eitaa logo
مطلع عشق
270 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘🔘مقدمه🔘🔘 در اول باید بگم که خوشحالم که در شب میلاد امام جواد(ع) اولین رمانم را با شما عزیزان به اشتراک میزارم. در پی مطالعاتم به گزینه‌ای بر خوردم که در ابهام قرار داشت و اسمی عجیب را برایم تداعی کرد. بعد از تحقیقات پی بردم که قتل‌های زنجیره موضوعی است که تحریف شده و بعد از گذر بیست سال از خاطر مردم پاک شده است؛ و نسل امروز هیچ پیش‌زمینه‌ای درباره این گونه مسائل کشور ندارند. اگر هم مایه بشود برایشان، در فضای اینترنت چیزی جز تحریف و دروغ دستگیرشان نمی‌شود و یا در میان دو نوع نظریه گیر می‌کنند و تا ابد این گونه مسائل مبهم می‌ماند. بر اساس حکم رهبر انقلاب در راستای ، قلم به دست گرفتم و برای اولین بار بر آن شدم که برای و و مردمانی که شاید در زمان خود فراموش کردند که چه اتفاقاتی افتاده است، با سبک داستانی و با قلم تبیین، ابهام مه آلود تاریخ را بشکنم. امید بر آن است که داستان پیش رو توانسته باشد توجه شما را جلب کند و مطالبی مفید را انتقال داده باشد. ومن الله توفیق
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘 ۱ 🔘تهران، ۱۵دی ماه ۱۳۷۷ «...وزارت اطلاعات بنا به وظیفه قانونی و به دنبال دستورات صریح مقام معظم رهبری و ریاست محترم جمهوری، کشف و ریشه کنی این پدیده شوم را در اولویت کاری خود قرار داد و موفق گردید شبکه مزبور را شناسایی، دستگیر و تحت تعقیب قرار دهد و با کمال تاسف معدودی از همکاران مسئولیت ناشناس، کج‌اندیش و خود سر این وزارت که بی‌شک آلت دست عوامل پنهان قرار گرفته و در جهت مطامع بی‌گانگان دست به این اعمال جنایتکارانه زده‌اند، در میان آن‌ها وجود دارند. این اعمال جنایتکارانه نه تنها خیانت به سربازان گمنام امام زمان (عج) محسوب می‌شود بلکه لطمه بزرگی به اعتبار نظام جمهوری اسلامی ایران وارد آورده است...» صدای محکم حیاتی در اتاق پیچیده است، که در حال خواندن متن وزارت اطلاعات است. با شتاب از روی صندلی بلند می‌شوم دست دراز می‌کنم و کنترل را بر می‌دارم. کمی صدا را بلند می‌کنم، تمام وجودم گوش شده است برای شنیدن کلماتی که حتی تصورش هم مسخره است. عصبی می‌خندم، مگر می‌شود تمام اتفاقات زیر سرخودمان باشد؟! خبر تمام شده و حیاتی خبرهای بعدی را می‌خواند و من هم‌چنان چشمانم میخ تلویزیون مانده است. با صدای کوبیده شدن در، به سمت در بر می‌گردم، «سیدمهدی» است که دارد نفس‌نفس می‌زند. ضربان قلبم روی صد است، نمی‌دانم به خاطر خبر است و یا ناگهانی باز شدن در؟ -حیدر، خبر رو شنیدی؟ انگار منتظر جوابم نیست، سرش را به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد: _بدبخت شدیم. از فردا همه به چشم قاتل بهمون نگاه می‌کنن. اوه به این قسمتش فکر نکرده بودم. کلافه دستی میان موهای پر پشت و موج دارم می‌کشم. تنها به دنبال کلمه‌ای می‌گردم که به مهدی بگویم، اما قبل از به زبان آوردن کلمات سربازی لاغر و آفتاب سوخته وارد اتاق می‌شود و می‌گوید: - قربان «حاج کاظم» گفتن بهتون بگم که شما و آقاسید برید پیششون. سر تکان می‌دهم. ترس در چشمانش غوغا می‌کند، در چشمان مهدی هم هست اما شدتش کم‌تر است؛ و قطعا در چشمان من هم ترس لانه کرده است. به سمت در قدم برمی‌دارم و دستم را به شانه مهدی می‌زنم تا با خودم همراهش کنم. - بریم، نگران