eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍قسمت ۱۵ و با احتیاط در را باز میکند و سرکی به بیرون میکشد. سرش را داخل می‌آورد و میگوید: _خبری نیست. بیاید. صدای در زدن را هنوز میشنوم. از خانه بیرون میزنیم. عباس میگوید: _بدویید. فقط بدویید! میدویم. باران می‌بارد و زمین خیس است. دست بشری را گرفته‌ام و درحالی که دلم هنوز پیش حاج حسین است،میدوم. انقدر تند دویده‌ایم که سینه‌ام می‌سوزد. نمیدانم دقیقاً کجا هستم. سرم را که بالا می‌آورم، مقابلم خیابانی را میبینم که بیشتر شبیه میدان جنگ است تا خیابان! عباس و بشری هم حیران شده‌اند و با بهت و سردرگمی به خیابان نگاه میکنند. این دیگر بستن مسیر هم نیست؛ رسماً جنگ است! انگار برنامه اصلی برای شب بوده. گله به گله آتش روشن کرده‌اند. بانکی که آن طرف خیابان هست، در آتش می‌سوزد و خرده‌شیشه‌های درهایش روی زمین برق میزنند. دیگر کسی نه شعار میدهد، نه داد و بیداد میکند.اصلا مسئله بنزین نیست. فقط شکستن است و سوزاندن. به عباس نگاه میکنم و مینالم: _حالا چکار کنیم؟کجا بریم؟ عباس یک نگاه به من می‌اندازد و یک نگاه به بشری. بعد با دست، پیاده‌روی آن سوی خیابان را نشان میدهد: _میریم پایگاه بسیج، پیش بقیه. نمیدانم پایگاه چقدر از اینجا فاصله دارد و اصلا امن هست یا نه؛ اما فعلا ترجیح میدهم با عباس بحث نکنم. عباس جلوتر میدود و میگوید: _بیاین! باید از خیابانی رد شویم پرشده‌از شعله‌های کوچک و بزرگ آتش. بچه که بودم، از دوتا چیز خیلی میترسیدم:..آتش و ردشدن از خیابان. الان با هر دوی این ترس‌ها مواجهم.خیابانی پر از آتش! بشری پشت سرم میدود و عباس مقابلم. باد پاییزی شعله‌های آتش را می‌رقصاند و هربار، شعله‌ها به سمت من سرک میکشند. اگر آتش بگیرم چه؟ یک تکه شعله، زبانه میکشد تا مقابل صورتم. گرمایش را حس میکنم. از ترس عضلاتم را منقبض میکنم و چادرم را جمع. طی کردن عرض خیابانِ آتشین، برایم به اندازه هزار سال میگذرد. در پیاده‌رو خبری نیست. همه مغازه‌ها تعطیلند و مردم هم خزیده‌اند به خانه‌شان. انگار فهمیده‌اند ماجرا خیلی ترسناکتر و خطرناکتر از یک اعتراض ساده است. عباس هربار نگاهی به ما که پشت سرش هستیم می‌اندازد و میگوید: _بدویین! بیاین! ما بدون این که او بگوید هم میدویم؛ هرچند پهلوهایم درد گرفته و گلویم میسوزد. افتادن قطرات ریز باران را روی صورتم حس میکنم. یک باران ریز و نرم می‌بارد؛ لطافت میان خشونت. صداها را مبهم و گنگ میشنوم. صدای فریاد، صدای تیر، صدای شکستن. عباس برمیگردد و با دست به من علامت میدهد که برویم داخل یک کوچه. کجای اصفهانیم؟ نمیدانم. باید به عباس اعتماد کنم؛ امیدوارم او مثل من گیج نباشد. عباس داخل کوچهای میپیچد و باز هم میدود. به سختی و میان نفس‌های بریده بریده‌ام میگویم: _بسه! من دیگه نمیتونم! بشری دستم را میگیرد و من را دنبال خودش میکشد. ساق پایم درد گرفته است. یک ماهی میشود که باشگاه نرفته‌ام و اینطوری بدنم افت کرده. قبلا بیشتر از این میدویدم و آخ نمیگفتم! باز هم کلماتی منقطع را پشت هم ردیف میکنم: _من... دیگه... نمی... تونم... عباس میایستد؛ من و بشری هم. تکیه میدهم به دیوار و روی زانوهایم خم میشوم. تندتند نفس نفس میزنم. چشمانم را میبندم و دستم را میگذارم روی سینه‌ام. دهانم طعم خون میدهد. صدای نفس زدن عباس و بشری را میشنوم؛ هرچند میدانم حالشان به اندازه من بد نیست. عباس میگوید: _مامان خوبی؟ نمیتوانم جوابش را بدهم. بشری میگوید: _کاش آب داشتیم میدادیم بهش. -نداریم که. انقدر با عجله اومدیم یادمون رفت بیاریم. بشری دست میگذارد روی شانه‌هایم: _سرتو بیار بالا و نفس بکش. به فرمانش عمل میکنم. بازویم را میفشارد. بهتر میشوم. احساس میکنم صورتم داغ شده. به عباس میگویم: _خب حالا باید چکار کنیم؟ من اینجاها رو بلد نیستم. عباس نگاهی به اطراف میاندازد: _باید از کوچه پس‌کوچه بریم. خیابونا خیلی خطرناکه! -پیاده؟ این را بشری میپرسد. عباس شانه باال میاندازد: _چاره دیگه‌ای نداریم. دوباره یاد حاج حسین میافتم. بی‌توجه گفت و گویشان میپرسم:....
