eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊قسمت ۲۶۳ نمی‌دانم منظورش از آرزوی سلامتی، ابوبکر بغدادی بود یا پسرش؟ اما پیداست که از داعشی بودن پسرش ناراضی نیست. از شنیدن این جمله چندان تعجب نمی‌کنم؛ تصمیمم هم برای کمک به پیرمرد تغییر نکرده است. می‌گویم: - وینو الان؟(الان کجاست؟) - مو بَعرف وینو. راح للحرب. قال یجی قريبًا لكنو مو جای حتی الان.(نمی‌دونم کجاست. رفت جنگ، گفت زود میاد ولی تاحالا نیومده.) احتمالاً پسرش در درگیری با ما ، کشته شده است؛ شاید هم بخاطر درگیری‌های اخیر نتوانسته برگردد. نمی‌دانم؛ شاید پسرش قاتل یکی از رفقای خودم باشد و شاید من قاتل پسر او... مهم نیست. هیچ‌کدام از این حرف‌ها را به زبان نمی‌آورم و می‌گویم: - لیش ترکت بیتک؟(چرا از خونه‌ت بیرون اومدی؟) - لانو مریض؛ رجلی مجروح. مو عندی الاکِل، انو جوعان کتیر.(چون من مریضم، پام زخمیه. غذا نداشتم، خیلی گرسنه‌م.) نگاهم کشیده می‌شود روی پاهای برهنه و باندپیچی شده‌اش که از پیراهن بلند و چرک‌مُرده‌اش بیرون زده. پیراهنش پر از لکه‌های سیاه است ، که احتمالاً خونِ خشکیده است. به چشمانش دقیق می‌شوم؛ پلک‌هایش نیمه‌بازند و مردمک‌های سپیدش در تاریکی شب برق می‌زنند. می‌گویم: - مو عندی الاکِل، لکن آخذک الی مکان امن، هنا خطیر جدا. آخذک الی مکان یوجد الاکل. (من غذا ندارم، ولی می‌برمتون یه جای امن. این‌جا خیلی خطرناکه. می‌برمتون جایی که غذا باشه.) پیرمرد دوباره لبخند می‌زند: - ابنی هناک کمان؟(پسرم هم اونجاست؟) - مو بعرف، ان‌شاءالله ترین ابنک.(نمی‌دونم، ان‌شاءالله پسرت رو می‌بینی.) می‌دانم احتمال این که پیرمرد ، دوباره پسرش را پیدا کند نزدیک صفر است؛ اما حرف دیگری نمی‌شود زد. حتی اصلا نمی‌دانم چطور می‌خواهم ، این پیرمرد را با خودم تا اردوگاه خودی ببرم؛ فقط می‌دانم باید ببرمش. یک لحظه کسی در ذهنم نهیب می‌زند: - ممکنه یه تله باشه! و سریع جوابش را می‌دهم که: -کسی از اومدن ما خبر نداشت که بخواد برامون تله بذاره
🕊 قسمت ۲۶۴ از جا بلند می‌شوم ، و آرام در کوچه قدم می‌زند. پیرمرد همچنان در کوچه افتاده و سعی می‌کند سر لرزانش را به دنبال صدای پای من بچرخاند. سرم را نزدیک گوشش می‌برم و آرام می‌گویم: - هیس! اصبر...(هیس! صبر کن...) و با دقت به ویرانه‌ها نگاه می‌کنم؛ هرچند در این تاریکی چیز زیادی پیدا نیست. با اسلحه آماده، مقابل در خانه‌ای که پیرمرد از آن بیرون افتاد می‌ایستم. پیرمرد دارد تلاش می‌کند بنشیند. دارد می‌لرزد. خانه چندان بزرگی نیست؛ یک دخمه کوچک که بوی تعفن می‌دهد و قسمتی از دیوارش خراب شده و ریخته. چراغ قوه‌ام را در خانه می‌چرخانم ، و کسی را نمی‌بینم. از خانه بیرون می‌زنم و نفس عمیقی می‌کشم؛ این پیرمرد چطور در چنین جای متعفنی دوام آورده است؟ پسرش چطور توانسته پدرش را در چنین جایی رها کند و برود؟ کنار پیرمرد می‌ایستم ، و با دقت نگاهش می‌کنم. ممکن است اسلحه همراهش باشد؛ دست می‌کشم روی لباسش و سرتاسر بدنش را بازرسی می‌کنم. بجز همان پیراهن کثیف چیزی تنش نیست. نگاهی به اطراف می‌اندازم ، تا ببینم چیزی برای بردن پیرمرد پیدا می‌شود یا نه؛ اما چیز به درد بخوری به چشمم نمی‌آید. شانه‌های پیرمرد را می‌گیرم ، و روی زمین می‌نشانمش. طوری می‌نشینم که پیرمرد بتواند روی کولم سوار شود ، و می‌گویم: - ارکب علی. یلا... اتفضل...