نباش. حرف بی‌معنایی زده‌ام؛ از نوع تمام تعارف‌هایی که مردم به یک دیگر می‌کنند. الان هم دروغ گفتم بلکه کمی نگرانی‌اش کم شود، اما درستش این است که نگران بود، ماجرا تازه در حال شروع شدن است. خارج که می‌شویم، انگار در تمام راهروها بذر ترس پاشیده‌اند. در راهرو صدای همهمه ریزی پیچیده است که ثمره گفت و گوی آرام و زمزمه‌واری است که از هر اتاق بیرون می‌آید، و این نشان از ترس و تشویش همکاران است. ته دلم برای یک لحظه خالی می‌شود، اما به خود می‌گویم: تموم میشه. ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده ارسال و کپی حتما با ذکر نام نویسنده مجاز است
🔘قسمت ۲ دست می‌کشم لابه لای ریش های تقریبا بلندم، تلاش می‌کنم کمی بیخیال باشم. تقه ای به در اتاق حاج کاظم می‌زنم. صدایی از داخل می آید: - بفرمایید. در نیمه باز را هل می‌دهم و به مهدی نگاه می‌کنم که سرش پایین است و دارد با ریش‌هایش بازی می‌کند؛ مثل تمام مواقعی که ذهنش درگیر است. دست پشت کمرش می‌گذارم و به داخل هلش می‌دهم، خودم هم پشت سرش وارد می‌شوم و در را می‌بندم. - سلام حاجی امرکرده بودین بیاییم خدمتتون. تازه متوجه می‌شوم که دارد با تلفن صحبت می‌کند. تلفن را بین دوشانه اش نگه داشته است و با یک دست مطالبی را روی کاغذ رو به رویش می‌نویسد. هر از گاهی هم جمله ای می‌پراند: _بله بله، متوجهم، درست می فرمایید... چشمش که به ما می‌افتد به صندلی‌های چرمی مشکی اشاره می‌کند تا بنشینیم. مهدی سرش را نزدیک گوشم می آورد: - فک کنم اوضاع خراب تر از این حرفا باشه. با چشم اشاره ای به چهره درهم رفته حاج کاظم می‌کند: _باز دوباره حاجی برزخی شده! به حاجی نگاه می‌کنم؛ رگ‌های پیشانی‌اش ورم کرده است و گاهی نفسش را با حرص بیرون می‌فرستد. بالاخره تلفن را سرجایش می‌گذارد. سرش را با دستانش می‌گیرد و در همان حال با کمترین صدا که رگه‌هایی از خشم را درش می‌توان دید می‌گوید: - داشتم با وزیر صحبت می‌کردم، حتی خبر نداشت چی شده! تعجب کرده بود می‌گفت که من اصلا همچین متنی ننوشتم. خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد: - مگه میشه؟ اخبار متن رو خوند، یعنی اخبار هم دروغ میگه؟ این دیگه چه جورشه؟ با حرف من حاجی دستانش را بر می‌دارد، نگاهی گذرا به ما می‌اندازد و این بار سرش را به پشتی صندلی چرخ‌دارش تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد. مهدی ساکت شده است و هنوز هم درگیر ریش‌هایش است. - ما هم دنبال همین هستیم، اینکه توی اخبار یه متنی خونده بشه و تمام قتل‌های این دو روز رو گردن وزارت بذاره خودش مشکوکه. این بار مهدی سرش را بلند می‌کند: -خوب حاجی حالا چی میشه؟ بچه‌های خودمون هم ترسیدن. نگاهی با تردید به ما می‌اندازد، کمی مردد است برای گفتن حرفش؛ اما طاقت نمی‌آورد: -اولین تیتر روزنامه و متن وزیر رو روزنامه مشارکت* زده! هر چه می‌خواهم حرف بزنم نمی‌توانم، دیگر دارد از توانم خارج می‌شود. باز هم مشارکت! *مشارکت: حزبی سیاسی که پس از انتخابات سال ۱۳۷۶ تشکیل شد. اکثر افراد این حزب از دسته اصلاحات و گروه به اصطلاح چپ بوده‌اند. این گروه به رهبری محمد خاتمی اداره می‌شد. ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
مطلع عشق
🔘قسمت ۵ نزدیک اداره که می‌رسم، از دور پیکان سفید رنگی که آرم اداره رویش حک شده است را می‌بینم.