✍قسمت ۱۶ بی‌توجه گفت و گویشان میپرسم: _حاج حسین چی؟نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه؟ عباس سرش را پایین میاندازد: _نمیتونیم برگردیم اونجا و با حاجی تماس بگیریم. ولی نگران نباش؛ گفتیم که، تا تو زنده‌ای ما نمیمیریم باز هم از نگرانی‌ام کم نمیشود. باران چادر و صورتم را خیس کرده؛ کوچه را هم. برخلاف چند لحظه قبل که بخاطر دویدن گرمم شده بود، الان سردم شده. وقتی دستانم را دور بدنم میپیچم، بشری این را میفهمد: _عرق کرده، الان سرما میخوره! عباس به اشاره بشری کاپشنش را درمی‌آورد و می‌اندازد روی دوش من. میگویم: _خودت چی؟ لبخند میزند: _یه مامان بیشتر ندارم که! لبخند کوچکی میزنم که یعنی ممنون. گرمای کاپشن کمی حالم را بهتر میکند؛ اما از این که کاپشن مردانه روی دوشم انداخته‌ام خوشم نمی‌آید. بشری میگوید: _همیشه بدون لباس گرم از خونه میای بیرون؟ سرم را تکان میدهم. بوی خاک باران خورده همه جا را گرفته است و آسمان ارغوانی شده. از شب‌های ابری خوشم می‌آید. هم‌پای بشری و پشت‌سر عباس در کوچه‌هایی قدم میگذارم که نمی‌شناسمشان. خیلی وحشتناک است که در چنین شبی جایی برای رفتن نداشته باشی. شبگردی را دوست دارم اما این مدلیاش را نه. عباس دارد از روی نقشه آفلاین گوشی‌اش مسیر را پیدا میکند. موهایش خیس شده‌اند؛ پیراهنش هم. به روی خودش نمی‌آورد؛ اما میدانم سردش شده. کاپشن را بیشتر دور خودم میپیچم. هوا واقعاً سرد است و باران دارد تندتر میشود؛ این را میشود از صدای برخورد قطرات با کاپشن عباس بفهمم. کوچه سکوت وهم‌آلودی دارد و پشت سرم، هنوز سر و صدای مبهم خیابان را میشنوم. گردن میکشم به جلو و از عباس میپرسم: _مطمئنی داریم درست میریم؟ عباس سر میچرخاند به سمتم. صورتش خیسِ خیس شده و چند تار مویش چسبیده به پیشانیاش. لبخند میزند: _نترس مامان، حواسم هست. اگه خسته شدی میخوای یکم وایسیم؟ خسته که شده‌ام؛ اما ترجیح میدهم ادامه بدهیم. میگویم: _نه مشکلی نیست. میام. عباس با کسی تماس میگیرد و از اوضاع پایگاه میپرسد. از چهره‌اش میشود فهمید اوضاع اصلا خوب نیست. چندبار پشت هم «باشه» و «فهمیدم» میگوید و گوشی را قطع میکند. میپرسم: _کی بود؟ -حامد. میگفت به پایگاه حمله کردن، یکم شیشه شکوندن و رفتن. لازم نیست کسی توضیح بدهد؛ خودم میتوانم بفهمم منظورش حامد، شخصیت داستان دلارام من است. نگرانی برای محدثه و زهرا به دلم چنگ میاندازد؛ انقدر که فراموشم میشود از بودن حامد تعجب کنم: _زهرا و محدثه چی؟ اونا چیزیشون نشده؟ _نه، خیالت راحت. پایگاه هم فعلا امنه. بیا بریم. هنوز به انتهای کوچه نرسیده‌ایم که یک ماشین جلوی ورودی کوچه توقف میکند. انقدر سریع ترمز میگیرد که صدای کشیده شدن لاستیک‌هایش روی زمین در گوشم میپیچد. عباس می‌ایستد و دستش را جلوی ما میگیرد که جلوتر نرویم. بشری هم انگار زودتر از من خطر را میفهمد که به من نزدیکتر میشود و دستش را حلقه میکند دور شانه‌ام. چیزی ته دلم فرو میریزد. مغزم کار نمیکند و فقط خیره‌ام به پژویی که خروجی کوچه را بسته و چراغ‌هایش هنوز روشن است. شیشه‌های ماشین، دودی است و داخلش را نمیبینم. عباس چند لحظه با اخم به پژو نگاه میکند و برمیگردد به سمت ما: _بدویید بریم! بشری بازویم را میکشد و دنبال عباس میدویم. به ابتدای کوچه که میرسیم، متوجه میشویم یک پراید در ورودی کوچه ایستاده؛ با چراغ‌های روشن. دنیا دور سرم میچرخد. گیر افتاده‌ایم؛ اما نمیدانم....
