11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دولت سیزدهم فردا را قربانِ امروز نکرده است...
🔹 رهبر انقلاب در دیدار اخیر: طبیعت بعضی از دولتها این است که فردا را قربانِ امروز میکنند؛ این دولت این کار را نکرده؛ کارهای بزرگ و زیربنائی را انجام داده که اثرش ممکن است امروز به طور کامل ظاهر نشود، امّا بالاخره ظاهر خواهد شد.
🔍 متن کامل را بخوانید👇
khl.ink/f/53710
12385-fa-khabe-parishan.pdf
1.12M
🔰یکی از پرتکرار ترین شگردهای افراد مدعی و منحرف برای بالابردن خودشان در بین طرفداران و مخاطبین ، " خواب و رویا " است.
✅ در بین فرقه ها و افراد منحرفی که در زمانه ما رشد کردند ، از احمد الحسن مدعی دروغین یمانی گرفته تا شیخ علی اکبر تهرانی ،از عرفان حلقه گرفته تا فرقه علی یعقوبی ، از حسن ابطحی گرفته تا غفار عباسی و... " خواب و رویا " نقش پررنگی دارد.
👈 یا خودشان ادعا می کنند که خواب هایی از اهل بیت (ع) دیده اند که تائید کننده آنهاست، یا طرفداران و مگس های دور شیرینی آنها پیش دیگران و مخاطب عوام ادعا می کند که خواب اهل بیت (ع) یا یک خواب معنوی دیده اند در تائید استادشان !!!!!!
🌀 با نهایت تاسف باید بگویم رصد ما نشان می دهد در جلسات خانگی یا مذهبی ما هم از این دست مطالب زیاد گفته می شود و یک سخنران فقط با استناد به یک خوابی که دیده ،برای مردم دستور معنوی تجویز می کند ‼️‼️
👌 یکی از بهترین کتبی که در نقد این رویه نوشته شده است کتاب استاد و سرور عزیزم که نقش مهمی در فعالیت های مهدوی بنده داشته اند می باشد ، کتاب " خواب پریشان " اثر ارزشمند استاد محمد شهبازیان (زید عزه)
✅ هر چند رویکرد کلی کتاب در نقد خواب های احمد الحسن است ، اما مقدمه کتاب و همچنین بحثهای مقدماتی آن در اثبات " حجت نبودن و دلیل و اعتبار نداشتن چنین خوابهایی " به درد نقد همه چنین افراد مدعی می خورد. حتما بخوانید و استفاده کنید . چون سوء استفاده از خواب متاسفانه شدیدا رایج شده است.
🔰 کتاب هم بسیار کم حجم است و #دانلود و #نشر آن کاملا #حلال است.
✍️ احسان عبادی
#معرفی_کتاب
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حیرت آور است ...
اگر هیچ ویدئویی از تحلیلهای جنگ را ندیدهایم، این ۲ دقیقه را ببینیم و به آن فکر کنیم
کارشناس صهیونیست پس از تفسیر #آیه_صبر در قرآن میگوید:
👈 نیروهای حماس #برای_خدا زندگی میکنند و خدا هم با آنهاست. آنها برای خدا جهاد میکنند و ما برای آزادی میجنگیم ...
در اسلام خدا بازیگر اصلی است، اگر نگوییم تنها بازیگر است، اما نزد ما، خدا اگر در میدان بازی حضور داشته باشد، قطعا روی #نیمکت خواهد بود ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸لرزش دستها و حس بیکسی در چشمها💔
مطلع عشق
#قسمت دوازدهم تنها جمله ای که مدام تکرار میکرد یا بهتر بگم جمله نبود، کلمه بود که بریده ... بریده.
#سم_مهلک
#قسمت_سیزدهم
#بر_اساس_واقعیت
که احساس کردم طبیعی نیست!
راه پله ها شلوغ بود اما عجیب اینجا بود که اکثر افرادی که داخل راه پله ها در رفت و آمد بودن نوع تیپشون خیلی شبیه فریده و مهسا بود!