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘 ۶ هر دو داخل اداره می‌شویم و به اتاق مهدی می‌رویم. مهدی سریع به سمت تلفن قرمز رنگ گوشه میز می‌رود و شماره می‌گیرد. پرده کرکره‌ای آهنی پنجره را بالا می‌دهم، صدای خِش‌خِشی می‌دهد و در آخر بالای پنجره جمع می‌شود. - آیه قبول کرد بره، ممنونم داداش. برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم، خسته است. - خوب بگو ماجرا چی بود؟ گفتی همه اونا متفاوت کشته شدن؟ همان‌طور که منتظر جوابش هستم، از کنارم صندلی آهنی را برمی‌دارم. روی صندلی که می‌نشینم، سرمای فلزش به تنم نفوذ می‌کند. مهدی هم پشت میزش می‌نشیند و پرونده‌ها و کاغذهای روی میز را مرتب می‌کند. - چهار نفر بودن. من جنازه خود مسعود فروهر رو بررسی کردم. مسئول کلانتری می‌گفت تو خونه‌ش با خواهرش کشته شده، البته این‌جور که مشخص بود شوهرخواهرشم کشتن. گفت اول خفه‌ش کردن، راستم می‌گفت. وقتی جنازه رو دیدم گردنش جای کبودی مونده بود. بعدم که یکم بدنش بدون حس شده با چاقو به قلبش زدن. تعجب می‌کنم. مسعود فروهر یکی از افرادی بود که بعضی مواقع اسمش را از برخی می‌شنیدم، کشتنش آن هم به این شکل کمی شوکه‌کننده است. - در کل اوضاع خوب نیست. تمام کادر سردخونه تو حرفاشون می‌گفتن دیگه نمیشه تویِ این کشور حتی انتقاد کرد، از این به بعد هر کس به این نظام بگه «تو» درجا می‌کشندش. دستانم را عمود زانوهایم می‌کنم و سرم را میان دستانم می‌گیرم: - خیلی عجیبه! چهار نفر از منتقدین نظام کشته شدن، حالاهم گذاشتن تقصیر اطلاعات. درک نمی‌کنم مشارکتی‌ها اینجا چکاره‌ن؟ - راستی تو چه خبر؟ سرم را بلند می‌کنم: - هیچی فعلا باید تا فردا شب صبر کنم. سری تکان می‌دهد و مشغول نوشتن گزارشش می‌شود. سرم را به شیشه پنجره تکیه می‌دهم، خنک است و این خنکایش با داغ بودن سرم تعارض دارد. چشمانم را می‌بندم. پدر همیشه می‌گفت: «نه بگو چپ، نه بگو راست. مستقیم به دنبال انقلاب جلو برو.» هیچ وقت معنی حرفاهایش را نفهمیدم. بارها در عالم بچگی با خودم می‌گفتم، راست با مستقیم که باهم یکی است! - خوابت نبره ! با صدای مهدی چشمانم را نیمه‌باز می‌کنم: -چرا؟ مگه کاری هست؟ - حاج کاظم گفت ساعت ۱۰ از دادستانی قرار یکی بیاد، گفت که می‌خواد ما هم باشیم. سری تکان می‌دهم و به ساعت روی دستم نگاه می‌کنم. دو ساعت دیگر مانده است. قطعا تا آن موقع، می‌شود کمی خوابید. - هر وقت قرار شد بری، بیدارم کن. مهدی می‌خندد و سری از تاسف برایم تکان می‌دهد، بی اهمیت چشمان نیمه باز و خمارم را می‌بندم.
