اول به ذهنم میرسد بگویم سربازی؛
اما هیچ سربازِ از خدمت برگشتهای انقدر موهایش بلند نیست!
پاسخ منطقیتری میدهم:
- رفته بودم اردوی جهادی.
و در دل ادامه میدهم:
- عجب اردویی هم بود! خیلی خوش گذشت!
- اردوی جهادی همیناس که میرن توی روستاها؟
- آره پدرجان. هموناست.
انگار خیالش کمی راحتتر میشود ،
که من جانی و خلافکار و قاچاقچی نیستم.
لبخند میزند و دوباره نگاه کوتاهی به من میاندازد:
- معلومه حسابی زیر آفتاب بودیا! پوستت حسابی سوخته!
ناخودآگاه دستی به صورتم میکشم:
-آره...
ساعت دیجیتال ماشین ،
حالا نه و بیست و پنج دقیقه را نشان میدهد. پنج دقیقه گذشته و ما حتی پنج متر هم جلو نرفتهایم.
شاید هم این ساعت دارد ،
سریعتر از ساعتهای عادی کار میکند.
با خودم میگویم به جهنم...
حتی اگر پرواز هم بلد بودم به قرار نه و نیم نمیرسم.
رسیدن به آنجا سر ساعت،
فقط با طیالارض امکانپذیر است که متاسفانه من هنوز به این مقامات عرفانی نرسیدهام.
دوست دارم سر صحبت را ،
با راننده باز کنم تا بفهمم در مملکت چه خبر است؛
اما نمیدانم چه بپرسم.
اصلا از کجا باید شروع کنم؟
درباره چی حرف بزنم؟
تورم؟
قیمت دلار و سکه؟
آلودگی هوای تهران؟
یا حواشی زندگی سلیبریتیها؟
همه اینها برایم غریبه شدهاند.
من از جنگ آمدهام؛
جایی در یک قدمی مرگ.
از آخر دنیا.
جایی که تنها چیزی که داری،
جانت است که باید حفظش کنی.
آدمهایی که از جنگ برمیگردند،
آدمهایی که برادرشان جلوی چشمشان جان داده است،
درک چندانی از مفاهیم زندگی روزمره ندارند.
کسی که زمینِ زیر پایش دائم لرزیده است، اصلا نواسانات بازار ارز و سکه را حس نمیکند.
🕊 قسمت ۳۳۷
بالاخره لب باز میکنم و میگویم:
- چه خبر پدرجان؟
ماشین روبهرویی کمی جلو میرود ،
و راننده هم پشت سرش، چند سانتی تکان میخورد و ترمز میکند.
- خبر که همون خبرای همیشگی. گرونی، بیپولی... بازم شکر. بالاخره با بدبختی هم شده یه چیزی درمیاریم ببریم سر سفره زن و بچهمون.
و چنان آهی از ته دل میکشد ،
که دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست؛ اما باز ادامه میدهد:
- پریشب یکی رو سوار کردم، مقصدش اون بالاها بود. داشت با گوشیش حرف میزد میگفت خرج غذای سگم ماهانه میشه هفت میلیون. میبینی تو رو خدا؟ من دارم شکم خودم و زنم و سه تا بچهم رو با ماهی دو تومن سیر میکنم، اونوقت یکی فقط خرج غذای سگش میشه هفت تومن! انصافه؟
دوباره دنده عوض میکند و کمی جلو میرود:
- اون بالای تهرون نمیدونم رفتی یا نه. پسرم میگفت کفش یکیشون اندازه کل خونه زندگی ما میارزه. یه عده انقدر دارن که نمیدونن باهاش چکار کنن، یه عده هم انقدر ندارن که اصلا نمیدونن چکار کنن...
اینبار هردو با هم آه میکشیم؛
جانسوزتر از قبل.
تورم و مشکل مالی یک مسئله است، اختلاف طبقاتی یک مسئله بزرگتر.
اختلاف طبقاتی یعنی در کشور پول هست؛
اما فقط دست یک عده محدود.
یعنی میتوان فقیر در کشور نداشت؛
اما همان یک عده نمیگذارند.
یعنی بعضیها از زیاد خوردن میمیرند
و بعضی از نخوردن!
و از شمال تا جنوب تهران،
نمایشی تراژدیک است از همین اختلاف طبقاتی...
الان باید به راننده بگویم
-«غصه نخور پدرجان، در عوض امنیت داری»؟
باید بگویم حالا که امنیت داری،
دیگر غر نزن که چرا یک نفر برای غذای سگش به راحتی هفت میلیون تومان در ماه میپردازد و تو در مخارج ساده زندگیات ماندهای؟
یعنی تمام آنچه مردم از انقلاب خواسته بودند، فقط امنیت بود؟
عدالت نبود مگر؟
من بجای تمام کسانی که ،
باید بخاطر این وضعیت شرمنده باشند، شرمنده میشوم و سر به زیر میاندازم:
-چی بگم پدر جان...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
با مادرم رفتیم یه خونه ببینیم برا خرید،داشتیم داخل خونه میگشتیم که صاحب ملک پرسید از دیوار اومدین؟!
مادرم گفت نه به خدا در باز بود 😂😂😂
واسه گواهینامم رفتم پیش چشم پزشک بهم گفت به عینک نیاز داری، گفتم خداوکیلی این چه حرفیه میزنی؟ چشمای من مثل چشمای عقابه
گفت عقاب جون میشه از روی پای من بلند شی بشینی روی اون صندلی؟
با داییم رفتیم قبرستون برا فامیلا فاتحه بخونیم
میگه بیا یه قبر دو طبقه بخریم تو که کسی آدم حسابت نمیکنه حداقل رفیقای من میان برام فاتحه میخونن توام فیض ببری 😕😂
یه دوست چینی داشتم مریض شد
براى عیادتش رفتم بیمارستان کنار تختش واسادم
بهم گفت : چینگ چونگ چَن چووون…
و جون داد بدبخت 😔
براى ترجمه این جمله رفتم چین
اونجا از یه مرد چینی معنیش رو پرسیدم
بهم گفت : یعنی پاتو از رو شیلنگ اکسیژن وردار احمق 😶😂😂
شمام تو خونتون یکیو دارید که دستمال کاغذیارو تو جیباش جا میذاره و کل محتویات ماشین لباسشوییُ به گند میکشه ؟! 😂
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۳۷ بالاخره لب باز میکنم و میگویم: - چه خبر پدرجان؟ ماشین روبهرویی کمی جلو میرود ، و ر
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۳۸
- خدا ریشهشونو بکنه که خون مردم رو توی شیشه کردن.
نمیدانم این را به من میگوید ،
یا خودش و نمیدانم منظورش کیست؛
اما حق دارد شاکی باشد.
حق دارد آه بکشد.
و حق دارد باعث و بانی این وضع را نفرین کند.
هرکس باعث شده مردم بیعدالتی ببینند ،
و از انقلاب مایوس بشوند، بیشک لایق نفرین است...
کمیل از صندلی عقب،
خودش را میکشد جلو و میگوید:
- ببین تو رو خدا! ما رفتیم برای امنیت مردم جون دادیم که این مسئولین محترم با خیال راحت بتونن مشکل اقتصاد رو حل کنن و دیگه دغدغه جنگ و آشوب نداشته باشن. ولی مثل این که بعضی از مسئولین نه چندان محترم، فکر کردن امنیت برای اینه که راحت بخورن و بخوابن و بچههاشون با پول بیتالمال اونور آب عشق و حال کنن.
و باز هم عرق شرم مینشیند روی پیشانیام؛ بجای همه کسانی که ،
باید از بدن سوخته کمیل و حاج حسین خجالت بکشند؛
از ریههای تاول زده حاج قاسم،
از گردنِ شکسته مطهره،
از تکههای بدن سیاوش،
از سینه شکافته حامد،
از ترکشهای جا خوش کرده در تن پدرم و از خیلی چیزهای دیگر...
راننده دوباره به حرف میآید:
- بابا به خدا ما چیز زیادی از این مملکت نمیخوایم. این که پسر من با دنبال کار و یه لقمه نون حلال باشه انتظار زیادیه؟ این که منِ پیرمرد تو این سن مجبور نباشم مسافرکشی کنم انتظار زیادیه؟ این که هرماه لنگ اجاره خونهم نباشم انتظار زیادیه؟ به خدا زیاد نیست. هعی... خدا لعنتشون کنه...
- کیا رو میگی پدر جان؟
سری تکان میدهد به نشانه تاسف و صدایش را بالا میبرد:
- همین نامردهایی که هرچی رهبر میگه برعکسشو انجام میدن! همینان که سه چهار ساله مملکت رو یه لنگهپا نگه داشتن که آمریکا اِل کنه و بِل کنه و تحریم و کوفت و زهرمار رو برداره.
باز هم گره ترافیک ،
فقط به اندازهای باز میشود که یکی دو متر جلو برویم.
ساعت حالا دقیقا نُه و نیم ،
را نشان میدهد و من الان باید جلوی در خانه امن ایستاده باشم؛ اما نیستم.
میدانم یکی دو دقیقه که بگذرد،
موبایل کاریام شروع میکند به زنگ خوردن...
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۳۳۹
صدای زنگ موبایل بلند میشود؛
اما موبایل من نیست.
راننده، تلفن همراه قدیمیاش را ،
از روی داشبورد برمیدارد و نگاهی به شماره آن میاندازد.
زیر لب چیزی میگوید و جواب میدهد:
- الو!
نه میشنوم و نه میخواهم بشنوم ،کسی که پشت خط است چه میگوید.
فقط چهره راننده را ،
از گوشه چشم میبینم که کمی سرخ میشود و یکی دوبار لبش را میگزد.
نگاهم را میچرخانم به بیرون ماشین؛
به پیادهرویی که با نور چراغ مغازهها روشن شده و تنها سایه مردمی که از مقابل آنها رد میشوند را میتوان دید.
- آخه بابا جان من که نمیتونم... خیلی... باشه باشه. ببینم چکار میتونم بکنم. باشه... فهمیدم. بیس چار رنگ. فهمیدم... بذار ببینم چکار میشه کرد...
بالاخره مکالمه راننده،
با یک آه غلیظ و پر درد تمام میشود.
عصبی و پریشان،
موبایل را میاندازد جلوی کیلومترشمار ماشین و زیر لب غر میزند.
لازم نیست چیزی بپرسم؛
چون خودش زبان به شکایت باز میکند:
- دخترم زنگ زده میگه براش پاستل گچی بگیرم. برای درس هنرشون میخواد. میدونی چقدر گرونه؟ دفعه پیش یه دوازده رنگش رو خریدم بیس و چار هزار تومن. الان میگه بیس چار رنگ میخواد. حتما خیلی گرونتره...
و باز هم همان آه عمیق.
احساس میکنم یک نفر گلویم را فشار میدهد.
حس خوبی ندارم از این که مرد غرورش را مقابل من شکسته است.
در ذهن دنبال راه حلی ،
برای مشکل راننده میگردم، بدون این که به غرورش بر بخورد.
صدای زنگ خوردن دوباره موبایل،
رشته افکارم را پاره میکند.
حاج رسول است ،
که بدون سلام و احوالپرسی، با صدایی خشن میگوید:
- تو چرا هنوز خودت رو معرفی نکردی؟
-اولا سلام. دوما سوار تاکسیام و توی ترافیک گیر کردم.
🕊 قسمت ۳۴۰
حاج رسول طوری از خشم پشت تلفن فوت میکند که گوشم درد میگیرد
و آن را با سرم فاصله میدهم.
بعد میگویم:
- حالا حرص نخورین. بالاخره میرسم. پرواز که نمیتونم بکنم!
حاج رسول چیزی میگوید ،
که متوجه نمیشوم؛ چون مخاطبش کس دیگری آن سوی خط بود.
بعد هم با همان صدای دورگه شده
میگوید:
- باشه! فعلا!
صدای بوق اشغال را میشنوم ،
و دهانم که برای پرسیدن وضعیت حاج احمد باز شده بود، آرام بسته میشود.
نومیدانه گوشی را داخل جیبم میگذارم ،
و دست به سینه، خیره میشوم به صف طولانی ماشینهای مقابلم.
راننده میگوید:
- عجله داری پسرم؟
سری تکان میدهم.
راننده نگاهی به چپ و راستش میاندازد و میگوید:
- یکم صبر کن، از یه راه فرعی یه طوری میرسونمت کف کنی.
- میتونید؟
- من توی این کوچهپسکوچهها بزرگ شدم. تهرونو عین کف دستم بلدم.
-دستتون درد نکنه... اذیت میشید...
لبخند میزند و صمیمانه دست میزند روی زانویم:
- تو هم مثل پسر خودمی. مهرت به دلم نشسته. بالاخره همین شماها هستین که یه کاری میکنین اوضاع مملکت یکم بهتر بشه.
جملهاش شوک بدی به مغزم وارد میکند؛
او از کجا میداند شغل من چیست؟
گیج به روبهرویم خیره میشوم ،
و بعد از چند ثانیه،
وقتی یادم میافتد به او گفته بودم از اردوی جهادی برگشتهام،
لبخند نصفهنیمهای میزنم.
چراغ راهنمایش را روشن میکند ،
و محکم فرمان را میگیرد. سعی دارد از میان صف طولانی ماشینها،
خودش را کنار بکشد و برساند به یکی از کوچههای فرعی کنار خیابان.
🕊 قسمت ۳۴۱
چراغ راهنمایش را روشن میکند ،
و محکم فرمان را میگیرد.
سعی دارد از میان صف طولانی ماشینها، خودش را کنار بکشد و برساند به یکی از کوچههای فرعی کنار خیابان.
صدای بوق ماشینها از پشت سرمان بلند میشود به نشان اعتراض؛
اما راننده توجه نمیکند ،
و به تلاشش برای باز کردن راه فرعی ادامه میدهد و موفق میشود.
از لحظه ورود به فرعی،
نگرانی خفیفی وجودم را پر میکند که نکند این هم یک تله باشد؟
شاید به اشتباه به او اعتماد کردم.
من تهران را مثل اصفهان بلد نیستم و نمیتوانم بفهمم دقیقا کجا میرود...
موبایلم را در میآورم ،
و یک پیامک بدون متن به حاج رسول میفرستم؛ یعنی احساس خطر میکنم اما مطمئن نیستم.
و باز هم مسلح نیستم.
از گوشه چشم ،
به حرکات راننده نگاه میکنم و تمام حواسم را میدهم به او و البته، مسیری که طی میکند.
کوچههای تهران،
انقدر پر پیچ و خماند و شیبهای تند دارند که دارم کمکم به سرگیجه میافتم.
فشاری که موقع پرواز ،
به پرده گوشم وارد شد هم مزید بر علت میشود تا حالم بدتر شود؛ اما تمام تلاشم را به کار میبندم تا در چهرهام اثری از بدحالی نباشد.
بالاخره بعد از نیمساعت بالا و پایین شدن ،
در کوچههای فرعی، راننده مقابل یک خیابان باریک توقف میکند
و میگوید:
- بفرمایین. اینم آدرس که داده بودی. همینجاست دیگه؟
متحیرانه به خیابان نگاه میکنم و زیر لب میگویم:
- آره!
دست در جیب میکنم ،
تا کرایه را بپردازم. یاد قولی میافتم که راننده به دخترش داده بود؛ پاستل گچی بیست و چهار رنگ.
اگر قیمت یک دوازده رنگ،
بیست و چهارهزار تومان بوده باشد، احتمالا قیمت یک بیست و چهار رنگ دو برابر است.