🍃یه سریا هم همچین دَینی به مجردی دارن
تا همه رو از ازدواج کردن منصرف نکنن ، ول کن نیستن
تجربه های بدت واسه درس گرفتن خودته ، نه بدبین کردن جوونِ مردم
👍👌
❣ @Mattla_eshgh
4_5978606995861668820.mp3
10M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۶
تکنیک ششم؛
شأن و شئوناتی که برای خودت قائل هستی؛
نمیذاره مهربونیات به دل دیگران بشینه!
خودت رو از خودت خالی کن!
دیگران توی قلبت جا میگیرن 😊.
❣ @Mattla_eshgh
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ تبلیغ فرزند آوری در آنسوی مرزها
🔻نه ۵ تا، نه ۱۰ تا بلکه بیش از ۲۰ بچه‼️
#فرزندآوری
❣ @Mattla_eshgh
🆘 هشدار شورای عالی برابری به دولت فرانسه: خشونت و شکنجه در فیلمهای پورن به سطح جنایت رسیده‼️
#زنازادگی_فرانسه_۶۰درصد
نسخه اُرجینال زن زندگی آزادی!
🔻شورای عالی برابری جنسیتی در گزارشی که اخیرا منتشر کرد، اِعمال «غیرقانونیِ» «شکنجه» و «خشونت» را در صحنههای مختلف فیلمهای پورنو محکوم کرد!!
🔻هدف از انتشار این گزارش وارد کردن شوک به وجدان عمومیست چرا که بنا بر نتایج بررسی شورای عالی برابری، رویه حاکم بر صنعت پورن بذر تجاوز و زنکشی را در دنیای واقعی میکارد!
‼️مطابق بررسی این شورا، در حال حاضر، ۱.۴ میلیون ویدیوی پورن با محتوای اَعمال سادیستی از جمله اقدام به خفه کردن، تجاوز گروهی به یک زن و سپس انزال جمعی بر روی بدن او، انجام همزمان اعمال جنسی مختلف برای چندین مرد، شکنجه، برقگرفتگی، سکسِ غافلگیرانه بر روی چهار پلتفرم اصلی پورنوگرافیک در اینترنت وجود دارد.
⚠️ مطابق بررسیهای انجام شده در فرانسه، ۴۲درصد از پسرانی که در معرض فیلمهای پورن قرار دارند، تصور میکنند که دختران از پرخاشگری فیزیکی در رابطه جنسی لذت میبرند! / یورونیوز
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🆘 هشدار شورای عالی برابری به دولت فرانسه: خشونت و شکنجه در فیلمهای پورن به سطح جنایت رسیده‼️ #زناز
عذر خواهی میکنم بابت این مطلب
مطلع عشق
🆘 هشدار شورای عالی برابری به دولت فرانسه: خشونت و شکنجه در فیلمهای پورن به سطح جنایت رسیده‼️ #زناز
اخر و عاقبت زن زندگی آزدای همینه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتراض شدید رهبر انقلاب به برخی پسران مجرد به دلیل توجه صرف به ظاهر و زیبایی دختران
❣ @Mattla_eshgh
💢روش انتقاد کردن صحیح
🍃اگر میخواهید از همسرتان یا افراد دیگر انتقاد کنید ، آن را در بین دو عبارت مثبت قرار دهید.
به این صورت
☑️ جمله مثبت + جمله منفی + جمله مثبت
مثال:
👈🏻 تو مرد سخت کوشی هستی ، اگر چه ما را به تفریح و بیرون نمی بری ، اما به نیازهای منزل حساسی.
👈🏻 تو خیلی مهربونی ، اگر چه به خاطر تذکرهای زیادت ناراحت میشوم ، ولی می دونم دوستم داری.
👈🏻 تو آشپز بی نظیری هستی ، اگر چه برنجت امروز شور شده ، اما خورشتت معرکه هست.
👈🏻 تو خیلی برای بچه ها زحمت میکشی ، هرچند که دائما در درس دادن اونها در خانه داد میزنی که من رو عصبانی میکنه ، اما می دونم که تو در مورد بچه ها ، مسئولیت پذیرترین زنی هستی که من می شناسم.
قرار دادن جمله منفی در بین دو جمله مثبت از شدت اثر تخریبی آن کم کرده و با اشاره به نکات مثبت ، فرد احساس می کند فقط نکات منفی دیده نشده ، رعایت انصاف شده و به همین دلیل انگیزه بیشتری برای تغییر و بهبود شرایط خواهد داشت.