مطلع عشق
🔘قسمت ۱۰ تا به حال حاج کاظم را در این وضعیت ندیده بودم و این یعنی وضع خراب‌تر از آن چیزی است ک
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۱۱ و ۱۲ سری تکان می‌دهم و این بار واقعا می‌روم. مجید را می‌بینم که با دیگر بچه‌ها دور میزی نشسته‌اند و مثل عزادارها، هر کدام به نقطه‌ای خیره شده‌اند. - مجید! بر می‌گردد به سمتم: - چی شد؟ چشمانش هنوز هم سرخ است. - فعلا که هیچی. لطف کن اگه خبری شد به خونمون یه زنگ بزن. - باشه داداش برو به سلامت. حرفش که تمام می‌شود باز هم به حالت قبل بر می‌گردد.انگار نه انگار که اینجا اداره است، هیچ کس به فکر چاره کار نیست. از اداره خارج می‌شوم. آفتاب که به چشمانم می‌خورد باعث می‌شود که ناخود آگاه چشمانم را ببندم.کمی که چشمانم عادت می‌کند به نور، به سمت موتورم می‌روم که به درخت قفل شده است. سوارش می‌شوم، می‌خواهم کلید را بچرخانم که مردی جلویم می‌ایستد. سرم را بالا می آورم؛ مردی با صورت تراشیده و صورتی لاغر که یک شلوار لی کلوش پوشیده است.چشمانش را ریز می‌کند و به ساختمان اشاره می‌کند: -قضیه این دستگیری امروز چی بود؟ نگو نمی‌دونی که خودم دیدم از اون ساختمون اومدی بیرون! یک نگاه به سر تا پایش می‌کنم؛ با این که سن نسبتا بالایی دارد، دست از فضولی کردن بر نداشته. - با تو بودم آقا! به چشمانش نگاه می‌کنم. هیچ علاقه‌ای به حرف زدن ندارم؛ اما می‌دانم حرف نزدنم بدتر است. - نمیدونم چه خبر بود. مگه هرکی یه جایی باشه، باید بدونه اونجا چه خبره؟ نیشخندی می‌زند و صدایش را بلندتر می‌کند: - جالبه، این ریش بلند و تیپ و قیافه‌ات داد می‌زنه که تو هم از همونایی. حوصله دعوا ندارم، همینطور حوصله بحث را. برای همین کلید را می‌چرخانم و بی اهمیت به آن مرد پدال را با پایم تکان می‌دهم.کمی موتور را عقب می‌برم که راه بیوفتم، که آن مرد ترک موتور را می‌گیرد. نفس کلافه‌ای می‌کشم: ‌- مشکل چیه باز؟ به چشمانم خیره می‌شود: - سوال پرسیدم، جواب بده! - استغفرالله! من که جواب دادم! - از طرز حرف زدنت پیداست که تو هم با اونایی! حرفش که تمام می‌شود دستانش را بالا می‌برد و شروع به داد زدن می‌کند. می‌دانستم آخرش می‌خواهد سرو صدا به پا کند. توجه مردم یکی یکی به سمت ما جلب می‌شود. گازی به موتور می‌دهم و با سرعت می‌روم. صدای داد های مرد تا چند متر جلوتر هم به گوش می‌رسد. حرف‌های مرد ذهنم را درگیر کرده است. چند سال پیش مردم وقتی یک فرد به قول خودشان حزب‌اللهی می‌دیدند، اشک در چشمانشان جمع می‌شد و یادی از شهدا می‌کردند اما حالا... عجب ماجرایی راه انداخته‌اند. به فلکه که می‌رسم، می‌خواهم به سمت خیابانی که به خانه می‌رسد بروم؛ اما تابلو "مرقد شاه عبدالعظیم" توجهم را جلب می‌کند.با تصمیمی ناگهانی راهم را عوض می‌کنم. شاید حرم حضرت عبد العظیم بتواند کمی ذهن آشفته‌ام را آرام کند. به بازار منتهی به حرم می‌رسم. موتور را در گوشه‌ای زیر سایه می‌گذارم. داخل بازار که می‌شوم به یاد گذشته می‌افتم.کوچک‌تر که بودیم، بابا دست من و مهدی را می‌گرفت و جمعه‌ها می‌آوردمان اینجا. به درب ورودی رسیده‌ام. حرم خلوت است. جلوتر می‌روم و بند کفش‌هایم را باز می‌کنم.از وقتی نتوانستم با مهدی به جبهه بروم، سبک لباس‌هایم را عوض کرده‌ام و همیشه آماده‌باش هستم. داخل می‌شوم و آیینه‌کاری‌های دورتادور حرم، حالم را دگرگون می‌کند. چشمانم به ضریح می‌افتند، دستی به سینه می‌گذارم و سلام می‌دهم. سکوت در حرم برقرار است. روبه‌روی حرم، روی سرامیک‌ها سر می‌خورم و می‌نشینم. حس کسی را دارم که به بن‌بست رسیده. ای کاش حداقل راهی بود که مهدی را بازداشت نمی‌کردند. تنها دعایی که الان به ذهن خسته‌ام می‌خورد گره‌گشایی از این پرونده است. از کتابخانه چوبی کنارم یکی از زیارت نامه‌ها را بر می‌دارم و شروع به خواندن می‌کنم.
مطلع عشق
🔘قسمت ۱۵ سرم درد می‌گیرد از این همه مغالطه. طوری کنار هم چیده‌اند که هیچ شکی درش نماند. اما با
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۱۶ ابرویی بالا می‌اندازم می‌گویم: - مگه آقای حسینی چی گفته بهتون؟دیشب که به ما گفت صلاح نیست بگم. - گفت این نقشه حزب اصلاحاته، اونا میخوان وزارت رو زمین بزنن با این کارشون. حرفایی که زدی مهر تاییدی بود روی حرفای آقای حسینی. کلافه نفسی می‌کشم: - حالا باید چیکار کنیم حاجی؟ همان طوری بر روی کاغذ چیزی می‌نویسد می‎گوید: - آدرس یکیو بهت می‌دم، برو پیشش. بگو که کمکت کنه تا از اتفاقات حزب بیشتر خبر دار بشی. شرمنده می‌شوم که نتوانستم خودم کسی را پیدا کنم که بتواند کمکمان کند و باز هم دست به دامان حاجی شدم. - باشه حاجی موردی نیست. برگه را به سمتم می‌گیرد. بلند می‌شوم و برگه را از دستش که می‌گیرم. می‌خواهم برم که باز به یاد مهدی می‌افتم. - حاجی از مهدی خبری دارین؟ متاثر سری تکان می‌دهد: - نه، به چند جا زنگ زدم اما هیچکس جواب درست نمیده. بیچاره حاج حسین، کلی خوانوادش نگران شدن. دستی در موهایم می‌کشم و می‌روم. به ساعت نگاه می‎کنم، تازه ساعت شش و نیم است. تصمیم می‌گیرم به سمت آدرسی که حاجی داده است بروم. بعد از چند دقیقه به ساختمانی می‌رسم؛ همان جایی است که حاجی آدرسش را داده است. موتور را گوشه‌ای می‌گذارم و زنگ ساختمان را فشار می‌دهم. بعد از چند دقیقه مردی می‌گوید: - بفرمایید. صدایش خیلی کلفت است. صدایی صاف می‌کنم و می‌گویم: - سلام با جناب فرهادی کار داشتم، هستن؟ - همین الان اومدن پایین. هنوز جمله اش تمام نشده است که. درب ساختمان باز می‌شود. مردی درشت هیکل، با کت و شلوار بیرون می‌آید. این مرد باید فرهادی باشد. به سمتش می‌روم. - سلام. جناب فرهادی؟ سرش را بالا می آورد و کیف سامسونتش را دست دیگرش می‌دهد. - سلام. امرتون؟
