🕊 قسمت ۲۵۷
دفعه قبل که همین طرفها آمده بودم،
و در خانه ابوعزیز پناه گرفته بودم، تنها بودم و نشد جلوی داعشیهایی را بگیرم که داشتند دختر مردم را به عنوان زکات میبردند.
اینبار اما تنها نیستم؛
موقعیتم خیلی فرق دارد. الان شاید بتوانم کاری غیر از نشستن و نگاه کردن انجام بدهم.
ما برای حفظ جان و ناموس مسلمانان اینجا هستیم؛
مگر نه؟
با چشم میدان را دور میزنم ،
و دنبال راهی میگردم برای نجات دادن آن دو خانم از مخمصه.
روبهروی ما و آن سوی میدان،
تابلوی شکسته و زخمیِ مسجد خدیجه الکبری را میبینم.
با این که تابلو کج شده ،
و در آستانه سقوط است و چند رد گلوله روی کلماتش خورده،
باز هم با دیدنش قوت قلب میگیرم.
چشم بر هم میگذارم و زیر لب میگویم:
یا خدیجه الکبری...
و به بشیر و رستم علامت میدهم ،
که هر یک، یکی از داعشیهایی که در میدان هست را بزند و اگر موفق به زدنشان نشدیم، فرار کنند و بدون من برگردند.
صدایی از درونم فریاد میزند که:
- مطمئنی اگه اسیر شدی عملیات بشیر و رستم رو لو نمیدی؟
و سریع به این صدا جواب میدهم:
- من اسیر نمیشم. میمیرم ولی اسیر نمیشم!
همزمان که به بشیر و رستم نگاه میکنم، سوپرسور را روی اسلحهام میبندم.
بشیر و رستم هم همین کار را میکنند ،
و در پناه دیوارهای خرابه موقعیت میگیرند.
من هم، پشت ماشین سوختهای ،
موقعیت میگیرم.
یکی از داعشیها بالای سر آن دو زن ،
قدم میزند و سرشان داد میکشد؛
دیگری هم مقابل زنها ایستاده و لوله اسلحه را ،
زیر چانهشان گذاشته تا صورتشان را ببیند.
دیگری هم دور میدان قدم میزند.
تیراندازیام همیشه خوب بوده؛
اما میدانم در این موقعیت، غیر از هدفگیری دقیق، هماهنگی و سرعت عمل هم لازم است.
نفس عمیقی میکشم ،
و به بشیر و رستم میگویم هر یک کدام را بزنند.
خودم هم آن ماموری را هدف میگیرم ،
که مقابل خانمها ایستاده است.
تنفسم را منظم میکنم و جلوی لرزش دستم را میگیرم.
انگشتم را روی ماشه میگذارم ،
و دست دیگرم را بالا میبرم تا به بشیر و رستم علامت دهم
🕊 قسمت ۲۵۸
زیر لب بسم الله میگویم.
جمله حاج حسین در ذهنم جان میگیرد:
- با چشمات نشونهگیری نکن، با دستات هم شلیک نکن! دستتو بذار توی دست صاحبش. بذار اون نشونه بگیره!
آرام زمزمه میکنم همان ذکر راهگشای همیشگی را:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
دستم را بالا میبرم ،
و به رستم و بشیر علامت میدهم که بزنند و خودم هم کمی انگشت را روی ماشه میلغزانم.
مردی که هدف گرفته بودم،
بیحرکت میافتد روی زمین و تکان نخوردنش کمی امیدوارم میکند که احتمالا مُرده.
دو داعشی دیگر هم روی زمین افتادهاند؛
اما یک نفرشان کمی تکان میخورد.
با دست به رستم و بشیر علامت ایست میدهم تا دیگر شلیک نکنند.
دوباره به میدان و خیابانهای اطرافش نگاه میکنم؛ خبری نیست.
نه صدایی، نه حرکتی و نه نوری.
حتی دو خانمی که پایین چوبه دار نشستهاند هم از شوک این اتفاق در سکوت مطلق فرو رفتهاند ،
و با ترس به اطرافشان خیرهاند.
