eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سنگرشهدا
معلم خوب از معبر حرفهایش درهای بهشت را باز میڪند بہ روی شاگردانی ڪہ در ملڪوتِ قلب او آمادهٔ درس گرفتن هـستند سلام بر معلمانی ڪہ راههای آسمان را به شاگرانشان نشان دادند 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
مطلع عشق
💠قسمت #صدودو سمانه در آشپزخانه کوچک، در حال آماده کردن سوپی بود، که محمد مواد لازمش را آورده بود،
💠قسمت محمد سریع به اتاق برگشت، و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشیدن پیراهنش است، به سمتش رفت و گفت ــ داری چیکار میکنی؟ ــ دایی چرا برگشتی؟برو دنبال سمانه ــ بهش نرسیدم،بعدشم نمیشد تورو تنها بزارم کمیل به سمت در رفت که محمد بازویش را گرفت: ــ کجا داری میری با این زخمت ــ حال من خوبه دایی ــ کمیل بشین استراحت کن خودم میرم کمیل کلافه گفت: ــ دایی من نگران سمانه ام ،اون الان بد برداشت کرده، باید بهش بفهمونم قضیه چیه! ــ باشه خودم میرم دنبالش ــ یا میزارید بیام باهاتون،یا بدون شما میرم!! 😭💔🚙🚙💔💔😭😭🚙😭 کمیل عصبی گوشی را، کنار دنده پرت کرد و زیر لب لعنتی گفت. محمد فرمون را چرخاند، و نگران نگاهش کرد. ــ آروم باش اینجوری که نمیشه ــ چطور آروم باشم ساعت۱۲شبه، تنها رفت بیرون، از کجا مطمئنید، اون عوضیا همون اطراف نبودن محمد خودش هم نگران بود، ولی نمی خواست جلوی کمیل چیزی بگوید، سریع شماره خواهرش را گرفت. ــ الو سلام فرحناز جان،خوبی؟محمود خوبه؟ ــ ...... ــ سلامت باشی ،سلام میرسونن ،میگم سمانه هستش؟هرچقدر زنگ میزنم گوشی اش در دسترس نیست کمیل زیر لب آرام ذکر میگفت، و منتظر خبر خوشی از محمد بود. ــ ...... ــ آها خیلی ممنون اجی،پس برگشت بهش بگو بهم زنگ بزنه ــ..... ــ یا علی،خداحافظ تماس را قطع کرد، و نگاه ناراحتش را به کمیل دوخت، صدای کمیل که از عصبانیت و نگرانی میلرزید، در اتاقک ماشین پیچید. ــ حتما اتفاقی براش اتفاقی افتاده ،باید به بچه های گشت خبر بدم ــ آروم باش کمیل،سمانه بچه نیست،حتما یکم دیگه میره خونه ــ پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟ ــ الان هم عصبیه هم ناراحت،حرفایی که شنید کم چیزی نیستن ــ اما من منظورم اونی که فکر میکنه نبود ــ میدونم اما اون الان اینطوری برداشت کرده 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت ساعت یک بامداد بود، و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند. محمد نگران کمیل بود، زخمش کمی خونریزی کرده بود، اما حاضر نبود، که برود و پانسمانش را عوض کند. کمیل خم شد، و سرش را بین دستانش گرفت، و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود. ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟ ــ نمیخوام نگران بشن ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من زنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟ محمد سریع شماره خواهرش را گرفت، که بعد از چند تا بوق آزاد صدای خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید ــ الو ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم، فرحناز، سمانه برگشت؟ ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟ محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد: ــ اشکال نداره شاید خسته بود ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود ــ خب پس، فردا باهاش حرف میزنم،شب بخیر محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت: ــ درست حدس زدی،خونه است ــ خدایا شکرت با ناراحتی گفت: ــ خاله نگفت حالش چطوره؟ محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت: ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم و مشتی بر زانویش نشاند. 🍂🍂🍂🌹🍂🌹🌹🌹🌹🍂🍂 ــ خسته نباشید سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد، و از کلاس بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت، ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد، حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد، کیف را روی شانه اش درست کرد، و از دانشگاه خارج شد. چشمانش درد میکردند، گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود. با صدای بوق بلند ماشین، سرش را بلند کرد،وسط جاده بود، خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود، خیره به ماشینی که به سمتش می امد، بود، پاهایش خشک شده بودند، و نمی توانست از جایش تکان بخورد. باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت، و صدای ماشین با بوق کشیده، و وحشتاکی در گوشش پیچید. سرش را بلند کرد، تا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید. با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت: ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟😠
💠قسمت کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید: ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت😠 ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم😠 کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت: ــ سمانه جان میخوام باهات حرف بزنم سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید ــ من با تو حرفی ندارم نگاهی به چشمان سرخ کمیل کرد کمیل غرید: _سمانه تمومش کن😠 ــ منم دارم همینکارو میکنم😠 کمیل نگاهی به اطراف انداخت، اطرافشان شلوغ بود، و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند. ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد: ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل😠😣 دستش را کشید، و به طرف ماشین رفت، و سمانه را داخل ماشین هل داد، سریع خودش سوار شد، و پایش را روی گاز فشرد. سمانه که از ور رفتن با قفل ماشین خسته شد، کلافه به صندلی تکیه داد. ــ کجا داری میری؟ کمیل حرفی نزد، سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد: ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه😡😵 کمیل زیر لب استغفرا... گفت، و به رانندگی اش ادامه داد. سمانه سعی کرد در را باز کند، کمیل عصبی گفت: ــ سمانه بشین سرجات😡 سمانه که بی منطق شده بود گفت: ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم😠 کمیل که سعی می کرد، فریاد نزد، و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد: ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن😡🗣 سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود، آرام در جایش قرار گرفت. 💔😠😠😠😠💔💔💔💔😠😠 با ایستادن ماشین، سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود، با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ براچی اوردیم اینجا😠😭 کمیل عصبی غرید: ــ سمانه تمومش کن😠 کمیل از ماشین پیاده شد، سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند....
💠قسمت کمیل در را باز کرد، و به سمانه اشاره کرد، که وارد خانه شود، سمانه وارد شد، و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد، کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد، و به طرف سمانه که چادرش را از سر می کند نگاهی کرد. سمانه روی مبل نشست، و به تلویزیون خاموش خیره شد، کمیل روبه رویش ایستاد، و دو دستش را به کمر زد. ــ سمانه😠 _.... ــ باتوام سمانه😠 کمیل به او نزدیک شد، و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند: ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده سمانه شاکی گفت: ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم، و حرف نزنم، بفرما ساکت شدم کمیل عصبی از او دور شد، و پشتش را به سمانه داد، و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید، دیشب درد زخمش و فکر سمانه، او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود، خسته نالید: ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد. ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم😠 کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد: ــ لعنتی... من اگه میخواستم، به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم، که مثل قبلا هم میتونستم، بدون اینکه بحث ازدواج باشه، ازت مراقبت کنم.😡🗣 ــ من بچم کمیل ??بچم؟😠😵 ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم با اخم به او خیره شد و گفت: ــ منظورت چیه؟ سمانه مردد بود، برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود، که نتوانست درست فکر کند به حرفش. ــ منظورم اینه که طلاق بگیریم😠😵 کمیل احساس کرد، که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد، هضم جمله سمانه برایش سنگین بود، اما کم کم متوجه منظور سمانه شد. سمانه رگه های عصبانیت، خشم،ناراحتی، اضطراب را که کم کم در چشمان کمیل موج میزدن را دید، با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند، کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود😡 دوست داشت، آنقدر سر سمانه فریاد بزند، که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست، نمی خواست سحانه از او بترسد، زیر لب چندبار ✨صلوات✨ فرستاد، و خدا را یاد کرد، آنقدر گفت و گفت، تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد، با صدای لرزان آرام صدایش کرد،😥اما با باز شدن چشمان کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید، و کمی خودش را عقب کشید. کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت: ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن، تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم،حق نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم،فهمیدی؟😡 سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد. ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن، و حرفای منو گوش بده،😡