مطلع عشق
#قسمت_هجدهم لیلا من فکر می کنم که اقتدار دادن به مرد ، مرد رو جسور و پرو میکنه! نمیدونم شاید، مثل
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
اینم از وضع الانم!!!
لیلا مردمک چشمش رو به سمت بالا داد و با کمی اینور، اونور کردنشون گفت: خوب اینکه الان اینه وضعیتت، در واقع چه جوری بگم.... چه جوری بگم بهت برخورد نخورده.... آهان.... راحت می گم! بعد با یه خنده ی با مزه ای ادامه داد: این وضعیت دقیقا تقصیر خودِخودته!
اشتباهت هم، از اونجایی بود که اسم کار اشتباهت رو گذاشتی همراهی کردن!
بعد نگاهش رو مستقیم چشم های من که، واقعا ناراحت و متعجب شده بودم، هدف قرار داد و با یه نمه لحن مهربون گفت: خوب دختر خوب، ما باید بدونیم کجا باید چکار کنیم تا اشتباهاً، اشتباهی که، فکر می کنیم درسته رو انجام ندیم! که چنین نشود که خودت بهتر می بینی؟!
گردنم رو کج کردم و کمی اخم هام رو هم کشیدم توی هم و گفتم: خدا رحمت کنه بنده خدا آقا مسعود رو! یعنی تو،توی زندگی هیچ کجا همراهیش نکردی؟!
لیلا که انگار انتظار چنین حرفی رو نداشت، به چند کلمه ساده اکتفا کرد و گفت: نچ! به این شکل که تو منظورته نه!
منم نامردی نکردم و گفتم: ببین این همه چیز، میز ، به من گفتی ناراحت نشی، میدونم با جنبه ای، ولی شوهرت احتمالا از دست تو خودکشی نکرده اسطوره زندگی!!!!!
یه کم لبش رو گزید و زیر چشمی نگاهی بهم کرد و دستش رو زد به شونم و در حالی که، به قیچی دستش بود اشاره می کرد دوباره گفت: نچ! ولی تو با من می پلکی ، مواظب خودت باشا...
دو تایی خندمون گرفت...
یه کم ازش فاصله گرفتم و گفتم: بالاخره احتیاط شرط عقله....
لیلا چند لحظه بعد سکوت کرد و مشغول کار شد ...
احساس کردم کار خوبی نکردم و حرف خوبی نزدم... دستش رو گرفتم و گفتم: ناراحت شدی لیلا....
ببخش...واقعا نمی خواستم اذیتت کنم...
لبخندی زد و گفت: بالاخره نبود همسرم خیلی روی زندگی من اثر گذاشت خیلی...
ولی خوب الان داشتم به تو فکر می کردم...
اینکه توی مسئله ی مهمی مثل مسائل اقتصادی به جای همراهی باید حمایت می کردی!
اینطوری نه خودت ضربه میخوردی، نه همسرت! حتی اگه همسرت ضربه هم میخورد، تو با حمایت کردن ازش، می تونستی سر پاش کنی....
ولی.... ولی.... از اونجایی که تو همراهش شدی، وقتی ضربه خوردین، دو تایی با هم ضربه فنی شدین!
وقتی شکست خوردین، دو تایی شکست خوردین!
و هیج کس نبود که سر پاتون کنه، و انگیزه و نیرو بهتون بده تا بلند شین و ادامه بدین!
آخه این کار تو بود، ولی تو، توی این میدون به جای اینکه سر پست خودت وایستی، رفتی وسط!
جایی که حداقل وظیفه ات نبود!
شاید می خواستی بیشتر کمک کنی!
نمیدونم... شایدم فکر کردی این کارت موثرتره!
ولی آدم همیشه از جایی بد ضربه میخوره که وظیفه اش رو رها می کنه حالا به هر دلیلی! لزوما همیشه هم ترک وظیفه، دلیلش تنبلی و بی حوصلگی نیست، گاهی شاید مثل تو یه دلیلش هم کمک بیشتر باشه که متاسفانه چی بگم!
بعد با حالت دلسوزی خاصی ادامه داد: نرگس من نمی گم همراهی نکن!
ولی بدون کجا باید همراهی کنی! کجا حمایت!
این خیلی مهمه!
فرق بین همراهی و حمایت توی هر کاری جدا، جدا ،معنی میشه! یه مرد و زن خوب همیشه سر پست خودشون می مونن، چون تکلیف عمل به وظیفه است!