هم را در آغوش گرفتهاند و میلرزند؛
بیصدا.
چفیه را روی صورتم میبندم ،
و با احتیاط از کمینم بیرون میآیم.
اول از همه، بالای سر مردی میروم که از تکان خوردنش پیداست هنوز زنده است.
تیر به سینهاش خورده.
با لگد اسلحهاش را دور میکنم، مینشینم و سرم را نزدیک گوشش میبرم:
- شو کلمه المرور؟(اسم رمز شب چیه؟)
- انت مین؟(تو کی هستی؟)
- عزرائیل!
تقلا میکند از جا بلند شود؛
اما با فشار اسلحه روی پیشانیاش، مانعش میشوم و سوالم را تکرار میکنم.
چندبار سرفه میکند.
میدانم زنده نمیماند و فرصت زیادی ندارم.
چانهاش را میگیرم و تکان میدهم:
- مو کلمه المرور؟
دهانش را برای گفتن حرفی باز میکند؛
اما بجز لختههای خون چیزی از دهانش بیرون نمیریزد.
هوا را محکم به گلو میکشد ،
و نفس بعدیاش بالا نمیآید. چشمانش خیره به من باز میمانند و خلاص.
ادامه دارد ...
مطلع عشق
🔴 #شفّاف_و_متواضعانه 💠 دوستی میگفت صبح زود بخاطر کار اداری وارد ادارهی مربوطه شدم سالن اداره #شلو
خانواده وازدواج 👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
#معرفی_انیمیشن سینمایی رقص قاصدک ها
داستان این فیلم بخشی از زندگی حماسی خلبان شهید «احمد کشوری» میباشد، که دغدغهها، مهارت و شجاعتش را در برابر حملات لشگر زرهی عراق نشان میدهد.
احمد و همرزمانش در حال عملیات برفراز نیروهای عراقی هستند. آنها پس از انجام عملیات و عقب نشینی نیروهای عراقی به پایگاه باز می گردند. در ذهن احمد رویایی را میبینیم که دختری بر بالای سر مادرش گریه می کند در حالیکه او مرده است.احمد کودکان را بسیار دوست دارد و از اینکه نتوانسته برای این کودک کاری انجام دهد و جان مادرش را نجات دهد همواره احساس شرمندگی می کند و آرزو دارد که همه کودکان خندان و شاد باشند. تا اینکه فرمانده آنها مسئولیت عملیات بسیار مهمی را بر عهده احمد می گذارد. اکبر که سالهاست با احمد دوستی دیرینه دارد نگران احمد است چون فرمانده به او دستور می دهد که در پایگاه بماند. شب قبل از عملیات .......
مطلع عشق
#معرفی_انیمیشن سینمایی رقص قاصدک ها داستان این فیلم بخشی از زندگی حماسی خلبان شهید «احمد کشوری» می
شب قبل از عملیات، احمد در رویا نوید شهادتش را دریافت می کند. وقتی اکبر برایش عملیات موفقی را آرزو میکند احمد به او می گوید شاید هم برنگشتیم. عملیات شروع میشود و با تلاش خلبانان غیور ایرانی اهداف مشخص شده منهدم میشوند اما قبل از بازگشت هواپیماها به سمت پایگاه چند جنگنده دشمن برای دفع حمله ایرانی ها در محل نبرد حاضر میشوند. در حالیکه بقیه خلبانان در تلاش برای ترک کردن صحنه و نجات از دست جنگنده های بعثی هستند احمد به کمک خلبانش میگوید که برای از بین بردن افسر معاند عراقی دوباره به وسط معرکه برگردند چرا که در ذهن احمد این افسر همان کسی است که مادر آن کودک رویایش را کشته است.. آنها با زمان سنجی دقیق احمد، موفق به انهدام تانک آن افسر عراقی می شوند اما در برگشت توسط جنگنده عراقی مورد اصابت قرار می گیرند و رویای شهادت احمد به واقعیت می پیوندد.