💠قسمت ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم، مراقبت باشم، مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم، و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن، من خیلی وقت بود که میخواستم بیام، و باتو حرف بزنم، اما شرایطم مانعی شده بودن، اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد، تو دیگه از همه چیز با خبری، از زندگیم، کارم، سختیام ازهمه چیز من باخبری! عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت. _فکر میکنی برای من سخت نبود، اینکه تو همسر من نباشی، فکر میکنی برام سخت نبود، میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی، برام خیلی سخت بود، اما به خاطر اینکه اذیت نشی، و کار من زندگی تورو بهم نریزه، پا پیش نزاشتم،من مَردم باید باشم، اما این مرد بعضی وقت ها ! نیاز داره به کسی که آرومش کنه، باش حرف بزنه، درکش کنه، و اون شخص برای من تویی سمانه ..!💔😒 از سمانه فاصله گرفت و زیر لب زمزمه کرد: ــ تو درمونی ،درد نشو! سمانه با ناراحتی از بودنش، به کمیل که بر روی مبل نشسته بود، و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت،😢 حدس می زد، آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند. به کمیل نزدیک شد، و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت، کمیل که فکر میکرد، سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد، اما با احساس حضور سمانه کنارش، و دستی که بر شانه اش نشست، از سمانه فاصله گرفت، و سرش را بر روی پاهایش گذاشت. سمانه دستی درون موهایش کشید، و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد، همزمان آرام زمزمه کرد: ــ ببخشید،میدونم تند رفتم، بی منطق صحبت کردم، اما باور کن خیلی ترسیدم، کمیل الان تو تموم زندگیم شدی، من روی همه ی حرفات و کارات حساسم، حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تو رو از دست بدم.!😢 قطره اشکی از چشمان سمانه، بر روی گونه کمیل نشست، کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند، با دست اشک های سمانه را پاک کرد. ــ گریه نکن خانومی ــ کمیل قول بده تنهام نزاری کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد: ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تو دور کنه، مطمئن باش سمانه سمانه لبخندی بر لبانش نشست، و مشغول ماساژ سر کمیل شد.به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود، با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان،آرام خندید از چهره ی کمیل خستگی میبارید، سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد، تا کمیل از خواب نپرد، چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد، که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....😥 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت، و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت. امروز عزیز، همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده بودند، عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند، بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند. عزیز _سمانه کمیل کی میاد؟ سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت: ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت. گوشی اش را برداشت، و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی کمیل در گوشش پیچید. ــ جانم ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی ــ ممنون خانومی،سرکارم ــ کی میای؟ سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت، و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را بشنود، روبه بچه ها تشر زد: ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه ــ هستی خانومی؟ ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای ــ کارم تموم شد میام ــ کی مثلا؟ ــ یه ساعت دیگه ــ دایی محمد پیشته؟ ــ نه ــ خب باشه پس منتظرتیم، زود بیا ــ چشم خانومی، کاری نداری ــ نه عزیزم،خداحافظ ــ خداحافظ سمانه چشم غره ای به زینب و طاها رفت، و به طرف عزیز رفت، آرش با دیگ های کوچک به سمت سمانه امد ــ آجی، اینارو عمه سمیه داد بدم بهت سمانه به کمکش رفت، و دیگ ها رو از او گرفت و روی تخت گذاشت. ــ چی هستن؟ ــ این پیاز اونا هم کشک و نعناع ــ ممنون با صدای عزیز هردو از جایشان بلند شدند ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👶 یک کلیپ قشنگ، برای (۷۰ ثانیه) ✅ افزایش جمعیّت، یک مسئله سیاسی نیست. هر کشوری با جمعیّت جوان، آینده روشن‌تری دارد.
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_سوم 📌در #خودآرایی باید دقت کنیم که به #حرام نیوفتیم،
در اون مراسم باید خیلی احترام بزرگ‌ترهارو رعایت بکنه، در راه رفتن در موقع ورود به خانه دختر و برخورد با پدر دختر و دیگر خانواده و به خصوص خود دختر، ☘دختر از در که میاد تو نباید سرد برخورد بشه باید خانواده‌ها دقت کنن که دختر وقتی میاد تو برای نشستن در مجلس، به احترامش بلند بشه انسان و توجه بکنه به دختر خیلی مهمه و دقت بشه ✅👌 🚫نحوه نشستن پسر و جای نشستن باید دقت کنه که ادب موقع نشستن و صحبت کردن و خروج همین‌طور و مسائل از این قبیل با دخترم آدم می‌خواد صحبت کنه باید از پدر دختر و خانوادش اجازه بگیره که ما می‌خوایم با دختر شما صحبت بکنیم چند دقیقه‌ای رو 👩‍❤️‍👨 معمولاً خود پسر این پیشنهاد نمیده و بقیه میگن اما همون موقع‌ام که قراره از مجلس بلند بشه بره برای صحبت کردن خوبه که این نکته ظریف‌رو رعایت کنه و اجازه بگیره 🙈 🔺مسئله بعدی درباره دیدن دختر هست و ارزیابی او درباره دیدن دختر چند مقدمه عرض کنم👇 🍀 ازدواج 💍به خاطر زیبایی صرفاً، کار ناپسندی هست ولی در صورتی که رعایت بشه اصول و شرایط اگر همسر آدم زیبا باشه یه هست که بسیار خوب و مقتنمی هست. 🍀 موقع دیدن دختر، اگر دختر زیبا به نظر اومد مواظب باشید، یه چیز تصور کردید و می‌بینید نه بسیار جذاب‌تر به نظر اومد، اون‌جا که تو دلتون نشست، اون‌جا مانع از رعایت اصول و شرایط نشه، 🔸چون وقتی آدم می‌بینه می‌خواد و نشسته با دختری که دیده و پسندیده صحبت ازدواج میکنه و می‌دونه که الان از اتاق بیان بیرون جواب مثبت بدن تمام هستش و دخترو به دست آورده، این‌جا اون لغزش‌گاه خیلی از پسرا هستش یعنی درسته که به چشمت زیبا اومد ولی باید دقت کنی بقیه شرایط دیگه هم جور باشه واِلا این صرف زیبایی بیشتر از حد انتظار تو و مطبوع تو، مانع از این نشه که در صحبت کردن اصول‌رو رعایت نکنی، امتیاز بدی و همش قول‌های الکی بدی تا ازدواج جور بشه که بعد دردسرهای زیادی داره✔️ 🔷درباره قیافه هم، باید طوری باشه که شخص بپسنده و زیبایی امر نسبی هست که باید مدنظر گرفت، به هر حال دلش رو نزنه و زشت به نظرش نیاد. 🔶بد نیست که اگر کسی توجه به شرایط همسر داره، مسئله قیافه‌رو هم مدنظر داشته باشه به خصوص برای بعضی اصناف که اون‌ها براشون بهتره که همسرشون هم زیبا باشه لذا اگر کسی مثلاً حالا ممکنه که همه شرایط رو دختر داشته باشه بعلاوه زیبایی، خوبه که رعایت بشه ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمازی مجرب برای ازدواج، به دست آوردن شغل، مسکن و دیگر حاجتها... البته در کنار تلاش؛ دکتر رفیعی میگویند اجازه این نماز از حضرت بقیة الله گرفته شده است.