مطلع عشق
و... اوووم !... بذار فکر کنم (لبش را غنچه کرده و ژست فکر کردن به خود گرفت.) مسعود پوفی کشید و گف
#شبیه_نرگس
#قسمت سی و سه
🍃 صدای زنگ گوشی اش می آمد و صفحه اش مدام با نام " اَرَش " خاموش و روشن می شد. نامی
که از آن نفرت داشت. مغزش خالی شده بود و بدنش یخ کرده بود و میلرزید. این آدم چرا دست
بردار نبود ؟! از ده روز پیش که با پیامک هایش آرامش را از او گرفته بود و حالا وقیحانه زنگ زده و
آدرس خانه اش را می خواست ! انگار نه انگار خودش گفته بود که از او نفرت دارد ! حالا جای
خوشحالی کردن چرا مزاحمش میشد ؟! او که از خدایش هم بود که معصومه ازدواج کند ! این دفعه
پیامک رسید:
" یا خودت آدرسو بده یا از محمد میگیرم... ولی برات بد میشه ها "
گوشی را پرت کرد و شروع به گریه کرد. اَه ! چرا گذشته ی آدم دست از سرش برنمیدارد ؟! چه قدر
گذشت و چه قدر گریه کرد را نمیدانست ، اما وقتی به خود آمد که دیگر اشکی برایش نمانده بود و
گلویش از شدت گریه ها میسوخت. تلفن خانه چند بار پشت سر هم زنگ خورده بود ولی او اهمیت
نداده بود. حالا هم داشت زنگ میخورد. با اینکه رمقی برای جواب دادن به آن نداشت ، به پذیرایی
رفت و گوشی را برداشت. اول گوشی را نگه داشت و کمی سرفه کرد تا صدایش صاف شود.
- الو
- الو... سلام معصومه... چرا جواب نمیدی خانوم ؟!
- سلام... ببخشید مسعود جان... جانم ؟! کاری داشتی ؟!
با لحن نگرانی پرسید : معصومه چیزی شده ؟! صدات خیلی گرفته س... گریه کردی ؟!
کلافه گفت : یه خرده دلم گرفته بود... بیخیال مسعود... چیزی نیست
کلافه و نگران گفت : مطمئن نیستم
- نگفتی چی کار داشتیا
- زنگ زدم بگم اگه واسه امشب چیزی لازم داری بگو دارم میام بخرم
کمی فکر کرد. امشب چه خبر بود ؟! ضربه ی آرامی به پیشانی اش زد : آخ ! پاک یادم رفته بود !
- هیجی هیچی... همه چی داریم عزیز... لازم نیست چیزی بخری
باشه خانوم... من دارم میام... فعلا
- خداخافظ
گوشی را قطع کرد . به حمام رفت . اگر مسعود او را بااین وضعیت و این چشمان پوف آلود و قرمز میدید ، حتما آنقدر سوال میکرد تا مجبور شود همه چیز را به او بگوید ، شاید هم باید میگفت ! نه
شاید نه ! حتماً میگفت اما حالا نه! امشب کار های مهمتری داشتند و او نمیخواست حال مسعود را
خراب کند...
از حمام که بیرون آمد برای پختن ناهار به آشپزخانه رفت. امشب هم مهمان داشت و البته
خواستگاری مرضیه هم بود. نیما میگفت که از مدت ها قبل دلش پیش مرضیه بوده و حالا که سال
نرگس نزدیک است پا پیش گذاشته بودند. چند بار نیما و مرضیه با هم صحبت کرده بودند و بعد
از توافقات اولیه حالا نوبت انجام مراسمات رسمی بود. قرار بود بعد از سال نرگس عقد کنند و
امشب هم آقا یوسف علی و محرم خانوم برای مراسم خواستگاری به خانه ی آن ها می آمدند. اول
قرار بود که خانواده ی اشرفی به شمال بروند اما چون آقا یوسف علی میخواست به دکتر برود و
همچنین به دختر ارشدش سری بزند ، تصمیم بر این شد که مراسم خواستگاری در تهران برگزار
شود. از طرفی مرضیه یک ماهی میشد که دوباره همخانه ی آن ها شده بود. آن قدر از دست
مروارید آسی شده بود که با کلی اصرار مسعود را راضی کرد تا به خانه ی آن ها بیاید. در این یک
ماه مرضیه هم اتاق مسعود بود. معصومه و مسعود هم مانند دو نامزد با هم رفتار میکردند با این
تفاوت که این اواخر به هم علاقه مند شده بودند و دیگر تصمیم گرفته بودند که کم کم مانند یک
زن و شوهر واقعی زندگی را آغاز کنند. حسن کوچولو هم حالا ده ماهه بود و قرار بود امشب
خانواده ی اشرفی او را بیاورند تا پیش پدرش بماند. قول و قرار گذاشتند که حسن یک ماه در
سال را کنار پدربزرگ و مادربزرگش بماند و بقیه ی سال هم هر وقت که آن ها خواستند به دیدنش
بیایند. زندگی داشت کم کم روی خوش به همه ی آن ها نشان میداد البته اگر اَرَش میگذاشت!
مزاحمت هایش از ده روز پیش شروع شده بود و معصومه اصلا دلش نمیخواست با او رو در رو
شود. او آدم خطرناکی بود ! ظاهر متین و آرامی داشت اما فقط معصومه و مریم میدانستند که چه
جانوری است ! معصومه بار ها سعی کرده بود او را از مروارید دور کند اما نمیشد ! حالا و بعد از آن
که عمو مرتضی تمام تلاشش را برای به کرسی نشاندن حرفش کرده بود و معصومه به لطف خدا
از آن رهایی یافته بود، سروکله ی این آدم پیدا شده بود! باید قضیه را به مسعود میگفت: آن را که
حساب پاک است، از محاسبه چه باک است ؟! فردا بهش میگم تا خودش همه چیزو درست کنه!
از این فکر لبخندی بر لبش نشست و در دل خدا را شکر کرد که مسعود آدم منطقی و قابل
اعتمادی است. صدای چرخیدن قفل که آمد معصومه هم از آشپزخانه بیرون آمده و به استقبال
مسعود رفت.
با لبخند دلنشینی گفت: سلام آقا ! نه خسته ! و خندید.
مسعود نگاه نگرانی به او انداخت و وقتی دید که اثری از ناراحتی در چهره و رفتارش نیست، او هم
لبخندی زد : سلام عزیزم ! ممنون و نیز همچنین !
مسعود هم خندید و از آستانه ی در، گذشت و به اتاق رفت. معصومه به آشپزخانه برگشت ومشغول پخت و پز شد. هنوز تا اذان بیست دقیقه ای مانده بود. از سه ماه پیش تا به امروز در اتاق
مسعود و پشت سر او نماز میخواند. نماز های دو نفره! مسعود از اتاق بیرون آمد و به آشپزخانه
رفت.
بو کشید و گفت: لوبیا پلو؟!
معصومه خندید و گفت: بله آقا ! البته شانس آوردی که از قبل مایه ش رو آماده کرده بودم وگرنه
گشنه پلو میشد نه لوبیا پلو!
- جدی ؟!
- بلـــــــه !
معصومه بلند خندید. گمان نمیکرد که در تمام عمرش به اندازه ی این سه ماه خندیده باشد و یاحتی لبخند زده باشد. همه چیز زندگی جدیدش خوب بود اگر اَرَش میگذاشت...
مرضیه دستانش را که از هیجان و استرس زیاد میلرزید جلو آورد. معصومه خنده اش گرفت اماسعی کرد با به دندان گرفتن لبش، خنده اش را سرکوب کند. خندیدن او به حال زار مرضیه مطمئناً اضطرابش را بیشتر میکرد
ادامه دارد ....
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اولیائک.
تکنیک های مهربانی_36.mp3
8.67M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۳۶
اگر یه کار خوب رو شروع کردی ؛
حتماً تا آخـــرش برو و تمامش کن!
اتمامِ یک مهربانی، مهمتر از شروعِ آن است!
🔰 نگاه واقع بینانه به ازدواج یعنی اینکه خانم بداند شوهر آیندهاش، غول چراغ جادو نیست!
آقا هم بداند، خانم آیندهاش، مجموعهای از تمامی تصورات فانتزی کارتونی که میشناسد نیست!
شما آنچه تکمیل کنندهی «خود»شما است، نیاز دارید یعنی همسر. نه کم سر و نه پُر سر!!!
#توئیت
#ازدواج_عاقلانه