🔴 «مهدیه المرزوقی» کیست؟!
پزشک تونسی که از ۲۰۰۸ در عربستان زندگی میکند و اخیراً به جرم «توهین به نظام سعودی» محکوم به ۱۵ سال زندان شده.
به نظرتان این #توهین چه بوده؟!
👈 جرم او #لایک_کردن فیلمی از تجمعات طرفداران حزبالله در پایتخت تونس بوده که در توئیتر منتشر شده.
❗️بعد همین عربستان سالانه چند صد میلیون دلار هزینه میکند، تلویزیون اینترنشنال تأسیس میکند تا برای ما #آزادی بیاورد! چرا عدهای همین معادله ساده را درک نمیکنند؟!
دقت کنید در کشورهای دیگر حتی لایک کردن یک پست این مجازات شدید را در پی دارد. چطور انتظار دارند یک خبرنگار که جاسوسی میکند، سیاهنمایی میکند، امنیت را بهخطر میانداز و... با او نباید برخوردی صورت گیرد؟
🕊قسمت ۲۶۶
خودم هم خندهام گرفته است.
خوب شد پیرمرد چهرهام را نمیبیند؛ وگرنه به سلامت عقلم شک میکرد و خودش را میانداخت پایین!
میپرسد:
- انت جندی الدولۀ الاسلامیۀ کمان؟(تو هم سرباز دولت اسلامی هستی؟)
قبل از این که دهان باز کنم،
کمیل میگوید:
- آره حاجی، اینم سرباز دولت اسلامیه فقط دولت اسلامیش یه خورده با اون دولت اسلامیای که توی فکر شماس فرق داره!
خنده را از روی لب و لوچهام جمع میکنم و میگویم:
- ای.(آره.)
- الله یسلمک ابنی.(سلامت باشی پسرم.)
کمیل باز هم میخندد:
- احتمالاً اگه بفهمه واقعاً کی هستی فقط نفرینت میکنه!
نفسم تنگتر از قبل شده است؛
اما برای یک توقف و استراحت کوتاه هم فرصت ندارم؛ به خطرش نمیارزد.
یاد دورههای زندگی ،
در شرایط سخت میافتم؛ یاد وقتهایی که با یک کولهپشتی سنگین و یک قمقمه آب و چند دانه خرما، باید به دل بیابان میزدیم
و از صبح تا عصر و گاه یک شبانهروز، باید با همانها دوام میآوردیم.
قیافههایمان بعد از این دورهها دیدنی بود و صدای آه و نالهمان بلند.
یادم هست اولین بار ،
که از دوره برگشته بودم، انقدر پوست سر و صورتم سیاه سوخته شده بود که مادرم در نگاه اول من را نشناخت.
- حیدر، حیدر، عابس!
حامد است که پشت بیسیم صدایم میزند.
به ساعت نگاه میکنم؛ چیزی به اذان صبح نمانده است.
حتماً نگرانم شدهاند.
به سختی دستم را از زیر زانوان پیرمرد آزاد میکنم و شاسی بیسیم را فشار میدهم:
- بله عابس جان؟
- من توی محل قرارم حیدر جان! منتظرتم!
- باشه، من تا پنج دقیقه دیگه میرسم انشاءالله.
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
🕊 قسمت ۲۶۷
هنوز پاسخ حامد نشنیدهام که پیرمرد میگوید:
- اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف میزنی؟)
یک لحظه میمانم چه جوابی بدهم.
با این که پیرمرد سلاحی ندارد؛ اما باز هم اگر کمی خلاق باشد، میتواند خفهام کند یا چیزی مشابه این!
قدمهایم سنگینتر شده است؛
انگار در رسیدن به دو قدمی قرارم با حامد دارم از پا میافتم.
فکرم همزمان درگیر پیدا کردن جواب ،
برای پیرمرد و پیدا کردن محل قرار با حامد است.
