاهی که در همان حیاط بود و موتور آبی داشت براي آبیاري باغ و درختان حیاط اسـتفاده میکرد در قسـمتی از این باغ برادرم یک اسـتخر ساخته بود که تقریبا سرپوشیده بود و تابستانها همه ما از آن استفاده میکردیم. درحیـاط بعـدي ساختمـان مسـکونی در وسط حیاط واقع بودکه باروکارسـیمان سـفیدخود نمائی میکرد کوچکترکه بودم آن خانه دوطبقه را بلندترین خانه میدانستم. دور تا دورخانه پر از بوته هاي انگور بودکه بروي سقف آلاچیق ریخته شده بود و سرتاسـر دورحیـاط را فراگرفته بود یک حوض کوچک در وسط حیاط بود که گاهی ماهی هاي قرمز به زیبائی آن می افزودنـد و چهـارگوشه این حوض را درختـان پرشـاخ و برگ گیلاس و آلبالو گردو و زردآلوحلقه زده بود. کف این حیاط موزائیک بود و گلهاي همیشه بهاري هم داشتیم که به زینت حیاط خانه ما افزوده بود. انگورهاي آویخته از درختان مو و گیلاس هاي پیوندي سرخ و آلبالوهاي رسـیده ، آن خانه را به بهشتی تبدیل کرده بودکه هر لحظه اش براي من الهام بخش و روح افزا بود. دور تا دورخانه پر از پنجره بود. دلبـاز و روشن، از هر پنجره اي که بیرون را نگاه میکردیم باچشم انـداز زیبائی مواجه میشـدیم دقیقا مثل تابلوهـاي نقاشـی. سـگ دست آموزي داشتیم که براي غریبه هـا پارس میکرد اما دوست تک تک اعضاءخانواده و فامیل بود او از بچگی مرا تـا مـدرسه بـدرقه میکرد و برمیگشت، اهلی بود وحرف مـا را میفهمیـد. وقـتی مرد همه گریه کردیم و او را درکنـار تپه اي به خـاك سپردیم. بیشترحیوانـات را درحیـاط خـانه داشتیم ازخرگوش و گربه مرغ وخروس هـاي شـاخدار وچینی گرفته تا اسب و روباه که براي مدتی از آنها نگهداري میکردیم. هرجمعه همه با هم به صـحراهاياطراف خانه میرفتیم و اکثر مواقع همراه مهمانهایمـان براي چیـدن توت فرنگی و زالزالک و تمشک به باغهاي اطراف خانه میرفتیم. مردم با ما مهربان بودنـدو همه از ما با روي بـاز اسـتقبال میکردنـد. میز پینـگ پنگی در یکی از اتاقهـاي طبقه پائین قرار داده بودیم کهگاهی همسایه ها و دوست و آشـنا می آمدنـد و به بـازي میپرداختنـد ، خانه پر رفت و آمـدي داشتیم. درچنین خانه اي و باچنین فضائی وقتی هنوز هر واژه معنی همان واژه را برایم داشت و هر پدیـده اي به همان انـدازه برایم جالب وجذاب بودکه حقیقت درونش را بروز میداد وقتی هنوز زمسـتان، زمستان بود و تابستان، تابستان شانزده بهار را پشت سرگذاشته بودم از مدرسه برگشتم وطبق معمول روي زیباي مادرم را بوسیدم و از اینکه تغذیه خوبی براي زنگ تفریحم گذاشـته بود از او تشـکرکردم. پنیرهائی که او درست میکرد زبانزد بودگاهی در مدرسه روي لقمه هـاي مـادرم قیمت میگذاشـتند، مامانم یگفت چه خبر از مـدرسه؟ گفتم هیچی مامان طبق معمول همه رفتنـدبراي نماز جمـاعت ولی من نرفتم. راستی مامان چرا ما نمازجماعت نـداریم؟ مامان طبق آموخته هـاي طوطی وارخودگفت نماز جماعت یعنی تظاهر به نماز ما نیازي به تظاهر نـداریم.شـعار قشـنگی بود، رفتم توي اتاقم و بعـداز عوض کردن لباسـها دویدم توي حیاط، پدرم شاخه هاي اضافی موها را میچیدگفتم سلام باباخسته نباشی، گفت:سلامت باشیدخترم آمدي؟ آره آمدم، بابا میشه بگیـد چطور شد پدربزرگم بهائی شد؟چرا نمیشه بابا،حالاچیشده مگه؟ هیچی معلم پرورشـی پرسـیدچطورشدکه شـما بهائی شدیـد؟ گفتم پـدربزرگم بهائی شـد. گفت: چرا پدربزرگت بهائی شد؟ باباگفت: اصـلا باهاش حرف نزن، بحث نکن، بگوتفتیش عقایدممنوع! نمیدانستم تفتیش عقاید یعنی چه؟! گفتم تفتیش عقاید یعنی چه بابا؟ گفت: یعنی پرس وجوکردن از عقاید دیگران ممنوع. گفتم: خوب چرا؟ مگه اشـکالی داردکه پرس وجوکند؟ گفت: دسـتور تشکیلاته، ما نبایدحرفی راجع به دین بزنیم. گفتم ولی قبـل از انقلاـب خیلی تبلیغ میکردیم حالا چرا بایـد بگوئیم تفـتیش عقایـد ممنوع؟ گفت: آخر قبـل از انقلاـب ازطرف دولت اجـازه هرگونه فعـالیت و تبلیغی را داشتیم ولی حالا دولت اجـازه نمیدهـد. گفتم مگر دین مـا بایـدتابع دولت باشـد؟ مگر ما دین
مسـتقلی نداریم؟ پس در هر زمان بایدطبق دسـتورات دین عمل کنیم نه دسـتورات دولت. گفت: یکی از دسـتورات دین ما تابعیت قانون است ما باید تابع قانون باشـیم. گفتم: پس دیگر چرا اینجا ماندیم برویم تهران زندگی کنیم مگر تشـکیلات ما را براي تبلیغات اینجا نفرستاده؟ گفت: فرستاده ما در اینجا مهاجر باشیم تا همه با بهائیت آشنائی پیداکنند. دیگر با او بحث نکردم حس کردم خسته شـده با اینکه ضـدو نقیض حرف میزد اگر میخواسـتم خیلی سؤال کنم جواب درستی نمیشـنیدم. اما باخودگفتم در هرحال ما مخفیانه مشـغول تبلیغ هستیم اگر تابع دولت بودن جزو دسـتورات دینی ماست باید واقعا دیگر تبلیغ نمیکردیم نه اینکه درخفـا به تبلیغ بـپردازیم و اظهـار وجود کنیم. تـاب بزرگی در قسـمتی ازحیـاط داشـتیم رفتم وطبق معمول روي تـاب نشسـتم و با سرعت به تاب دادن خود پرداختم. وقتی اوج میگرفتم گوئی آسمان راحس میکردم و دیگر باره که بازمیگشتم تا اوجی بالاتر و بهتر را امتحان کنم در انـدیشه پرواز واقعی بودم پروازي که مرا بالاتر از دنیاي دور و برم ببرد و هیچ نقطه مجهولی ذهنم را مغشوش نکنـد. به همه چیز اشـراف داشـته باشم و هیـچ چیز برایم مبهم و غیر قابل حل نباشـدلحظه اي بعـد که پدرم نزدیک آمد و به چیدن شاخ و برگ اضافی موهاي اینقسـمت حیاط مشغول شد پرسیدم بابا اسرائیل چرا فلسطین را آزاد نمیکند؟ چرا اصلا آنجا را اشغال کرده؟ باباگفت: آخر فلسطینیهاحکومت داري نمیدانند. یعنی از برقراري یک حکومت مستقل عاجزند. گفتم: چرا؟ گفت: چون مسـلمانند. گفتم: مگرحکومت کشور ما اسـلامی نیست؟ گفت: براي همین برقرار نمیماند و بزودي از هم میپاشد. گفتم: بابا اینها را ازکجـا میدانیـد؟ گفت: از پیشگوئی هـاي حضـرت بهاءاالله است. فهمیـدم طبق معمول تشـکیلات یک سـري حرفها را به خورد جـامعه خود داده و پـدرم هم طوطی وار به تکرار آنها پرداخته است. نمیدانسـتم علت اینهمه تنفر و اینهمه دشـمنی تشـکیلات با اسـلام چه بود؟ وچرا حکومتهاي یهودي و مسـیحی را قبول داشتند. باخودم گفتم درحالیکه ما معتقدیم که اسلام دین جامع و کاملی است که پساز مسـیحیت آمده وحال هم وقت آن به پایان رسـیده و منسوخ شده پس چرا اسلام هم مثل سایر ادیان گذشته برایمان قابل احترام نیست وحتی میگویند مسـلمانها قادر به حکومت داري نیسـتند؟! یهوديها و مسـیحیها که زمان بیشتري ازظهور نبوتشان میگـذرد قادر به چنین کاري هسـتند؟ دوچرخه ام را سوارشدم و بعد از چند دور زدند دور حیاط ازحیاط خـارج شـده و راه طولانیی کجـا ده خـاکی راکه به باغهاي کوچکی از همسایه ها میرسـیدطی کردم. نزدیک غروب بود و هوا کمکم خنـک میشـد. یعنی نزدیـک غروب بود از نظر همسایه هـا دوچرخه سواري براي دختري که دیگر بالغ شـده بود کار درستی نبـود امـا همـه میدانسـتندکه من از بچگی شـباهتی به دخترهـا نداشـتم و همیشه از درختـان تـوت و زالزالـک بالا میرفتم و همراه برادرهایم و دوسـتان آنها همیشه به تیرانـدازي و ماهیگیري وشـکار مشـغول بودم. هیچ چیز نمیتوانست آزادي مرا از من بگیرد و مـن هرکـاري راکـه فکر میکردم درست است انجـام میدادم و از اینکه دیگران دربـاره ام چه قضـاوتی میکننـد هراسـی نداشـتم. نرسیده به باغ دخترهاي همسایه که دوستانم بودندبرای مدست تکان میدادند بالأخره به آنها رسیدم و دوچرخه ام را به درختی تکیه دادم و به کنـار آنها رفتم. آنها مشـغول چیـدن زردآلو بودنـد و جعبه هاي زردآلو را پر میکردنـد و رویش برگ میریختنـد و براي فروش آماده میکردند به آنهاخسـته نباشـید گفتم. کمی با دخترها شوخی کردم زردآلوهاي له شده را به سمتشان پرتاب کرده بعد مشـغول کمک کردن شدم. مادر بچه ها گفت شوهرم گفته اگه رها دوچرخه سواري نمیکرد او را براي نریمان میگرفتم. گفتم من که وقت ازدواجم نیست گفت چرا مگه چندسالته؟ گفتم هرچندسال که باشم از نشـمین و نقشین که کوچکترم چرا اینها راشوهر نمیدهیـد؟ نشـمین گفت مـا اگر زنـدان نیافتـاده بـودیم تـا به حـال بچه دار هم شـده بودیم. ایندو خواهر تحت تـأثیر تبلیغـات غلط گروهکهاي ضدانقلاب داخل جریانهاي سیاسی شده و به دو سال حبس محکوم شده بودند. نقشین گفت تو به ماچه کـار داري زن نریمـان میشوي؟ گفتم: ما بهائی هستیم شـما که میدانیـدبا مسـلمانها ازدواج نمیکنیم، نقشـین گفت: مگر بهائی با مسـلمان چه فرقی دارد و من که طبـق دسـتور تشـکیلات یـاد گرفته بـودم چطور به تبلیغ بـپردازم کلمه به کلمه حرفهـائی راکه از 6 سالگی تا آنروز یادگرفته بودم به زبان آوردم و بهائیت را یک دین آمـده ازسوي خدا معرفی کردم اینجا دیگر نمیگفتم تفتیش عقاید ممنوع ادامه دارد ...