قسمت #نهم
روي يكي از نيمكت هاي محوطه نشستم تا ببينم سرانجامم چيست. فكر زندگي گذشته و آينده مبهم چنان مرا مشغول كرده بود كه اصلاً متوجه گذشت زمان نشدم. كم كم، ديگران هم آمدند. مسئولين اردو به همه طرف ميدويدند. در آن ميان يكي بود كه خيلي از كارها به او ختم ميشد. هميشه هم اطرافش شلوغ بود. يكي صدايش كرد: « فاطمه »!
فهرست اسامي هم دست او بود. دورش شلوغ بود. خوشم نمي آمد كه منهم جلو بروم.
ولي دلم ميخواست زودتر وضعيتم مشخص شود. دلشوره عذابم ميداد. تصميم خودم را گرفتم و رفتم جلو.
- بالاخره تكليف من چي شد؟
اين را بلند گفتم. آن قدر بلند كه خودم هم از صدايم تعجب كردم. اما فاطمه اصلاً از صداي بلندم جا نخورد.
- چي شده عزيزم؟
از اين همه خونسرديش لجم گرفت.
- بالاخره منو ميبرين يا نه؟
- خانم « مريم عطوفت»؟! چند لحظه اجازه بدين!
و بعد برگشت به سمت دختري كه تا قبل از رسيدن من باهاش حرف ميزد.
- سميه جان! منم ميدونم كه راننده گفته ماشين مشكل داره. گفته اگر عيبي هم پيدا كنه مسئوليتش با اون نيست. ولي چيكار ميشه كرد؟ ديگه حالا براي عوض كردن ماشين يا هر كار ديگه اي ديره!
دختري كه اسمش سميه بود، همان طور كه به حرفهاي فاطمه گوش ميداد، كمي چادرش را جمع كرد.
پسري از كنار ما رد ميشد كه نگاهش بيشتر به يك مگس مزاحم ميرفت تا نگاه. فاطمه دوباره به سمت من برگشت.
- و اما شما خانم عطوفت! اسم شما جزو ذخيره هاست. بايد منتظر بشين تا بچهها سوار شن. اون وقت مشخص ميشه كه جاي خالي داريم يا نه! اگر جاي خالي داشته باشيم، خوشحال ميشيم كه در خدمت شما باشيم.
صداي تند و عجولانه يك نفر ديگر، صحبتهاي فاطمه را قطع كرد.
- فاطمه! آقاي پارسا ميگن پس چرا معطل هستين؟ بچهها سوار شن راه بيفتيم. اگر ديرتر بشه، ممكنه به اشكال بخوريم.
فاطمه در حالي كه زير لب غرغر ميكرد از كنار من رفت:
« خوبه كه بيشتر تقصيرها هم به گردن خودشونه! »
دوباره تنها شدم. ساكي را كه روي شانهام بود پرتاب كردم روي زمين.
همان وقت بود كه دختري توجهم را جلب كرد. نمي دانم به خاطر تنهايي اش بود يا رنگ و مدل مانتويش. من خودم يك مانتوي اين مدلي داشتم كه براي عروسي دختر دايي رضا خريده بودم. بابا هيچ وقت نمي گذاشت آن را در دانشگاه بپوشم. ميگفت
#اين_مانتوهامخصوص_مهماني_رفتنه_نه_دانشگاه! نگاهش به جاي مبهمي خيره بود. نگاهش برايم آشنا بود. اما چيزي به ياد نياوردم. دختر هم خيلي زود از جلوي نگاهم رد شد.
فاطمه جلوي در اتوبوش ايستاده بود و با حرارت با كسي حرف ميزد. رفتم جلوتر و رسيدم به او.
گفتم:
- خانم تا كي بايد صبر كنم؟
اين بار ديگر صدايم بلند نبود. بغض كمي هم صدايم را گرفته بود. فاطمه باز هم لبخند نرمي زد و گفت:
- الان وضعيتتون مشخص ميشه. اون خانمي هم كه اسمش جلوي شما بود، آمده!
- ولي من الان سه ساعته كه اين جا معطلم! اون تازه آمده!
- به هر حال اسم ايشان جلوي شماست. در صورتي كه تا پيش از اين اسمتون در ذخيرهها هم نبود!
فاطمه برگشت طرف دختري كه كنار دستش بود.
- بيا عاطفه جان! شما اين فهرست رو بگير ببر توي اتوبوس، يه آمار از بچهها بگير. ببينم كيا نيومدن تا تكليف دوست هامون هم مشخص بشه.
و برگشت سمت من.
- راضي شدي عزيزم؟ الان همه چيز معلوم ميشه.
عاطفه، دختري كه رفته بود داخل اتوبوس، آمد دم دهانه ايستاد و از همان جا فرياد زد:
- فقط يه نفر نيامده.
و خيلي تند از پلههاي اتوبوس جست زد پايين، با آن قد و قامت ريزه اش، حركاتش بيشتر به پسرها ميرفت تا دخترها... دويد و آمد كنار ما.
- خاله جون! يه نفر جا داريم.
براي اولين بار از وقتي ديده بودمش، فاطمه ناراحت شد. اين را از نگاهش فهميدم و چروكهاي پيشانيش. ولي دليلش را نمي فهميدم. البته خيلي هم طول نكشيد، فاطمه گفت:
- حالا ما دو نفر ذخيره داريم و فقط يه جاي خالي.
عاطفه همان طور كه با فهرست اسامي بازي ميكرد، ادامه داد:
- پس فقط يكيشون رو ميتونيم ببريم!
انگار نمي توانست آرام بگيره:
- بله؛ ولي كدوم يكي رو؟!
سكوت عاطفه و فاطمه نشانگر اين بود كه هر دو به حل اين مشكل فكر ميكنند. اما اين سكوت زياد هم طولاني نشد. صداي عصبي و لحن ناراحت سميه آن را قطع كرد...
قسمت #دهم
- فاطمه! فاطمه! مگر اين خانم كه اينجا ايستاده، اين همه وقت منتظر نبوده؟ پس چرا گذاشتين اون خانمي كه تازه اومده جاي ايشون رو بگيره؟
از اين كه بالاخره كسي پيدا شده بود كه مرا تحويل بگيرد، مرا ناديده نگيرد، خوشحال شدم، اما جواب فاطمه بازهم نااميدم كرد.
- ميگي چه كار كنم؟
- برو پيادش كن!
- زائر امام رضارو؟!😐
- اما فاطمه جان! اين خانم از ظهر تا حالا اين جا ايستاده، كلي ذوق و شوق داشته، هول و اضطراب داشته، حالا به همين راحتي ردش كنيم؟
- نه!
- پس چي؟
سكوت فاطمه نشانگر استيصال او بود. دختري كه از ظهر تا حالا اين قدر دويده بود، حرف زده بود، حرف شنيده بود و مرا معطل كرده بود، داشت مستاصل ميشد.
عاطفه ميخواست با ارائه يك راه حل مسخره، مشكل را حل كند:
- بد نيست اون خانم رو هم صدا بزنيم بياد پايين. بگيم خودشون دو تا باهمديگه توافق كنن تا يكيشون رو ببريم.
سميه بازوي فاطمه را گرفت و كشيد طرف اتوبوس.
- تو اصلاً بيا و ببين اون با چه وضعي و چه شكلي توي اتوبوس نشسته؛ بوي عطرش همه جارو گرفته. ببين اصلاً ما تا آخر اردو ميتونيم با اون كنار بياييم؟!
بي اختيار به دنبال آنها كشيده شدم. از پلههاي اتوبوس بالا رفتيم. فاطمه و سميه جلويم ايستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود روي صندلي راننده. احتياجي به جستجو نبود؛
كسي كه جاي من نشسته بود، همان دختر تنهايي بود كه مانتويش مدل دار بود. رديف پنجم، كنار شيشه نشسته بود. يك آينه گرد جيبي دستش گرفته بود و با دست ديگرش هم موهايش را به دور انگشت هايش ميپيچاند و رها ميكرد. داشت فيلم بازي ميكرد. ميخواست خودش را خونسرد و بي خيال نشان بدهد. يعني كه اهميتي به حضور ما نمي دهد، ولي اهميت ميداد. يك بار سعي كرد نگاهي به سمت ما بيندازد.
همان موقع بود كه شناختمش. از نوع نگاهش! نگاهش تيز و برنده بود، مثل تيغ! همان نگاه بود كه به يادم آورد.
او جسورترين دختري است كه ديدهام و اين كه من به او مديونم. به خاطر روزي كه از دانشگاه بر ميگشتم و پسري مزاحمم شده بود.
پسر دنبالم ميآمد و حرف ميزد. من از وحشت يا خجالت نزديك بود گريه كنم. هر چه كردم از طعنهها و نيش زبانهاي او فرار كنم، ممكن نبود. او دنبالم ميآمد. از شدت استيصال و بيچارگي به گريه افتادم. او باز هم مسخرهام كرد. طاقتم تمام شد. به اطرافم نگاه كردم. خيابان خلوت بود و همين جسارت پسر را بيشتر كرده بود. فقط دختري آن سوي خيابان قدم ميزد. برگشتم به سوي پسر و سرش فرياد كشيدم. يادم نيست كه به او چه گفتم. فقط يك لحظه ديدم كه دختري از سمت ديگر خيابان به اين طرف آمد. پسر كمي ترسيد. يا شايد نه، فقط كمي جا خورد. اما تا آمد كه فكري براي جيغ و داد بكند، دختر رسيد به ما. به محض اينكه رسيد، با مشت كوبيد به چانه پسر، آن قدر ناگهاني كه من فوراً ساكت شدم. گوشهاي پس سرخ شد. معلوم بود برايش گران تمام شده. گفت:
«حيف كه دختري و الا... »
ولي دختر نگذاشت او حرفش را تمام كند. چنان پرتوپ، سرو صدا كرد كه پسر جا زد. گفت:
« اين درس عبرتت باشه كه ديگه مزاحم دخترها نشي. »
پسر هم در حالي كه غرغر ميكرد و به همه دخترها بدو بيراه ميگفت، رفت! دختر دستش را جلو آورد و گفت:
- اسم من ثرياست!
- منم مريم هستم!... خيلي متشكرم كه كمكم كردي.
- نه بابا! چيز مهمي نبود جون تو! به فكرش نباش!
بعد با همديگر راه افتاديم طرف سر خيابان. در طول راه برايم تعريف كرد كه از دم دانشگاه با ما همراه بود. حتي پسر را هم ديده بود كه با من حرف ميزد، اولش خيال ميكرد كه من راضي ام! اما وقتي گريه و جيغ زدن مرا ديد، آمد و دماغ پسره را سوزاند. معلوم بود كه شناخت زيادي از پسرها داشت. سر خيابان هم از من خداحافظي كرد و رفت.
حالا او جاي من نشسته بود.
همان كه دنبالش ميگشتم تا از او تشكر كنم. همان كه عاشق جسارت و شهامتش شده بودم. سميه از او خواست تا براي چند لحظه پايين بيايد. ثريا به روي خودش نياورد.
- خانم شاهرخي! اگه ممكنه چند لحظه تشريف بيارين پايين!
بالاخره سرش را به سمت ما برگرداند.
- براي چي بايد بيام پايين؟ مگه قرار نيست راه بيفتيم؟
- چرا راه ميافتيم! ولي مشكلي پيش اومده كه اگر شما هم همكاري كنين، زودتر حل ميشه و راه ميافتيم.
- مشكلات شما ربطي به من نداره....
قسمت #یازدهم
_مشکلات شما ربطی به من نداره.. من اولين اسم ذخيره هام. يه نفر نيومده و نوبت منه كه جاي اونو بگيرم. هيچ پارتي بازي و آشنايي هم توي كت من يكي نمي ره. مشكل شما هم ربطي به من نداره!
احساس بدي پيدا كردم.
ثريا، دختري كه به اون مديون بودم، با آن صورت آرايش كرده و بوي عطرش، رقيب من شده بود. حالا تازه ميفهميدم كه علت حمايت سميه از من فقط مخالفت با حضور ثريا بود. معلوم بود كه دختري با حجاب و اخلاق او، نمي تواند اخلاق و رفتار كسي مثل ثريا را تحمل كند. امان از آن روزي كه دعوا كردن ثريا را هم ببيند!!
فكر كردم پس در اين جا هم كسي مرا نمي خواهد. معطل چه هستند؟ با لگد بيرونم كنند!!
« پدرت را تنها گذاشته اي، كه اين طور كنفتت كنند؟! به خاطر اين كه عزا بگيرند چگونه تو را دك كنند! پس چرا معطلي، برگرد پيش بابايت، دست كم او تو را از خانه بيرون نمي كند. »
ساك را برداشتم و برگشتم. از پلهها كه ميآمدم پايين، صداي فاطمه را شنيدم. انگار به سميه ميگفت كه برويم بيرون. توجهي نكردم و رفتم. صداي فاطمه را شنيدم كه از سميه ميخواست در اين كار دخالت نكند. حتي برنگشتم نگاهي بكنم، صداي سميه ميآمد كه ميگفت:
« خودت ازم خواستي كمكت كنم ».
و ديگر صدايي نيامد! چند لحظه بعد كسي از چند قدمي صدايم زد.
- خانم عطوفت!
خواستم توجهي نكنم و بروم. پاهايم ياري نكرد، ايستاد. صدا نزديك شد و رسيد به من. فاطمه بود.
- كجا خانم عطوفت؟ به همين زودي از ما خسته شدين هنوز تا آخر اردو خيلي مونده.
چيزي نگفتم. فقط نگاه. صورتش سرخ شده بود. شايد چون دويده بود. شايد هم از روي شرمندگي بود.
- مثل اينكه قسمت شده شما هم با ما همسفر باشين. يه صندلي ديگه جور شده.
باور نكردم. او راه افتاد. يك قدم هم رفت.
- پس نمي آين؟
هنوز مردد بودم. دستي آمد و بازويم را گرفت. فشاري داد و كشيد:
- بدو ديگه! اتوبوس راه افتاد.
و من كشيده شدم. دويدم. رديف چهارم، كنار عاطفه يك صندلي خالي بود. فاطمه آن صندلي را نشانم داد. هنوز هم باور نمي كردم، هر چه سعي كردم بخندم، نشد. هنوز كمي از دست فاطمه دلگير بودم.
#فصل_سوم
اصلا متوجه نشدم كي از تهران خارج شديم. موقعي كه به خودم آمدم، ديدم همه بچهها آيه الكرسي ميخوانند. فاطمه در ميان اتوبوس، بين صندليها ايستاده بود. تا مدتي بعد هم متوجه غير معمول بودن اين وضع نشدم. اولين چيزي كه باعث شد به اين وضعيت، مشكوك شوم، حرف عاطفه بود.
- خاله جون! چرا شما ايستادين! بذارين من بايستم، شما بشينين!!
فاطمه دست گذاشت روي شانه عاطفه واورابه زور نشاند.
- خاله جان! نكنه براي شما بليط نخريدن؟!
- خريدن! ولي دوباره باطلش كردن!
عاطفه دوباره بلند شد وايستاد:
- پس بفرمايين. افتخار بدين جاي ما بشينين تا من به جاي شما طول اتوبوس رو اندازه گيري كنم.
فاطمه لبش را گزيد و دوباره عاطفه را نشانيد.
- كاش براي چند لحظه آرام مينشستي!
عاطفه نشست و فاطمه رد شد و رفت. جمله آشنايي در ذهنم جرقه زد.
"مثل اينكه قسمت شده شما هم باما همسفر باشين! يه صندلي ديگه جور شده! "
از فكرم گذشت كه اين صندلي تازه از كجا پيدايش شد؟ مگر صندلي اتوبوس هم آب نبات چوبي است كه از گوشه جيب در بيايد واخمهاي دختري اخمو و غرغرو را باز كند.
دوباره برگشتم و فاطمه را نگاه كردم كه در عقب اتوبوس كنار چند نفر ديگر ايستاده بود و با آنها صحبت ميكرد. "يعني جايي براي نشستن نداره! پس....!!
فاطمه دوباره به سمت ما برگشت. به سرعت رويم را برگرداندم و عرقم را پاك كردم. عاطفه در حاليكه با چشمهاي شيطنت آميزش و با تعجب مرا ميپاييد، گفت:
- الان چه وقت عرق كردنه؟ خردادماهه تازه؟!
- كاري به گرما نداره. علتش حال خودمه. حالم خوب نيست!
- چته مگه؟ چرا لب هات رو ميجوي؟! ول كن معامله هم نبود!
- چيزي نيست! وقتي عصبي شم. عرق ميكنم و لب هام رو ميجوم.
- نكنه به خاطر اين كه من كنارت نشستم، عصبي شدي؟ خب اينو زودتر ميگفتي. اين ادا و اطوارها چيه از خودت درمي آري؟!
از جاش بلند شد و برگشت طرف فاطمه.
- فاطمه من ميخوام جايم رو عوض كنم. اين صندلي ارزوني خودت، من ميرم پيش سميه جون خودم.
ديگر معطل نكرد و رفت كنار رديف پهلويي ما. صندلي اول سميه نشسته بود. عاطفه سميه را كمي هل داد سمت نفر پهلوييش.
- يه خوده مهربان تر بشين ببينم آبجي! بروآبجي!
- من كه همون اول گفتم بيا سه تايي بنشينيم. فاطمه نشست كنار من!
- باشه! من فعلا ميشينم هروقت پشيمون شدي، بيا صندليت را پس بگير! من كمي خودم را جمع كردم و گفتم:
- من.... من! به خدا كاريش نداشتم، نمي دونم چرا ناراحت شد و رفت.
قسمت #دوازدهم
فاطمه خنديد:
- باتو نيست! ناراحت نشو! اين بازي هارو در آورد تامن بشينم.
دوباره كف دستم وصورتم عرق كرد.
- من.....! راستش من بايد از شما عذر خواهي كنم.
- حرفش رو هم نزن! اين منم كه بايد ازت عذرخواهي كنم. خيلي معطل شدي. امروز اوضاع بدجوري به هم ريخته بود. خيلي چيزها هنوز آماده نبود. ديگه لطف خدا بود كه همه چيز جمع وجور شد. توي اين اوضاع، من نتونستم به خوبي ازت استقبال كنم يا دست كم چند كلمه باهات حرف بزنم.
- خواهش ميكنم بيشتر از اين خجالتم ندين. من همين قدر كه جاي شما رو اشغال كردم و با شما تندي كردم، به اندازه كافي شرمنده ام.
بازهم خنديد:
- اين صندليها مال بردن مسافره! من و تو هم با همديگه فرقي نمي كنيم! از اون گذشته، من به خاطر كارهايم بيشتر بايد راه بروم و به همه جا سر بزنم. حالا هم كه ميبيني فعلا نشسته ام. البته بقيه بچهها هم همين طورند. معمولا توي اتوبوس سيارند و جاي مشخص ندارند. مثل همين عاطفه كه تا برسيم، پنج دور كامل اتوبوس رو گشت زده!
رويش را به سمت عاطفه برگرداند. عاطفه كه اسمش را شنيده بود، به سمت ما برگشت. در حاليكه معلوم بود روي حرفش به من است، گفت:
- چيه؟ چه خبره آبجي؟ داري چغلي منو به خاله جون ميكني!
و روبه فاطمه كرد:
- به اين آبجي بگو پاتوي كفش ما نكنه.
بد ميبينه ها!
فاطمه چشمكي به من زد و برگشت طرف عاطفه:
- نه عاطفه جون! چرا اين قدر خط و نشان ميكشي؟ خانم عطوفت داشت به من ميگفت، به خاطر حضور تو يعني عاطفه بوده كه پشيمون شده و برگشته! "از طرف من بهش بگو كه بي خود ترسش روتوجيه نكنه. "
صدا از پشت سر بود. ولي نفهميدم كي بود. فاطمه شانه هايش را به علامت احتياط جمع كرد. سرش را نزديكتر آورد وآهسته گفت:
- راحله هم وارد ميدون شد. همونيكه پشت سر من نشسته. از اون دخترهاي فعال و پرجنب وجوش دانشگاه ست.
عاطفه برگشت به عقب، پشت سر فاطمه.
-چي شده؟ چي شده؟ حالا بده دست مادر عروس.
- اگه نمي ترسيد كه اين قدر زود جا نمي زد. ميايستاد، اگه حقي داشت، ميگرفت.
فاطمه گفت:
- هميشه يكي_ دوتا مجله و روزنامه باهاشه. هر جلسه سخنراني يا بحثي تو دانشگاه باشه، اونم اون جاست.
برگشتم و به بهانه اي، صندلي پشت فاطمه را نگاه كردم. فاطمه راست ميگفت ؛در اتوبوس هم مجله ميخواند. چهره سبزه و چشمهاي درشتي داشت. برعكس، پهلودستي اش، دختري ضعيف و ريز نقش، با رنگ ورويي سفيد و پريده. به قول مادربزرگم مثل گچ! چشمهاي ريزش هم پشت عينك ته استكاني اش مخفي شده بود. او هم داشت كتاب ميخواند.
فاطمه گفت فقط ميدونه كه اسمش فهيمه است. عاطفه گفت:
- اگه حقي داشت كه پايمال ميشه، تو چرا ازش حمايت نكردي؟
پيش خودم دست مريزادي به عاطفه گفتم. فكر كردم خوب مچ راحله را گرفته، ولي راحله هم گرگ باران ديده اي بود.
- براي اينكه خوشم نمي آد به جنس زن #ترحم كنم. من ميگم دخترها و زنها بايد ياد بگيرن تا اين قدر تو سري خور نباش.اگه ياد گرفته بوديم حق خود مونو بگيريم ونذاريم اين قدر تو سرمون بزنن، حال و روزمون بهتر از حالا بود. عاطفه گفت:
- مگه حالا چه مونه؟
و از همين جا بود كه محور بحث از روي سرمن رد شد. نفس راحتي كشيدم و سعي كردم كه فقط گوش كنم. اين دفعه صداي جديدي جواب عاطفه را داد. صدايي نازك و ظريف كه هيچ شباهتي به صدا ولحن قوي راحله نداشت.
- چه مون نيست؟ ديگه بيشتر از اين تو سري بخوريم و صدامون در نياد. ديگه بيشتر از اين حقوقمون رو ضايع كنن وچيزي نگيم.
مطمئن بودم كه صدايي اين قدر ظريف و نازك فقط مال فهيمه ميتواند باشد. آن جثه ريز نقش بايد هم حنجره اش اين قدر ضعيف باشد. فكر ميكنم همين به ميدان آمدن فهيمه بود كه باعث شد از طرف مقابل هم نيروي جديدي وارد بحث شود.
- يه باره بگو برده ايم ديگه!
نيروي جديد، سميه بود. راحله بازهم جا نزد.
- پس چي؟ فكر ميكني برده كيه؟ كسي كه دو تا شاخ روي سرش داشته باشه؟! پس بذار تا تعريفي رو كه از بردگي توي قرارداد تكميلي منع بردگي وبرده فروشي شده برايت بگم. دقت كن:
"بردگي به معني حال يا وضع كسي است كه اختيارات ناشي از حق مالكيت، كلاً يا جزاً نسبت به او اعمال ميشود و برده كسي است كه در چنين حال يا وضعي باشد."
ادامه دارد ....
🔴 #پذیرش_عذرخواهی
💠 سختگیری زیاد در پذیرفتن عذرخواهی همسر، میتواند موجب شود که او کمتر برای عذرخواهی پیشقدم شود.
💠 توقع نداشته باشید که همسرتان با الفاظ خاص و مورد نظر شما عذرخواهی کند.
💠 گاهی حتی برخی رفتارها، نشاندهنده و چراغ سبزی به معنای #عذرخواهی است. پس سریع عذر زبانی و یا رفتاری همسر را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید.
💠 گاهی دیر پذیرفتن عذر همسر، زمینه ایجاد کینه، سوءظن و سردی روابط میگردد.
💠 مواظب باشید در پذیرش عذرخواهی، منّت نگذارید و حفظ عزّت همسرتان را در نظر بگیرید.
⚫️ #دختر_با_این_ویژگیها_مجرد_میماند_بخش_اول
🍃چه خصوصیاتی باعث می شود دیگران از ما فاصله بگیرند؟ اگر نمی خواهید مجرد بمانید این خصوصیات را در اسرع وقت از خودتان از بین ببرید. هیچ کس دوست ندارد با چنین آدم هایی ازدواج کند.
🍃تا به حال فکر کرده اید چرا بعضی افراد این همه طرفدار دارند ومحبوب همه هستند اما بعضی دیگر ... انگار کسی دوست ندارد حتی نزدیکشان بشود؟ خب، دسته اول مهره مار ندارند – شما که به این جور خرافات اعتقاد ندارید؟! بلکه خصوصیاتی دارند که باعث محبوبیتشان می شود، یا بهتر بگوییم فاقد خصوصیاتی هستند که آدم ها را از آنها براند.
🍃چه خصوصیاتی باعث می شود دیگران از ما فاصله بگیرند؟ اگر نمی خواهید مجرد بمانید این خصوصیات را در اسرع وقت از خودتان از بین ببرید. هیچ کس دوست ندارد با چنین آدم هایی ازدواج کند.
⚠️ دخترهایی که برای خودشان «مرد» شده اند!
شمار این جور دخترها در دنیای امروز روبه افزایش است، و جالب اینجاست که آنها اصلا از دافعه های خودشان خبر ندارند و به «مردانگی» خودشان کاملا افتخار می کنند. آنها زنان دیگر را ضعیف، ناتوان، ظریف و وابسته می دانند و اصلا حاضر نیستند به عنوان جنس زن به آنها نگاه شود.
لباس های مردانه، کارهای مردانه، بازوهای قوی و برجسته و صدای کلفت و مردانه از چیزهای مورد علاقه آنهاست که با آن فخر می فروشند. اگر شما هم ظرافت های زنانه را باعث سرافکندگی خود می دانید، بیشتر دقت کنید
📌 زنان مردنما همانقدر برای دیگران دافعه دارند که مردان زن نما حال شما را بد می کنند. زن، زن آفریده شده و مرد، مرد، و هر کدام از این دو جنس در قالب خصوصیات خودشان است که جذابیت دارد، قدرت دارد و می تواند کارهایش را راه بیندازد.
البته این جور دختران می توانند به خوبی جای پدر را برای بچه هایشان پر کنند اما متاسفانه مجرد می مانند، چون پدر بچه ها دنبال «همسر» خوبی برای خود می گردد!
ادامه دارد...
🏮🏮⚠️ این دخترها مجرد می مونن ⚠️🏮
http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
ملاک صحیح برای خواستگار چیه؟
🔴بعضی از دختر خانم ها
ملاکای غلطی برای انتخاب همسر دارن
مثلا ملاکش اینه که
پسره حتما مذهبی و متدین باشه و اهل نماز شب و این حرفا!
خب این ملاک "به تنهایی" درست نیست.
💢💢💢
"تربیت خانوادگی خواستگار" بسیار مهم تر از ریش و تسبیحش هست.
"رفتار پدر و مادر اون پسر با همدیگه"
"شغل یا حداقل اهل کار و تلاش بودن پسر"
اینا خیلی مهم تره.
💢طرف ملاکش غلطه
بایه طلبه یا یه فرد خیلی مذهبی ازدواج میکنه
بعد میبینه که چقدر گند اخلاق بوده!
اونوقت کلی به خدا و پیغمبر و دین بدو بیراه میگه!
خب تو چرا ملاکت رو درست قرار ندادی؟
چرا همه جانبه به دین نگاه نکردی؟
هم مذهبی بودن طرف مهمه
و هم اهل کار و زندگی بودنش
به طور کلی یکی از مصادیق هوای نفس
"خلاف امر ولایت رفتار کردن هست."
هم آقایون و هم خانم ها
کاملا طبق دستور دین
"مبارزه با نفس کنن و از بعضی خواسته هاشون کوتاه بیان"
اونوقت از زندگیشون لذت میبرن.
یه لذت پایدار....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاااا یوز ایرانی منقرض نشده، فقط ١٧ قلاده یوز تو سمنان داریم. این کلیپو ببینید
چرا تولد و مرگ پیروز آغازی برای یوز ایرانی است نه پایان آن؟
چون تکنولوزی تکثیر یوز باعث شده به آینده این گونه نادر امیدوارتر باشیم.
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💣اشاره به مرگ پیروز درشعر مشکوک ضد انقلاب
در این شعر که 5 ماه قبل از مرگ پیروز تولید شده است، شروین خواننده وابسته به جریانهای ضدانقلاب به احتمال انقراض پیروز یوزپلنگ ایرانی اشاره دارد.
ایشون از کجا خبر داشته؟
ضد انقلاب تلاش دارد با هر ابزاری مردم عزیز ایران را نا امید کند.
➖➖➖➖
🔗لینک کانال های شیخ قمی:
| کانال سخنرانی جهادتبیین | حمایت مالی| فهرست سخنرانی های شیخ | رزومه شیخ | ادمین فروشگاه دوره تخصصی|پیام مستقیم به شیخ قمی|