eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ؛ 🔹 ای در دل من، میل و تمنا همه تو... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰 آن روزی که این پیر فرزانه انقلاب می فرمود جهان در حال دگرگونی فکری و ایدئولوژیک است ، جهان در حال ایجاد یک نظم جدید قرار دارد ، شاید ما فکرش را هم نمی کردیم که جهان غرب با بزرگان فکری خودش همچون ، ، و.. این چنین رو به افول باشد و در آن طرف دنیا از یک کشور ، نونهالان و نوجوانانی برخیزند که با همخوانی چند سرود و راه اندازی راهپیمایی و ، این چنین زمین بازی را عوض کنند و کار درخشان آنها این چنین نقل محافل دشمن باشد 👈 خدا تو را برای ما نگه دارد ای رهبر حکیم و فرزانه 🌺 ‌❣ @Mattla_eshgh
✳️ مدار مغناطیسیِ علی (ع) 👤 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔻 یک آهن در حالت طبیعی فقط یک آهن است و وقتی به یک مدار مغناطیسی متصل می‌شود، خودش مدار مغناطیسی می‌گردد... به همین دلیل دارای اعجاز است. 🔸 هر كس به مدار مغناطيسی (ع) نزدیک‌تر شد، اين مدار بر او اثر می‌گذارد؛ او می‌شود، او می‌شود، او پاک می‌شود.
نویسنده : خاتون 🍃الله اکبر گویان وارد میشوند ، ترسی که بر وجودم رخنه کرده و همچون گربه ی چموشی بر دلم چنگ پرتاب میکند راه نفس کشیدنم را سد مینماید و دلیلی برای مرتب تپیدن قلب باقی نمیگذارد. فضای خوف آور و وحشتناکی شده؛ بوی دود و آتش به مشامم میرسد، تانکرهای جنگیشان که در حال رد شدن از رویمان هستند را حس و در دلم نفرین میکنم کسانی را که با اسم خدا قاتل جان و روح خلق الله میشوند. یک مشت دیوانه که با اسم الله روی گندکاریهایشان سرپوش میگذارند. چندی نمیگذرد که صدای مهیبی در فضا طنین می افکند و بارقه هایی از آتش داخل تونل را نورانی میکند. ناله ی حسین به هوا میرود و مجابم میکند تا تند، تند مسیر خاکی تونل را برای رسیدن به او طی کنم. نگاه نگرانم را سمت پای خونی و چهره ی درهم از دردش سوق میدهم. لرزش لبهایش خبر از نعره ی خفه شده در حصار لبانش دارد، زمان را برای گریه سر دادن مناسب نمیبینم. دست روی دهن اش میگذارم مبادا صدای اش در آید و همه ی مان را به کام مرگ بکشاند! به آرامی پچ میزنم: - آروم باش مادر، آروم باش خیسی پشت دستم حس میکنم و به چشمهای به اشک نشسته اش مینگرم، نفرت از یک مشت حیوان صفت بیشتر و بیشتر در دلم جان میگرد. چه کرده اند که اشک پسرکم در آمده است؟ به ولله که اینان یک مشت حیوان درنده بیش نیستند. تکه ای از پارچه ی نخی پیراهنم را پاره میکنم و روی زخمش میبندم. صدای برخاسته از تیر و تفنگشان حاکی از خوشحالی و جشن و سرورشان دارد. صداها که میخوابد و منطقه که آرام میشود به همراه عبدالکریم زیر بازوی
