مطلع عشق
صوت حجت الاسلام و المسلمین راجی از صمیم قلب برای سلامتیش دعا می کنیم،حمد شفا می خوانیم و آرزو می
#حجت_الاسلام_راجی در بستر بیماری هستن، جهت شفای هرچه سریعتر این سرباز جنگ نرم یک حمد و صلوات قرائت کنید
ایشان بسیار فعال در زمینه ی جهاد تبیین هستند
لطفا خیلی برای ایشان دعا کنید
@soada_ir
🌱اندیشکده راهبردی #سعداء
پایگاه رسمی نشر آثار #حجت_الاسلام_راجی
@soada_ir
#گام_تمدن_ساز
#صعود_چهل_ساله
اینستاگرام
https://instagram.com/soada_ir
🌱 کانال خانواده
@soada_reyhaneh
🌱 منبرک
@manbarak
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در خانهای با ۹ فرزند چه میگذرد 😁😍
❣ @Mattla_eshgh
🚨 صحبتهای جالب رهبر انقلاب دربارهی همسرشان
💠 باید به صبر و شکیبایی فراوان او (همسرم)، در تحمل سختی و مشقت زندگی در دوران پیش از انقلاب و اصرار او بر ساده زیستی، در دوران پس از انقلاب اشاره کنم.
بحمدالله خانه ما همواره تاکنون از زوائد زندگی و #زرق_و_برقهای دنیوی، که حتی در خانههای معمولی مردم یافت میشود به دور مانده است و #همسرم در این امر بالاترین سهم و مهمترین نقش را داشته است.
درست است که من زندگیام را به همین شکل آغاز کردم و همسرم را نیز در این مسیر هدایت کردم و این روحیه را در او زنده کردم، اما صادقانه میگویم که او در این زمینه بسیار از من پیشی گرفته است.
من درباره #زهد و پارسایی این #بانوی_صالحه تصویرهای بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آنها خوب نیست. از جمله مواردی که میتوانم بگویم این است که:
🔶 هرگز از من درخواست #خرید_لباس نکرده است، بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یاد آور میشد و خود میرفت و میخرید.
🔷هیچ وقت برای خود #زیورآلات نخرید. مقداری زیورالات داشت که از خانه پدری آورده بود و یا هدیه برخی بستگان بود. همه آنها را فروخته و پول آنها را در راه خدا صرف کرد.
🔶 او اینک حتی یک قطعه زر و زیور و حتی یک #انگشتر_معمولی هم ندارد.
📘 کتاب "خون دلی که لعل شد"، فصل دهم
ص ۱۵۹
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۲۵ مرصاد بالاخره به حرف میآید و جمله کمیل را کامل میکند: - ولی حداقل اگه ایران باشی، می
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۲۶
صدای اذان مغرب از گوشی مرصاد بلند میشود.
به مرصاد میگویم:
- من برم نمازخونه. میای؟
چند لحظه مکث میکند و میگوید:
- وضو ندارم.
سرم را نزدیک گوشش میبرم:
- من حس خوبی ندارم. یکی دنبالمونه.
مرصاد چشم میچرخاند دورتادور سالن.
خلوت است و سکوتش را فقط صدای شکستن دیوار صوتی میشکند؛
صدای غرش هواپیما.
مرصاد میان موهایش را چنگ میزند:
- منم همین حس رو دارم.
- پس بیا از هم جدا شیم. من میرم نمازخونه. تو برو وضو بگیر. کمیل هم با تو بیاد.
چشمانش گرد میشود و خشمگین:
- یعنی ولت کنیم که...
- اگه کسی واقعا دنبالم باشه، اگه من تنها بشم میاد سراغم. منم همینو میخوام.
- دیوونه شدی؟
دست میکنم در جیبم ،
و مهر تربتم را در میآورم. راه میافتم به سمت نمازخانه
و میگویم:
- شاید. زود باش، نماز اول وقتش خوبه.
و میخندم.
مرصاد خشمگینتر از قبل، میدود به سمتم:
- خر نشو! وقتی نماز میخونی که نمیتونی...
دست میگذارم روی شانهاش ،
و با فشار، میچرخانمش به سمت سرویس بهداشتی:
- برو، من میفهمم دارم چکار میکنم.
مرصاد از فشار دست من،
کمی تلوتلو میخورد و درحالی که عقب عقب به سمت سرویس بهداشتی میرود،
طوری چشم میدراند که یعنی:
- حتی اگه دشمن ترورت نکنه، خودم میکشمت!
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
نفس عمیقی میکشم ،
و قدم تند میکنم به سمت نمازخانه کوچک گوشه سالن.
مسلح نیستم؛
اما زیر لب بسمالله میگویم و توکل میکنم به خدا.
اصلا شاید احساسم اشتباه باشد ،
و من هم مثل مرصاد، الکی حساس شدهام.
مهر را مقابلم میگذارم ،
و دو دستم را برای تکبیر گفتن بالا میآورم. میدانم احتمال زیادی دارد که موقع نماز، بخواهد از پشت سر حمله کند.
کسی در نمازخانه نیست.
با وجود همه اینها، نفس آسودهای میکشم و به نماز میایستم.
- الله اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ. إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ. اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ. صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ. بسم الله الرحمن الرحیم. قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ. اللَّهُ الصَّمَدُ. لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ. وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ...
خم میشوم برای رکوع.
سبحان ربی العظیم و بحمده... سه بار.
سکوت مطلق است.
از رکوع بلند میشوم و به سجده میروم. سبحان ربی الاعلی و بحمده... سه بار.
و باز هم همان حس ناخوشایند؛
یک نگاه سنگین که سایه انداخته روی سرم.
دوباره قیام میکنم ،
برای خواندن حمد و سوره. حتما میخواهد مطمئن شود که نماز میخوانم.
خدایا من را ببخش؛
اما متاسفانه حین نماز، حواسم به صداهای اطراف هم هست.
هنوز انقدر آدم نشدهام که هنگام نماز فقط به خدا فکر کنم و از دنیا جدا بشوم.
برای همین است که ،
صدای پایی از پشت سرم میشنوم و آماده میشوم که دستی از پشت سر،
گردنم را بگیرد یا لوله اسلحهاش را روی کمرم فشار بدهد.
یاد خوابی میافتم که چندبار دیده بودم؛ چاقویی که از پشت سر در پهلویم فرو میرفت و درمیآمد و دوباره فرو میرفت؛
انقدر که از پا در بیایم.
و دوباره رکوع.
یک نفر پشت سرم است. تلاش میکنم خوابم را به خاطر بیاورم.
الان وقتش است؟
موقع نماز؟
چه سعادتی از این بیشتر؟!
در خواب سردم بود.
همه جا تاریک بود. الان نه سردم است و نه تاریکی میبینم.
پاهای مردانهای کنارم میبینم ،
و بعد صدای تکبیر بلندش را. شروع میکند به خواندن حمد و سوره با لهجه عربی.
بعید است برای حمله به منِ بیدفاعِ بیسلاح، بخواهد وانمود کند به نماز خواندن.
شاید اشتباه کردهام.
تا بخواهم درباره خطای محاسباتیام ،
فکر کنم و به نتیجه برسم، سلام نماز را دادهام.
از خدا شرمنده میشوم بابت نمازِ بدون تمرکزم.
به بهانه چرخاندن سر برای دادن سلام،
سرم را انقدر میچرخانم که چهره مردی که پشت سرم نشسته را ببینم.
هنوز دارد نماز میخواند ،
و سرش پایین است. مُهر مقابلش نیست و دست به سینه ایستاده.
به چهره و لباسهایش نمیخورد نظامی باشد؛ شاید تاجر است.
بدون خواندن تعقیبات،
از جا بلند میشوم تا نماز عشا را هم بخوانم. تکبیر را میگویم ،
و هنوز حمد را تمام نکردهام ،
که صدای پای کسی را از پشت سرم میشنوم؛ دوباره.
مردی که پشت سرم بود ،
الان دارد سلام نمازش را میدهد؛ پس حتما نشسته و این صدای پا، متعلق به دیگری ست.
توحید را تمام میکنم و به رکوع میروم. صدای پا نزدیکتر میشود؛
دیگر صدای پا نیست.
صدای نفس کشیدن است،
صدای حرکت است، صدای حضور یک آدم. آدمی که لحظه به لحظه نزدیک شدنش را بیشتر حس میکنم.
- سبحان ربی الاعلی و بحمده...
از سجده بلند میشوم
و باز صدای پا. دونفرند. مردی که پشت سرم نماز میخواند،
حالا دارد حمد و سوره نماز عشایش را میخوانَد.
دوباره به سجده میروم.
یک نفر نشسته روی زمین؛
دقیقا پشت سر من. حضورش را حس میکنم، تکان خوردنش را نه.
فقط نشسته.
شاید نمیتواند تا وقتی یک نفر دیگر در نمازخانه هست، نقشهاش را عملی کند.
رکعتهای بعدی را هم میگذرانم؛
زیر سایه همان نگاه سنگین که میدانم اگر کسی در نمازخانه نبود، حتما کارم را تمام میکرد.
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
الان فرصت خوبی بود ،
برای دستگیر کردنش و این که معلوم شود برای چه دنبال مناند و از طرف کدام سازمان و گروهند.
سلام نماز عشا را میدهم ،
و قبل از این که بخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم، صدای پا میشنوم.
دارد دور میشود ،
و قبل از این که چهرهاش را ببینم، پشتش را به من کرده و رفته.
مرد عرب هم حالا نمازش را تمام کرده،
بدون این که بداند حضورش جلوی یک درگیری حسابی را گرفته است.
از جا میجهم و میدوم تا از دستش ندهم.
صورتش را نمیبینم.
پیراهن کرم رنگ پوشیده است و شلوار جین. هیکل لاغر و کوتاهی دارد و فرز و چابک از نمازخانه خارج میشود.
از در نمازخانه بیرون میزنم ،
و نگاهی به چپ و راست سالن میاندازم.
مثل قبل، خلوت است و با این وجود،
اثری از او نیست. چه دلیلی دارد بیایی و در طول نماز خواندن دونفر، فقط پشت سرشان بنشینی؟
میدانم اشتباه نکردهام.
دستی بازویم را میگیرد.
کمیل است که پشت سرش مرصاد ایستاده.
کمیل هیجانزده و مضطرب میگوید:
- آقا! شما...
- ببین، برو ببین یه نفر با لباس کرم و شلوار لی پیدا میکنی یا نه. باشه؟
- یعنی...؟
- همین که گفتم!
کمیل با ضربهای که به شانهاش میزنم،
میرود دنبال ماموریتش و مرصاد با اخمهای در هم کشیده نگاهم میکند.
میگویم:
- یه نفر اومده بود توی نمازخونه. مطمئنم دنبالم بود، ولی چون یکی دیگه هم توی نمازخونه بود کاری نکرد.
- صورتشو دیدی؟
- صورتشو دیدی؟
- نه.
مرصاد دوباره چنگ میاندازد میان موهایش و نفسش را بیرون میدهد:
- نزدیک بود کارت رو تموم کنن.
- فکر کردی وایمیستادم تا کارم رو تموم کنه و بره؟ عوضش الان شاید این امید باشه که ردش رو بزنیم.
مرصاد مینشیند روی یکی از صندلیهای فلزی سالن و میگوید:
- نظر حاج رسول این بود که حتیالامکان توی سوریه درگیر نشیم.
دست به سینه بالای سرش میایستم:
- چرا درست حرف نمیزنی؟
مرصاد نگاه کوتاهی به من میاندازد و سریع نگاهش را میدزدد:
- بشین.
- بشینم توضیح میدی؟
- شاید.
مینشینم و همزمان، مشتی به شانه مرصاد میزنم.
مرصاد صورتش را جمع میکند:
- آخ! چه خبرته؟
- اینو زدم که دیگه از کوره در نری و وعده سرخرمن هم به من ندی. توضیح بده ببینم.
مرصاد باز هم نگاهش را میدزدد:
- باید تهران بمونی. فعلا برنگرد اصفهان تا ما خودمون جمعش کنیم.
اولین چیزی که با شنیدن این جمله ،
به یاد میآورم، اظهار دلتنگی مادر است در آخرین تلفنی که دو هفته پیش با هم داشتیم.
خوب شد وعده ندادم که دارم برمیگردم.
میگویم:
- خانوادهم چی؟ ممکنه...
- میدونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برشون نباشی به نفع اونام هست.
🕊قسمت ۳۳۱
- میدونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برشون نباشی به نفع اونام هست.
جمله آخرش ،
به اندازه یک دنیا درد دارد برایم. سخت است که وجود تو برای کسانی که دوستشان داری بزرگترین خطر باشد.
سخت است که اعضای خانوادهات،
فقط به این علت که تو دوستشان داری و دوستت دارند،
هر لحظه در خطر ربوده شدن، آسیب دیدن و حتی مرگ باشند...
مرصاد که دیده چهره در هم کشیدهام، سعی میکند باز هم دلداریام بدهد:
- نگرانشون نباش. هدفشون دقیقا خودتی.
لبم را کج و کوله میکنم ،
که مثلا لبخند بزنم و بگویم ممنون از این دلداری دادنت!
مرصاد باز هم سرش را به عقب میچرخاند و تلاش میکند بحث را عوض کند:
- پس این کمیل کجاست؟
شانه بالا میاندازم و دست به سینه،
سر به زیر میاندازم و تلاش میکنم با فکر، مسئله حاج احمد و خودم را حل کنم.
صدای مرصاد را مبهم میشوم ،
که دارد با کمیل تماس میگیرد و زیر لب غر میزند که چرا جواب نمیدهد.
من از کجا لو رفتهام؟
ماجرای چندماه پیش حمله به خانه ابوالفضل دائم در ذهنم رژه میرود.
خودش را میخواستند بزنند ،
و خانمش را طعمه کردند. از کجا رسیده بودند به او؟
حاج رسول فقط یک کلمه گفت:
-نفوذ.
همین یک کلمه،
به اندازه هزاران کتاب حرف دارد در دل خودش.
اولین بار وقتی فرو رفتن چنگالهای هیولایی مثل نفوذ را در تنم حس کردم ،
که سال هشتاد و هشت،
صدای مهیب شکستن شیشه و تصادف دو ماشین را پشت گوشی شنیدم؛
همان روز که داشتم با میلاد حرف میزدم.
و بعدش هم،
وقتی بوی تعفن نفوذ را حس کردم که بوی پیکرهای سوخته حاج حسین و کمیل، زیر بینیام زد.
- یا امام غریب!
صدای مرصاد بلندتر از حد عادی ست و باعث میشود سرم را بلند کنم:
- چی شده؟
مثل فنر از جا بلند میشود:
- کمیل یه چیزیش شده!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
🌱 چگونه روابط ما زیباتر میشود؟ 🔸چطور از بودن کنار همدیگر احساس راحتی و آرامش داشته باشیم؟ 👈 یک را
خانواده وازدواج 👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