نباید فکر کنیم ما بیشتر می فهمیم یا می خوایم بیشتر کمک کنیم و بریم جایی که فکر می کنیم مهم تره! گرفتی مطلب رو؟!
درست می گفت.. یعنی کاملا درست می گفت... تلخی خاطرات مشترکمون با محمد اونم فقط بخاطر اشتباه من دوباره برای لحظاتی توی ذهنم زنده شد! نابه جا حمایت کردم خصوصا برای حذف مجید آقا... نا به جا همراهی کردم توی کارهایی که اصلا جای من نبود.... !
و من که ادعا داشتم وخودم رو سرباز میدون این جنگ می دیدم این تاکتیک و نکته ی مهم رو تازه فهمیدم اما....
#قسمت_بیستم
خیلی سوال و ابهام های زیادی توی ذهنم بوجود اومد یکی از مهم ترین هاش این بود که پس این همه خانم که الان دارن کار می کنن چی؟!
یعنی کارشون اشتباه!
تا خواستم مطرحش کنم یکدفعه سرو کله ی خانم صادق زاده پیدا شد و با یه لحن خاصی رو به من و لیلا گفت: خانم ها خیلی مشغول حرف زدن هستید از کارتون عقب نمونیدااا!
لیلا چشمی گفت و با یه لبخند از من کمی بیشتر فاصله گرفت که خیال خانم صادق زاده راحت بشه.
من هم مشغول کار شدم و ذهنم مشغول تحلیل حرفهای لیلا و زندگی خودم و سوالهای بی جواب !
میدونستم لیلا برای سوالم جواب داره، منتظر فرصتی شدم تا بتونیم دوباره با هم صحبت کنیم ولی اون روز اینقدر درگیر کار شدیم که از حجم کار به حرف زدن که هیچ، حتی نتونستیم از هم خداحافظی کنیم...
وقتی رسیدم خونه، محمد توی خونه پیش بچه ها بود و داشت بهشون غذا میداد با دیدن این صحنه یاد حرف لیلا افتادم که تو سر پستت نموندی....
چه تلخه که راست می گفت!
جای من و محمد عوض شده بود!
من یادم رفته بود باید مادر می بودم باید الان محمد از سرکار بر می گشت و من رو توی این صحنه می دید....
نفس عمیقی کشیدم... دردی از نوک پام تا کتف شونه هام تیر کشید... نمیدونم از درد دیدن این صحنه بود.... یا از شدت کار... شایدم از فشار روحی اشتباهات خودم با زندگیم ...
ولی خوب الان که فهمیدم چی؟ نباید می گذاشتم این وضع ادامه پیدا کنه!
باید الان برام چیزی اولویت و اهمیت داشته باشه که وضع زندگیم رو درست کنم غصه خوردن که دردم رو دوا نمیکرد... باید یه کاری میکردم... یه کاری که هر کسی سر جای خودش باشه!
و راه حلشم تنها دست خودم بود، من باید از محمد یه مرد مقتدر می ساختم تا زندگیم درست بشه!
کار سختی بود...
اینکه بخوای از چیزی که کوبیدی و قشنگ تخریبش کردی یه تکیه گاه محکم بسازی!
میدونستم این کار یه شبه و یه هفته ای نمیشه! هر چند اثرش رو من همون لحظه های اول با معجزه ی کلام دیده بودم، اما برای درست شدن زندگیم باید این سختی رو میپذیرفتم، هر چی که باشه، سختیش از دعوا و بحث و جنگ و جدل قابل تحمل تر بود!
مطمئن بودم بعد از چند ماه نتیجه اش رو می بینم...
هر چند سخت بود ولی به قول یکی از دوستام:
هیچ جنگی بینِ تو و دنیایِ بیرون نیست؛
جنگ اصلی بینِ اراده و بهانه است!
باید بهانه ها رو کنار میگذاشتم...
کم کم شروع کردم....
از حرف زدنم...
نه یکدفعه! آجر به آجر که خراب کرده بودم تلاش کردم درستش کنم....
با همراهی لیلا که البته بعد از اینکه اصل مطلب رو بهم گفت و راهنماییم کرد، بیشتر کار رو واگذار به خودم کرد، چون معتقد بود همیشه کنار من نیست تا راه حل آماده بهم بده، بلکه این خودمم که باید دنبالش باشم و یاد بگیرم در هر شرایطی چکار کنم، می گفت: اینجوری که خودت تلاش کنی دیگه هیچ وقت یادت نمیره، تازه لذتش هم بیشتره!
چند ماهی گذشت! نه به همون شکل قدیمی!
