مطلع عشق
بچه هاا من این کتابو چن سال پیش ، خوندم کتاب خوبی بود واقعا اگر نفوذ و امنیت و اطلاعاتی علاقه دا
راستی میتونیم بهمدیگه کتاب هم امانت بدیم 😊
من این کتابو ندارم ولی کتابهای دیگه دارم با موضوع امنیتی و اطلاعاتی
اگه خواستین میتونم بهتون بدم که بخونین
☺️
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فصل دوم سریال #نیسان_آبی از #فیلیمو به طور واضح و بیشرمانه درباره عشق مثلثی است.
زن رضا خُرسند تو جمع، تو چشم رضا نگاه میکنه و باافتخار میگه: برام خواستگار اومده😐
حتما کتاب #تقسیم را بخوانید تا از بخشی از پشتپرده #کودتای_فرهنگی آگاه شوید.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
https://virasty.com/Jahromi/1705776246401264346
مطلع عشق
فصل دوم سریال #نیسان_آبی از #فیلیمو به طور واضح و بیشرمانه درباره عشق مثلثی است. زن رضا خُرسند تو
نمی دونم فصل اولش رو تماشا کردید یا نه؟
اما فصل دوم واقعا افتضاحه
رسما حیازدایی هست
زنی که مدام قلیان می کشه و به همسرش کشیده می زنه
زنی که داره تمام سعی اش رو می کنه تا نظر عشق سالهای جوانی اش رو با اغوا گری جلب کنه
و.....
نمی دونم چی باید گفت جز اینکه هرچی رشته می کنیم برای کار فرهنگی تو این جنگ نابرابر تو یه چشم بهم زدن پنبه می کنن به اسم هنر!
هدایت شده از سنگرشهدا
ای آبِروی عالمین خورشیدِ شهرِ کاظمین
ای آسمانِ دیدهات بارانی از بهرِ حسین
درصحنِ گوهرشاد تا میآیم از بابالجواد
گویا به صحنت میرسم از مدخلِ بابالمراد
#میلاد_امام_جواد(ع)✨🌺
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)🎉
#بر_همگان_مبارکباد✨🌺
@sangarshohada
مطلع عشق
دکتر میگفت کم کم دردای بی تاب کننده تم شروع میشه ! قده جون کندن سخته ولی من قرارههمه ی اینا رو ببین
#شبیه_نرگس
#قسمت بیست
🍃 مسعود سرش را به نشانه ی فهمیدن تکان داد و زیر لب " اوهومی " گفت.
- حداقل بذار حسن پیش من بمونه... به خدا این بچه رو اینقدر با خودت اینور و اونور میبری سرما
میخوره !
- لباس گرم تنش هست
مسعود بدون اینکه حرفی بزند و یا اجازه ی کامل شدن جمله را به مرضیه بدهد، رفت. مرضیه هم همانطور که به دور شدن ماشین برادرش نگاه میکرد آهی از سر غم کشید : آخ خدا ! واسه مرگ
نرگس غصه بخورم یا این وضع و حال داداشم یا بی مادریه حسن؟!
مسعود به گلفروشی ای رفت و بیست و پنج شاخه نرگس که دو تایشان نرگس زرد بودند خرید.
به تعداد سال های عمر نرگس و دو سالی که با عشق او زندگی کرد ! گل ها را کنار کالسکه ی
حسن در صندلی عقب گذاشت و باز هم یاد نرگس افتاد ! یاد شب عروسیشان که چون نرگس
نمیتوانست روی صندلی جلو و کنار راننده بنشیند هر دویشان عقب ماشین سوار شده و نیما راننده
شان بود ! اَه ! کاش میشد خاطرات را فراموش کرد ! نرگس را فراموش کرد ! عشق را فراموش کرد !
کاش میشد !
گریه نمیکرد اما چشمانش خیس از اشک بود. حسن درون کالسکه خوابیده بود و مسعود گل ها را
یکی یکی روی قبر نرگسش میگذاشت. گریه نمیکرد اما از اشک همه جا را تار میدید. قبرستان
زیاد هم شلوغ نبود. پنجشنبه یا جمعه نبود که مردم یادشان بیوفتد عزیزانی زیر خاک دارند ! تمام
گل ها را روی قبر نرگس گذاشت و فقط آن دو نرگس زرد در دستش باقی ماندند. به آن ها خیره
شد.
- سلام نرگسم !... خوبی؟ ( قطره اشکی چکید) دلم واست یه ذره شده زندگیم ! اون جا خوش میگذره
نه؟! پیش صاحبت داره بهت خوش میگذره نرگس ؟! اون جا که دیگه کچل نیستی ، هستی ؟!
صورتت مثله گچ سفید نیست ، هست ؟! پوست و استخون که نیستی، هستی ؟! اون جا که از درد به
خودت نمیپیچی... ( گریه نگذاشت ادامه دهد)
گریه اش را با نفس های عمیق فرو داد و لبخند غمگینی زد.
حسنم باهامه ها ! آوردمش مامانشو ببینه ! مثه خودته... بیشتر خوابه ! یادته اون روزایی که روی
تخت بیمارستان خوابیده بودی ؟! زیاد گریه نمیکنه ؟! یادته از درد همه ش دستت مشت بود و گاهی به خودت میپیچیدی ولی گریه
نمیکردی؟! البته حسن گاهی الکی میزنه زیر گریه ! گمونم دلتنگه مامانشه ! تازه حسن هنوز یه تار
مو هم درنیاورده ! عین خودت کچله کچله ! یادته مو هاتو از ته زدم و چقدر بهت خندیدم ؟! یادته
میگفتم سربازه کچل ؟! نرگس اصن رفتی منو دیگه یادته ؟! دلم واست خیلی تنگ شده نرگس ! دلم
واسه یه نماز دو نفره تنگ شده ! مرضیه میخواد که ناراحتترم نکنه ولی میدونم که دله اونم برات
تنگ شده ! یادته چقدر سربه سر مرضیه میذاشتم که وسط زندگیه دو نفره مونه ؟! دلم واسه اون
روزا تنگ شده ! اون روزایی که با مرضیه نقشه میکشیدین سربه سرم بذارین ! اون روزا که میگفتم
آخه عروس و خواهر شوهر مگه اینقدر با هم صمیمی میشن ! الان دیگه مرضیه هم غمباد گرفته مثه
من ! تو نیستی که دلداریمون بدی ! از مامان و بابات و نیما هم زیاد خبری ندارم ! چند روز پیش
اومدن حسنو ببینن ولی ندادم بغلشون ! ینی من اصن حسنو بغل هیشکی نمیدم ! اون پسر من و
توئه ! نباید توو بغل بقیه باشه ! از بقیه هم خبری ندارم ! ینی کلا از هیچکس خبر ندارم ! تو نیستی
که یه روز درمیون زنگ بزنی و از همه خبر بگیری ! آخ ! ( نفس عمیق ) آخ ! ( نفس عمیق) دلم نرگس !
دلم داره آتیش میگیره از این نبودنا ! آرامش نیست ! خنده نیست ! حوصله نیست ! زندگی نیست !
نرگس نــ..یــ...( گریه امانش نداد)
مسعود مدتی گریه کرد و با نرگسی که دیگر نیست درد و دل کرد. آرام که شد فاتحه و الرحمن و
انعام خواند. وقتی به خود آمد که دیگر غروب شده بود. نمیدانست چه قدر آن جا نشسته و گریه
کرده ، اما میدانست هنوز سبک نشده است ! حسن درون کالسکه نق نقش درآمده بود. غروب شده
بود و او از ظهر تا به حال شیر نخورده بود. جایش را هم خیس کرده بود. مسعود دیگر نمیتوانست
بماند. باید به خانه برمیگشت و به حسن میرسید. درست است که دیگر شوهر نبود اما پدر که بود !
درست است که دیگر نرگس نبود اما حسن که بود ! حالا باید همه ی وجودش را به پای یادگار
نرگسش میریخت ! این تصمیمی بود که برای آینده اش داشت ! حسن شبیه نرگس بود...
به خانه رسید. یک واحد نقلی در یک آپارتمان ده طبقه ! نیم ساعتی بود که اذان گفته بودند. حسن
به شدت گریه میکرد. وارد خانه شد. تا همین چند وقت پیش وقتی وارد خانه میشد اولین چیزی که
میدید نرگس بود که به استقبالش آمده ! داشت بلافاصله به اتاق میرفت که صدایی او را متوقف کرد
آقا یوسُف علی :سلام بابا جان ! میای توو خونه سرتو بالا کن یه نگاه به اطراف بنداز شاید مهمون
ناخونده اومده باشه برات !
مسعود که در حال و هوای خودش بود، سرش را بلند کرد تا پدرش را ببیند.
سلان بابا...سلام مامان...سلام آبجی...سلام مرضیه
مروارید : سلام آقا مسعوده بی معرفت !
مُحَرَم خانوم با صدای پر بغضی گفت : سلام مسعود جان! مادر قربونت بره چرا این شکلی شدی ؟!
مسعود چیزی نگفت. چه جوابی داشت بدهد ؟! میگفت که زندگیَش رفته ؟! میگفت رفته بوده سر
قبر زندگیَش زار زده و حالا به خاطر همین چشمانش قرمز و پوف کرده و صدایش گرفته ؟! محرم
خانوم همه ی این ها را میدانست و از دیدن تنها پسرش در این وضعیت گریه ی بی صدایی
سرداده بود. صدای گریه ی حسن شدیدتر شد و مسعود را به خود آورد. بدون حرف دیگری به
اتاق رفت. لباس ها و پوشک حسن را عوض کرد. برایش مقداری شیر آماده کرد و به او داد. حسن
که آرام گرفت فرصت فکر کردن پیدا کرد. چرا پدر و مادر و خواهرش به خانه ی او آمده اند؟! حتماً
دلیل مهمی داشته که پدر و مادرش از شمال آمده اند آن هم بی خبر ! تازه مروارید هم که بود !
مروارید خواهر بزرگتر مسعود بود و تنها زندگی میکرد و از آن جایی که اعتقاداتش با مسعود و
مرضیه زمین تا آسمان فرق داشت زیاد با آن ها رفت و آمد نمیکرد ؛ پس بودنش یعنی این که حتماً
اتفاقی افتاده و خبری شده است ! شاید هم...
سرش را از در اتاق بیرون داد و با لحن عصبی ای گفت: مرضیه بیا کارت دارم
- نمیای پیشه ما بابا جان؟!
میام بابا ... بعده نماز میام ... مرضیه بیا دیگه !
اومدم
اول مسعود و بعد مرضیه وارد اتاق خواب شدند. مسعود در را پشت سر مرضیه بست و دست به سینه ایستاد و به در تکیه داد.
عصبی گفت : تو به مامان و بابا گفتی بیان ؟! الابد گفتی مسعود تارک دنیا شده که از اونجا پاشدن
اومدن!
مرضیه با لحنی که سعی در تبرئه ی خود داشت گفت: به جان داداش من به هیچکس حرفی
نزدم ! مشغول بودم که دیدم زنگ درو میزنن...درو باز کردم دیدم مامان و بابا و آبجیَن !... منم خیلی
تعجب کردم !
- چرا اومدن ؟
نمیدونم ، خیلی سعی کردم بفهمما ولی هیشکی بهم هیچی نمیگه که
مسعود نفس عصبی و کلافه ای بیرون داد و از جلوی در کنار رفت. مرضیه بیرون رفت و مسعود هم با کمی تعلل از اتاق بیرون رفت تا وضو بگیرد. و باز هم نماز در تنهایی !
بعد از نماز با این که دلش نمیخواست اما به پذیرایی رفت. احوالپرسی ای با مادر و پدر و
خواهرش کرد. چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد. مرضیه نگاه های نگرانی به بقیه می انداخت.
مسعود سربه زیر و کلافه بود. در چهره ی سفید و نورانی محرم خانوم میشد غم را دید. آقا یوسُف
علی تسبیحِ توی دست پینه بسته و چروکیده اش را میچرخاند و خود را برای گفتن حرف هایی
آماده میکرد. مروارید هم لبخند مطمئنی که بی شباهت با پوزخند نبود بر لب داشت...
آقا یوسف علی لبی تر کرد و با کمی مکث بلاخره به حرف آمد: ببین مسعود جان! ما اومدیم اینجا
که یه سر و سامونی به زندگیت بدیم!
-نمیفهمم
و واقعاً هم نمیفهمید ! یا شاید هم میخواست که نفهمد!
آقا یوسف علی ادامه داد: ما میدونیم که تو نرگسو خیلی دوست داشتی...
مسعود به میان حرف پدرش پرید: دوسش نداشتم...عاشق بودم و البته هستم و خواهم
بود ! ( محکم و قاطع گفت)
- بله بله ! عاشقش بودی و هستی ! ولی حالا که نرگس دیگه نیست ! تو میخوای چی کار کنی؟!
- حسن رو بزرگ میکنم
دست تنها ؟! مرضیه میگفت حسن رو حتی به اونم نمیدی!
مسعود با لحن نیش داری گفت : واقعاً چه قدر بده که خواهر آدم خبرچینیش رو بکنه !
و ادامه داد: بله بابا جان ! خودم دست تنها بزرگش میکنم چون حسن پسره منه و وظیفه ی منه که
بزرگش کنم!
- مرضیه نمیخواست بگه ! ازش پرسیدیم چرا حسن رو با خودت بردی مجبور شد بگه..
- به هر حال مسعود خان تو تنهایی از پس تربیت پسرت برنمیای و ما هم اومدیم اینجا تا یه سر وسامونی به اوضاعت بدیم !
مسعود عصبی گفت : نمیفهمم
باید زن بگیری
عصبی تر گفت : نمیفهمم
با صدایی کمی بلندتر از حد معمول گفت: نمیفهمم
باید زن بگیری تا هم خودت سر و سامون پیدا کنی و هم حسن بی مادر بزرگ نشه!
مروارید : میفهمی ولی خودتو زدی به اون راه!
مسعود به سرعت از جایش بلند شد و در حالی که دیگر کاملاً عصبانی شده بود، با صدای آرام اما
دورگه ای گفت: نه خیر ! من واقعاً هدفتون از این حرفا رو نمیفهمم ! هنوز چهلم نرگسم نشده
میگین برو زن بگیر! خنده داره! واقعاً خنده داره که مادر بچه م، زندگیم، عشقم مرده و پدر و مادر و
خواهرم میان میگن زن بگیر!
محرم خانوم به گریه افتاد.
آقا یوسف علی : بشین و گوش کن مسعود!
ادامه دارد ....
بچه هااا میخوام یه آهنگ بفرستم براتون
حدس میزنین خوانندش کیه ؟🙈😂
حدستو بگو 👇
@ad_helma2015