هم داشتند مربوط به چهار ماه پیش بود ! روزی که معصومه میخواست بیرون برود و مسعود از او
خواسته بود آرایش غلیظش را پاک کند
!
نمیخوام
- پس نرین
- میرم
- به درد همون امثال آراد میخورین!
-فعلا که توو خونه ی توأم!
-از بدبختیه منه!
این ها تنها حرف های آن ها بود ! معصومه برعکس نرگس نه نماز میخواند و نه روزه میگرفت !
اجازه و نظر مسعود برای بیرون رفتن هم برایش مهم نبود ! لباس ها و آرایش هایش برای بیرون
رفتن از خانه هم که گفتن نداشت ! البته اصلاً برای مسعود هم مهم نبود ! غیرتش کجا رفته بود ؟!
اصلاً غیرت را فراموش کرده بود !
بارون صدای احساسه
نم بارون چشاتو میشناسه
تو رو از دست دادم
توو یه لحظه آدم
دنیاشو میبازه
تلخه سکوت این خونه
آخه غیر از خدا کی میدونه؟
توو دلم آتیشه
با تو بهتر میشه
حاله این دیوونه
این روزا سختتر از اونه که باور کنی
مگه میشه با یه خاطره سر کنی؟
تو میدونی من چیزی نگم بهتره
توو دنیا کی از ما عاشقتره؟
یه جوری هق هق زدم صدام زخمیه
این اون دردی که نمیفهمیه
یه دفه پرپر شد پر پروازمون
گرفته س چقد دله آسمون
من دلخورم تو هم هستی
ولی باز این غرورو نشکستی
چی شده بی خوابی؟
تو که راحت روو من چشماتو میبستی
درگیره درد مجنونم
مردم میگن که دیوونه م
اگه تنها تنها میری زیر بارون
که من پریشونم
این روزا سختتر از اونه که باور کنی
مگه میشه با یه خاطره سر کنی؟
تو میدونی من چیزی نگم بهتره
توو دنیا کی از ما عاشقتره؟
یه جوری هق هق زدم صدام زخمیه
شنبه ۷بهمن (بعداز روز مرد) ، روز هوای پاک اعلام شد
.
.
.
.
.
.
چون همه مردها جوراب نو میپوشن!!😂😂😂😂😂😂
🤣 🤣 🤣 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیره اون روز خیلی تو فاز مصاحبه نبود😂🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با گربه ها شوخی نکنید
حتی اگه یک مرغ هستید😂😂
واقعا دختر بودن کار سختیه...
فکر کن هم زمان با اینکه بین ۲۰ تا مانتو دنبال یکیشی که بپوشی، باید غصه بخوری که من اصلا مانتو ندارم🤦♂😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلوم نیست کلاس درسه یا اینستاگرام؟😐
فقط اونجا که میگه این۳تا کارو نکن 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃ای صفای قلب زارم
هر چه دارم از تو دارم
منم خاک درت
غلام و نوکرت
مران از در مرا
به زهرا مادرت
🎤مداح #علی_ملائکه
#السلطان_اباالحسن💚
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
مطلع عشق
🍃ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم منم خاک درت غلام و نوکرت مران از در مرا به زهرا مادرت 🎤
بندگی بی بلا، نمی چسبد...
عاشقی بی خدا نمی چسبد...
به همان مهربانیش ، به خدااا...
زندگی بی رضا نمی چسبد...
.
.
.
آقای من، تو کریم کریم ها هستی...
شاه ما از، قدیم ها هستی...
.
.
.
تو امام رئوف دنیایی...
تو امام رحیم ها هستی...
.
.
.
ما یتیمان آل طاها ایم...
تو که یار یتیمان هستی...
دست ما را بگیر آقا جان ...
تو کریم کریم ها هستی...
هدایت شده از مطلع عشق
4_5915625500943844594.mp3
9.45M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۳۲
تنظیم محبت به فرزندان ، با چه روندی، صحیح و بدون آسیب است؟
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✔️ درحالیکه سخنگوی شورای نگهبان اعلام کرده که هنوز اسامی داوطلبان انتخابات خبرگان به وزارت کشور اعلامنشده است، سایتهای اصلاحطلب لحظاتی پیش خبر دادند که «شورای نگهبان صلاحیت دکتر #روحانی را تائید نکرد».
چه حسن روحانی برای انتخابات پیش رو تأیید صلاحیت بشود و چه صلاحیت وی تائید نشود، این رفتار رسانههای اصلاحطلب عجیب و قابلتأمل است.
سال ۸۸ نیز یکی از نامزدها قبل از شمارش آرا توسط وزارت کشور در یک نشست خبری اعلام پیروزی کرده بود!
مطلع عشق
دختراا سم آوردم براتون 🤣 معیارهای ازدواج پسر مذهبی نما ( تصویر باز شود ) دخترا اگه این معیارها ر
البته حق دارن اینگونه معیار بنویسن
متاسفانه هیچ جا اموزشی برای انتخاب همسر داده نشده
و فرد جزئیات رو جزو معیارهاش قرار میده
در حالیکه معیار های اصلی چیز دیگه این
متاسفانه بعضی دخترها هم همینطوری معیار مینویسن
مطلع عشق
این روزا سختتر از اونه که باور کنی مگه میشه با یه خاطره سر کنی؟ تو میدونی من چیزی نگم بهتره توو د
#شبیه_نرگس
#قسمت بیست و سه
🍃این اون دردی که نمیفهمیه
یه دفه پرپر شد پر پروازمون
گرفته س چقد دله آسمون
معصومه هوف کلافه ای کشید. برای صدمین بار و با صدای بلند ! کار شب های مسعود همین بود !
گوش دادن به آهنگ های غمگین که گاهی میشد کنایه بودن بعضیشان را حس کرد! و دوباره
تکرار همان آهنگ ... !
معصومه دیگر واقعاً عصبی شده بود. صدای نق نق های حسن هم می آمد. پسرک بیچاره حق
داشت که بی تابی کند ! با این صدای بلند که هرشب و مدام تکرار میشد مگر میشد آرام بگیرد ؟!
معصومه طاقت از دست داد و برای اولین بار به اتاق مسعود رفت. در را محکم و با خشونت تمام
باز کرد. این باعث شد مسعود از افکارش بیرون بیاید و متعجب شود. معصومه قبل از اینکه
تعجب مسعود به خشم تبدیل شود به سمت تخت رفت و حسن را در آغوش گرفت. بعد مقابل
مسعود ایستاد. صورتش از خشم زیاد سرخ شده بود و میلرزید.
انگشت اشاره ی دست چپش را بالا آورد و جلوی صورت مسعود گرفت و با صدای بلند و دورگه ای
گفت : ببین آقای دیوونه ! اگه تو توی یه لحظه دنیاتو باختی تقصیره این بچه ی بیچاره چیه که هی
هر شب با این صدای بلند آرامشو ازش میگیری ؟! میخوای با این آهنگات خودتو بکشی یا منو
آتیش بزنی؟! ( زهرخندی زد) این چوبی که میخوای بسوزونیش خیسه جنابه دیوونه ! پس در نتیجه
نمیسوزه ! پس آهنگاتو با صدای کم گوش کن و فقط خودتو عذاب بده !
این ها را که گفت کمی احساس سبکی کرد. همانطور که حسن در آغوشش بود از اتاق بیرون
رفت. به اتاق خودش رفت و در را قفل کرد. حسن را روی تخت خواباند و خودش هم کنارش
خوابید. پسرک آرام گرفته بود و دیگر نق نق نمیکرد. پشت کوچکش را به آرامی ماساژ میداد و به
او لبخند میزد. دلش برای این پسر کوچک میسوخت ! کاری که برای همه میکرد را حالا داشت در
حق این پسر میکرد؛ دلسوزی !
دیگر صدای آهنگی از اتاق مسعود نمی آمد. خوب بود که حداقل به حرفش گوش داده و دست از
آن کار احمقانه برداشته است. کم کم خوابش برد. صبح روز بعد وقتی با حسن از اتاق بیرون رفت
مسعود بدون نگاه کردن به او و یا حرفی، حسن را از او جدا کرد و مثل هر روز به آموزشگاه رفت.
دیگر هیچ اتفاقی نیوفتاد . معصومه از اینکه مسعود هیچ حرفی نزده، متعجب بود . تا چند روز زیاد
جلوی چشم هم نبودند. یک روز که مسعود طبق معمول به آموزشگاه رفته بود زنگ خانه به صدا
درآمد ...
- بله ؟
گوشی آیفون را گذاشت و پوفی کرد. به سرعت مانتو پوشید و همانطور که پله ها را دو تا یکی میکرد شالش را روی سرش گذاشت.
- بفرمائید
مرد جوان جلوتر آمد و گفت : سالم... خانوم احمدی ؟!
معصومه کلافه گفت : بله خودمم امرتون
مرد جوان پاکتی به دست او داد و گفت: اینجا رو امضا کنین
معصومه امضا کرد و به خانه برگشت. خودش را روی مبل انداخت و شالش را به کناری پرت کرد.
مو های لخت و کوتاهش که جلوی چشمانش آمده بودند را کنار زد و مشغول باز کردن نامه شد. با
خواندن نوشته های نامه مانند یخ وارفته شد. خندید ! عمیقاً به بدبختی جدیدش خندید ! سرش را
روی تکیه گاه مبل گذاشت و دستانش را روی صورتش قرار داد و باز هم خندید : خیلی دستت درد
نکنه خدا ! حالا فقط پنج ماه بهم خوش گذشتا ! هوووف ! واقعاً دستت درد نکنه که کلاً بیخیال عذاب
دادن من نمیشی !
میگفت و میخندید ! خنده اش عصبی بود ! شاید هم تنها کاری بود که از دستش برمی آمد ! شاید
واقعاً خنده دار هم بود! دوباره از اول ! همه چیز از اول ! نای بلند شدن نداشت ! کار های زیادی برای
انجام دادن داشت ! کلی از سفارشاتش مانده بود که باید آماده شان میکرد، اما نای حرکت نداشت !
یک ساعت ... !
شاید هم دو ساعت ... ! همانطور مبهوت روی مبل نشسته بود و گاهی به بدبختی جدیدش میخندید !
صدای چرخیدن کلید در آمد. مسعود در حالی که حسن کوچولو را در آغوش داشت وارد شد.
معصومه اما بلند نشد. فقط برگشت و به مسعود که پشت سرش در آستانه ی در ایستاده بود خیره
شد. مسعود متوجه نگاه او شد اما نه نگاهی به او کرد و نه حرفی زد و به اتاق خودش رفت ! مثل
همیشه ! چند لحظه بعد مسعود از اتاق بیرون آمد. معصومه میدانست که برای وضو گرفتن به
دستشوئی میرود.
بدون این که برگردد و به او نگاه کند گفت : از اینکه بهت گفتم دیوونه ناراحت شدی یا از بغل
کردنه پسرت ؟! فقط میتونم بگم احمقی ! خیلی احمق !
این کلمات اوج نفرت او را نشان میداد ! آن قدر از کار او و از خود او عصبانی بود که دلش
میخواست حداقل در جوابش با کلمات او را بسوزاند ! و احمق تنها کلمه ای بود که آن لحظه برای
بیان احساسش به ذهنش رسید ! مسعود اما بدون حرفی و یا نگاهی به دستشوئی رفت و بعد از
وضو گرفتن دوباره به اتاق خودش برگشت. معصومه بلند شد. باید فکری به حال خودش میکرد.
اما مغزش خالیتر از همیشه بود ! به اتاقش رفت و روی تختش نشست. آرنج دستانش را روی
پاهایش گذاشت و سرش را در میان دستانش گرفت. چه میکرد ؟! یعنی جز تکرار دوباره ی تمام
بدبختی ها چاره ای نداشت ؟! نه ! این دفعه بازگشتش با بازگشت کس دیگری یکی میشد ! این
دفعه عمو مرتضی کار خودش را میکرد ! باید فکری میکرد ! مغزش خالی و پر بود ! از فکر راه نجات
خالی و از ترسِ بازگشت پر بود ! حضور کسی را حس کرد ! سرش را با چنان سرعتی بالا آورد که
صدای گردنش درآمد ! متعجب به مسعود که در مقابل او ایستاده بود خیره شد ! کِی آمده بود ؟! اصلاچرا در نزده وارد اتاق شده بود؟! جواب سؤال های نپرسیده اش را بلافاصله در دستان مسعود دید.
جعبه ی پیتزایی به سمتش گرفته بود ! پوزخندی زد و جعبه را از دستش گرفت؛ و باز هم مسعود
بدون حرف یا نگاهی بیرون رفت!
زیر لب غرید : یا دلش خیلی خوشه یا واقعاً دیوونه س!
جعبه را روی تخت پرت کرد. آن قدر بدبختی داشت که گرسنگی حالی اش نبود! کلافه پوفی کرد و
دوباره به همان حالت قبل در افکارش فرو رفت...