قدم به یک مسیر خاکی میگذارم ،
که دوطرفش مزارع سوخته است؛ زمینهایی که چند سال است رنگ کشت و کار را به خود ندیدهاند
و شاید حتی صاحبانشان،
بدون درو کردن محصول آنها را رها کردهاند.
قرار است حامد را در انتهای این جاده خاکی ببینم.
پیرمرد که سکوتم را میبیند، سوالش را بلندتر تکرار میکند.
اولین و مسخرهترین جوابی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم تا از شر سوالاتش خلاص شوم:
- لغۀ اجنبیۀ!(زبون خارجی!)
کمیل کف دستش را به سمتم میگیرد و میگوید:
- خاک تو سرت که عرضه پیچوندنم نداری!
چشمانم را ریز میکنم ،
تا در تاریکی بتوانم ماشین حامد را ببینم. هیچکداممان نمیتوانیم چراغ روشن کنیم.
سایه شبحمانندی از یک ماشین را میبینم و صدای بیسیم درمیآید:
- حیدر خودتی؟
- آره.
- مطمئنی؟ یه سایه خیلی بزرگ داره میاد سمت من، مطمئنی تویی؟
- آره، مهمون آوردم با خودم.
خودم را میرسانم به ماشین. به نفسنفس افتادهام و دهانم طعم خون گرفته است.
بریدهبریده میگویم:
- در عقب رو باز کن!
حامد از ماشین پیاده میشود ،
و در عقب را باز میکند. پیرمرد کمی عصبی شده است:
- انتو مین؟ وین نروح؟ (شما کی هستید؟ کجا میریم؟)
🕊 قسمت ۲۶۸
پیرمرد را روی صندلی عقب مینشانم.
وزن پیرمرد که از روی کمرم برداشته میشود، مُهرههای کمرم تیر میکشند
و نمیتوانم راست بایستم.
دست به کمر میگیرم و به حامد میگویم:
- دستاشو ببند. ممکنه شر درست کنه.
حامد طنابی از داشبورد ماشین در میآورد
و به دستان پیرمرد میبندد.
پیرمرد از این کارمان جا خورده است؛
اما قبل از این که حرفی بزند، انگشت سبابهام را روی لبش میگذارم:
- هیس! نحنا لن نؤذيك، نريد مساعدتک. (ما اذیتت نمیکنیم، میخوایم کمکت کنیم.)
پیرمرد میلرزد؛
اما حرفی نمیزند چون میداند با داد و فریاد کردن هم کسی نیست که به دادش برسد.
لبهایش از ترس خشکیده و به سختی نفس میکشد.
بریدهبریده و با ترس میپرسد:
- ألم... تقل... أنك... جندي الخلافة؟(مگه نگفتی سرباز خلافت هستی؟)
قمقمهام را درمیآورم و مقابل لبهایش میگیرم:
- مای...(آب...)
کمی مینوشد ،
و بیشتر آب میریزد روی ریشهای سفید و ژولیدهاش.
دستی میان موهایش میکشم و با ملایمت میگویم:
- اسمی حیدر. انا جندی قاسم سلیمانی. تعرفه؟(اسم من حیدره، من سرباز قاسم سلیمانیام. میشناسیش؟)
عضلات دور چشمش از هم باز میشوند؛
انگار میخواهد چشمان نداشتهاش را گرد کند و با تعجب به من خیره شود. دهانش باز میماند و لبانش میلرزند. پیداست که حاج قاسم را میشناسد.
آرام و ترسان میگوید:
- انت ایرانی؟ (تو ایرانی هستی؟)
- ای. لاتخف. نروح الی مکان امن. (آره. نترس. میریم یه جای امن.)
کمر راست میکنم و از درد لب میگزم.
حامد میگوید:
- بدو بریم. تا رسیدن گشت بعدیشون ده دقیقه بیشتر وقت نداریم.
پیرمرد مات شده است و حرفی نمیزند.
