مطلع عشق
کار و کاسبی جدید؛ اسپرم و تخمک ۱۵ تا ۵۵ میلیون تومان! 🔸 بازار فروش اسپرم یا تخمک!! 🔸تماشای این گزا
خدایااااا
به کجا داریم میریم 🤦♀
نمیتونم اینو هضم کنم
یعنی چی اخه !
به همین راحتی با آینده ی یک انسان که قراره پا بذاره تو دنیا و ابدیت در پیش داره ، بازی میکنن 😞
اسلام این همه آداب گفته برا بوجود اومدن انسان
بعد به همین راحتی ، میرن میخرن
اصن معلوم نیست ، طرف کیه ، شیعه هست نیست
ادم پاکیه یا نه ، به لقمه هایی که میخورده دقت کرده یا نه حلال میخورده یا حرام ، پاک بوده یا شبهه ناک
چ روحیاتی داشته
عفیف بوده یا نه
حالا بچت خوشگل و مو بور و چشم رنگی بود
اصن زیباترین آدم روی زمین بشه
که چی ؟ چ تاثیری در عاقبت بخیر شدنش داره !؟
اعصابم خرد شد 😢
صفات ژنتیکی پدر مادر رو بچه اثر میذاره
تو روحیاتش تو صفاتش تو همه چیز زندگیش
بخدا ماها بعنوان پدر و مادر مسئولیم
حتی اگه متاهل نیستی ، در قبال فرزند آیندت مسئولی
حتی گناهان الانت روش تاثیر خواهد گذاشت در آینده
پاک بودن و عفیف بودنت روش تاثیر داره
با توجه به اهمیت نقش و تاثیر پدر و مادر بر فرزند و حقی که فرزند بر پدر و مادرش داره
بهتر نیست ؟ همسری رو انتخاب کنین که ، خوش اخلاق باشه و پاک و عفیف زندگی کنه و حلال و حروم رعایت کنه
در کل خط قرمزش خدا باشه
ظاهر هم مهمه ، در حدی که به دلتون بشینه
( البته قبلش یه تجزیه تحلیل کنین ملاکهای ظاهری تونو ، که برگرفته از رسانه و تاثیر رسانه ها و ... نباشه ، دنبال قد فلان و هیکل هفتی و چشم فلان و ... اینا نباشین ، همه که شبیه فلان بازیگر و فلان حجاب استایل و فلان ورزشکار نمیتونن باشن ، اونا بخاطر کارشون هرروز اتاق عمل زیبایین و میلیاردی پول خرج میکنن واسه ظاهرشون )
مطلع عشق
کار و کاسبی جدید؛ اسپرم و تخمک ۱۵ تا ۵۵ میلیون تومان! 🔸 بازار فروش اسپرم یا تخمک!! 🔸تماشای این گزا
ببخشید خیلی حرف زدم
دلم پر بود از دست اینا 🙈😕
خدمت شما دوستای گلم👇
🌸❤️
مطلع عشق
حسنو این مدت میبرم پیشه مامان و بابای نرگس ... به اونا هم ظلم کردم ... میدونم خیلی دلشونکردن و نیو
#شبیه_نرگس
#قسمت سی و یک
🍃 چشمان معصومه گرد شد و با لحن متعجبی گفت : چی؟!
- خود آزار ! به یه نوع اختلال روانی میگن ... کسی که به خودش آسیب میزنه رو میگن خود آزار !
- خب ؟!
- خب همین دیگه ... قرار شد با هم آشنا شیم ... الان دو تا از اخلاقات دستم اومده ... اولیش دلسوزیه و دومیشم خود آزاری ! ....
اخه خانوم مگه من حرفی از پول زدم ؟! اصن کی گفته با چند تا خرید تو مدیون من میشی ؟ ... خود آزاری دیگه !
معصومه مات به او نگاه میکرد. نمیدانست بخندد یا نه ! اصلا نمیدانست مسعود شوخی میکند یا
جدی است ! مسعود دوباره نیم نگاهی به او انداخت و لبخندی زد. معصومه خجالت زده شد و
تعجبش را جمع کرد. به خانه ی پدری معصومه رسیدند. از همان اول چیزی سر جایش نبود.
دیدن چهره ی جدید معصومه با چادر و حجاب کمی باعث تعجب پدر و مادر و برادرش شد.
مسعود ناخودآگاه عصبی بود و معصومه هر بار که به صورت مادرش نگاه میکرد عصبی میشد. دیگر
طاقت نیاورد. نگاه غضبناکی حواله ی محمد کرد.
- مامان صورتت چی شده؟!
- هیچی
- مامان دروغ نگو ! ... کاره این محمـــ....
- گفتم هیچی نیست
- دِ داری دروغ میگی مادر من ... من نمیدونم این بشر چی داره که هر غلطی میکنه باز شما لاپوشونی میکنین و میگین هیچی هیچی
- هیچی نیست ! کاره محمدم نیست ... خوردم زمین
نفس عمیق و عصبی ای کشید و گفت : باشه...حالا شما هِی دروغ بگو و غلطای این شازده تو لاپوشونی کن
محمد بلند شد و با چند قدم خود را مقابل معصومه رساند و با فریاد گفت : وقتی میگه هیچی نیست
ینی نیست دیگه ... اصن به تو چه ربطی داره که هِی زر میزنی؟!
معصومه به سرعت بلند شد و در حالی که از خشم میلرزید و با صدایی بلندتر از صدای محمد فریاد
زد : پسره ی تن لش ! زورت به این پیرزن و اون پیرمرد رسیده... وحشی تر شدی جفتک میندازی
دست محمد مشت شد و بالا رفت ، اما فرود نیامد ! مسعود که تا آن لحظه ساکت نشسته بود به
سرعت برخاسته و دست معصومه را گرفته و او را از مقابل محمد کنار کشیده بود. آن قدر سریع
این کار را کرده بود که معصومه برای ثانیه ای خشکش زد.
مسعود یقه ی محمد را گرفت و با صدایی که از لای دندان های چفت شده از عصبانیتش بیرون
می آمد گفت : بی غیرت !
هنوز تنش میلرزید. بغض عجیبی گلویش را میفشرد. شاید دلش نمیخواست اینطور جلوی مسعود
آبروریزی شود. شاید هم از جَری تر شدن محمد دلگیر بود. یا شاید از حمایت های بیجای پدر و
مادرش از محمد عصبانی بود. آخر چه طور ممکن بود که فرزندی این همه بلا سر پدر و مادرش
بیاورد و آن ها باز او را از معصومه و مریم بیشتر دوست داشته باشند و مدام حمایتش کنند ؟!
چهره
اش درهم بود. محمد به خاطر پول دست روی مادرش بلند کرده بود و قلب معصومه برای مادری
که هیچ وقت حمایتش نکرد میسوخت ؛ چرا ؟! خودش هم نمیدانست چرا این همه دلسوز بود !
حسن کوچولو خوابیده بود. مسعود اخم بر پیشانی داشت. معصومه سرش را به شیشه ی پنجره ی
ماشین تکیه داده بود و سعی میکرد با آه های گاه به گاهش بغضش را بیرون دهد.
- از چی ناراحتی ؟!
صدایش پر بغض اما آرام بود : همه چی
- تازه امروز فهمیدم چی کشیدی
زهر خندی زد و سکوت کرد. نگاهی به مسعود انداخت. برای اولین بار این مرد که طبق قرار نامزدش بود ، دستش را لمس کرد. لبخندی رو لبش نشست. دلش با یادآوری حمایت سریع و به
موقع مسعود گرم شد : خدایا ! نمیدونم آخرش به کجا میرسیم ولی میدونم بابت امروز ازش
ممنونم ! و البته بیشتر از تو ممنونم که عقلشو سره جاش آوردی ! خدایا ! ممنونم که تنهام نذاشتی !
لبخندش عمیق تر و دلنشین تر شد. نفس عمیقی کشید و گویی کوه غم های روی قلبش و بغض
وحشتناک گلویش با این نفس عمیق ناپدید شدند ! معجزه کرد یاد خدا ! و گاهی آدم چه قدر به این معجزه نیاز دارد !
ماشین متوقف شد و معصومه تازه متوجه شد که به خانه ی عیسی خان رسیده
اند.
- خب رسیدیم
با تعلل و من من کنان گفت : میگم... امــــ... میشه... میشه من نیام ؟!
نگاه متعجب مسعود به نگاه ملتمس معصومه دوخته شد.
- چرا؟!
- میدونی امروز ... چیزه... ینی من الان اعصابم داغونه .. میترسم بیام و بشم آینه دِقّشون ... نیام دیگه،
باشه ؟!
لحن و نگاه مظلومش مسعود را به خنده انداخت.
جور راحتی... پس بذار برات تاکسی بگیرم بری خونه
معصومه سریع گفت : نه نه نمیخواد .... همین جا توو ماشین میمونم دیگه
- ممکنه دو ، سه ساعت طول بکشه
آرام گفت : عیب نداره
آرام تر شنید : باشه
مسعود سوئیچ ماشین را به معصومه داد و پیاده شد. حسن کوچولو را بغل کرد و ساک لباس ها و
اسباب بازی هایش را روی دوشش گذاشت. معصومه تا داخل حیاط شدن مسعود، او را با نگاهش
تعقیب کرد. چند نفس عمیق کشید و از شیشه ی جلوی ماشین به آسمان ارغوانی و قرمز رنگِ دمِ
غروب خیره شد.
با صدای ضرباتی که به شیشه ی ماشین میخورد چشمانش را باز کرد. گیج بود. هوا تاریک شده
بود. دستانش را به صورتش کشید و سعی کرد که حواسش را جمع کند. خوابش برده بود. دوباره
صدای برخورد انگشت به شیشه ی ماشین را شنید و وحشت زده به بیرون نگاه کرد...
مرد جوانی بود. وحشت معصومه بیشتر از قبل شد. مرد انگشت اشاره اش را به سمت پائین گرفته
بود که یعنی معصومه شیشه را پائین بدهد. اما او مات و وحشت زده به او خیره شده بود. مرد خندید و چیزی گفت که معصومه نشنید
سرش را به شیشه چسباند و لب زد. تاریک بود و
معصومه نتوانست بفهمد که او چه می گوید. مرد دوباره تکرار کرد. معصومه که متوجه منظور او
نمیشد با تعلل و دو دلی کمی شیشه ی ماشین را پائین داد تا صدای مرد را بشنود. اولین چیزی که
شنید صدای خنده های مرد بود.
- چرا پائین نمیدی شیشه رو آبجی معصومه ؟!
آبجی معصومه ؟! معصومه از تعجب چشمانش گرد شد.
مرد که تعجب او را دید گفت : نیما هستم
معصومه نفسی به آسودگی کشید و لبش را به دندان گرفت. در را باز کرد و پیاده شد.
- شرمنده اقا نیما ... نشناختم
نیما خندید و گفت : عیبی نداره آبجی... بریم توو مامان و بابا منتظرن
معصومه دوباره متعجب شد. دوباره " آبجی " خطاب شده بود ؛ اما چرا ؟! چرا عیسی خان و عفت
خانوم منتظر او بودند ؟! کمی ترسید. از برخورد و حرف هایی که حدس میزد عیسی خان و عفت
خانوم با او داشته باشند ترسید. اما اگر آن ها از او ناراحت و عصبانی بودند که حالا نیما اینطور با
لبخند و لفظ "آبجی" با او برخورد نمیکرد. گیج شد.
نیما که تعلل او را دید گفت : نمیای آبجی ؟! نکنه قابل نمیدونی !
معصومه دستپاچه گفت : نه این چه حرفیه
در ماشین را قفل کرد و پشت سر نیما به راه افتاد. وارد حیاطی شدند که روزی نرگس در آن قدم
برمیداشت و این به معصومه حس بدی میداد. حسی مابین دلشوره و عذاب وجدان ! درِ ورودی باز
شد و عفت خانوم که بعد از مرگ نرگس، رنجور و لاغر شده بود ، در آستانه ی در نمایان شد.
پشت سرش هم عیسی خان ایستاده بود. قلب معصومه تندتر از همیشه شروع به تپیدن کرد و
تنش داغ شد.
معصومه متعجب شد و عفت خانوم لبخند عمیقی زد. جلو آمد و بی هوا معصومه را در آغوشگرفت. معصومه متعجب شد. دستانش را با تعلل دور کمر عفت خانوم حلقه کرد. آغوشش گرم و قابل اطمینان بود
ادامه دارد ....