و عجیب تر از اون انگار که مقصد همشون طبقه ی سوم بود!
در هر صورت سعی کردم بی اعتنا و با سرعت از کنارشون رد بشم و پشت سر مهسا حرکت کنم تا زودتر به فریده برسیم...
فریده ای که معلوم نبود الان در چه وضعیتیه!
پله ها رو دو تا، یکی بالا رفتیم وقتی رسیدیم جلوی خونه ی مورد نظر دیگه نفسی برامون نمونده بود ولی وقتی زنگ خونه رو زدیم و در باز شد دختر جوانی به سن و سال خودمون در رو باز کرد و به اتاقی که فریده داخلش بود راهنماییمون کرد...
خونه شلوغ بود اما ما بی توجه به محیط اطراف با سرعت به سمت فریده رفتیم....
با رودر رو شدن و دیدن فریده توی اون حالت، ته مونده ی نفسمون حبس شد توی قفسه ی سینه!
من کاملا شوکه شده بودم و باورم نمیشد این فریده است!
مهسا هم انتظار دیدن چنین صحنه ای رو نداشت!
نگاه بهت زده اش به من، حکایت از همین گیجی می کرد!
فریده با دیدن ما صدای قهقهه اش توی کل اتاق پخش شد!
رفت سمت دختر جوانی که مهری صداش زد و با یه غرور خاص بهش گفت: مهری دیدی شرط بندی رو من بردم سینه ریزت رو رد کن بیا!
من که کلا از حرفهاش چیزی نمی فهمیدم!
اما کمی که حواسم رو جمع کردم دیدم بععععله ما وسط یه مهمونی مختلط یا بهتر بگم یه پارتی مختلط ایستادیم!
مهسا عصبانی شده بود و انگار بار اولی نبود که فریده اینجوری غافلگیرش میکرد، ولی من هنوز توی شوک بودم فرض کنید یه دختر چادری محجبه وسط یه مهمونی که شبیه همه چی بود الا مهمونی!
تنها کاری که اون لحظه مغزم فرمون داد و به سرعت انجام دادم این بود سریع از اتاق خارج بشم و از اون فضا بیام بیرون...
صدای فریده بلند شد که هدی خانم کجا با این عجله بودی حالا!!!
یه بارم با ما باش و خوش بگذرون!!!
من به حرفهاش هیچ توجهی نکردم چون توی اون لحظه تمام ذهنم به یکباره درگیر فضای وحشتناکی شده بود که توش قرار گرفته بودم !!!!
با همون سرعت به مسیرم ادامه دادم و فکر کنم برای من از در اتاق تا در خروجی، به اندازه ی بزرگترین جاده ی زندگیم که طولش تموم نمی شد گذشت!!!
مهسا هم در حالی که داشت به فریده هر چی از دهنش در می اومد می گفت، پشت سر من با همون سرعت راه افتاد که چند باری فریده مانعش شد و می گفت حالا باشین باهم دور هم خوش میگذره!!!!
جنبه شوخی داشته باشین بابا!!!!
مگه حالا چی شده!!!!
نمیدونم بگم با چه سرعتی ولی موقع برگشت ضریب سرعت حرکتم صد برابر موقع رفتن بود اگر موقع رفتن استرس داشتم الان وضعیتم شاید نزدیک سکته بود پله ها رو واقعا نفهمیدم چطوری اومدم پایین!
ولی هر قیافه ای که توی راه پله میدیدم وحشت زده تر میشدم و دوست داشتم هر چه زودتر از این آپارتمان بیام بیرون و اینقدر ازش فاصله بگیرم که خیالم راحت بشه!
توی همون لحظات تصمیم گرفتم یه بار به خودم بگم غلط کردم و بی خیال فریده و مهسا بشم که یه اتفاق ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت چهاردهم
که یه اتفاق مثل امروز برام تکرار نشه!
با همین حال خراب که حین تحلیل کارهای خودم بودم و از ساختمان خارج شدیم، که مهسا از پشت سر دستم رو گرفت و گفت: هدی صبر کمی آروم تر برو!
عصبانی نگاهش کردم و اومدم یه چیزی بهش بگم که فریده با همون تیپ افتضاح سرش رو از پنجره ی طبقه ی سوم آورد بیرون و داد زد مهسا ببخش باور کن با مهری شرط بندی کرده بودیم بعدا برات توضیح میدم!
با حرص یه نگاهی به فریده کردم و یه نگاهی به مهسا!
و با همون سرعت خودم رو ازشون دور کردم حالا از یه طرف توی دلم می گفتم مهسا رو رها نکنم که تنها بشه و بره سمت فریده، اون هم داخل اون خونه ای که بیشتر شبیه کاباره بود تا خونه!
از یه طرف هم از دستش عصبانی بودم چون بخاطر مهسا تا این مکان رفتم و با خودم فکر میکردم واقعا اگر اتفاقی توی اون خونه برام می افتاد کی باید جواب میداد! چی باید جواب میداد؟!
یه چیز دیگه هم بود که مثل سنگ راه گلوم رو سد کرده بود!
اون هم اینکه دلم از این همه گناه گرفته بود... دوست داشتم فریاد بزنم...
دیدن دختر ها و پسرهایی هم سن خودم ولی توی بدترین حالت ممکن که بعدش جز پشیمونی همسفری ندارن عجیب بهم ریخته بود!
وقتی خیالم راحت شد از اون آپارتمان کذایی، حسابی دور شدم نشستم کنار جدول های خیابون...
برام مهم نبود اطرافم چه خبره...
زدم زیر گریه....
تا مهسا خودش رو بهم رسوند اومد نشست کنارم، با شرمندگی گفت: ببخش هدی...
تقصیر من شد، من اشتباه فکر کردم باور کن نمیدونستم این یه شوخیه...
نگاهم رو که با اشک قاطی شده بود خیره به چشمهاش متمرکز کردم و با عصبانیت گفتم: مهسا این یه شوخیه!
اینکه یه عده دختر و پسر جووون توی اون خونه دور هم جمع شدن و معلوم نیست الان توی چه حالین؟!
میگی یه شوخیه!
حرفی برای گفتن نداشت و تنها سرش رو انداخت پایین...
بعد از یه مکث طولانی بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: منم تا چند وقت پیش توی جمع همین آدم ها بودم...
همین آدم هایی که تو برای چند لحظه اونجا موندن و دیدنشون حالت اینجوریه!
هدی من از اون جمع جدا شدم، ولی نمیدونم جمع دیگه ای هست باهاشون باشم یا باید تا آخر تنها بمونم؟!
نمیدونم امیدی بهم هست یا نه...؟
از شنیدن حرفهاش یه کم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: حتما امیدی هست حتما!
ولی به من هم حق بده مهسا!
من هنوز از این اتفاق شوکه ام!
بعد هم با همون حال ادامه دادم: مهسا میگم به نظرت الان بهتر نیست به جای این حرفها بریم به نگهبانی شهرک بگیم یه کاری کنه این بساط جمع بشه؟!
مهسا ساکت شد...
احساس کردم این سکوت یعنی من موافقم، شاید چون طعم چنین جمعی رو چشیده بود راضی بود کسی این بساط رو جمع کنه تا اتفاقاتی که برای خودش افتاده برای شخص دیگه ای نیفته!
همراه هم شدیم و رسیدیم به نگهبانی...
آقای میانسالی داخل کانکس بود. من شروع کردم حرف زدن وقتی ماجرا رو بهش گفتم تنها جمله ای گفت این بود: دنبال دردسر نباشین!
#قسمت پانزدهم
و خیلی عادی ادامه داد: اینجا از این خبرها همیشه هست!
بعد هم توی این دوره و زمونه هر کسی اگه به فکر خودش نباشه تقصیر خودشه خانم!
شما جوش نزنین و مواظب خودتون باشین!
متعجب داشتم نگاهش میکردم و با خودم فکر می کردم چی داره میگه این آقاااااا!
یعنی ذره ای احساس مسئولیت توی وجودش نیست! یعنی دلش برای این همه جووون نمیسوزه!!!
نفس عمیقی کشیدم جای بحث نبود کمی که از کانکس فاصله گرفتیم ذهنم هنوز مشوش بود و لحظه ای از فکر اون خونه بیرون نمی اومد!
مهسا هنوز ساکت بود...
تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم پلیس 110، تا گوشی رو گرفتم دستم مهسا با ترس گفت: هدی چکار میخوای کنی؟!
گفتم بالاخره یکی باید به داد این وضعیت برسه ! میدونی اگه این مهمونی طول بکشه ممکنه چند تا از این دخترها آسیب ببینن! زندگی و آیندشون نابود بشه!
با جدیت گفت: نه نکن اینکار رو نکن هدی!
اونها خودشون خواستن! خودشون انتخاب کردن!
اصلا اگر اتفاقی بیفته حقشونه!
گفتم: مهسا شاید یه کسی بخواد خودش رو بندازه توی چاه، ما باید نگاهش کنیم؟!
نباید کمکش کنیم؟!
اخم هاش رو کشید توی هم و گفت: ولی این زنگ زدن کمک کردن بهشون نیست، فقط بیشتر میفتن توی دردسر!
گفتم: مهسا تو واقعا اینجوری فکر می کنی!
گفت: هدی خواهش می کنم من هر جوری هم که فکر کنم تو بیا زنگ نزن، آخه هر چی باشه فریده اونجاست!
بالاخره یه زمانی ما با هم دوست بودیم این نامردیه!
اصلا میدونی اگه بیان بگیرنش بعدش چقدر به من سرکوفت میزنه که دیدی این جماعت چه شکلین!
با ناراحتی گفتم: من اگر کاری هم میخوام بکنم فقط بخاطر تک تک افرادی که اونجا هستنه، خصوصا فریده!
من نگرانشونم می فهمی...
و بعد هم ساکت شدم....
باخودم فکر میکردم حرفهای مهسا هم که بعد از ماجرای بیمارستان تازه یه روز از دیدن من وآشنایمون باهام میگذره کاملا طبیعیه!
شاید خیلی زمان میخواد تا بدونه چرا من این همه نگرانم...
در همین حال دستم رو محکم گرفت و دوباره با التماس گفت: خواهش میکنم زنگ نزن!
ناچار سری تکون دادم و گفتم: باشه مهسا من زنگ نمیزنم و حرفی ندارم...
ولی باور کن این کار درستی نیست که کسی رو توی دردسر و یه مسیر اشتباه افتاده رها کنیم به حال خودش! و بعد هم ساکت شدم....
خوشحال شد و لبخندی زد و گفت: ممنونم هدی جون... ممنونم ازت...
( شاید اون لحظه مهسا هیچ وقت فکر نمیکرد بزرگترین اشتباه رو در حق دوستش کرده که خیلی طول نکشید فهمید، نامردی سکوتی بود که در حقش کرد و طوری پشیمون شد که هیچ وقت یادش نرفت، ولی افسوس که بعضی وقتها فقط فرصت محدود به همان زمان هست و تکرار نمیشه!)
برای اینکه از اون همه هجمه روحی خلاص بشم گفتم بیا پیاده راه بیفتیم تا کتابخونه چون من باید عصر اونجا باشم، راه افتادیم...
مسیر بیست دقیقه ای که تا رسیدن بهش، سرعت و زمان برامون مهم بود و نصفه عمرمون کرد رو حالا مثل یک لاک پشت در حال حرکت بودیم!
یک ساعت و نیم بیشتر بود که داشتیم راه می رفتیم و تمام این مدت مهسا حرف زد...
از گذشته اش گفت! از همین مهمونی ها! از اتفاقات شیرین و تلخ زندگیش که این اوخر طعم تلخیش بیشتر بود و دل رو میزد!
نزدیکای کتابخونه بودیم(بی خبر از تلخی اتفاقی که در راه بود) که گوشیش زنگ خورد....
#قسمت شانزدهم
متعجب یه نگاهی به شماره کرد، یه نگاهی به من!
بعد گفت: این چه شماره ای؟!
و سریع تماس رو وصل کرد...
وقتی فهمیدم از کلانتری بهش زنگ زدن حقیقتا انتظار این یکی رو نداشتم و جا خوردم! درست مثل خود مهسا که حسابی جا خورده بود!
من واقعا حوصله ی دردسر دوباره رو نداشتم!
هیچ واکنشی نشون ندادم چون بخاطر قضیه امروز حداقل چند روز به استراحت مغزی نیاز داشتم بابت خطری که از بیخ گوشم گذشت و می تونست یه مشکل بزرگ بشه!
ترجیج دادم نسبت به این قضیه بی توجه باشم که مسائل زندگی شخصی با دوستی هامون قاطی نشه ولی برام سوال بود که چرا پلیس باید به مهسا زنگ بزنه بگه بیا کلانتری؟
البته این سوال برای خود مهسا بیشتر بود!!!!
وقتی هم از افسر پرسید برای چی باید بیام؟
تنها جوابی شنید این بود شما تشریف بیارید اینجا براتون توضیح میدیم!
مهسا بعد از قطع کردن گوشیش ،خیلی استرس داشت و می خواست بدونه ماجرا چیه؟
برای همين زود از همدیگه خداحافظی کردیم.
چند قدمی که ازم دور شد، یکدفعه برگشت سمتم و گفت: هدی!
تو خودت گفتی از اون دوستایی نیستی که وقتی یه نفر توی دردسر افتاد رهاش نمی کنی به حال خودش درسته؟!
یه کم نگاهش کردم وبعد از چند لحظه هر چند با تردید سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم و گفتم: تا جایی کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم. فقط مواظب خودت باش اگر مشکلی هم بود که من بتونم کمکت کنم بی خبرم نذار...
مهسا انگار که مطمئن شد تنها نیست با عجله قدم برداشت و رفت، همزمان بلند می گفت: بی خبرت نمیذارم همااااا...
بعد از رفتن مهسا حالا من بودم و یه عالمه فکر و خیال پریشون!
احساس خستگی میکردم...
خستگی شبیه یه آدم که از صبح تا غروب یک تنه کار کرده!
با خودم فکر میکردم یعنی این راهی که من دارم میرم درسته!
یعنی این دوستی به کجا ختم میشه؟!
اصلا با وضعیت امروز که دیدم واقعا عاقلم این مسیر رو ادامه بدم؟
این سوالهای بی پاسخ ذهنم بیشتر بهمم می ریخت!
تنها جوابی که داشتم به خودم بدم این بود: صبر کن و یه روزه تصمیم نگیر!
اما خیلی جدی با خودم اتمام حجت کردم و گفتم اگر دوباره چنین وضعی تکرار شد دیگه ادامه نده هدی!
نفس عمیقی می کشم...
با اینکه معمولا کمتر به چنین نتیجه ای میرسم ولی کاملا احساس می کنم چه روز بدی بود امروز!
چقدر اون خونه با آدم هاش وحشتناک بودن! چقدر غفلت راحت انسان رو به ناکجا آباد می کشه!
سریع میگم خداروشکر که تموم شد... خداروشکر که بخیر گذشت... دوست ندارم این فکرها رو کشش بدم و میخوام ولش کنم، ولی ناخودآگاه یاد اون موقعیت می افتم ترسش میاد سراغم!
یعنی فریده الان توی چه وضعیتیه! بعد به خودم میگم اون که به قول مهسا خودش انتخاب کرده! ولی معلوم نیست مهسا در چه حالیه! چه گره توی گرهی شده این پروژه!
انتظار داشتم مهسا خیلی زود بهم خبر بده که چی شده، ولی در کمال تعجب دیدم شب شده و خبری از مهسا نیست!
خیلی برام عجیب بود! می خواستم بهش زنگ بزنم ببینم براش مشکلی پیش نیومده باشه، اما خودش...
#قسمت هفدهم
اما خودش گفت اگه مشکلی پیش بیاد بهم خبر میده حتما مسئله ی خاصی نبوده که زنگ نزده!
این حرفها به خودم مدام می گفتم، ولی دلم رو آروم نمی کرد...
گاهی از توی ذهنم رد میشد نکنه مهسا خلافکار باشه و هیچی به من نگفته باشه!
بعد شیطون رو لعنت می کردم و خودم جواب خودم رو میدادم که نه خدایش به قیافه اش این یکی نمی خوره!
هر چی که بود دلشوره بی خیالم نمیشد و پارازیت های مغزم که هر از گاهی روی اعصابم راه می رفت دست بردار نبود!
شب به سختی گذشت با تمام تشویش ها و اتفاقاتی که در طول روز برام افتاده بود ولی چیزی که آرامش رو ازم گرفته بود بی خبری از مهسا بود!
تصمیم گرفتم صبر کنم تا خودش بهم زنگ بزنه اما در کمال ناباوری دو، سه روز گذشت و خبری از مهسا نشد!
از تجربه ی فریده ، در مورد مهسا دچار دوگانگی شده بودم نمیدونستم اتفاقی افتاده و توی بازداشتگاه که خبری نداده یا اینکه مسئله ی مهمی نبوده نبوده روال عادی زندگیش رو داره می کنه و میخواد ببینه واکنش من چیه؟!
از این کلافگی و معضل ذهنی حسابی خسته شده بودم! آخرش دلم رو زدم به دریا و شماره اش رو گرفتم....
دو _سه تا بوق که خورد گوشی رو وصل کرد!
وقتی صداش رو شنیدم بدون مقدمه با شدت گفتم: مهسا کجایی دختر خبری ازت نیست؟! نگرانت شدم گفتی خبری بهم میدی ولی بی خبرم گذاشتی...
تنها کلمه ای که با صدای گرفته گفت: هدی! فریده!
حالا دوباره من بودم و یک گره ذهنی که باید بازش می کردم!
سعی کردم سعه ی صدر نشون بدم و گفتم: مهسا اگر بخاطر ماجرای چند روز پیشه، من باید بگم با اینکه خیلی برام تلخ بود ولی سعی کردم فراموشش کنم، فریده رو هم همین طور...
صدای گریه امانش نداد شروع کرد زار زدن و جملات نامفهومی می گفت: فریده دیگه تموم شد! دیگه فریده ای نیست که بخواد فراموش بشه!
فریده.... هدی.... فریده....
نمیدونستم چی می گه هر چی هم می گفت درست بگو ببینم چی شده حرف نمی زد که فقط گریه می کرد!
گفتم شاید دوباره سرکارمون گذاشته مهسا گریه نکن!
گفت: نه! هدی نه! فریده مرده... فریده مرده!
اون لعنتی کشتش!
چقدر بهش گفتم دست بکش! نکن!
از شنیدن حرفهای مهسا، حال ذره ی اورانیومی رو داشتم که در حال انفجار بود، انفجاری با شدت بمب اتم!
آخه این چه وضعی بود این همه اتفاق توی این چند روز برای من آخه چرا؟!
حالاها با این هق هقش اصل قضیه رو هم نمی گفت بفهمم ماجرا چیه!
گفتم: تو مطمئنی؟!
به سختی وسط حال خرابش گفت: اون روز که رفتم کلانتری برای همین قضیه بود اونجا افسر پلیس بهم گفت!
چون شماره ی من آخرین شماره ای بود که فریده باهاش تماس گرفته بود!
ظاهرا توی مهمونی زیادی کنترل چشم و دست و عقلش رو از دست داده و بعد هم....
و دوباره زد زیر گریه و گفت: هدی کاش از اون مهمونی لعنتی آورده بودیمش بیرون..
کاش نمی گذاشتم اونجا بمونه....
کاش به پلیس زنگ زده بودیم اون مهمونی رو جمع میکرد...
خاک توی سر من که نفهمیدم چکاری درسته!
وقتی داشت اینجوری می گفت یه جمله ای از حاج آقای مسجدمون توی ذهنم پر رنگ و پر رنگ تر میشد اینکه: خیلی خوب شدن لیاقت میخواد اما کمک از خدا برای اینکه خیلی بد نشیم کار ساده ایه، ممکنه به سادگی توفیق عبادت های بزرگ به ما ندهند ولی خدا به راحتی جلوی معصیت های نابود کننده بنده اش رو می گیره فقط کافیه واقعا به خدا پناه ببریم و ازش راستکی بخوایم...
و کاش فریده این رو می خواست اما حیف...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت هجدهم
حیف که فرصت ها زودتر از آنچه فکر می کنیم تموم میشن!
خیلی منقلب شدم اما دیدم مهسا دیگه داره از کنترل خارج میشه...
مدام خودش رو مواخذه میکرد طوری که از پشت گوشی نگرانش شدم! سعی کردم کمی دلداریش بدم اما افاقه ای نکرد باید میدیدمش چون این همه نبخشیدن خودش ممکن بود کار دستش بده!
بهش گفتم: میخوام ببینمت مهسا...
گفت: نه نمی تونم!
یعنی الان نمی تونم اصلا حالم خوب نیست، روحم داغونه...
دیدم نخیر به قول گفتنی با زبون آروم نمیشه کاری کرد! ناچار با زبون تهدید خیلی جدی گفتم: میخوام ببینمت وگرنه من رو هم مثل فریده مرده حساب کن!
جدیتم رو که از لحنم فهمید هر چند اصلا انتظارش رو نداشت اما قبول کرد، می تونست قبول نکنه ولی خدا روشکر قبول کرد....
و این دیدار بود که شروع ماجراهای عجیبی برای من و مهسا رو رقم زد...
قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعد سر یه خیابون اصلی...
تا پوشیدم و رسیدم دیدم با ماشین اومده و خودش نشسته پشت فرمون!
تعجب کردم و رفتم سمت ماشین صدای ضبط بلند بود...
صدایی که می خواست شیشه های ماشین رو از شدت بلندی از جا بکنه!
صدایی که داد میزد: وایستا دنیا میخوام پیاده شم...
رفتم جلو نمیدونستم توی این دیدارمون باید چه جوری باشم! چی بگم! و چقدر برام این لحظات سخت بود! از بچگی یکی از سخت ترین کارهای دنیا برام رو به رو شدن با کسی بود که کسی رو از دست داده!
با کلی ذکر و دعا و صلوات توی دلم گفتم خدایا خودت راهم بنداز...
با احتیاط رفتم جلو، سر تا پا مشکی پوشیده بود، سرش رو هم گذاشته بود روی فرمون ماشین و داشت گریه میکرد...
صحنه اش شده بود عین این فيلم سینمایی ها! فقط من نمیدونستم نقشم این وسط چیه!
آروم زدم به شیشه، تا متوجه ام شد قفل در رو باز کرد نشستم روی صندلی و خیلی آروم گفتم: سلام!
دستم رو محکم گرفت و با یه نفس عمیق جواب سلامم رو داد...
از دستمال کاغذی جلوی داشبورد ماشین برداشتم و دادم سمتش...
منظورم رو متوجه شد. اشک هاش رو پاک کرد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
سکوت محضی که بین من و مهسا وجود داشت در عین سر و صدا، و بلندی ولوووم ضبط کاملا محسوس بود!
از اون صحنه های پارادوکس و متناقض دنیا که خیلی وقتها باهاش روبهرو میشیم!
من نمیدونستم داریم کجا میریم شرایط هم طوری بود که نمیشد ازش بپرسم!
اما وقتی به مقصد رسیدیم باورم نمیشد بیایم اینجا!
مهسا همچنان ساکت بود...
من کم کم داشتم مضطرب میشدم!
هر چی جلوتر می رفتیم نفسم بیشتر به شماره می افتاد!
یه لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد که مثل آب روی آتیش آروم شدم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم که باید از تهدیدها فرصت ساخت!
با خودم گفتم: حالا که مهسا من رو تا اینجا آورده بهتره که....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر