🍃 قسمت #هجدهم
چرا باباجون برا صبحونه بیدارم نکرده...
ساعت 11 شده🕚😟... خیلی وقت بود تا این ساعت نخوابیده بودم😇
از تو اتاق گوشه پهن شده سفره معلوم بود...بلند شدم...
-باباجون...باباجون...😵... اِی وای... باباجون... 😳😱... باباجون...😨
بابامرتضی دراز شده بود کنار سفره اما نه به حالت خواب...خیلی ترسیدم...😱😰
حالا چکار کنم...😱
هی تکونش دادم...دست کشیدم به صورتش...
-بابامرتضی...چی شدی...باباجون...😢😰
غم عالم آوار شد رو سرم...حالا من تنهایی اینجا چکار کنم...😰😥
سریع رفتم زنگ زدم خونه به مامانم...
اما... اما ساعتی نبود که خونه باشن...
اصلا خونه باشن...از هزار کیلومتر دورتر چکار میتونن بکنن...
دیگه پاک قاطی کرده بودم... دستام میلرزید
... هیچ وقت اینقدر #تنها نشده بودم.....
-باباجون...باباجون...جان هرکی دوست داری جواب بده...😢😧
سرم رو از شدت بیچارگی گذاشتم رو سینه اش...صبر کن..
نفس میکشه...نفس میکشه!..
-باباجون...😥
کمی خودم رو جمع و جور کردم
فایده نداره من تنهایی نمیتونم کاری کنم...
یاد «مش عیسی» افتادم...
اما اون بنده خدا که از دوپا محرومه...😥... یاد حرف کارگرش افتادم...
-توی ده هرکی مشکل داره اول میاد سراغ 💎حاج مرتضی... بعد مش عیسی...💎... خیلی اینا دوتا دست به خیر و کار راه انداز هستن...
اما...
اما من تا حالا تنهایی نرفتم...
تازه از این مسیر که اصلا نرفتم...
دویدم تو کوچه...🏃😰
یه لحظه دیدم با لباس خونگی وسط کوچه ام...
اومدم برگردم... ولی ...
اهمیت ندادم...
مخصوصا که کسی تو کوچه نبود جز چندتا بچه...
اون پسره که چندبار زحمتش داده بودم رو صدا کردم...
-آی پسر.!.پسر جون!!..
بُدو اومد...😊بقیه فرار کردن...🏃🏃🏃
-خونه مش عیسی رو بلدی؟...😨
+اوهوم...😊
-پس بدو برو بهش بگو...نه...صبر کن بزار با هم بریم در خونه اش...خیلی که دور نیست؟..
+نه...دوتا کوچه بالاتره...
-خوب...خوب...صبرکن...من لباس عوض کنم.
-اسمت چیه؟...
+محرم..😊
-محرم!!..😳
من فکر میکردم محرم فقط یه ماه نذری خوریه !😟
مگه محرم هم اسم میشه؟؟...
سریع رفتم و لباس عوض کردم...
یه پارچه هم برا صورتم برداشتم...
💚پارچه💚...
پارچه ای که شبها باباجون مینداخت رو صورتم رو کنار یه قاب عکس دیدم...
-چقدر پارچه قدیمیه!..
پارچه مشکی با خط های سفید متقاطع...
سفیدش رو دیده بودم با خط سیاه .. همون پارچه ای که تو مدرسه بعضی وقتا جلو دفتر بسیج مدرسه بود
🌷چفیه...اما مشکی..🌷
یه فکری به سرم زد...آخه من شبا با این پارچه انس گرفته بودم....
کمی برام خنده دار و غیر قابل باور بود ...
ولی...فکرم خیلی کار نمیکرد...
آروم پهنش کردم رو بدن باباجون...
🌷خوب اگه این منو آروم میکرده پس برا باباجون هم میتونه خوب باشه...🌷
کمی ذهنم درگیر شد...خرافات...
چاره ای نبود...تنها کاری که فعلا از دستم میومد...
ناخودآگاه به قاب عکس عموم نگاه کردم...عکس کیفیت خوبی نداشت....
انگار این چفیه مشکیه رو دوشش بود....
بابامرتضی رو بوس کردم... ازغم تنهایی داشتم دیوونه میشدم...😞😥
-محرم...محرم...بدو بریم ببینم....
بین راه صورتم رو کمی پوشوندم
-محرم...
+بله آقا...
با اینکه اون همه اضطراب داشتم از جوابش خندم گرفت بله...آقا...
-چند سالته؟..
+آقا...13 سال آقا..
همش 5سال از من کوچیکتر بود...
-راستش رو بگو....صورت من ترسناکه؟...
+آقا...
+ببین هی نگو آقا...راحت باش..😕
+باشه...آقا...یه کم آره...اما... نه... آقا... اصلا مهم نیست...😊👌
نگاه به صورت تکیده آفتاب خورده ش کردم... موهای ژولیده شونه نخورده ... چشمهای درشت اما تو رفته....
یعنی چی مهم نیست؟....مگه چیز مهم تری هم هست.؟...😳😟
-پس ترسیدی؟...گفتم که راحت باش...
+نه آقا....صورت که مهم نیست... آقا....همین مش عیسی!...
-مش عیسی چی؟
+آقا...مش عیسی پا نداره... اما خیلی کارای مهم و بزرگی میکنه...آقا شنیدم شما هم بخاطر یه #کاربزرگ اینطوری شدید آقا...
کوچه دور سرم چرخید...
من چه کاری کردم؟...😳😧کی اینطوری از من #خوبی پخش کرده؟
💭+باباجون کار بزرگ تاوان بزرگ داره...
یاد حرف باباجون افتادم...
+آقا... مش عیسی هم میخواست یه نفر رو از دست قاچاقچی ها نجات بده ... تیر خورد به کمرش...آقا...اما... خیلی مرد زحمت کش و ..
گیجِ گیج بودم....
+آقا اینم خونه مش عیسی...
-محرم....نرو وایسا کمک کن....
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #نوزدهم
سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه و جوشکاری شده مش عیسی رو هل میداد دائم لباش تکون میخورد....
-اسد... حاج مرتضی اکسیژن میخواد،... برو از بهداری بردار بیار...😥
مش عیسی شاگردش رو فرستاد دنبال اکسیژن🏃
-ارشیا خان خوب کردی اومدی سراغ مش عیسی... آخه یه پا دکتره برا خودش...😊👌
+نه بابا بدون پا دکترم😂
محرم سنگ ها رو از جلو ویلچر بر میداشت
-مگه بابا مرتضی چی شده که اکسیزن میخواد؟😟😧
-طوری نیست پسرم... کمی✨شیمیاییش✨ عود کرده... دو سه ماه یه بار باید بره مشهد تحت مراقبت باشه... باید هفته پیش میرفت... نمیدونم چرا انداخت عقب...😊😐
دنیا رو سرم خراب شد... یعنی بخاطر من نرفته؟؟😟😥
_زمان جنگ رفته بودیم سری به پسرهامون بزنیم که حاج مرتضی سری هم به مواد شیمیایی های صدام زد...😃
صدای سیدباقر تو گوشم گنگ و گم شد...
آخه چرا باید درمانش رو برا خاطر من بندازه عقب؟...
راجع به شیمیایی چیزایی خونده بودم اما نمیدونستم شکستگی و پیری زودرس هم از عوارضشه...😟😔
با سختی ویلچر رو از پله ها بالا بردیم
اکسیژن هم رسید...
-کمی دیر شده...اما.. اما باید عجله کنیم و برسونیمش 🕊مشهد...🕊
🕊🕊🕊
داشتم از ترس و تنهایی و غربت میترکیدم.... نشستم و دست گرفتم جلو صورتم.... اما غرور و خجالت اجازه گریه رو ازم گرفت...
مش عیسی-محرم... بدو بابا ...بدو یه سری وسایل که میگم رو از خونه بگیر بیار...
اسد... تو هم برو سراغ ماشین.. اگه کسی نبود زنگ بزن آژانس خبر کن...
سید باقر_مش عیسی خیلی کار بلده... غصه نخور... با همین بی پایی گاوداری که گاوهاش مال مردم آبادی هست رو میچرخونه...👌 آخه زمین خوبی داشت...... از وقتی اون بلا سرش اومد مردم هم تنهاش نداشتن...👉 هرکی چند تا گاو رو آورد تو حیاط پشتی خونه مش عیسی و مش عیسی 🐮گاوداری تعاونی🐮 راه انداخت... با کمک اسد.... هم مردم از محصولاتش استفاده میکنن... هم درآمدی برا مش عیسی شده... آخه طبابت دام رو هم بلده... و خوددش باعث شده مریضی از دام های آبادی بره...
من مثل اسفند بالا پایین میشدم...
اما سیدباقر به خیالش با تعریف هاش میخواست من رو آروم کنه
-ارشیا خان... بیا این ماسک رو همینطوری نگه دار تا من داروی💊 حاج مرتضی رو مهیا کنم.... بعدش هم براش یه دست لباس بردار که باید ببریش 🕊مشهد...🕊
غربت دیگه ای داشت رو سرم آوار میشد...
-تنهایی؟....😳 من که بلد نیستم...آدرسش چیه؟؟...😥😧😟
ادامه دارد ...
🍂 #ڪپــے_فقط_با_نامـ نویسـندہ #ســجاد_مـــہــدوے
هدایت شده از سنگرشهدا
ای پاسداران!
ازنفس سبزشماست که مرزهای وطن،خط اَمنِ زیستن رابه دورنقشه سرخ ایمان ترسیم میکند..
درخت وجودتان همواره سرافرازباد،ای سبزپوشان بهارایمان⚘
#سبزپوشان_ولایت
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#روز_پاسدار_مبارک🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #مناسبتی
📌 شبیه عباس...
▫️ منتظر واقعی بدون هدف و بدون دغدغه زندگی نمیکنه. الگوی شخصیت و زندگیاش رو حضرت عباس قرار میده و تلاش میکنه تا شبیه ایشون بشه.
🌸 ولادت #حضرت_عباس علیهالسلام بر تمام شیعیان مبارک باد.
❣ @Mattla_eshgh
❤️ برکت دعای حضرت صاحب الزمان عجل الله
🔸یكی از علما به نام آشیخ حسین تویسركانی نقل میكنند:
«زمانی كه در نجف طلبه بودم معیشت بسیار سختی داشتم، برای گشایش در امور زندگیم به كربلا رفتم تا از حضرت اباعبدالله علیهالسلام یاری بطلبم.
اولین شب ورودم به كربلا در عالم رویا امام عصر عجّلاللهفرجه را در حرم اباعبدالله علیه السلام دیدم كه به من فرمودند: «بالای سر برو و دعا كن.»
من هم بالای سر رفتم و با جد و جهد فراوان دعا كردم. پس از دعاهای فراوان، خدمت حضرت ولی عصر عجّلاللهفرجه آمدم و پرسیدم: «آیا دعا هم وكالت بردار است؟» حضرت فرمودند: «بله». عرض كردم: «آقا میشود از شما خواهش كنم به عنوان وكیل من، برایم دعا كنید؟» همان زمان حضرت دستهایشان را به آسمان بلند كرده وبرای حل مشكلاتم دعا كردند.
🔸پس از برگشتم به نجف ، متوجه شدم یكی از تجار بزرگ تویسركان خدمت آمیرزا حبیب الله رشتی رسیده و ایشان از من خیلی تعریف كردهاند. آن تاجر هم گفته بود مال زیادی در اختیار من میگذارد و مایل است كه دخترش را هم به عقد من در آورد. از آن زمان به بعد، به بركت دعای حضرت حجت عجّلاللهفرجه شرایط زندگیم كاملاً تغییر كرد.
📌ما هم به اماممان عرض میكنیم:
آقا جان! یقین داریم با دعای وجود مقدس شما، در زندگیمان فتح المبین صورت میگیرد.
تمنا میكنیم با وجود همه بیلیاقتیها و ناشایستگیهایمان ، وكالت ما را هم بپذیرید و برای ما هم دست به دعا بردارید.
🖋استاد بروجردی
#امام_زمان
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
988.3K
🔴 مشکلات بر طرف خواهد شد
#نگران_نباشید ان شاءالله
همه برای موفقیت دولت در این جنگ اقتصادی دعا کنیم و کمک به آرامش جامعه
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
@BDON_SANSOR
10.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍این تصاویر رو یک گردشگر انگلیسی از آنسوی رنگ و لعاب رسانه و زندگی مردم سئول منتشر کرده
🔶 می خواهید از گناه بدتان بیاید؟
آیت الله قرهی : تا می توانید یاد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشید، آرام آرام از گناه بدتان آید و حالتان عوض میشود.
🔶 معلوم است انسان از چیزی که بدش می آید اصلا سمتش نمی رود.
مطلع عشق
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ 🍃 قسمت #نوزدهم سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه و جوشکاری شده مش عیسی ر
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 #قسمت #بیستم
مش عیسی-به خدا توکل کن پسرجون!!
🍃خدا!!!!؟
لغتش آشناست اما...اما زیاد برای ذهن من مفهومی نداشت...
دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش #محوری تو زندگیم داشته....😒
البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی...
ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم.
فقط امسال یک مقدار برای کنکور🖊📚 حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم.
بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد.
💥آخه شناخت من از خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم...
و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد.... فکر کنم درسهای راهنمایی بود
💥رابطه ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نکرده بودم....
فقط پای تخت بیمارستان، مامانم....
🌟اما خوب... تو خونه بابابزرگ... نمیشد به خدا فکر نکرد.🌟
همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود....💎👌 وقت استراحتش وقت عبادتش میشد.... 💎
وقتی قرآن میخوند....
جدا از صدای آرامش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت... ولی ...ولی البته وقتی قرآن خوندنش تموم میشد خیلی با نشاط بود....
چند برابر قبل انرژی داشت وخیلی سرحال.
حالا من چکار باید بکنم..؟🤔😟من که تو عمرم مشهد نرفتم..😕😒
اصلا کارِ سختِ من نهایتش لباس خریدن تنهایی بوده...😶
🙏خدایا!!!!😥🙏
چِتِه پسر؟..😠
راستی من چِم شده بود؟ ☹️
به حال خودم خندم گرفت
یعنی باید به مسائل معنوی که همیشه فکر میکردم 👈خرافاته توجه کنم.؟
از دورنگی درباره کسانی که بحث های معنوی میکنن شنیده بودم...
اما... اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...🙁
تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه ..چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم.
شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید.😕
مش عیسی هم اهل کلک نبود..
سیدباقر هم که اصلا خیلی ساده و بی شیله پیله تشریف داره...
💎اصلا تو این روستا من دورنگی و تقلب ندیدم..💎
همه دائم کار میکنن ...
پس حتما از جایی تاثیر گرفتن که 🤔... اصلا ولش کن...😕
درمونده شدم....😣
نکنه بابابزرگ رو نتونم کمک کنم؟... بیچاره خیلی برام زحمت کشید...یعنی من اینقدر بی عرضه ام...؟😞😣
🕊🕊🕊🕊
-اینقدر دمق نشو... مشهد خیلی دور نیست ...آدرس بیمارستان رو هم میدم راننده...
با صدای مش عیسی دست کشیدم به چشمام... که احیانا خیس نشده باشه...
بغض نمیذاشت جوابش رو بدم...
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
... چاره چی بود؟🤔😞
اسد شاهکار کرده بود... صدای آمبولانس
اومد...💨🚑
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_یکم
💭💭
💭صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد
_بیدارت کردم باباجون👴🏻😊
-نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم....الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...😅... باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟...😟خوب حوصله ای داری ها...
_نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم...😊... خطاطی روح آدم رو جلا میده👴🏻😇.. اون تابلو قدیمیه کار 🌷عمو حسینه🌷 اونم خطاطی میکرد
_انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟ 😊
_آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه
🍀أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ🍀👴🏻
_ یعنی چی؟😟
_یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!👴🏻👌
_چه کلمات سنگینی.... #خاشع.... #متواضع...! 😟چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟😯
_حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم #بیتابی میکرد.😒 بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم #آروم بشه.👴🏻💖...اون هم این آیه رو نوشت....
بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم...یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا🌟
💭💭💭
با تکون شدید آمبولانس💨🚑 رشته افکارم پاره شد...
-آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه...😒
_آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته...😣
-باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت...😍🙏
یه جوریم شد...
...نمیدونستم گریه هم صورت زشتم😞 رو اذیت میکنه....
شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم... 💚چفیه 💚رو از رو صورتش برداشتم...
-چشم باباجون....😊
+چقدر چشمات قشنگ شده...😊ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو😣
-داریم میریم درمانگاه... 🕊مشهد...🕊
_مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...🕊👴🏻😢✋....
سلام برحسین🍶... اوهْهْهو... اوهْهْهو ... دستت درد نکنه...
-آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم😒😊
خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش😞 چیزی نمیدونستم😓
-فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه😒
_سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!...👴🏻😍😣
-من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی...😒😕
_باباجون... #جواز مشهد من #تو بودی... اوهْهْهو...تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش..اوهْهْهو..👴🏻☺️😣
ماسک رو براش گذاشتم...😒😷
مشهد....🕊 امام رضا....🕌همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا با این شرایط باید برم؟...😔😕
با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود...😊
🍂 #ڪپــے_فقط_با_نام نویسـندہ✍ #ســجاد_مـــہــدوے