✍قسمت ۱۷ اما نمیدانم چرا و توسط چه کسانی. بهزاد؟ شاید. عباس چند قدم به عقب برمی‌دارد و ما هم به تبعیت از او عقب می‌آییم. صدایم میلرزد: _اینا کیاند؟ چرا راه رو بستن؟ عباس سلاحش را در می‌آورد و از بشری میپرسد: _مسلحید؟ بشری که دارد با چشمانش در کوچه دنبال یک راه فرار میگردد میگوید: _نه! مرخصی بودم که اومدم. عباس آرام و قدم قدم عقب میرود. مینالم: _حالا چکار کنیم؟ عباس جواب نمیدهد. زیرلب چیزی زمزمه میکند و تندتند سر میچرخاند تا دو سمت کوچه را ببیند. باران تمام پیراهنش را خیس کرده. ناخودآگاه شروع میکنم به خواندن آیه حفظ؛ اولین چیزی که موقع نگرانی به ذهنم می‌آید. مردی از پراید پیاده میشود. با کمی دقت میشناسمش؛ بهزاد، از دیدنش نفسم بند می‌آید. این هیولای آرام بیش از آن چیزی که فکرش را میکردم خطرناک است. کاش میشد یک طوری نابودش کنم یا از بینش ببرم. پشت عباس پنهان میشوم: _ب...بهزاده! عباس سرش را تکان میدهد: _میدونم، نگران نباش. بهزاد با یک نیشخندِ اعصاب‌خوردکن دارد آرام آرام نزدیکمان میشود؛ حتماً خوب میداند راه فرار نداریم و مانند یک حیوان وحشی که طعمه‌اش را گیر انداخته و میخواهد با آرامش سراغش برود، دارد به سمت ما می‌آید. عباس اسلحه‌اش را به سمت بهزاد میگیرد و داد میزند: _جلو نیا! بهزاد میزند زیر خنده؛ یک خنده تهوع‌آور. صدای زنانه‌ای از پشت سرمان میگوید: _خودتم میدونی که هیچ کاری از دستت برنمیاد! برمیگردم. زنی را میبینم حدوداً چهل ساله؛ زیبا اما بدون آرایش. یک پالتوی چرمی سیاه پوشیده و شال قهوه‌ای.کمی از موهایش از روسری بیرون زده. چشمان سبزش مثل بهزادند؛ وحشی اما آرام. دستانش را در جیب پالتوی چرمش فرو کرده و آرام به سمت ما می‌آیند. بشری زمزمه میکند: _این ستاره ست! در ذهنم دفترم را ورق میزنم تا برسم به نام ستاره. این خودش است؛ همانطوری که فکر میکردم. نمیدانم قیافه‌ام چطوری شده که میخندد: _آره، من ستاره‌م. از دیدنت خوشحالم، مامان! کلمه مامان را با حالت تمسخرآمیزی به زبان می‌آورد و قاه‌قاه میزند زیر خنده. صدای قهقه‌هاش شبیه جادوگرهاست و مثل مته در سرم فرو میرود. بهزاد خطاب به عباس میگوید: _قهرمان بازی در نیار، ما فقط اون دفتر رو میخوایم! از ذهنم میگذرد دفتر را بدهم و خودم و بقیه را نجات بدهم؛ اما عباس برمیگردد به سمتم: _نه، این کار رو نکن. بهزاد اگه دستش برسه همه ماها رو می‌کُشه. جمله‌اش در ذهنم تکرار میشود. ناگاه چیزی یادم می‌آید. قدمی جلو میگذارم و خطاب به بهزاد و ستاره، صدایم را بلند میکنم: _تو نمیتونی منو بکُشی، چون خودتم میمیری! دوباره بهزاد و ستاره میزنند زیر خنده؛ از همان خنده‌های چندش‌آور. ستاره خنده‌اش را جمع میکند و میگوید: _اگه پاش بیفته، تو رو هم میکشیم! مهم نیست بعدش چی میشه! خودتم میدونی استراتژی من چیه! دو دستش را رو به آسمان میگیرد و باز میکند: _استراتژی شمشون! شنیدی؟ دستانش را ناگهان پایین میآورد و میگوید: _כולנו מתים ביחד! معنای کلمات عبری‌اش را کنار آنچه از استراتژی شمشون میدانم می‌چینم. این استراتژی داستانش مفصل است؛ اما خالصه‌اش این میشود که یا من زندگی میکنم، یا هیچکس! بشری میپرسد: _این چی گفت؟ ترجمه جمله‌ای که گفت خیلی ترسناک است. به خودم میلرزم و ترجمه را زمزمه میکنم: _همه با هم میمیریم! ستاره دستش را دوباره در جیبش میگذارد و باز هم میخندد: _خوشم میاد که سریع منظورم رو فهمیدی. دستش را همراه یک اسلحه از جیبش درمی‌آوردو به سمت ما میگیرد. لبخندش محو میشود و صدایش بلند: _پس با آدمی که خط قرمزی نمی‌شناسه در نیفت! دفتر رو بده. ناخودآگاه دستم را میگذارم روی کیفم و به بشری نگاه میکنم. بشری سرش را تکان میدهد که یعنی نه. راه دیگری هم داریم؟ نه! . به عباس میگویم: _اگه بهش ندیم هم همه‌مونو میکُشه! -بهتر از اینه که تسلیم بشیم. تو نمیدونی، اگه دفتر بیفته دست اینا، فاجعه میشه. از خودم میپرسم چه فاجعهای؟ نمیدانم. ستاره نیشخند میزند، عقب میرود و چندبار به شیشه دودی ماشینش میزند. بعد هم با یک لبخندِ کمرنگ و شیطانی خیره میشود به من. این از بهزاد هم هیولاصفت‌تر است! درهای ماشین باز میشود. اول در تاریکی چیزی مشخص نیست؛ اما بعد....
✍قسمت ۱۸ اما بعد حاج‌حسین را میبینم و مردی که از پشت‌سر، یقه‌اش را گرفته و هلش میدهد.دوباره نفسم بند می‌آید و دستم را میگذارم روی قلبم.دستان حاج حسین بسته است. میخواهم بدوم جلو؛ اما بشری بازویم را میگیرد. ستاره از تقلایم به خنده میافتد. ستاره به مردی که پشت سر حاج حسین است میگوید: _بنشونش روی زمین منصور! میفهمم که اسم مرد باید منصور باشد؛ یک مرد شاید هم‌سن بهزاد اما اتوکشیده‌تر و البته، با ریش جوگندمی و یقه دیپلمات بسته شده. یعنی این هم شخصیت رمان من است؟ کدام رمان؟ کجا؟ منصور، حاج حسین را مینشاند روی زمین و ستاره، لوله اسلحه را میگذارد پشت سر حاج حسین. دقت که میکنم، یک خط قرمز کنار شقیقه سمت راست حاج حسین می‌بینم؛ هرچند هیچ ترسی در چهره‌اش نیست. کاملا آرام است. به من نگاه میکند و میگوید: _نترس، یادته که بهت گفتم، اینا نمیتونن من رو بکُشن. بعد هم با یک نیشخند جمله‌اش را کامل میکند و نیم‌نگاهی به بهزاد می‌اندازد: _اگه میتونستن که تا حالا کُشته بودن! خشم ستاره را احساس میکنم. با لوله اسلحه، ضربه‌ای به سر حاج حسین میزند؛ اما حاج حسین لبخند را روی لبش نگه میدارد. این بار مخاطبش منم: _باورم نمیشه همچین آدمایی توی وجودت باشن! باید بیشتر مواظبشون می‌بودی. فکر نکن اگه دفتر رو بهشون بدی همه چی تموم میشه. حتی روی سر خودت هم سوار میشن. تو هم میشی یکی عین اونا. ستاره دوباره با اسلحه به سر حسین ضربه میزند: _دهنتو ببند! و به من نگاه میکند: _زود دفتر رو بده، وگرنه این شخصیت دوست‌داشتنی رو برای همیشه از روی زمین محوش میکنم! عباس داد میزند: _تو غلط کردی! حاج حسین اما اصلا عین خیالش نیست. صدایش را بالا میبرد: _آروم باش؛ میدونی که نمیتونن. ستاره گلنگدن اسلحه را میکشد و آن را روی سر حاج حسین میگذارد: _باشه، بذار امتحان کنیم! یک... دو... میخ حاج حسین شده‌ام؛حاج حسینی که حالا قطرات باران دارند صورتش را میشویند. زبانم بند آمده. حتی نمیتوانم ذکر بگویم. انگار زمان یخ زده است. ناگاه با صدای باز شدن درِ سمت رانندۀ ماشین، این یخ میشکند. نگاه همه برمیگردد به سمت مردی که از صندلی راننده پیاده میشود و با یک لبخند مرموز، نگاهی به همه می‌اندازد و میگوید: _وایسا ستاره! بذار از یه راه بهتر حلش کنیم! نفس حبس شده‌ام را از سینه بیرون میدهم؛ عباس و بشری هم حالشان دست کمی از من ندارد. سر تا پای مرد را برانداز میکنم؛ مردی که در اولین نگاه و با دیدن بینی عقابی و چشمان سبزش، میتوان حدس زد نسبتی با ستاره دارد؛ اما مسن‌تر از ستاره است؛ صورت تپلش را هم سه تیغه تراشیده. رو میکند به سمت من و با همان لبخند مرموز میگوید: _چرا یه بارم به ما حق نمیدی؟ از لحنش جا میخورم؛ زیادی دوستانه است. میگویم: _تو دیگه کی هستی؟ عباس با چشمان گرد و متعجب به مرد نگاه میکند؛ انگار می‌شناسدش. ستاره لبخند میزند و دستش را می‌اندازد دور گردن مرد: _یادم رفت معرفی کنم، برادرِ مارمولکم، حانان! حانان به من نگاه میکند، مثل جنتلمن‌ها لبخند میزند و کمی خم میشود: -Ich bin froh, dich zu sehen! نفهمیدم چه گفت؛ اما حدس میزنم به زبان آلمانی باشد. انگار از دیدن قیافه‌هایمان لذت میبرد؛ از این که حرفش را نفهمیده‌ایم. جملهاش را به عبری تکرار میکند: _ אני שמח לראות אותך! عباس زیر لب غر میزند: _بهش بگو به زبون آدم حرف بزنه! میگویم: _داره میگه از دیدنم خوشحاله. عباس باز هم زیر لب میگوید: _غلط کرده! آرام میپرسم: _می‌شناسیش؟ قبل از این که عباس دهان باز کند و حرفی بزند، حانان یک قدم جلو می‌آید: _چرا فکر میکنی من و بقیه شخصیت‌های منفی، سیاهِ سیاهیم و این شخصیت‌های مثبت سفیدِ سفیدن؟ تو فکر میکنی ما آدم نیستیم؟ تو فکر میکنی ما احساس نداریم؟وجدان نداریم؟ عباس میپرد وسط حرفش: _دِ اگه داشتی که... بهزاد به عباس پرخاش میکند: _تو ساکت شو! داره با مامان حرف میزنه! حانان دستش را روی سینه میگذارد با لحن ملایم و لهجه‌ای که ترکیب آلمانی و عبری‌ست ادامه میدهد: _ببین! ما هم همونقدر که اون حق داره به تو بگه مامان، حق داریم مامان صدات کنیم. تو خودت ما رو خلق کردی! ما هم بخشی از خود تو هستیم! چرا فکر میکنی با تو دشمنیم؟ دلم میلرزد. او هم بخشی از من است دیگر! عباس نهیب میزند: _حرفشو گوش نکن! صدای ستاره.... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎥 جریان‌های انحرافی دوران امام صادق(ع) و آشوب‌های فکری عصر حاضر شیخ فاضل صفار، مبلغ شهیر عراقی در درس‌گفتاری با نام «امام جعفر صادق(ع)، سرچشمه علم و عبادت» با اشاره به اوضاع سیاسی و اجتماعی عصر این امام همام تأکید کرد که از دوران سخت در میان تمام امامان معصوم(ع)، دوران امام صادق بوده در واقع آن حضرت در مدت ۳۴ سال با جریان‌های گوناگون مواجه شدند که چیرگی بر آن دشوار بود. وی آن دوران را از حیث تعدد جریان‌های انحرافی مشابه فکری عصر جدید دانست که مقابله با آن تمسک به خط مشی امامت را می‌طلبد. 🖇در وب‌سایت مفاز بخوانید
🖼 ▫️ آقایمان بیایند، برایتان صحن و سرایی بسازیم. ▫️ آقایمان بیایند، برایتان چه مجلسی به پا کنیم! می‌چسبد چای روضه‌تان در بقیع…
هدایت شده از حافظه تاریخی ایرانی
12.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر دنبال این هستید که در نمایشگاه کتاب امسال کتابهای تاریخی مفید به خصوص درباره تاریخ پهلوی تهیه کنید این فیلم را ببینید. در این فیلم 4 کتاب خوب و مفید تاریخی معرفی کرده ایم. توضیحات مربوط به هر کتاب در این فیلم بیان شده و هر کتاب را نیز از طریق لینک اختصاصی با ده درصد تخفیف و ارسال رایگان می توانید همین الان سفارش دهید. کتاب اول جعبه سیاه (خلاصه یادداشت های افشاگرانه اسدالله علم؛ یار غار شاه) لینک خرید: https://b2n.ir/Jaabesiah کتاب دوم خود خدا (اهم تحلیلها و دیدگاه های مورخان خارجی درباره فجایع دوران رضا شاه) لینک خرید: https://b2n.ir/Khodekhoda کتاب سوم خدازاده (اهم تحلیلها و دیدگاه های مورخان خارجی درباره فجایع دوران محمد رضا شاه) لینک خرید: https://b2n.ir/Khodazade کتاب چهارم تاریخ معاصر از نگاه مقام معظم رهبری (روایتها و تحلیلهای آیت الله خامنه ای از تاریخ ایران؛ از دوره قاجار تا پهلوی و بعد از انقلاب) لینک خرید: https://b2n.ir/Tarikhrahbar با نشر این مطلب، به همه کسانی که می خواهند درباره تاریخ معاصر کتابهای مفید بخوانند، کمک کنید.
مطلع عشق
✍قسمت ۱۸ اما بعد حاج‌حسین را میبینم و مردی که از پشت‌سر، یقه‌اش را گرفته و هلش میدهد.دوباره نفسم بن
🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی ✍قسمت ۱۹ صدای ستاره را میشنوم: _تا حالا به این فکر کردی که ما چرا انقدر بد شدیم؟ شاید میتونستیم انقدر بد نباشیم، اگه تو با ما بهتر تا میکردی. اگه عاقبت ما رو بهتر مینوشتی. بشری حرف ستاره را نیمه تمام میگذارد: _خودت انتخاب کردی اینطوری باشی!خودتم از بد بودنت خوشحالی! ستاره بی‌توجه به بشری، قدمی جلو میگذارد و به چشمانم خیره میشود. این‌بار در نگاهش عجز را میخوانم: _من نمیخواستم اعدام بشم! منصور هم نمیخواست! بهزاد هم دلش نمیخواست سوخت بره و بمیره! بهزاد حرف ستاره را تکمیل میکند: _اگه حاج‌حسینی نبود که منو شناسایی کنه،اگه عباسی نبود که عوامل منو دستگیر کنه، من زنده میموندم. اصلاً شاید اگه رفیقام بیشتر بهم محل میذاشتن، پام به کمپ اشرف باز نمیشد. تو میتونستی منو توی جنگ شهید کنی،ولی نکردی! بالاخره قفل زبانم را باز میکنم: _و... ولی تو... تو خودت خواستی! عصبی میخندد: _تو منو اینطور نوشتی. تو نوشتی که من جاه‌طلبم، نوشتی من بیرحمم. بعد انگشت اشاره‌اش را میگیرد به سمتم: _گوش کن؛ تو به اندازه حاج حسین دلسوزی، به اندازه بشری شجاعی، به اندازه اریحا محکمی؛ اما یادت باشه به اندازه من جاه‌طلبی! به اندازه ستاره متکبری! و به اندازه منصور منافقی! کلماتش مثل سوزن در مغزم فرو میروند. سرم درد میگیرد. از مثل آنها بودن میترسم. نه... من به اندازه آنها بد نیستم! عقب میروم و صدایم را بالا میبرم: _نه! من انقدری که تو میگی بد نیستم! من منافق نیستم! من آدمکُش نیستم! منصور میخندد و بالاخره به زبان می‌آید: _چرا، میتونی باشی! یه نگاه به ما بکن! ماها بهت نشون میدیم تو اگه بخوای تا کجا میتونی پیش بری! نگاه عاجزانهای به عباس و بشری می‌اندازم و مینالم: _اینا چی میگن؟ عباس سر تکان میدهد: _متاسفانه راست میگن؛ ولی این تویی که انتخاب میکنی کدوم ما باشی! همونقدر که میتونی مثل اونا بشی، میتونی مثل من و کمیل و خانم صابری هم باشی! تو اگه بخوای میتونی به خوبیِ یه شهید باشی. دستانم میلرزند؛ میدانم از سرما نیست که از ترس است. از خودم بدم می‌آید؛ از این که میتوانم تا این حد بد بشوم. از خودم میترسم.بشری شانه‌هایم را تکان میدهد: _همین که از اونا بدت میاد خیلی خوبه. اگه ازشون بدت بیاد ضعیف میشن. حانان دوباره صدایش را میبرد بالا: _چرا باید از ما بدش بیاد؟بخاطر کارایی که طبق نوشته‌های خودش انجام دادیم؟ باز هم دلم میلرزد. اصلا بد بودن آنها تقصیر من است. دلم برایشان میسوزد. ستاره میگوید: _خیلی سخته که شخصیت منفی باشی و همه ازت متنفر باشن. خیلی سخته که همه اریحا رو دوست داشته باشن و هرشب با خوندن رمانت آرزو کنن نجات پیدا کنه؛ اما همزمان دعا کنن تو گیر بیفتی و بمیری. حانان با تاسف سر تکان میدهد. منصور نیشخند میزند: _محبوبیتش برای اوناست، تف و لعنتش برای ما! وقتی ما میمیریم همه خوشحال میشن؛ ولی وقتی اونا بمیرن همه غصه میخورن و گریه میکنن. نمیدانم چرا؛ اما یک حسی ته دلم میگوید آنها هم نیاز به دلجویی دارند. شاید در حقشان زیاده‌روی کرده‌ام. اصلاً من در عاقبت بد آنها مقصرم. لبانم میلرزند و به سختی میگویم: _خب... خب چی میخواید شماها؟ بهزاد لبخندی از سر رضایت میزند: _ده بار گفتیم دیگه، دفترت رو میخوایم! -دفتر رو میخواید چکار؟ -میخوایم عاقبتمون رو عوض کنیم، همین. کیفم را باز میکنم و دفتر را درمی‌آورم. عباس با چشمان گرد شده برمیگردد به سمتم: _تو که نمیخوای دفتر رو بهشون بدی؟ سوالش هزاران بار در سرم پژواک میشود. نمیدانم چه جوابی بدهم. دفتر را میان دستانم میگیرم و نگاه میکنم. عباس سوالش را تکرار میکند: _دفتر رو بهشون نمیدی مگه نه؟ به عباس نگاه میکنم: _عاقبت بدی که داشتن تقصیر منه! میخوام کمکشون کنم! بشری مچم را میگیرد: _تقصیر خودشونه! این کار رو نکن! نگاهم را از بشری می‌کشانم به سمت بهزاد: _خب بگید دوست دارید عاقبتتون چطوری باشه، خودم مینویسم. ستاره جلو می‌آید. عباس اسلحه‌اش را به سمت ستاره میگیرد: _وایسا نیا جلو! با تردید به عباس میگویم: _نه اشکال نداره. بذار بیاد. عباس با بهت سالحش را پایین می‌آورد: _این کار رو نکن مامان! داری قویترشون میکنی! خودم هم میترسم؛اما شاید این یک راه برای رهاشدن از این باشد. نگاهی به حاج حسین می‌اندازم.... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
✍قسمت ۲۰ نگاهی به حاج حسین می‌اندازم که خیس شده است؛ سر تا پایش. الان سرمامیخورد. با نگرانی نگاهم میکند. مقابل ستاره می‌ایستم و میگویم: _قول بده وقتی سرنوشتتون رو تغییر دادم، حاج حسین رو آزاد کنی و دست از سرم برداری. حانان که دست به سینه، به ماشین تکیه زده، یک دستش را بالا می‌آورد و میگوید: _خیالت راحت. دوباره رو به ستاره میکنم: _خب بگو چی بنویسم؟ ستاره با چشم به دفتر اشاره میکند: _صفحه شخصیت پردازی منو بیار تا بهت بگم. زیادی نزدیک شده است؛ نزدیکتر از شعاع حریم امن، یعنی کمتر از شصت سانتیمتر. میتوانم بوی ادکلنش را حس کنم؛ یک چیزی شبیه بوی عود؛ عجیب و ناآشنا. میترسم؛ نمیدانم از خودم، ستاره یا کاری که میخواهم بکنم؟صفحه مربوط به ستاره را می‌آورم. چادرم را بالای صفحات دفتر میگیرم تا از قطرات باران در امان بماند. با این وجود، یک قطره باران می‌افتد روی دفتر؛ روی دو کلمۀ متکبر و متساوا. جوهر کلمه متساوا و متکبر پخش میشود؛ اما حذف نه. هنوز هستند و میشود آنها را خواند. صدای برخورد قطرات باران با کاپشن عباس تندتر شده است.قطره‌ها روی پالتوی چرمی ستاره سُر میخورند. همین که میخواهم دهان باز کنم و از ستاره بپرسم چه بنویسم، مچ دستم در دستش گرفتار میشود و قبل از این که واکنشی نشان بدهم، دفتر را گرفته است. ضربه‌ای به سینه‌ام میزند که چند قدم عقب میروم و به سختی خودم را حفظ میکنم که زمین نخورم. به خودم می‌آیم و میبینم دفتر در دستم نیست! جیغ میکشم: _چکار میکنی؟ ستاره نیشخند میزند؛ این بار نگاهش ترسناک‌تر و شیطانی‌تراست. دفتر را بالا میگیرد و میگوید: _نه، به تو زحمت نمیدم! خودم مینویسم! عباس خیز میگیرد به سمت ستاره و میخواهد به سمتش برود؛ اما ناگاه صدای شلیک تیر گوشهایم را کر میکند. از دور بود یا نزدیک؟ حاج حسین داد میزند: _عباس! عباس را میبینم که افتاده روی زمین و از ساق پایش یک جوی خون راه افتاده. باران دارد خون‌ها را میشوید و باز هم خون تازه جایگزینش میشود. عباس دستش را گذاشته روی پایش و از ته دل ناله میکند. به بهزاد و اسلحۀ در دستش نگاه میکنم. بهزاد هم پوزخند میزند و سر تکان میدهد: _تقصیر خودش بود؛ هرچند خیلی وقته دلم میخواد یه بلایی سرش بیارم. ستاره مستانه قهقهه میزند و دستش را دور گردن حانان می‌اندازد: _این داداش من خیلی شارلاتان تر از چیزیه که فکرشو بکنی. شیطونم درس میده! چشمان حانان برق میزنند. حالا معنای آن لبخند مرموز و شیطانی‌اش را میفهمم. میدوم به سمت عباس که دارد از درد به خودش میپیچد. تیر به پشت ساق پایش خورده. بشری اخم کرده و دارد دندانهایش را روی هم فشار میدهد. احتمالاً میداند نباید کاری بکند که عاقبتش مثل عباس بشود. خون همچنان دارد از پای عباس بیرونمیریزد و رنگ عباس سفید و سفیدتر میشود. با همان صدای دردآلودش رو میکند به بهزاد: _خیلی نامردی! بهزاد با همان نیشخند مسخره میگوید: _میدونم. تازه این یه چشمه از نامردیمه! کنار عباس زانو میزنم. کاپشنش را از روی دوشم برمیدارم و می‌اندازم روی خودش. میگویم: _ببخشید، تقصیر من بود. عباس سعی میکند دردش را قورت بدهد و لبخند بزند: _نه... تقصیر تو نبود... به ذهنم فشار می‌آورم تا یادم بیاید باید چکار کنم. اگر بنویسم که زخمش خوب شده، حتماً خوب میشود. رو میکنم به ستاره: _دفتر رو بده، فقط اینطوری میتونم خوبش کنم. ستاره با بی‌تفاوتی شانه بالا می‌اندازد: _چرا باید خوبش کنی؟ به نظر من همینطوری بهتره! بغض راه گلویم را میبندد و داد میزنم: _من که دفتر رو دادم! خب بذار خوبش کنم، بعد دوباره بهت میدم! ستاره لبخند تمسخرآمیزی میزند: _تازه کارمون با هم شروع شده! دوباره یک نگاه به ستاره می‌اندازم و یک نگاه به بهزاد. هر دو پیروزمندانه میخندند. بهزاد به ستاره میگوید: _تو دوتا دخترا رو بیار، من و حانان هم این دوتا رو میاریم! و خیره میشود به حاج حسین: _خیلی با این دوتا کار دارم! صدایی از گلویم خارج نمیشود. دوست دارم جیغ بزنم؛ اما نمیتوانم. بدجور اشتباه کردم؛ به معنای واقعی کلمه گند زدم. حالا بیا و درستش کن... ضربه‌ای به سرم میخورد؛ لولۀ اسلحه ستاره. نهیب میزند: _برو سوار شو! به بشری نگاه میکنم که اسلحه منصور روی سرش قرار گرفته. بشری پلکهایش را بر هم میگذارد. مثل این که او هم از پیدا کردن راه چاره عاجز شده. با فشار اسلحه ستاره، روی صندلی عقب ماشین مینشینم. چشمانم را می‌چرخانم به سمت عباس و حاج حسین. بهزاد یقه حاج حسین را گرفته و دارد میبردش....