سوار میشویم و حامد در جاده خاکی گاز میدهد.
میپرسم:
- بشیر و رستم کجان؟
🕊 قسمت ۲۶۹
سوار میشویم و حامد در جاده خاکی گاز میدهد.
میپرسم:
- بشیر و رستم کجان؟
- اونا رو رسوندم اردوگاه. بهم گفتن تو دوباره دلرحم شدی و ممکنه توی دردسر بیفتی. برگشتم که اگه لازم شد بیام کمکت. ترسیدم مثل جریان سعد، دوباره دلرحمیت کار دستت بده.
میخندم و صورتم از درد کمرم در هم میرود.
کمیل میگوید:
- کجای کاری؟ از اول دلرحمی این بچه کار دستش داد که اومد سوریه و خودشو انداخت توی هچل.
دوست دارم برگردم،
برای کمیل که صندلی عقب کنار پیرمرد نشسته شکلک دربیاورم و بگویم:
- تا باشه از این هچلا!
حامد میگوید:
- داداش تو که خودت این کارهای، نگفتی یهو بلایی سرت بیاد؟ ممکن بود تله باشه.
- نه، بررسی کردم. تله نبود. اگه ولش میکردم میمُرد.
حامد از آینه ماشین نگاهی به پیرمرد میاندازد:
- حالا این بابا کی هست؟
- بابای یه داعشی!
حامد ناگاه میزند روی ترمز:
- چی؟
و دوباره راه میافتد. میخندم:
- آره، پسرش عضو داعشه. احتمالاً کشته شده، خلاصه هر چی هست باباشو ول کرده بود توی یه دخمه کثیف و رفته بود. پیرمرده از زور گرسنگی از خونه اومده بود پسرشو صدا میزد.
- حتماً خیلی از دست پسرش شاکیه!
- نه اتفاقاً. خودشم طرفدار داعشه. منم اولش بهش گفتم داعشیام تا قبول کرد باهام بیاد.
حامد چهرهاش را درهم میکشد و لب میگزد.
بعد از چند لحظه میگوید:
- نابیناست؟
- اینطور که معلومه آره. پاهاشم زخمیه. نشد درست ببینم زخمش چطوریه ولی نمیتونست راه بره.
🕊قسمت ۲۷۰
حامد زیر لب زمزمه میکند:
- بنده خدا... این نامردا به فکر خانواده سربازای خودشونم نیستن... معلومه که به زن و بچه مردم رحم نمیکنن.
سر برمیگردانم ،
و به چهره ترسان و مضطرب پیرمرد نگاه میکنم.
به حامد میگویم:
- چیزی برای خوردن داری؟ این بنده خدا الان غش میکنه!
حامد با چشم به داشبورد اشاره میکند:
- ببین اون تو چیزی هست یا نه.
از داخل داشبورد،
یک بسته بیسکوییت پیدا میکنم و نفس راحتی میکشم. یک بیسکوییت از آن بیرو میآورم و به عقب میچرخم.
بیسکوییت را توی دستان پیرمرد میگذارم و میگویم:
- اتفضل... بسکویت! (بفرمایید، بیسکوییته!)
پیرمرد با دستان بسته ،
و لرزانش بیسکوییت را لمس میکند و بعد آن را از دستم میقاپد.
تمام حواسش معطوف میشود به خوردن بیسکوییت؛ انگار تمام دنیا را به او دادهاند.
با ولع بیسکوییت را در دهانش میگذارد ،
و سعی دارد آن را با دندانهای کرمخوردهاش بجود.
میگویم:
- معلوم نیست بنده خدا چقدر گرسنگی کشیده!
- ببینم، با این وضعش بازم طرفدار داعش بود؟
آه میکشم:
- آره... کاش ما هم به اندازهای که اینا به حرف باطل خودشون ایمان داشتن، به حرف حقمون ایمان داشتیم.
و دوباره برمیگردم به سمت پیرمرد.
بیسکوییت را خورده است ،
و قبل از این که بعدی را بخواهد، بیسکوییت دیگری در دستش میگذارم.
بدون هیچ حرفی شروع به خوردن میکند.
اگر کمی برای کمک کردن به پیرمرد شک داشتم، الان دیگر مطمئن شدم کارم درست بوده.
من اگر دشمنم را درحال مرگ رها میکردم ،
تا بمیرد، چه فرقی داشتم با همان داعشیها؟
حامد روی نقشه جیپیاسش زوم میکند
و زیر لب میگوید:
- دیگه رسیدیم... حالا میخوای با این بنده خدا چکار کنی؟
🕊 ادامه دارد....
مطلع عشق
🇫🇷 فرانسه در سال ۱۹۱۷ کشور آفریقایی چاد را اشغال کرد، ۴۰۰ عالم مسلمان را جمعآوری کرد و با قمه سر آن
(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
🔰 مودّت و محبّت، عامل حفظ نهاد خانواده
💠 عامل #مودت و #محبت باعث گرمی خانوادههاست. خداوند فرمود از انسان زن و مرد آفرید، یک؛ دلها را به هم مرتبط کرد، دو؛ به پدر و مادر فرمود: این ودیعه الهی را که خدا به شما داد، یعنی مودّت و محبّت را، گرایش و جاذبه را؛ شما این جاذبه را به دافعه تبدیل نکنید، این محبت را به عداوت تبدیل نکنید، کفران نعمت نکنید، حق شناس باشید. پس هیچ عاملی نمیتواند نهاد #خانواده را سامان ببخشد، مگر حفظ محبت و مودّت الهی!
📋 پیام به افتتاحیه کنفرانس بین المللی یافتههای نوین در مناسبات دین و خانواده
📆 قم ؛ اسفند ۱۴۰۰
#خانواده_سازی
❣ @Mattla_eshgh
🔴 صدایِ مادرِ خانهدار
سالیانِ سال است وقتی صحبت از #حضور_اجتماعی زنان میشود، اولین چیزی که به ذهن بسیاری از افراد میرسد این است که چرا زنان در مدیریت کشور جایی ندارند؟! چرا زن وزیر نداریم؟! چرا زن استاندار نداریم؟! چرا تعدادِ زنانِ در لیستهای نمایندگی مجلس و شورای شهر اینقدر کم است؟! چرا ...
من میخواهم بگویم موضوع فقط این نیست!! بخش بزرگی از جامعهی زنانِ ما #مادران_خانهدار هستند که در حال انجام مهمترین کار این عالم یعنی #تربیت نسلهای آیندهاند اما عملاً صدایی از آنها شنیده نمیشود و دغدغههایشان دیده نمیشود!
غالباً مردان برای زنان تصمیم میگیرند و حتی اگر زنانی هم در جمعهای تصمیمساز و تصمیمگیر حضور داشته باشند و وزیر و وکیل هم بشوند، صدای مادران خانهدار نیستند!
خانمی که ۱۰، ۱۵ یا ۲۰ سال مدیر بوده و مسئولیت اجرایی داشته، ولو ۲، ۳ یا ۴ فرزند هم داشته باشد، هیچگاه نمیتواند مثل یک مادرِ خانهدار فکر کند، دغدغهها و مشکلات روزمره او را بفهمد و حتی از زاویه او به مسئلهها نگاه کند!
جالب است که تقریباً هیچ یک از گروههای سیاسی به این قشر توجهی ندارند. حتی معترضین به حقوق زنان و فمینیستها نیز توجهی به این قشر که بزرگترین گروه اجتماعی داخل کشور هستند، ندارند.
باید ساز و کاری ایجاد کنیم که صدای این طیف از زنان جامعه شنیده بشود. باید به این موضوعات فکر کنیم ...
#حمید_کثیری