(سوار من بشید. زود باشید... بفرمایید...) پیرمرد را کول می‌گیرم و از جا بلند می‌شوم. بدنش بسیار لاغر و استخوانی ست ، و وزن زیادی ندارد؛ با این وجود، حالا که وزن پیرمرد به وزن اسلحه و تجهیزاتم اضافه شده، سینه‌ام سنگین شده و زخمم می‌سوزد. نفس عمیقی می‌کشم ، و زیر لب یا علی می‌گویم. سر پیرمرد روی شانه‌ام افتاده؛ انگار نایی برای حرف زدن ندارد. نگاه کردن به اطراف ، در حالی که یک نفر روی شانه‌هایت سر گذاشته، کار آسانی نیست. باید مواظب دور و برم باشم ، مبادا به تور ماموران داعش بخورم و مبادا راه را گم کنم. کمیل را کنار خودم می‌بینم و می‌گوید: -برو. هواتو دارم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇫🇷 فرانسه در سال ۱۹۱۷ کشور آفریقایی چاد را اشغال کرد، ۴۰۰ عالم مسلمان را جمع‌آوری کرد و با قمه سر آنها را برید. پ ن : بعد همینا ، از اجرای حکم قصاص قاتلان در دستگاه قضا در ایران فریاد حقوق‌بشر کجاست سر می‌دن …» ‌❣ @Mattla_eshgh
مدیونید اگه فکر کنید اینجا سیاتل آمریکاست! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔹توماس هایگیت در حالی که تنها ۱۹سال داشت توسط انگلستان اعدام شد! حدس می‌زنید جرمش چه بود؟! آدم کشته بود؟! قمه کشیده بود؟! بزرگراه را با سنگ و آتش بسته بود؟! خیر! او فقط محل خدمتش را چند روز ترک کرده بود! او صبح زود اعدام شد و به او تیر خلاص هم زدند! اینها از بی‌بی‌سی گفته شده نه از خبر بیست و سی! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 «مهدیه المرزوقی» کیست؟! پزشک تونسی که از ۲۰۰۸ در عربستان زندگی می‌کند و اخیراً به جرم «توهین به نظام سعودی» محکوم به ۱۵ سال زندان شده. به نظرتان این چه بوده؟! 👈 جرم او فیلمی از تجمعات طرفداران حزب‌الله در پایتخت تونس بوده که در توئیتر منتشر شده. ❗️بعد همین عربستان سالانه چند صد میلیون دلار هزینه می‌کند، تلویزیون اینترنشنال تأسیس می‌کند تا برای ما بیاورد! چرا عده‌ای همین معادله ساده را درک نمی‌کنند؟! دقت کنید در کشورهای دیگر حتی لایک کردن یک پست این مجازات شدید را در پی دارد. چطور انتظار دارند یک خبرنگار که جاسوسی میکند، سیاه‌نمایی می‌کند، امنیت را به‌خطر می‌انداز و... با‌ او نباید برخوردی صورت گیرد؟
🕊قسمت ۲۶۶ خودم هم خنده‌ام گرفته است. خوب شد پیرمرد چهره‌ام را نمی‌بیند؛ وگرنه به سلامت عقلم شک می‌کرد و خودش را می‌انداخت پایین! می‌پرسد: - انت جندی الدولۀ الاسلامیۀ کمان؟(تو هم سرباز دولت اسلامی هستی؟) قبل از این که دهان باز کنم، کمیل می‌گوید: - آره حاجی، اینم سرباز دولت اسلامیه فقط دولت اسلامیش یه خورده با اون دولت اسلامی‌ای که توی فکر شماس فرق داره! خنده را از روی لب و لوچه‌ام جمع می‌کنم و می‌گویم: - ای.(آره.) - الله یسلمک ابنی.(سلامت باشی پسرم.) کمیل باز هم می‌خندد: - احتمالاً اگه بفهمه واقعاً کی هستی فقط نفرینت می‌کنه! نفسم تنگ‌تر از قبل شده است؛ اما برای یک توقف و استراحت کوتاه هم فرصت ندارم؛ به خطرش نمی‌ارزد. یاد دوره‌های زندگی ، در شرایط سخت می‌افتم؛ یاد وقت‌هایی که با یک کوله‌پشتی سنگین و یک قمقمه آب و چند دانه خرما، باید به دل بیابان می‌زدیم و از صبح تا عصر و گاه یک شبانه‌روز، باید با همان‌ها دوام می‌آوردیم. قیافه‌هایمان بعد از این دوره‌ها دیدنی بود و صدای آه و ناله‌مان بلند. یادم هست اولین بار ، که از دوره برگشته بودم، انقدر پوست سر و صورتم سیاه سوخته شده بود که مادرم در نگاه اول من را نشناخت. - حیدر، حیدر، عابس! حامد است که پشت بی‌سیم صدایم می‌زند. به ساعت نگاه می‌کنم؛ چیزی به اذان صبح نمانده است. حتماً نگرانم شده‌اند. به سختی دستم را از زیر زانوان پیرمرد آزاد می‌کنم و شاسی بی‌سیم را فشار می‌دهم: - بله عابس جان؟ - من توی محل قرارم حیدر جان! منتظرتم! - باشه، من تا پنج دقیقه دیگه می‌رسم ان‌شاءالله. هنوز پاسخ حامد نشنیده‌ام که پیرمرد می‌گوید: - اي لغة تتحدث؟(به چه زبونی حرف می‌زنی؟)