آنچه پدر و مادرها در مورد انیمیشن ، رقص قاصدک ها ، باید بدانند
در این انیمیشن تصاویر مربوط به جنگ بسیار حرفه ای و به دور از هرگونه خشونت نامناسب برای کودکان طراحی شده اند ضمن اینکه تصاویر از گرافیک بالایی برخوردار هستند. وجود یک کودک در انیمیشن باعث شده است کودکان با همذات پنداری با او تاثیر بیشتری از انیمیشن دریافت کنند و برداشت خود از مفهوم شهید را با آن مطابقت دهند.
ممکن است. کودک در مورد امکانات داخل هلی کوپتر اطلاعاتی کسب میکند.
ممکن است کودک پس از مشاهده انیمیشن بپرسد: چرا انسانها با هم می جنگند؟ یا اینکه چرا از هواپیما برای شلیک گلوله استفاده شده است؟ آیا همه هواپیماها برای شلیک گلوله ساخته شده اند؟ اگر خلبان احمد کشوری انسانی مهربان است چرا با هواپیما به یک سری آدم شلیک میکند؟ سوال دیگر این است که اگر احمد به واسطه خوابی که دیده بود میدانست که در این عملیات شهید میشود چرا باز هم در عملیات شرکت کرد؟ چرا احمد با وجود مهربانی زیاد باز هم یک سری آدم را با گلوله های هواپیما می کشد؟
رسانه ها واقعیت را به نفع خود تغیر می دهند...!!!
ایا می دانستید ابوریحان بیرونی 600 سال قبل از گالیله پی برد که زمین گرده و 500 سال قبل از کوپرنیک هم میدونست که زمین به دور خورشید میچرخه... اما در دانشگاها اینها را به ما نمیگویند تا همیشه یک غربی کاشف و معلم ما باشد
ابوریحان بیرونی در کتاب #التفهیم هم با تصاویر ترسیمی اثبات کرده و هم برای آیندگان سند ساخته ..
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۲۵۸ زیر لب بسم الله میگویم. جمله حاج حسین در ذهنم جان میگیرد: - با چشمات نشونهگیری نکن
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۲۵۹
از این که رمز شب را نفهمیدهایم ،
لجم میگیرد. اگر میفهمیدیم کارمان خیلی راه میافتاد.
برمیگردم و به اطراف نگاه میکنم؛
خبری نیست.
آن دو زن وحشتزده به من نگاه میکنند؛ علتش هم واضح است.
توقع ندارید که برای نفوذ به مناطق تحت تصرف داعش، شبیه نیروهای ایرانی لباس بپوشیم؟!
قبل از هرکاری،
انگشت روی لبهایم میگذارم که یعنی ساکت.
به بشیر و رستم علامت میدهم که بیرون بیایند.
نبض دو داعشی دیگر را چک میکنم که دیگر نمیزند.
چیزی از وحشت و لرزش زنها کم نشده است.
احتمالا فکر میکنند ،
ما هممسلکهای همین داعشیها هستیم که به طمع لقمه چرب و نرم، رفیقهایمان را کشتهایم.
به بشیر و رستم میگویم ،
جنازه داعشیها را جایی میان یکی از خانههای مخروبه پنهان کنند.
یکی از داعشیها بیسیم داشت که حالا مال من میشود.
مقابل زنها مینشینم.
میترسند و خودشان را روی زمین عقب میکشند.
کف دو دستم را به سمتشان میگیرم و میگویم:
- اهدئي، لا أريد أن أزعجكن. (آروم باشید. نمیخوام اذیتتون کنم.)
یک نفرشان که فکر کنم ،
از دیگری بزرگتر است، چندبار دهانش را برای گفتن کلماتی باز میکند؛ اما هنوز از ترس نمیتواند حرف بزند.
میگویم:
- لازم الهروب والاختباء. مفهوم؟(باید فرار کنید و پنهان بشید. فهمیدید؟)
تندتند سرشان را تکان میدهند ،
و هم را در آغوش میگیرند.
به سختی از جا بلند میشوند و نگاهی به جنازه مرد بالای چوبه دار میاندازند.
