eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
حـدود دوسـاعت طول کشـید هر کـدام از مـاصـفحاتی ازکتـاب مفاوضـات را میخوانـدیم و آقـا کمـال به توضـیح آن صـفحات میپرداخت از همه آن توضـیحات هم سؤالاـت زیادي براي من پیش می آمـد اما مثل همیشه سـرحال نبودم که به سؤال پیـچ کردن مربی بپردازم. دعـاي دسـته جمعی و مناجـات خـاتمه که خوانـده شـد وقت آزاد شـد. در هنگام پـذیرائی پسـرها سـر به سـر دخترها میگذاشـتند نویـد خیلی شـیطنت میکرد. شـنیده بودم تازگی نویـد و نـدا با هم دوست شدنـد و با هم روابط پنهانی دارنـد البته ندا دوسـتهاي پسـر زیادي داشت و منو نسـیم همیشه میدیدیم که او وقت یاز مدرسه برمیگشت هرچندوقت یکبار پسري منتظر او بود و نـدا باخنـده به آنها نزدیک شده و همراه آنها میرفت اما معمولا جوانهاي بهائی بیشتر عیش و نوشهاي پنهانی را باجوانهاي غیر بهائی داشـتند و اگر با هم مسلک خود دوست میشدند در اکثر مواقع قصدشان ازدواج بود چون سعی میکردند در بین بهائیان به هوسـران معروف نشوند از اینرو درخارج ازجامعه بهائی مرتکب هرخلافی میشدند دخترها به دروغ به پسـرهاي مسلمان قول ازدواج میدادنـد و هنگـام خواسـتگاري بـه بهـانه اینکه خـانواده بـا ازدواج آنها مخالفنـد به قضـیه فیصـله میدادنـد و آسـیبهاي روحی- روانی پسـرهاي مسـلمان برایشـان اصـلا اهمیتی نـداشت. من از این مسائل غیراخلاقی و غیرانسانی به شـدت تنفر داشـتم. نویـد پسـر خوش قیـافه اي بود و چون پـدرش خیلی پولـدار بود احتمالا نـدا او را براي ازدواج انتخاب کرده بود اما نویـد که مـاهیت نـدا را میشـناخت چطور به او دلبسـته بود؟ اینها حرفهائی بودکه همیشه بین من و نسـیم رد و بـدل میشـد و ما معمولا به تحلیـل رفتـار همکلاسـیها و هم مسـلکیهاي خود میپرداختیم ، نویـد کمی که با سایرین شوخی کرد به من بنـدکرد وگفت: اگر گفتی قابلمه چرا گوده؟ گفتم : ولم کن نویـد حوصـله ندارم. نوید گفت: آخ اینقدر کیف میکنم دخترها رو اذیت میکنم جوش میزننـد جوش زدن دخترهـا خیلی بهم میچسـبه. من بی توجه به او رو به نسـیم کردم و آرام گفتم:کم بخور زود پـاشو بریم. نسـیم گفت: کجا بابا با این عجله؟ وایساحالا.
نسـیم گفت: کجا بابا با این عجله؟ وایساحالا. نویـد دوباره مرا نشانه گرفت، عجب جورابهائی داري میدي منم یه عکس باهاش بنـدازم؟ وخودش بـاصـداي بلنـد خندیـد و بقیه هم خندیدنـد. من هم باشوخی گفتم: هه هه هه چقـدر خندیـدم توخودت شـکل جورابی جوراب منو میخواي چیکار؟ نویـدگفت: آخ جون حرف زد. الان جوش میزنه نگاه کنیـد، نه جـدي از کدام جوراب فروشـی این جورابهـا را میخري؟ گفتم: از همـان جوراب فروشـی که تو میخري. گفت: من از یک دوره گرد خریـدم، گفتم: آره به من گفت که به تو هم جوراب فروخته جلوخانه ما هم آمده بود. نوید گفت: نگاش کنید جوشاش زد بیرون، داره حرص میخوره به مسـخره گفتم: نه چرا حرص بخـورم پسـرخوشـمزه اي مثـل تو که هست، چرا حرصک بخورم؟ گفت: یعنی من و میتوانی بخوري؟ گفتم: مگه من آشـغال خورم؟ گفت: تو روخدا نگـاش کنیـد وصورتش پر از جوش شـده، آقـا کمال که حسکرد این یکنوع دعواست نه شوخی سـرش را به طرف ما چرخانـد و گفت بس کنیـد بچه ها، نـدا باحرفهاي نویـد با صـداي بلنـد میخندید احساس میکردم براي اذیت کردنم با هم تبانی کرده اند. گفتم: چیه ندا خیلی خوشـحالی حلقه تازهککخریدي؟ مبارکه! باخنده گفت: آره حلقـه قبلی رو میفروشـم میخري؟ گفتم: ارزونی خـودت. نـدا همقیـافه بـامزه اي داشت. موهـاي زبر و مجعـدش را اجبـارا همیشـه میبست تاصاف دیده شود خیلی هم خوب میرقصید. در بیشتر پیک نیک ها و بیشتر تفریحهاي دسته جمعی ندا رقاص مجلس بود یکی از آقایـان هـم که حـدودا چهـل سـال سن داشت همزمـان که نـدا میرقصـید نمیتـوانست آرام بنشـیند برمیخـواست و بـا او میرقصـید و به نمـایش حرکـات بـامزه اي میپرداخت که همه میخندیدنـد. منو بهمن هم خواننـده مجـالس بودی امـا هیـچوقت ترانه هاي کوچه بازاري نمیخواندیم همیشه ترانه هاي اصـیل ایرانی یا سـروده هاي مذهبی را میخواندیم خانواده ما اکثراخوش صدا بودنـد و این نعمت را هم از پـدر و هم از مـادر به ارث برده بودیم. پـذیرائی که تمـام شـد از صـاحب خـانه که خانم و آقاي جوانی بودنـد و تازه ازدواج کرده بودند تشـکر کرده و خداحافظی کردیم. نسـیم از پشت سـر ندا و نوید را نشان داد وگفت خوشا به حال نـدا الان نویـد چنـد تا آدامس و شـکلات خارجی براي او میخره، من مبا ناراحتی گفتم: به چه قیمتی میخره؟ حالا اگر خیلی دلت میخواد بیـا منم براي تو بخرم و قـدم زنان راه افتادیم به نسـیم گفتم از دوست داداشت چه خبر؟ گفت: فکرها توکردي؟ ادامه دارد .....
4_6003486667665572926.mp3
7.53M
💞 ۷ هرقدر هم که اهلِ محبت و بذل و بخشش باشی؛ امّا روح تجمّل گرایی، پُز دادن و به رخ کشیدنِ داشته ها، در وجودت باشه؛ نمیذاره محبتت به دل دیگران بشینه! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺 فمینیسم در واقعیت: تصویری از جوامع مترقی و مدرن غربی، جوامعی که تکنولوژی بالایی دارن ولی از لحاظ انسانی دچار پس‌رفت و انحطاط شدند. قطعا چنین جامعه‌ای ایده‌آل نخواهد بود... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
نسـیم گفت: کجا بابا با این عجله؟ وایساحالا. نویـد دوباره مرا نشانه گرفت، عجب جورابهائی داري
هفتم 🍃می خواهی برويپیش او؟ گفتم : آره حتما باید یه کاري بکنیم ، خداي ناکرده اگر کشـته بشود تا قیامت خودم را نمیبخشم. نسیمگفت: مثل اینکـه یـادت رفتـه مـا بهـائی هسـتیم؟ گفتـم: حالا کی گفتـه میخـواهم بـا او ازدواج کنـم؟ گفت: این را که نگفتم تو میگوئی قیـامت ، قیـامت که برپا شـده. گفتم آره راست میگوئی قیامت باظهور جمال مبارك برپا شـد خوب حالا تا ابـد خودم را نمیبخشم. نسـیم گفت شـماره تلفنش را برایت آوردم. زیپ کیف اسپرتش را باز کرد و از داخل آن یک کاغذ در آورد و به دستم داد روي آن یک شـماره تلفن بودکه زیرش خط کشـیده و نوشـته بود آقاي قادري . گفتم: پشت تلفن نمیشود با اوحرف زدچون باور نمیکنـد. گفت: نه بهتر است با او قرار بگذاري. به او نگو که من معرفی اش کردم. گفتم: خوب پس چه بگویم؟ گفت: چیزي نگو فقط از او راهنمائی بگیر. با نسیم به طرف باجه تلفن راه افتادیم تماس که برقرار شد به خانمی که گوشی را برداشته بود با زبان کردي گفتم: آقاي قادري هسـتند؟ گفت: بله گوشی و لحظهاي بعد صداي پخته یک جوان بیست و پنج ساله به گوش رسید گفت: بفرمائید هول شدم وخیلی بچگانه گفتم : آقاي قادري براي من مشـکلی پیش آمده که باید شـما را ببینم. او با تعجب پرسـید: شـما؟ گفتم: ببخشـید شـما منو نمیشناسـید. اما شـما روکسی به من معرفی کرده و گفته که میتوانم باشما مشورت کنم. اولش فکر کرد که مزاحم هسـتم اما بالأخره او را راضـی کردم و او گفت: تشریف بیاورید جلوي منزل و آدرس داد. با تاکسی خیلی زود خود را به آنجـا رسانـدم یک مانتوي مشـکی با یک کاپشن کیمونوي سـفید که بیشتر شبیه لباس کاراته بازها بود پوشـیده بودم روسـري شاد و خوش رنگی هم داشـتم که اکثر دوست و آشـنا از دور مرا بـا آن میشـناختند به محض اینکه جلوي خـانه آنها رسـیدم قبل از اینکه زنگ بزنم یک مرد جوان با صورت پر از ریش و ابروها و مژه هاي پرپشت وچشـمانی درشت از خانه خارج شد با هم روبه روشـدیم سـلام کردم گفت: بفرمائید داخل گفتم: نه مزاحم نمیشوم. گفت: مادرم هست بفرمائید. گفتم: خیلی ممنون شـنیدم شما ازکوه برگشـته اید. گفت: بله ولی شـما از کجا شـنیدید؟ گفتم :خوب شـهرکوچکی است همه همدیگر را میشناسـند. گفت: خوب خیلی ها ازکوه برگشـتند چرا سـراغ آنها نرفتید؟گفتم: من کسـی را نمیشـناسم یکنفرکه شما را میشناخت شما را معرفی کرد.گفت: خوب حالا مشـکل چیست؟ قضـیه راسـر بسـته برایش گفتم. گفت: من میتوانم کمک کنم فقط بایـد چند روزي صبر کنی. گفتم: چرا؟ گفت: کسـی هست که میرود و برادرش را میبینـد اتفاقا قرار است این بار برود و او را راضـی کندکه برگردد. بهش میگویم هرطورشده همسایه شـما را هم پیداکند.
اگر پیغامی داشته باشی میتوانی بگوئی بهش برساند . گفتم: پس من فردا مزاحمتان میشوم یکک نامه مینویسم که بایـدحتما به دسـتش برسـد اگر اینکار را برایم انجام بدهیـد خیلی ممنون میشوم گفت: هرکاري که از دسـتم بربیاید انجام میدهم ولی شـما نگفتید چه کسـی شـماره منو به شما داده؟گفتم: خواهش کرده چیزي به شما نگـویم گفـت: باشـد پس مـن منتظر نـامه شـما هسـتم، همیـن کـه خواسـتم بروم گفـت: اسـمتان را نگفتیـد. گفتم: من رهـا هسـتم و خداحافظی کردم. باخوشـحالی به طرف خانه حرکت کردم در بین راه احساس میکردم راه مناسبی پیدا کردم و بالأخره از آنهمه بلاتکلیفی خارج شـدم اما حالا باید براي پرویز چه مینوشـتم؟ چه حرفی برایش دارم؟ نباید او را نصـیحت میکردم چون حتما فکر همه چیز را کرده که این راه را انتخـاب کرده، بالأخره بعـد از کلی فکر کردن به نتایجی رسـیدم و تصـمیم گرفتم به محض اینکه به خانه رسـیدم به اتاقم بروم وشـروع به نوشـتن نامه بکنم، وقتی رسیدم کمی از ظهر گذشـته بود باد شدیـدي میوزید و هواي اطراف خانه تقریبا طوفانی بود. گرد و غبار زیادي در هوا پراکنده شده بود و من برايم راقبت از آسیب چشم هر دو ساعدم را روي صورتم گرفته بودم و به زحمت راه میرفتم مامـان از پنجره نگاه میکرد فهمیـدم منتظر مناست. زنگ زدم درب حیاط را باز کرد وارد حیـاط شـدم. شاخه هـاي درختـان به شـدت به هم میخورد کف حیاط پر از برگهاي زرد وخشک بود. مرغ وخروسـها داخل لانه اي که برایشان ساخته بودیم بهم چسبیـده بودند سـریع رفتم و از انباري داخل حیاط یکپارچه روي آن گذاشـتم و چهار طرفش را آجر گذاشـتم. به داخل که رفتم دیـدم بهمن آمـده همـدیگر را بوسـیدیم بهمن پرسـید: کجا بودي؟گفتم: کلاس داشـتم گفت: تـا این سـاعت؟ گفتم: چی شـده. سـین جین میکنی؟ گفت: آخرخوابهـاي بـدي برایت میبینم. گفتم: شـوخی میکنی، چه
خوابی؟ گفت: بماندولی مواظب خودت باش. اصـلا حرفش را جدي نگرفتم. من و مامان خوابهایمان صادقه بود و همه میدانسـتند اگر خـوابی بـبینیم تعـبیر میشود. امـا بهمن سـابقه نـداشت خوابهـایش تعـبیري داشـته باشـد. بهمن خیلی شوخ بود کلی سـر به سـرم گذاشت وکلی خاطرات شاد و بامزه برایم تعریف کرد بعد از نهار منو بهمن طبق معمول به اتاق من رفتیم و بابا و مامان خوابیدند. قضـیه پرویز را براي بهمن گفتم و اوخیلی تعجب کرد وگفت: اوخیلی پسـر با اسـتعداد و زرنگی است خداکنه درس را رها نکند مـدتی بـا هم دربـاره همه چیز صـحبت کردیم مامـان صـداکرد وگفت: فراموش کرده بودم بگویم سـهیلا خـانم زنگ زد وگفت: ساعت پنج عصر باید بروي خانه آقاي شهیدي، گفتم: چرا؟ گفت: مثل اینکه از تهران مهمان آمده، گفتم: اي بابا وقت نفس کشـیدن نـداریم. مامان در همان لحظه وارد شـد باسـینی چاي و اخم وحشـتناکی به من کرد دیگر ادامه ندادم. اصـلا دوسـت نداشـتم از بهمن که تازه برگشـته بودجدا شوم گفتم: بهمن تو هم می آئی؟ گفت: نه بابا حوصله داري. گفتم: آخر اگر تو نیائی من حوصله ندارم بروم. مامان گفت: غلط میکنی. بهمن گفت: حالا که عذرم موجه است مگر مرض دارم بیایم. به مامان گفتم اگر من نباشم مگر چه اتفاقی میافتد؟ گفت: میهمان آمده براي تو مگر میشود تو نباشی خجالت بکش، آدم شو. آدم شدن از نظر مامانو سایر بهائیان کناره جوئی نکردن از کلاسـها و مجالس تشـکیلاتی بود اماکمی که فکرکردم دیگر عصبانی شدم گفتم: آخر بابا شما بگوئید ما دیگر هیچ کار دیگري به جز کلاسـها وجلسات نداریم؟ روزهاي شنبه صبح کلاس گنجینه حدود و احکام داریم، بعد از ظهر کلاس انجمن کهنرمندان ، یکشـنبه صبح تعلیم و تربیت بعدازظهر اماءالرحمن، دوشنبه صبح کلاس عربی، بعدازظهر... همینطور که داشـتم میگفتم صـداي بابا آمدکه گفت: خوب عزیزم مگر بداست؟ ناراحتی تشـکیلات اینهمه به فکر شـماست نمیخواهد شما آلوده شوید، نمیخواد خداي ناکرده منحرف شوید؟ در راه خدا وجمال مبارك هرچقدر که خدمت کنید، تلاش کنید به نفع شمـاست. گفتم: خوش به حـال شـما بابا. زمانشـ ما اینهمه لجنه وجلسه نبود، راحت بودیـد. بابا گفت: اختیار داريد خترم ما آن وقتهـا مثـل شـما راحت نبودیم که برویم توي یکخانه اي و همه جور پـذیرائی شویم. زمسـتانها بایـد چنـد فرسـخ راه را پیاده طی میکردیم تا به حضـیره القدس میرسـیدیم شـما تبلیغ ندارید ما کلاسـهاي تبلیغی را باید شرکت میکردیم و بعد تمام اوقاتمان را شب و روز براي تبلیغ میگـذاشتیم گفتم: پس چطور امرار معاش میکردید؟ گفت: یک مقدار کمی تشـکیلات کمک میکرد هم براي خرج سـفر و هم براي خرج و مخـارج منزل، ما قانع بودیم، عاشق بودیم، انتظارات بیخود نـداشتیم.حالا شـما فقط یاد میگیرید تا یک زمانکه رژیم عوض شد و تبلیغ کردن آزاد شد چیزي در چنته داشـته باشید. ما باید به سرعت حفظ میکردیم و سـریعا با مردم متعصب سـروکله میزدیم براي تبلیغ به روستاهاي دورافتاده اي اعزام میشدیم هزاران خطر ما را تهدید میکرد. اما همه اینها را به جان میخریدیم، مثل شـماها غر نمیزدیم. گفتم: آخر بابا ما اصـلا فرصت سـر خاراندن نداریم من دیگر خسـته شدم مثلا تابسـتان بود اصلا نفهمیدم تابستان چطور گذشت صبح کلاس، بعدازظهر کلاس، عصر جلسات غیر مترقبه وشب هم یا ضیافت داریم یاجلسه دعا یاجلسه صـعود. یکروز راحت نیستیم تعطیلی هم نداریم. مسـلمانها یک جمعه تعطیل هسـتند اگر به نمازجمعه هم بروند اجباري نیست هرکس دوست داشـته باشد میرود اما ماجمعه هم احتفال جوانان و درس اخلاق داریم دوستانم همیشه به من میگوینـد تو کجائی که هیـچوقت نیستی؟ وقتی به آنها میگویم کلاس مـذهبی دارم میگویند این همه که میروي چه چیزي بیشتر از مـا یـادگرفتی؟ چقـدر معلومـاتت بهتر و بیشتر از مـاشـده؟ چقـدر این کلاسـها به دردت خورده؟ وقتی به آنها میگفتم چه چیزهـایی یـاد میگیرم و یـا وقتی کتـاب درس اخلاـقم را به آنهـا نشـان میدادم فقـط میخندیدنـد و میگفتنـد مـا هم همه اینها را میدانیم دروغ نگوئیم، غیبت نکنیم، مال حرام نخوریم، به فقراء کمک کنیم، ناخنها را هفته اي یکبار بگیریم در تابسـتان هفته اي دو بـار و در زمسـتان هفته اي یـکبار به حمام برویم اینهـا را هر بچه اي میفهمـد. میگفتنـد: یک مطلبی یاد بگیر که چیزي عایدت کند. و برتر ازسایرین باشـی. بابا گفت: تو اصـلا نباید درباره چیزهائی که درکلاس یاد میگیري با آنها حرف بزنی آنها نمیفهمند روح کلاسها و جلسات ما یک
حالت معنوي دارد. هرکس آنرا نمیفهمد نور جمال مبارك در اینکلاسها هست ادامه دارد...
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۷
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه( )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حراج دختران اوکراینی در آمریکا 🔺بنر تبلیغاتی در لاس وگاس: استریپرها (رقاصان برهنه) از اوکراین استخدام می‌شوند. 🔹ولی چرا صدایی از هیچ کس در نمی‌آید؟ چون نمی‌خواهند که از این کار حرفی بزنند وگرنه مانند: روسیه، جنگ، سوریه، فروش نفت، عراق، پول ایران، مسکن، حجاب، چگونگی مدیریت کشور در پنج دقیقه و ... این موضوع هم متخصص مردمی داشت. ‌❣ @Mattla_eshgh