عبدالحسین را میگیریم تا از این سوراخ رهایی یابیم. عبدالرحمان جلو میرود، من و عبدالکریم پسرک زخم خوردهام را به دنبال میکشیم و عبدالحسن با کالشینکفی که ۳ تیر بیشتر ندارد از پشت ما را اسکورت میکند. با شال گرد و خاک گرفته ام روی بینیام را میپوشانم تا غبار تونل تنگ و تاریک کمتر اذیتم کند. زیر لب ذکر میگویم و هر از چند گاهی نگاهم را سمت حسینم میچرخانم تا از سلامتش مطمئن شوم ولی هر بار با چهره ی خسته از دردش مواجه میشوم. همین که مسیر تنگ و نمور تونل را به پایان میرسانیم از آن خارج میشویم و خروجمان مصادف است با راست شدن کمرهای خمیده ی مان. نور چشمم را میزند، دست روی پیشانی ام میگذارم تا مانعی برای برخورد نور با چشمانم باشد. جز بیابان و بوته های به آتش کشیده شده چیز دیگری روبه روی چشم به رقص در نمی آید. اینجا سوریه است، حوالی جهنم؛ جهنمی که داعشیها با خدانشناشیشان برای این مردم بیگناه بر پا کرده اند. زیر دلم تیر میکشد و گرسنگی دو روزه ام را یادآور میشود. به ۴ پسر تنومند ولی خسته از جنگ خونریزی ام خیره میشوم و رو به پسر بزرگم عبدالرحمان میگویم: - باید هرچه سریعتر بریم. حاج قاسم منتظر ماست، اون میتونه کمکمون کنه به کرکوک برسیم. لبانش به خنده وا میشود و لب میزند: - حاج قاسم؟ تعریفش رو زیاد شنیدم. دستی روی بازوی خراش برداشته اش میکشم و جواب میدهم: - حاج قاسم سلیمانی فقط حرف نیست پسرم! اون مردِ عملِ، مردِ میدون. عبدالکریم، فرشته ی دومم مداخله میکند: - باید بریم. اینجا زیاد امن نیست؛ تونل که کشف بشه مثل مور و ملخ میریزن سرمون. و دوباره سیل استرس و نگرانی به روح و جانم هجوم میآورد. اینبار عبدالکریم به همراه عبدالرحمان زیر بازوی حسینم را میگیرند و من تن نحیف و خسته ام را به دنبالشان میکشم...
خورشید وسط آسمان به دهن کجی ایستاده و قصد کوتاه آمدن هم ندارد! دستی روی پیشانی خیس از عرقم میکشم و به روبه رو مینگرم. پاهایم دیگر نا ندارد و همانجا روی شنهای نرم بیابان کوبیده میشوم. پسرها دست از حرکت برمیدارند و عبدالحسن با کالشینکفش کنارم زانو میزند. - چیشد مادر؟ تحمل کن خیلی نمونده. لب زخمی و خشک شده ام را به دندان میکشم و با کمکش دوباره برمیخیزم. نباید کم بیاورم؛ کم که بیاورم امید را از دل ۴ شیر مردم می ربایم! عزمم را جزم میکنم و اخم درهم میکشم، گامهایم را محکمتر و استوارتر برمیدارم تا هرچه زودتر از این جهنم خلاصی یابیم. عبدالحسن که به دنبال خبری تا مسیری را دویده بود کنارمان می آید و نفس نفس زنان روی زانو خم میشود. کمی که حالش جا میآید در چشمانم مینگرد و با ذوق پچ میزند: - رسیدیم، به خدا رسیدیم. فقط چند متر اونورتر حاج قاسم و نیروهاش سنگر زدن. بی اختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدم هایم را تندتر میکنم. از تپه که پایین میرویم برادران ایرانی به سمتمان هجوم میآورند و کمک میکنند تا خود را به چادرهای برپا شده برسانیم. در چادر که اسکان میگیریم به درمان پسرم میپردازند و برایمان آب و غدا میآورند. همچون قحطی زده ها به غذاها حمله ور میشویم و گرسنگی چند روزهیمان را تلافی میکنیم. با صدایی که به گوشم میرسد دست از غذا میکشم و سر بلند میکنم. با دیدن اش ذوقی وافر تمام وجودم را فرا میگیرد و استرس و ترس این چند روزه از دلم کوچ میکند. به احترامش برمیخیزیم و سلام میدهیم، با خوشرویی جوابگو میشود و با دست به نشستن مجدد دعوتمان میکند. دوباره مینشینیم و اون با لبخند مهرباناش کناری مینشیند. با صدای گیرای اش بانگ سر میدهد: - راحت رسیدی خواهرم؟ نگاهم روی پای پانسمان شدهی حسین مینشیند ولی برخلاف تمام سختیهای راه میگویم:
شکر خدا، مهم اینِ الان پیش شمائیم. دستی به ریش سفید شده در گذر زماناش میکشد و چشمهای عسلی اش به خنده کش میآید. - خدا همیشه بزرگِ، از این به بعدش کمکت میکنیم بتونی رد بشی. به معنای تشکر لبخندی به رویش میزنیم و چیزی نمیگوییم که خودش ادامه میدهد: - کجا میخوای بری؟ ایران یا جای دیگه؟ به فکر میروم تا بهترین تصمیم را برگزینم، ایران جای امنی است؛ حداقل با وجود حاج قاسم سلیمانی جای امنی است ولی... ولی برای مایی که آشنایی آنجا نداریم ممکن است گزینههای بهتری هم باشه. گزینه ای همچو کرکوکِ عراق که هم نسبت به سوریه امن تر است و هم عموی بچه ها آنجا اسکان دارد. تصمیم را که میگیرم به حرف میآیم: - سلیمانیه جای مناسبیِ حاج قاسم؛ عموی بچه ها اونجا منتظرمونِ. نگاهم را روی بچه ها میچرخانم و از رضایتشان اطمینان حاصل میکنم، آقای سلیمانی به معنای تأیید سرش را چندین مرتبه بالا و پایین میکند و در نهایت پس از پاسخ محترمانه به تعارفهای ما از چادر خارج میشود. پس از اینکه با آب دست و رویم را تمیز میکنم با اراده ای قوی کمر به همت میبندم و هر آنچه حاجی دستور داده است را عملی میکنم. شناسنامه های جعلی که از قبل آماده کرده بودند را بین پسران تقسیم و آموزشها را شروع مینمایم. رو به عبدالکریم زبان در دهان میچرخانم: - تو از این به بعد اسمت میشه علی محمود، اهل کرکوکی و دانشجوی سوریه. متوجه شدی؟ بیحوصله سرش را به معنای تأیید تکان میدهد که ابرو درهم گره میزنم، تن صدایم بالاتر میرود و از نو چندین و چند مرتبه اسم جدیدش را برایش تکرار میکنم تا آویزه ی گوشش شود. خیالم از بابت کریم که راحت میشود سرم را سمت رحمان میچرخانم: - تو هم دانشجویی و اسمت احمد محمودِ. ادامه دارد ....
4_5818761618913232318.mp3
8.83M
💞 ۲۲ اگر دربرابر خوبیهات، بهت بدی کردن، غصّه میخوری؟ اگر یاد بگیری، بخاطر ذاتِ خوبی، خوبی کنـــی؛ بخاطر لذّت بردن از خوب بودن، لذّت بردن از مهربانی، دیگه از بی وفایی دیگران، غصّه نمیخوری!
هدایت شده از سنگرشهدا
✨امشب جهان به عطر ولایت معطر است ✨زیرا شب ولادت موسی بن جعفر است ▫️یا باب الحوائج! در هر حاجتی، دخیل دستان گره گشای توییم؛ اما این بار، آمده ایم فقط برای حاجت فرزندت مهدی...❤️ 🤲بحق امام موسی کاظم علیه السلام اللهم عجّل لولیک الفرج🤲 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✅ فرصتی بی نظیر و کم نظیر جهت فرزندار شدن خانواده های بدون خرج هزینه های سنگین بنا به روایتی معتبر و صحیح از امام رضا علیه السلام که ایشان فرمودند: روز ، روزی است که حضرت زکریا دعا کردند که خدواند به او فرزندانی عنایت فرماید، خدواند نیز به او یحیی را بشارت داد. بعد حضرت فرمودند: «پس هر کس این روز را روزه بگیرد و سپس دعا کند، خداوند همان طور که دعاى زکریّا را مستجاب کرد، دعاى او را نیز مستجاب خواهد کرد.» 📚کتاب امالی و کتاب من لا يحضره الفقيه ؛ شیخ صدوق ج۲ ؛ ص۹۱ 👈 اقوام و آشنایان و دوستان خود را مطلع کنید تا از این فرصت طلایی استفاده کنند.
🔰 بیش‌ترین نرخ باروری مربوط به است. اما کارتل‌های رسانه‌ای وابسته به آن، و حیوان‌پروری را برای مسلمانان و ایرانیان تجویز و بسته‌بندی می‌کنند ✍ محسن محمدی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
شکر خدا، مهم اینِ الان پیش شمائیم. دستی به ریش سفید شده در گذر زماناش میکشد و چشمهای عسلی اش به خ
2 🍃رحمان با اراده تر به حرفهایم گوش میدهد و سریعتر خیالم را به آسودگی میرساند. اسمهای جدید حسن و حسین را هم برایشان میگویم و این بار نوبت درس جدید میشود. با صدای گیرایی میگویم: - سر مرزهای داعشی ممکنه دینتون رو بپرسن. گیج و ماتم زده نگاهم میکنند، که توضیح میدهم: - شما باید بگید که سُنی هستین، ممکنه ازتون بخوان ارکان نماز رو براشون ادا کنید و جلوشون نماز بخونید... . تاکید وار میگویم: - نماز سُنیها، باید همه تون یاد بگیرید. لبهایشان یکوری کج میشود ولی اهمیتی نمیدهم، که حسن به اعتراض برمیخیزد: - مگه بین و سُنی و شیعه چه فرقی هست؟ این اراجیف چیه که گوش مردم رو باهاش پر میکنن و باعث تفرقه افکنی میشن؟! سردرگم سرم را به چپ و راست متمایل میکنم و در نهایت و با ضعیفترین صدا لب به سخن میگشایم: - فقط میخوان بین مردم جنگ و جدال راه بندازن، یه مشت خدا نشناس که به اسم خدا روی خوی وحشیگری شون سرپوش میذارن. انگار که تا حدودی قانع شده باشند دیگر چیزی نمیگویند و من فرصتی مییابم تا نماز سُنیها را با تمام ارکان اش آموزش دهم، به نوبت فرا میخوانم شان تا امتحان پس دهند و سر مرزها اشتباه نابخشودنی به بار نیاورند... . روز موعود فرا رسیده؛ دوباره همچو اوایل سایه ی شوم ترس و نگرانی بر دلم افکنده شده و اینبار حتی دلگرمی دادن های حاج قاسم و نیروهایش هم موثر واقع نمیشود. آب دهانم را به سختی از راه در روی گلوی خشک شده ام عبور میدهم و با پاهای لرزان دنبالشان روانه میشوم. پس از طی کردن مسافت زیادی به اولین مرز داعشیها میرسیم. رعشه بر بدنم میافتد و توان راه رفتنم را به تارج میبرد، درحالی که عرق ترس روی
پیشانی ام جا خوش کرده است به پسرانم مینگرم و بغض راه گلویم را سد میکند؛ که مبادا گیر بیافتند و از دستشان دهم! به خدا توکل و با آخرین توان شانه به شانه ی پسران حرکت میکنم. نگاهم مدام در گوشه و اطراف در رفت و آمد است، تا بلکم حاج سلیمانی و نیروهایاش را نظاره گر شوم؛ گفته اند در گوشه و اطراف می آیند و مواظبمان هستند، قول حاج قاسم قول است و شکی درش نیست. با یادآوری اش دلم قرص و گامهایم بلندتر میشود. به مرز که میرسیم؛ قیافه های ترسناک و چندششان را هدف نفرتِ نگاهم میکنم که یکیشان با صدای نکرهاش دستور میدهد جلو رویم، با اخم های درهم و دستهای لرزان جلویاش می ایستیم که لب نحسش را به سخن میگشاید: - از کجا اومدی؟ کجا میری؟ قبل از اینکه پسرها با دستپاچگی مشهود در قیافه هایشان به سخن آیند، خودم جواب میدهم: - از سوریه اومدیم برادر، پسرهام اونجا دانشجو بودن؛ قصد کردیم برگردیم کرکوک. از به زبان آوردن کلمه ی مقدس برادر برای اینچنین حرامزاده هایی عقم میگیرد ولی نمیگذارم تغییری در حالت صورتم ایجاد شود. لبخند کریه ای اش را روانه ی لبان مشکی اش میکند. - اسمتون چیه؟ شناسنامه! انگار که این وضعیت برایم عادی شده باشد با خونسردی دست در بقچه ام میکنم و شناسنامه های جعلی را در کف مشتان تنومندش میگذارم، دل در دلم نیست و مدام ذکر میگویم که بلاخره انتظار به سر میرسد و با اخمهای درهم اجازه ی خروج میدهند. به مثال پرنده ایی که از قفس رها شده باشد بال میگیریم و به سرعت از آنجا دور و دورتر میشویم... دمدم های غروب که میشود، مرز دوم را هم با ترس و بدبختی رد میکنیم و این مرز آخرین مرز است، این یکی را که رد کنیم میتوانیم نفسی آسوده بکشیم. بعد از کمی استراحت و تغذیه دوباره به راه میافتیم. با حرکت دست مردک تنومند و
قوی هیکل روبه رو جلو میرویم و بدون هیچ حرفی شناسنامه ها را کف دستش میگذاریم، نگاه موشکافانه اش را از شناسنامه ها بر میدارد و به ما میدوزد که توضیح میدهم: - دانشجوی کرکوک هستن، قرارِ برگردیم سلیمانیه... . برای بیشتر توضیح دادن مجالی نمیدهد و دستش را به معنای سکوت بالا میبرد. نگاه موشکافانه و مرموزش را زوم صورتمان میکند، که در دل اشهدم را میخوانم. به حرف می آید: - دینتون چیه؟ حسن که فرزتر از بقیه است با عجله جواب میدهد: - سُنی هستیم. نمایشی دستی دور لبانش می کشد و دست پشت کمر میگذارد، درحال قدم زدن یکهو به سمتمان میچرخد و عبدالکریم را خطاب میدهد: - تو. با تته پته و استرس جواب میدهد: من؟! مردک سرش را به معنای تأیید تکان و ادامه میدهد: - دو رکعت نماز صبح رو برام بخون. دل در دلم نیست و با نگرانی و اضطراب به کریم خیره میشوم، که دوباره با لبهای لرزان میگوید: - وضو نگرفته ام برادر. پوزخندی کنج لب گروهک داعشی مینشیند، یک مرتبه چشمهایم را میبندم و دوباره باز میکنم، انگار که در دلم رخت چنگ بزنند دلم شور میزند. مردک سیاهپوش با دست به گالنهای سفیدی که احتمال میرود حامل آب باشند اشاره میزند: - وضو بگیر. کریم با پاهای لرزان قدم از قدم برمیدارد و من و سه پسر دیگرم با چشمهای نگران خیرهاش میشویم، گالن آب را برمیدارد و به تقلید از سُنیها شروع به وضو گرفتن میکند، وضویاش را که میگیرد اندکی خیالم آسوده میگردد. قامت
به نماز میبنند و پس از گفتن نیتش شروع میکند. سلام را که میدهد نفسم را پر سر و صدا بیرون میدهم و ناخودآگاه لبخندی کنج لبم مینشیند. چشم میبندم و خدا را شاکر میشوم، که با حرف داعشی قلبم تا مرز ایستادن جلو میرود. - گفتین دانشجو هستین؛ ترم چندی؟ نگاهم را معطوف حسین که مخاطب مردک است میکنم. هیچجورِ به این یک مورد فکر نکرده بودم! حسین به تته پته می افتد و پاهای اش سست تر میشود. با صدای گیرایی مداخله میکنم تا توجه همه به من جلب شود: - هی برادر؛ ترم چیه؟ توی این جنگ مگه تونستن درس بخونن؟ بدبختها همه اش پی کار بودن تا شکمشون رو سیر کنن. نگاهش را مشک و فوار روی چشمهایم میگرداند. سعی میکنم به خودم مسلط شوم تا لو نرویم. صدای تیر و شلیک و سپس داعشی دیگری که خودش را به سرعت کنارمان رسانده بلند میشود. - قربان، قربان بهمون حمله کردن. مردک با عصبانیت نعره میزند: - کی جرئت کرده به مرز ما نزدیک بشه؟! و جواب میشنود: - ایرانی هستن قربان، قاسم کابوس داعشیها شده، هرجا که اسم ما باشه مثل جن پیداشون میشه! با شنیدن اسم حاجی خنده به لبم هجوم میآورد. مجالی برای بیشتر بازپرسی کردن ما نمییابند و سریع از ما دور میشوند. دست حسین را میگیرم و به دنبال خودم میکشم. از مرز که خارج میشویم پسرها با خوشحالی فریاد میزنند و من دوباره از ته دلم خدا را شکر و برای موفقیت حاج قاسم سلیمانی بزرگ مرد ایرانی دعا میکنم... . "تقدیم به روح پاک و مطهر بزرگ مرد ایرانی؛ حاج قاسم سلیمانی بزرگترین اسطوره ی زندگی ام." نویسنده : خاتون ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۲۲
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز پنجشنبه( )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در یکی از فایل‌های صوتی لو رفته از «زاکر» مدیر CNN ، وی خطاب به کارمندانش می‌گوید که نباید اخبار کودک آزاری و لمس زنان توسط جو بایدن را پوشش بدهند چون میلیون‌ها آدم در توئیتر آن‌را می‌بینند! | 🔺 ‌❣ @Mattla_eshgh
📡فاصله هزاران کیلومتری خود با فرزندان تان را کم کنید 🔹باور کنید آشنایی بیشتر کودکان از رسانه های دیجیتال و هوشمند نسبت به والدین خود نه تنها حُسن به شمار نمی رود و نه تنها جای ذوق کردن ندارد بلکه آسیبی جدی در انتظار آن کودک است، این امر کنترل و تربیت کودکان را سخت تر خواهد کرد و والدین برای رسیدگی به فرزندشان مسیری دشوار را باید طی کنند پس لطفا خود را به نحوه استفاد از رسانه های مختلف موبایلی و رایانه ای مجهز کنید و آشنایی کامل پیدا کنید.شکاف دیجیتال والدین با فرزندان بحران جدی آینده 🔹به عنوان والدین دیجیتالی خوب، باید حتماً فعالیت‌های روزانه خود راتاحدامکان بر پایه فرزندتان برنامه‌ریزی کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش سرود سلام فرمانده از تلویزیون اسرائیل. وقتی عدو سبب خیر میشه .ما که نمی تونستیم تو اسرائیل اجرا کنیم ولی خودشون سلام فرمانده را دارن پخش میکنن، تازه آدرسم میدن مجری میگه برین کاملشو تو یوتیوب ببینین😄😄
ربایش مداح سرود «سلام فرمانده» 🔹مداح اهل‌بیت «وقار رسول» به دلیل برنامه‌ریزی برای اجرای سرود ‎سلام فرمانده در کشور آذربایجان از چهار روز پیش به دست نیروهای امنیتی ‎رژیم صهیونیستی ربوده شده و تا به امروز خبری از ایشان در دست نیست. 🔹گزارشات جنبش حسینیون آذربایجان، حاکی از آن است که در مناطق تالش‌نشین آذربایجان ماموران پلیس در مراسمات عروسی کشیک می‌دهند تا مانع اجرای سرود سلام فرمانده شوند! 🔹سرود سلام فرمانده از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب جمهوری آذربایجان در حال اجراست و این موجب آشفتگی رژیم صهیونیستی شده است. 🔹برکات اندیشه مقاومت اسلامی در آذربایجان به سرعت در حال ظهور است و این یعنی برهم‌خوردن معادلات چندین‌ساله رژیم صهیونیستی در آذربایجان. 📣 ‌❣ @Mattla_eshgh