من هم همراهشان بلند میشوم و میگویم:
- انتی مو شافتنا. فهمتی؟(تو ما رو ندیدی، فهمیدی؟)
باز هم همان که بزرگتر است ،
سرش را تکان میدهد. با دست به خیابان اشاره میکنم:
- روح!(برو!)
یکی دست دیگری را میکشد ،
و میدوند به سمت خیابان. انقدر نگاهشان میکنم که در میان سایهها گم شوند.
بعد برمیگردم به سمت بشیر و رستم ،
که عرق از چهره پاک میکنند و از جابجا کردن جنازهها به نفس زدن افتادهاند.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۲۶۰
تا نیمهشب در خیابانهای دیرالزور ،
چرخ میزنیم و کروکی میکشیم و وضعیت خانهها و ساختمانها را به خاطر میسپاریم.
حالا درحال برگشت هستیم؛
از راهی غیر از راهی که آمدیم.
تقریباً از دیرالزور خارج شدهایم و هرچه از بافت شهری فاصله میگیریم، خانهها مخروبهتر میشود.
انگار روی سر شهر قیر ریختهاند ،
بس که تاریک است؛ دریغ از یک چراغ.
روزگار این مردم مثل نفت زیر پایشان سیاه شده است.
صدایی از پشت سرم میشنوم؛
چیزی شبیه به ضربه به آهن. برمیگردم و وقتی میبینم بشیر و رستم هم به دنبال منبع صدا برگشتهاند،
میفهمم توهم نبوده است.
انگشت سبابهام را میگذارم روی لبهایم ،
و با دقت اطراف را نگاه میکنم.
هیچ خبری نیست.
با خودم میگویم حتماً باد بوده؛ شاید هم گربه یا سگ ولگردی.
صدا دوباره تکرار میشود،
از سمت راستمان و یکی از خانهها.
اینبار بیشتر دقت میکنم؛ یک ضربه ضعیف به یک در آهنی.
رستم که تعللم را میبیند، جلو میآید و آرام میگوید:
- بیاید بریم آقا حیدر. حتماً گربه یا سگی چیزیه. زود بریم بهتره.
و باز هم صدا.
دستم را به علامت ایست بالا میآورم که ساکت شود.
اخمهایم را در هم میکشم ،
و تمام هوش و حواسم را در قوه شنواییام متمرکز میکنم.
باز هم صدای ضربه؛ اما این بار میتوان صدای نالههایی ضعیف را هم شنید.
آرام به رستم میگویم:
- میشنوی؟ یکی داره ناله میکنه!
رستم گیج نگاهم میکند؛
اما بشیر که نگاهش روی زمین است، زمزمه میکند:
- آره... صدای ناله ست.
میروم به سمت صدا.
بشیر دستم را میکشد:
- خطرناکه آقا! بیاید برگردیم.
هنوز در فکر ماندن یا رفتنیم ،
که صدای ضربه دیگری به در آهنی را میشنویم و بعد، افتادن جسم سنگینی روی خاک و باز هم صدای ناله.
هرسه برمیگردیم و ناخودآگاه، گلنگدن اسلحههایمان را میکشیم.
🕊 قسمت ۲۶۱
خانههای این کوچه انقدر خرابه ،
و ویراناند که مطمئنم کسی اینجا زندگی نمیکند.
هرسه به هم تکیه میدهیم ،
تا هوای سه طرف را داشته باشیم.
در تمام کوچه چشم میچرخانم ،
و از چیزی که روی زمین خاکی کوچه افتاده است، خشکم میزند.
در تاریکی شب،
فقط میتوانم بفهمم که یک انسان است؛ اما نمیتوانم تشخیص بدهم زن است یا مرد و کودک است یا بزرگسال.
جلو نمیروم و نگاهش میکنم.
همزمان، نگاهی هم به اطراف دارم تا مطمئن شوم خبری نیست.
کسی که روی زمین افتاده،
با دستانش زمین را چنگ میزند و خودش را روی زمین میکشد؛ انگار دنبال چیزی روی زمین میگردد.
جثهاش خیلی لاغر و نحیف است ،
و موهای بلند و ژولیدهاش سرش را احاطه کرده.
قدمی جلو میگذارم تا صدای نالههای بیرمقش را بشنوم.
چندبار تقلا میکند بلند شود،
اما نمیتواند و میخورد روی زمین.
باز هم سعی میکند زمینِ خاکی و پر از تکههای سنگ و آجر را با دستانش بگردد و خودش را روی زمین بکشد.
انگار چشمانش نمیبیند.
نزدیکتر که میشوم،
صدای نالههای ضعیفش را میشنوم که میگوید:
- ابنی خالد... انت وین؟ ابنی خالد... (پسرم خالد... کجایی؟ پسرم خالد...)
و بعد، انگار صدای پایم را میشنود ،
که خودش را میکشد به سمت من. سعی میکند سر و سینهاش را از زمین جدا کند و صورتش را به سمت من بگیرد.
دقت که میکنم،
چهره چروکیده و ژولیدهاش را میبینم؛ پیرمردی موسپید و نابینا.
خودش را به سمت من میکشد
و امیدوارانهتر صدایش را بلند میکند:
- انت ابنی؟ انت خالد؟(تو پسر منی؟ تو خالدی؟)
یک لحظه میمانم چه بگویم.
وضع پیرمرد انقدر رقتبار است که نمیتوان بیخیالش بشویم و همینجا رهایش کنیم.
بشیر و رستم جلو میآیند:
- این کیه آقا؟
- نمیدونم. ولی دنبال پسرش میگرده. نابیناست. مثل این که نمیتونه راه بره.
پیرمرد به سختی خودش را جلو میکشد ،
تا دستش را برساند به ما؛ چون صدای گفت و گویمان را شنیده است.
دستان لرزان و چروکیدهاش را روی زمین به دنبال منبع صدا میچرخاند
و مینالد:
- مین؟(کیه؟)
🕊 قسمت ۲۶۲
قلبم به درد میآید از حال پیرمرد.
به بشیر و رستم میگویم:
- شما برگردید. منم این بنده خدا رو میارم.
- آقا خطرناکه! چطوری میخواید بیاریدش؟
- کاری به من نداشته باشید. شما برید، منم بالاخره میرسونم خودم رو.
- اگه گیر بیفتید چی؟
نارنجکی که در جیب لباسم گذاشتهام را نشانشان میدهم
و میگویم:
- من اسیر نمیشم. اگه برگشتم که هیچی، اگرم برنگشتم حلالم کنید.
بشیر آخرین تلاشش را میکند برای منصرف کردن من و بغضآلود میگوید:
- شما برگردید آقا. منم اینو میارمش.
شانههایشان را میگیرم و هلشان میدهم که بروند:
- زود باشید برید. من مافوقتونم، این یه دستوره. خودم میارمش. زود باشید. یا علی!
- ولی آقا...
دوباره تاکید میکنم:
- این یه دستوره! یا علی!
و آرام هلشان میدهم.
جرات نمیکنند مخالفت کنند و میروند.
دست پیرمرد حالا رسیده است به پوتینهایم.
مقابل ریش و موی سپیدش و حال رقتانگیزش تاب نمیآورم و روی زمین مینشینم.
دوباره زمزمه میکند:
- انت مین؟ خالد؟(تو کی هستی؟ خالد؟)
دستان پیرمرد را میگیرم ،
و نگاهی به اطراف میاندازم. هرچند این خانهها خالی از سکنهاند؛ اما ماندن اینجا دیگر به صلاح نیست.
میگویم:
- جای لمساعدتک. وین ابنک؟(اومدم کمکت کنم. پسرت کجاست؟)
لبخندی لرزان روی لبش مینشیند و دندانهای پوسیده و سیاهش را میبینم.
نیمخیز میشود:
- ابني من جنود ابوبکر بغدادی. الله یعطیه الف عافیه یا رب.(پسرم از سربازان ابوبکر بغدادیه. خدا بهش سلامتی بده.)