به یه سبک جدیدی که بوی تغییر رو میشد ازش حس کرد!
با تغییر رفتار من و هویت درستی که محمد براش بوجود اومده بود، موقعیت خونه طوری شده بود که دیگه قاطع تصمیم گرفتم سر کار نرم!
مطمئن بودم یه عده خیلی تعجب می کنن درست مثل وقتی که رفتم سرکار!
یه عده هم شاید سرکوفت و سرزنشم کنن...
ولی من برام مهم زندگیم بود...
اما هنوز...
#قسمت_بیست_ویکم
اما هنوز جواب سوالهام رو نگرفته بودم بایدبا لیلا صحبت می کردم با تصمیمی که من گرفته بودم فکر میکردم این روزها آخرین روزهایی که لیلا رو می بینم...
نشستم کنارش احساس کردم خیلی بهش مدیونم.خیلی بیشتر از چیزی که شاید خودش فکر کنه...
کمی باهم حرف زدیم از تصمیمم که با خبرشد لبخند روی لبش و گشادی مردمک چشمهاش حسش رو قشنگ بهم منتقل کرد...
نمیدونم حکمتش چی بود اما تا اومدم دوباره ازش سوالم رو بپرسم خانم صادقزاده صداش زد!
تا بلند شد که بره، دستش رو کشیدم و گفتم: لیلا یه دقیقه فقط یه دقیقه!
من تصمیم خودم رو گرفتم و میدونم بهترین تصمیم و درسترین راه رو انتخاب کردم اما این سوال مغزم رو خورده، و هر چی دو دو تا چهار تا می کنم نمی تونم با خودم حلش کنم !
آخه این همه خانم ها سر کار هستن یعنی کار اشتباهی می کنن؟!
عجله ی رفتش پیش خانم صادق زاده ، با این سوال من انگار توی زمان متوقف شد!
نگاه عمیق و معنی داری بهم کرد و گفت: برای جواب سوالت، یه بزرگی حرف خیلی خوبی میزنه، که البته قبلش بگم منظوم شما نیستیاااا که بهت بر بخوره و بعدش، تن شوهرم رو تو قبر بلرزونی!اصل مطلبش مهمه که می گن:
یه "عدهای بد و یا کج فهمیدند؛
یک عدهای مغرض هم از این کج فهمی استفاده کردن؛ کأنّه یا باید زن، مادر خوب و همسر خوبی باشد یا باید در تلاشها و فعالیتهای اجتماعی شرکت کنه؛ قضیه اینطوری نیست؛ هم باید مادرِ خوب و همسر خوبی باشد، هم در فعالیت اجتماعی شرکت کنه.
فاطمهی زهرا (سلاماللهعلیها) نماد چنین جمعیه؛ جمع بین شئون مختلف. زینب کبری نمونهی دیگه ایشه ."
پس نرگس خانم منظور من از تمام حرفهایی که زدم این نبوده و نیست که، خانم کار یا فعالیت اجتماعی نکنه، اتفاقا باید حضور داشته باشن...!
اما... اما... نکته اش که خیلی مهمه و همین عزیز بزرگوار، در ادامه می گن اینکه:
دو شرط برای این فعالیت ها و اشتغال وجود داره؛ یکی تضمین فرد که وقتی شما شاغل شدی خانواده را فراموش نکنی!
دوم این که جامعه باید این شرایط را فراهم کنه که، امثال من و شما نشیم نیروی کار تحت هر شرایطی!
یه نکته ی مهم خانوادگی هم این وسط کامل محسوسه اون هم اینکه، این کار اقتصادی که خانم انجام میده جنبه ی حمایتی داشته باشه، نه پول خودمه...حق خودمه... خودم جون کندم... اصلا کی منت تو رو میکشه....خوبه دستم تو جیب خودمه و از این حرفها که اقتدار همسر رو پودر میکنه میره و دوباره قصه از اول...!
که اگه اینجوری باشه خودش و خانوادش از بین میره و نابود میشه اما در غیر این صورت نتیجه ی عکس داره حتی باعث دلگرمی و محبت بیشترم میشه!
ولی فعلا اولویت تو خانواده و همسر و بچه هات هستن که ضربه نخورن .....
بعد هم زد به شونم و گفت: نرگس دیگه خودت بهتر از من میدونی که شناخت اولویت ها خیلی مهمه!
و هر اولویتی به تناسب افراد فرق میکنه!
بعد هم با یه حالت تهاجمی شیرینی ادامه داد: الان هم اولویت من ، خانم صادق زاده است که اگه نرم با اجازه فردا تو با پای خودت و من با پای خانم صادق زاده از اینجا بیرون میریم!
همینطور که داشت می رفت گفتم: چه نکته سنج و دقیق و کار بلدی بوده این بنده خدا!
ولی به نظرم برو... برو... که از کار بیکار نشی خواهر، همچین کاری با چنین شرایطی که روی کره ی زمین پیدا نمیشه به قول گفتنی، گشتم نبود ، نگرد نیست....!
#قسمت_بیست_ودوم
لیلا همینطور که به سرعت قدم بر میداشت و می رفت سرش رو چرخوند به سمتم و گفت:خوشگله هست خوبم هست!
به قول نویسنده ی یه کتاب، حالا چون شما چیزی می خواستی و فکر میکردی رو پیدا نکردی، که دلیل نمیشه چنین چیزی کلا نباشه!
تو توی مسیر باش ان شاءالله سر وقتش پیداش می کنی!
و بعد با سرعت بیشتری به راهش ادامه داد...
برای خودم ابروهامو دادم بالا و توی دلم گفتم: چم... شاید....
اما مهم این بود که جواب دستم اومد و گره ذهنیم رو باز کرد، شاید به قول لیلا باید توی مسیر می بودم تا پیدا می کردم کار یا فعالیتی که نه به خودم ضربه بزنه، نه به خانوادم!!!
البته این موضوع توی شرایط فعلیم برای من اولویت نداشت و من دیگه خوب یاد گرفته بودم و می دونستم اولویت ها رو باید بشناسم!
برام مثل روز روشن بود که الان اولویتم به جمع و جور کردن زندگیمه، که از هم پاشیده بود و تازه داشت یه سر و شکل درست به خودش می گرفت....
اولویت با به آرامش روحی که مدتها نداشتمش بود...
اولویت به خانم خونه بودن...
اولویت با، مادر بودن برای بچه هام که این فرصت فقط تا یه زمانی خیلی کاربردیه و نباید ته مونده این فرصت رو هم از دست میدادم. اینها اولویت هایی بود که مجال فکر کردن به چیزهای دیگه رو بهم نمیداد!
اما... اما.. طبق معمول همه چی اونجوری که فکر میکنیم راحت و ساده نیست...
بعد از اینکه از سرکار اومدم بیرون باور نمیکردم قراره چه جوری بهم بگذره!
اوایلش کمی برام سخت بود...
البته یه کم بیشتر از یه کم سخت بود...!
بالاخره نوع مسئولیت سرکار با توی خونه فرق میکرد!
فرقی که همه ی خانم های شاغل خوب می فهمنن و برای هر کسی ممکنه یکدومش سخت تر باشه !
عادتها و سبک زندگی خودم و تغییرات محسوسی که توی این چند سال داشتم و سختی درست کردنش یه طرف!
از طرف دیگه هم، امان از حرفهای نیش دار دیگران که تا دیروز میگفتن چطور میتونی سرکار بری و بچه هات رو رها کنی!
و امروز به سبک دیگه ای که چطور دلت اومد کارت رو ول کنی و بچسبی به خونه!
شرایطم شرایط آسونی نبود...
خیلی روی خودم کار کردم، میدونستم برای بهتر شدن اطراف و اطرافیانم اول این خودمم که باید تغییر کنم، باید خوب باشم، صبور باشم و متمرکز روی اهدافم...
می دونستم این منم که تعیین می کنه دور و برم چه خبر باشه!
گفتنش برای خودمم قشنگ بود، اما عملش زمان می خواست و تمرین ....
حسابی درگیر بچه ها و کارهای خونه شده بودم...
گاهی برای اینکه از شدت فشار اطرافم کم کنم و سختی کارها رو نبینم سعی میکردم خودم لحظات رو شیرین کنم ...
هر دفعه توی خونه با کمک بچه ها یه تنوعی میدادم گاهی با درست کردن کیک و شیرینی که شدیدا بهش علاقه داشتم گاهی با ترشی ریختن، گاهی با تزئین و سفره آرایی حتی با همون ساده ترین امکانات خونمون...
محمد و بچه ها هم ذوق میکردن و این حس خیلی خوبی بود...
حدودا یک سالی از این ماجراها گذشت و آقا محمدم با تغییر جهت رفتار من و تلاش خودش حالا دیگه به جای اون یه نفر مجید آقا ، سه_ چهار نفر کمکش بودن و شاگرد داشت و تا غروب مشغول کار بود که.....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر