eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه هاا فیلترشکن خوب دارین ؟ میفرستین برام 😊🙏 @ad_helma2015
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙آیت الله العظمی جوادی آملی «در ماه رجب ملتمسانه از خدا بخواه ...»
🍃زمان آشنایی ما بر میگردد به بچگی ام وقتی زمین خوردم و مادرم گفت : بگو یا علی❤️
فتوشاپ عکس پورن استار آمریکایی بر سر مزار (کانال آزادی) این روزها از هیچ دروغی به شما دریغ نمی‌کنند مراقب خودتان باشید
🔰دو تا سیاستمدار داشتند در داخل یک رستوران با هم بحث می کردند گارسون از آنها پرسید: در مورد چه چیزی بحث می کنید؟ سیاستمدار: ما داشتیم برای کشتن ١۴ هزار نفر انسان و یک الاغ برنامه ریزی می کردیم گارسون: چرا یک الاغ ؟! سپس سیاستمدار رو به همکارش کرد و گفت: ببین، نگفتم با این روش هیچکس به ١۴ هزار نفر انسان اهمیتی نمی دهد! 👈🏾خیلی مسائل جزئی و کم اهمیت که در رسانه‌های ما مطرح میشه برای اینه که مسائل مهم و اصلی را به حاشیه ببره و توجه کسی به آنها جلب نشود.
مطلع عشق
سرش را به شیشه چسباند و لب زد. تاریک بود و معصومه نتوانست بفهمد که او چه می گوید. مرد دوباره تکرار
سی و دو 🍃 عفت خانوم از معصومه قد کوتاه تر بود و در آغوش او مچاله به نظر میرسید. دستش را به پشت معصومه میکشید. با صدایی که پر از بغض اما مهربان بود گفت : خوش اومدی دخترم کلماتش قلب نا آرام معصومه را آرام کرد. اشک در چشمانش جمع شد. یعنی این مادر داغ دیده به همین سادگی او را به جای دخترش پذیرفته بود ؟! عیسی خان : بذار بیاد توو عفت جان با این حرف عیسی خان آن دو از آغوش یکدیگر بیرون آمدند و وارد خانه شدند. خانه ای که روزی نرگس در آن نفس میکشید و یادآوری این موضوع قلب معصومه را به درد می آورد. مسعود روی زمین نشسته و مشغول بازی با حسن بود. با وارد شدن آن ها لبخندی نثار معصومه کرد و بلند شد. دقیقه ای بعد همه روی مبل ها جای گرفته بودند. مسعود کنار معصومه نشسته بود و این خود دلیلی بود برای کمتر شدن التهاب و نگرانی معصومه ! معذب بود. عفت خانوم و عیسی خان و نیما خیلی مهربان بودند و این مهربانیشان معصومه را شوکه کرده بود. با همه ی این ها در نگاه هر سه تای آن ها و حتی در نگاه مسعود غمی نهفته بود. غمی که میگفت درست است که آن ها معصومه را پذیرفته اند اما دلتنگ نرگس اند. همین غم بود که معصومه را معذب کرده و دلهره و عذاب وجدان به جانش انداخته بود. بعد از صرف چای ، مسعود و معصومه نمازشان را خواندند. سپس نیما اتاق نرگس را به معصومه نشان داد و از خاطرات نرگس گفت. در تمام مدت نیما برادرانه رفتار میکرد اما در صدایش غمی عظیم بود. معصومه به او حق میداد. خواهرش رفته بود و حالا دختری که اصلاشبیه او نیست جای او را گرفته بود! حق داشت غمگین باشد. معصومه به عیسی خان و عفت خانوم و حتی مسعود هم حق میداد. برای شام، به اصرار عفت خانوم ماندند. بعد از شام هم نیما کلی با معصومه شوخی کرد. با اینکه رفتار نیما کاملا صادقانه بود اما معصومه معذب بود و نمیتوانست با او احساس راحتی کند. خودش هم نمیدانست چرا ! نیما در همان شب اول برادری اش را ثابت کرد. وقتی محمد را با نیما مقایسه میکرد ، میدید محمد در عین برادری برادرش نبود و نیما در عین نابرادری برادرش بود ! موقع خداحافظی نیما شماره اش را به معصومه داد و به مسعود گفت : دوماد جان این آبجی ما رو فردا ببر زیر آفتاب بلکه یخاش واشه !
به خانه که رسیدند ، مسعود به حمام رفت. معصومه هم گل گاو زبان دم کرد. نیاز به کمی آرامش داشت تا بتواند اتفاقات امروز را هضم کند. امکان نداشت خانواده ی اشرفی او را به همین سرعت پذیرفته باشند. مهربانی هایشان سر جای خود ولی معصومه دلیل مهربانی آن ها را درک نمیکرد. دو لیوان گل گاو زبان ریخت و به اتاق مسعود رفت. از حمام برگشته و روی تختش طاق باز دراز کشیده بود. با وارد شدن معصومه به سرعت بلند شد و نشست. معصومه لیوان ها را روی تخت گذاشت و صندلی پشت میز تحریر را برداشت و درست مقابل مسعود گذاشت. لیوانش را برداشت و نشست. حتماً مسعود میتوانست جواب سؤالش را بدهد. کمی از گل گاو زبان نوشید و گفت: حرف بزنیم ؟! - بزنیم نفس عمیقی کشید و پرسید : چرا خونواده ی نرگس اینقدر باهام مهربون بودن؟! مسعود خندید و گفت : نکنه دوست داشتی بزننت ! معصومه خنده ی کوتاهی کرد و کلافه گفت : مسعود تو رو خدا شوخی نکن ! جدی پرسیدم...والا اگه میزدنم بهتر بود... این مهربونیشونو اصلا درک نمیکنم - راستشو بگم ؟! - اوهوم ! نفس عمیقی کشید و گفت: من قصه ی زندگیتو واسشون گفتم... اونا همــ... زهرخندی زد و میان حرف مسعود پرید : آها ! پس دلشون واسه بدبختیام سوخته - معصومه انتظار نداری که اونا به همین راحتی تو رو به عنوان کسی که ممکنه نامادریه حسن بشه قبول کنن ، ها ؟! تلخ گفت : نه ! ببین اونا آدمای عاقل و با محبتین ... امروز وقتی قصه ی زندگیتو براشون گفتم اونا تصمیم گرفتن به عنوان یه همنوع باهات مهربونی کنن... کاری که هر کسی برای تو میکنه ... تو نمیتونی هیچوقت جای نرگسشون باشی اما اونا که میتونن محبت نکرده ی پدر و مادر و برادرتو نثارت کنن
باز هم تلخ گفت : نمیتونن ولی تمان سعیشونو میکنن .... تو برای اونا معصومه ی احمدی ، یه دختر زجر کشیده هستی که باید باهاش مدارا کنن .... اونا نمیخوان باهات دشمنی کنن ولی نمیتونن تو رو جای نرگسشون قبول اونا فقط سعی میکنن نسبت ما با هم رو ندید بگیرن و از یه دختره زجر کشیده حمایت کنن... متوجه حرفم میشی؟! پلک هایش را به نشانه ی "بله" روی هم گذاشت. چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد که با صدای معصومه شکست. معصومه سرش را به آرامی به بالا و پائین تکان داد و بقیه ی گل گاو زبانش را جرعه جرعه سرکشید. سپس با کمی تعلل و دو دلی پرسید : اوووم ! تو هم... تو هم فقط به عنوان یه دختر زجر کشیده بهم محبت میکنی ؟! مسعود لبخند عمیقی زد و گفت: نه! من به عنوان یه نامزد بهت محبت میکنم ضربان قلب معصومه بالا رفت و خون به صورتش دوید و لبخند دلنشینی به لبش نشست. - میگم امروز از من چی فهمیدی ؟! مسعود لبخند دندان نمایی زد و گفت : دلسوز ، صبور ، خود آزار ، مهربون ! هر دو خندیدند. مسعود با لحن شیطنت آمیزی گفت : تو چی ؟! - عاقل و... از روی شیطنت ادامه اش را نگفت. و؟!
و... اوووم !... بذار فکر کنم (لبش را غنچه کرده و ژست فکر کردن به خود گرفت.) مسعود پوفی کشید و گفت : بگو اذیت نکن ! معصومه خندید و گفت : با غیرت ! و دوباره لبخند دندان نمای مسعود ! معصومه بلند شد و لیوان های خالی را برداشت و در حالی که از اتاق بیرون میرفت، شب بخیر گفت. - شب تو هم بخیر ! ( سه ماه بعد! ) - بَه ! دختر عمو ! چه طوری ؟! - بد ! از شنیدن صدای تو فقط می تونم بد باشم ! خنده ی شیطانی ای کرد و گفت : چرا آخه ؟! من که نمیخورمت... اونم از پشت گوشی ! - اونقدر مار هستی که از پشت گوشیَم زهرتو بریزی - قبلاً که گرگ بودم ! - هنوزم هستی ! - خب پس با این حرفات این آقا گرگه رو عصبانی نکن... باشه ؟! - حرفتو بزن - میخوام ببینمت - مهم نیست ... من که میخوام و بعد با لحن شیطانی ای ادامه داد : آدرس خونه تو بده ... نگذاشت حرف دیگری بزند و گوشی را با خشم زیاد قطع کرد. پا هایش سست شد و از دیواری که به آن تکیه داده بود سُر خورد و نشست. پا هایش را بغل گرفت و سرش را به دیوار تکیه داد: آخ خدا ! حالا که عاشق شدم ؟! نـــــه ! ادامه دارد ....
4630-attachment-روضه-جانسوز-_-باب-الحوائج-حضرت-امام-موسی-ابن-جعفر-_-حاج-محمود-کریمی.mp3
1.98M
روضه جانسوز امام کاظم... 🌷 موسی شدی که معجزه ای دست وپا کنی راهی برای رد شدن قوم ، وا کنی ... حاج محمود کریمی