🔘قسمت ۲۳ دستم را لابه‌لای ریشم می‌برم و پرونده را روی میز پرت می‌کنم. وزارت یک تلفن همراه به هر سر تیم داده است برای کارهای ضروری. ای کاش حداقل برای هر ماموریت به ماهم تلفنی می‌دادند که این موقع‌ها لنگ نشویم. -اجازه دارم از تلفنتون استفاده کنم؟ -بفرمایید. بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. تلفن را برمی‌دارم و شماره تلفن حاجی را می‌گیرم. بعد از چند بوق جواب می‌دهد. -سلام، بگو کارتو. -سلام حاجی بی مقدمه میرم سر اصل مطلب، نیاز به حکم دارم. -کجایی الان؟ -پزشکی قانونی. -یکم صبرکن تا نیم ساعت دیگه به دستت می‌رسونم. تلفن قطع می‌شود. باز هم پرونده را برمی‌دارم و باز هم می‌خوانمش. نمی‌دانم چقدر مشغول خواندن بودم و در حال بررسی و پایین و بالا کردن پرونده که با صدای درب اتاق سر بلند می‌کنم. حاج کاظم وارد اتاق می‌شود و پشت سرش هم دکتر می‌آید. چشمانم درشت می‌شود. فکرش را هم نمی‌کردم که خود حاجی بیاید اینجا. نگاهی به سر تا پایم می‌اندازد و بعد هم با لبخند می‌گوید: -این چه سر و شکلیه برا خودت ساختی؟ می‌خواهم جواب بدهم که دکتر دستی به شانه حاج کاظم می‌زند: -لجبازی کار دستش داد. تلخندی می‌زنم. -حاجی چرا خودتون اومدین؟ همان طور که می‌نشیند گفت: -کمبوده نیرو داریم. نفسم را محکم بیرون میدهم. بعد از دیدن حکم، دکتر راضی می‌شود شماره تلفن و آدرس خانواده مقتولین را بدهد. صدای اذان هم‌زمان با بیرون آمدنمان بلند می‌شود. -نظرت چیه بریم مسجدی که بالاتره نماز بخونیم و بعدش به کارمون برسیم؟ -هرچی شما بگید حاجی. موتور را برمی‌دارم و با حاجی به مسجدی در همان نزدیکی می‌رویم. بعد از نماز به یاد آقای فرهادی می افتم، دستی به پیشانی‌ام می‌زنم و سریع بلند می‌شوم. -حاجی آقای فرهادی گفته بود بعد از اذان بهش زنگ بزنم. برم ببینم این اطراف باجه تلفن هست یا نه؟ ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
مطلع عشق
🔘قسمت ۲۶ چشمانم درشت می‌شود. -چی؟ خبر داشته، منظورتون چیه؟ -«مصطفی موسوی» از ماجرا خبر داشته،
🔘قسمت ۲۷ و ۲۸ همان‌طور که به سمت در می‌روم، صدای غرغر کردن زهرا را پشت سرم می‌شنوم و اهمیتی نمی‌دهم. نماز صبح را که می‌خوانم سریع به سمت اداره حرکت می‌کنم. صدای فرهادی مدام در سرم اکو می‌شود و این حال من را خراب‌تر می‌کند. به اداره که می‌رسم به سمت اتاق حاج کاظم می‌روم؛ صدای حرف زدن و پچ‌پچ‌هایی از اتاق می‌آید. تقه‌ای به در می‌زنم و با بفرمایید حاجی وارد اتاق می‌شوم. باز هم آقای حسینی میهمان حاجی است و این مرا خوشحال می‌کند. -چیزی شده پسر؟ لبخند تلخی می‌زنم؛ حتی حرف زدن این مرد هم مرا به یاد سید می‌اندازد. اگر مهدی بود حتما باز هم خیره چهره این مرد می‌شد. -نه؛ یعنی نمی‌دونم چطور بگم خودمم گیج شدم. لبخندی می‌زند و می‌گوید: -بیا بشین و آروم و شمرده برام بگو چی شده؟ می‌نشینم و به حاج کاظم نگاه می‌کنم. چشمانش قرمز است و این خبر از یک شب بیداری طولانی می‌دهد. -دیشب رفتم سر قرار با فرهادی. -خوب؟ -می‌شه اول بگید شما مصطفی موسوی می‌شناسید یا نه؟ حاج کاظم چشمانش را تنگ می‌کند و آقای حسینی دستی به ریش‌هایش می‌کشد؛انگار هر دو به فکر فرورفته‌اند. حاج کاظم دستش را بالامی آورد و می گوید: -خیلی اسمش آشناست؛ فکر کنم از نیروهای وزارته. آقای حسینی سری تکان می‌دهد و در ادامه حرف حاجی می‌گوید: -درسته. از بچه‌های قدیمیه وزارته چشماشم یکم ضعیفه اما از اون دو آتیشه‌های . چند لحظه مات می‌مانم؛ از بچه‌های خودمان است؟ این یعنی سندی بر تمام شایعات. _خوب نگفتی، چی شده مگه؟ آقای حسینی مشتاق شنیدن است. تمام گفته‌های فرهادی را برایشان می‌گویم. حرف‌هایم که تمام می‌شود، هردو اخم می‌کنند. حاج کاظم عصبی پایش را بر زمین می‌زند و می گوید: _باید امشب دستگیر بشه! نگاهش می‌کنم و با گیجی سری تکان می‌دهم که تا شب چطور دستگیرش کنیم؟ - آخه ما که مدرکی نداریم که بتونیم دستگیرش کنیم! آقای حسینی با اخم نگاهی می‌کند و می‌گوید: -نه کاظم بزار برن ببینن این آدم کجا ها میره؛ شاید سر و نخی گیرمون اومد. بعدم مخفیانه دستگیرش کنید، منم شاهدهایی دارم که حرفای جالبی برای گفتن دارن. -چشم، فقط آدرسش کجاست؟ کجا برم دنبالش؟ -من الان بهت میگم که کجا باید بری. آقای حسینی بعد از این حرف، مشغول تلفن روی میز می‌شود. -دو تا نیرو بهت می‌دم. همین الان تا آدرسو گرفتی می‌ری دنبالش. -چشم. حاج کاظم بلند می‌شود و بیرون می‌روم. یعنی ممکن است با دستگیری این فرد مهدی آزاد شود؟ هر بار که بابت اتفاقی او را دستگیر می‌کردند، اضطراب نداشتم اما حالا کمی می‌ترسم. -خوب بیا پسر، اینم آدرس. فقط زود برو که اگه رفت جایی تعقیبش کنین. دست دراز می‌کنم و برگه را می‌گیرم. -چشم. همین الان می‌رم. لبخند تلخی می‌زند. بلند می‌شوم، به سمت در می‌روم که، صدایش را می‌شنوم. -نگران رفیقت نباش. اونا نمی‌تونن کاری باهاش بکنن. سری تکان می‌دهم. نمی‌دانم می‌شود روی حرف هایش حساب باز کرد یا نه؟ به سمت ورودی می‌روم. حاج کاظم به همراه دو نفر از بچه‌های عملیات ایستاده‌اند و حرف می‌زنند. کنارشان می‌ایستم. -این دونفر از نیروهای عملیات هستن. -بله می‌شناسم‌شون! -پس برید به سلامت ببینم چی کار می‌تونید بکنید. دستی به شانه امیر می‌زنم و می‌گویم: -ماشینتو که آوردی؟ -آره داداش بریم که دیره. ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده