فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی تجربه گر؛
از خدا میخوام به من فرصت بده امام زمانم رو راضی کنم
چون دیدم هر عمل من به سمع و نظر امام زمان(عج) میرسه
#زندگی_پس_از_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 توصیه رهبر انقلاب به مطالعه آثار آیتالله مصباح یزدی: از کتابهای این مرد بزرگ استفاده کنید
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
🔰 متاسفانه باز عده ای جاهل در حال نظریه سازی هستند که ممکن است فتوای رهبری تغییر کند و ما به سمت ساخت #بمب_اتم برویم ‼️‼️
👈 ادعا هم دارند چون بازدارنگی دارد و مهم است و باید داشت و...
⬅️ وقتی می گوییم رسما با کسانی طرف هستیم که مبانی رهبری را نمی دانند اما در لباس انقلابی گری نظریه هم می دهند اینجاست ، اسم خود را هم دکتر و استاد گذاشته اند !
🌀 برخی هم خواستند حرف صریح رهبری را توجیه کنند و بگویند رهبری گفته استفاده از آن #حرام است ، ساخت و نگهداری آن برای ترساندن دشمن که حرام نیست ‼️‼️ پس ما آن را می سازیم یا همین الان هم ساخته ایم تا دشمن از ما بترسد ‼️‼️
👈👈 این افراد نمی دانند که رهبری بارها و بارها و بارها در این باره صحبت کرد ، نه یک بار
فرمود هم استفاده حرام است ، هم اینکه نگهداری آن به دلیل هزینه زا بودن بیخود است و اصلا سمت ساخت هم نمی رویم
⬅️⬅️⬅️⬅️ مهم ترین دلیل عدم استفاده هم کشتار جمعی بودن آن است ، چون همه را می کشد ، چه با گناه ، چه زن و مرد و کودک بی گناه ، به قول رهبری سلاحی هست که نسل کشی می کند و طبق قواعد قرآنی حرام است➡️➡️➡️➡️
👆👆 با وجود این دلیل محکم اخلاقی و شرعی ، محال است فتوای رهبری عوض شود . ایکاش واقعا برخی ها ذره ای درک سیاسی داشتند و اینطور درباره نظرات رهبری نظر نمی دادند.
بیانات رهبری را در عکسهای فوق بخوانید
مطلع عشق
آقاجان که هم مال و مکنت داشت و هم آبرویی ، خیلی دستش تو کار خیر بود! برای همین وقتی مش اِسمال این ب
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_چهل_و_چهارم
✍ #م_علیپور
خانم مقدم به اینجای صحبت های ننه نبات که رسید با تعجب گفت :
- یعنی شما با آقا جان ازدواج کردین؟!!!
ننه نبات صفحه ی دوم آلبوم رو باز کرد و پسرجوونی که عمامه ی کج و معوجی روی سرش بود رو کنار دختربچه ای با لباس عروس سفید و دسته گل نشون داد و گفت :
- و اینطور شد که من عروس خونه ی عطاالله شدم ...!
هر چی که من بچه بودم و پی عروسک بازی و گرگم به هوا کل خونه ی در اندر دشت پدری رو سیر میکردم
حاجی عطا خیلی زود با سیاست و زبون گرم و نرمش تونست جزو نماینده های طراز اول تهرون بشه!
۲-۳ سالی گذشت و حاجی عطا هم توی سیاست حسابی صاحب نام شده بود ، دوره اولش تموم شد و همه مطمئن بودن عطاالله حتماً برای دوره بعد رای بالایی میاره.
اما یهو حاجی عطا به سرش زد که دیگه نمیخوام مجلسی آدم باشم و میخوام به روستای آبا و اجدایم برگردم ...!
برق از چشم های آقا جانم پرید.
چون آمال و آرزوهاش و اون چیزی که دلش میخواست تو وجود پسرهای خودش ببینه و ندیده بود تو وجود حاج عطا میدید
برای همین خیلی باهاش حرف زد.
اما تو کتش نرفت که نرفت.
آقا جان یه روز اومد تو اتاق ما و گفت :
- نبات این پسره امروز بره فردا برمیگرده
چون این آدمی که من میشناسم آدم روستا نشین نیست.
جهیزیه ی مقبول و طلا و رخت و لباس میدم و با شوهرت برو.
منم با چشم گریون رخت و لباس و طلاجواهر و زندگی رو جمع کردم که با عطا بریم.
اما خدا میدونه که دل توی دلم نبود ...!
همه ش با خودم میگفتم برای چی دلم رضا به این سفر نیست و نمیخوام از خانواده م جدا بشم.
اون روز کذایی وقتی رسید و خدم و حشم جهیزیه و ... من رو جمع کردن که دل از تهرون بِکنَم و راهی شهرستان بشم ؛
یهو خبر اومد که حاج عطا بی خبر رفته و دست خط گذاشته ...!
آقا جانم یهو دنیا روی سرش خراب شد.
بیشتر از اینکه از رفتن یکی داماد خوش سر و زبونش ناراحت بشه،
از دست خطی که به جا گذاشت و توی کل فامیل دور گشت ناراحت شد و همون شب حالش بد شد و چند ماه بعد سکته کرد و خونه نشین شد!
شهریار با عصبانیت رو به ننه نبات گفت :
- باورم نمیشه که با شما این کار رو کرده!
بابای شما که انقدر بهش خوبی کرده بود پس چراااا؟!
خانم مقدم وسط حرف شهریار پرید و گفت :
- توی اون دست خط مگه چی نوشته شده بود؟
ننه نبات آه غلیظی بیرون کشید و جواب داد :
- از مهر و محبت آقاجانم تشکر کرده بود
اما علت رفتنش رو چیز دیگه ای گفته بود ...
گفته بود که چون نبات نازاست و بچه دار نمیشه ولش کردم.
من میخوام برم و برای مامان بابام صاحب نوه بشم.
نبات اگه توی روستا بیاد براش سخته چون سختی نکشیده ولی همینجا پیش خانواده ش بمونه براش راحت تره.
برگه ی طلاق غیابی هم فرستاده بود.
خانم مقدم دست های ننه نبات رو گرفت و با بغض گفت :
- واقعاً نمیدونم چی بگم ... خیلی متاسفم.
ننه نبات دست های خانم مقدم رو فشار داد و گفت :
- ننه تو چرا متاسفی؟
اونی باید متاسف باشه که روسیاهیش مثل ذغال تا ابد روی پیشونیش می مونه.
من که هنوز ماجرا رو هضم نکرده بودم رو به ننه نبات پرسیدم ؛
- من فکر کردم شنیدم که شما همسر اول حاجی عطا بودین ...
اما اینطور که معلومه شما زن اول بودین ...!
ننه نبات برگه ی دیگه از آلبوم رو ورق زد و با نیشخند تلخی جواب داد :
- ماجرای نازایی من توی کل خاندان پر شد ...
دختر ۱۵ ساله ای که هیچکسی دیگه نگاشم نمیکرد.
اون زمان ارزش زن به بیشتر زاییدن بچه بود!
و من روزها و شب ها توی اتاق خودم رو مشغول میکردم با گلدوزی و خیاطی و ...
اگه سالی به ماهی خواستگاری هم برام می اومد ، همگی زن مرده و زن طلاق داده بودن!
منم که از تمامِجماعت ذکور متنفر شده بود به هیچکس جواب مثبت نمیدادم.
تا اینکه ۲۰ سال گذشت و پیر شدم!
برادرها همگی صاحب مال و مکنت و زندگی شدن .
آقا جان عزیزم با داغ از کارافتادگی از دنیا رفت .
باغ در اندشت داشت از درون منو میخورد.
آقا جانم اونقدر مال و مکنت داشت که به برادرهام کلی ارث و مال رسیده بود.
اما همین خونه باغ برای من و مامانم جا مونده بود.
یه روز قاصد خبر آورد که خواستگاری توی راهه.
من که دیگه دل و دماغی برای ازدواج نداشتم گفتم هیچکسی حق اینو نداره وارد این خونه بشه.
غافل از اینکه دزد قافله خودش کلید داشت و نیاز نبود کسی براش کلید رو باز کنه ...!
در باز شد و عطاالله که از منم پیرتر شده بود داخل خونه شد.
نگاهی به من کرد و با گریه گفت :
- فقط اومدم که حلالم کنی!
و به جبران تهمتی که بهت زدم
اگه اجازه بدی باقی عمرم کنیزیت رو بکنم.
رو ترش کردم و جواب دادم :
- برو همون جهنمی که این ۲۰ سال اونجا بودی.
خانم جانم نگاهی به حاجی عطا که خیلی شکسته شده بود انداخت و رو به من گفت :
- این مرد از اینجا رفت و به آرزوش که پدر شدن بود رسید،
برای چی برگشته؟ میخواد چی رو جبران کنه؟
👇
رو کردم به خانم جان و راز سر به مهر ۲۰ ساله رو که هیچوقت از شدت شرم و حیا رو نداشتم به زبون بیارم رو توی روی عطا گفتم،
که این مرد همون روز اول مراسم اومد جلو و تور عروسی رو کنار زد و با مهربونی بهم گفت :
- ببین نبات تو هنوز خیلی بچه هستی .
اما آقا جانت به زور میخواد که تو زن من باشی اما هنوز سنت خیلی کمه،
پس تا وقتی که بزرگتر بشی با هم مثل دو تا رفیق زندگی میکنیم و میگیم و می خندیم تا وقتی که زمانش برسه و مثل دو تا کفتر با هم پر بگیریم و عاشقانه زندگی کنیم ... !
من اون روز از حرف های عطاالله خیلی خوشحال شدم.
چون خیلی منو از ازدواج ترسونده بودن.
اما عطا جلو اومد و گفت که هنوز بچه ای و به خاله بازی برس.
اما من ساده خبر نداشتم که ۳ سالِ بعد به من انگ نازایی میزنه و میره و آقا جانم رو از غصه سکته میده.
هیچوقت جرات نکردم که واقعیت رو بگم که ما فقط اسماً زن و شوهر بودیم.
ترسیدم که برادرهام برن سر وقتش و دعوای بدتری راه بیفته و خدایی نکرده اونا رو هم از دست بدم.
برای همین ۲۰ سال دندون رو جیگر گذاشتم و دم نزدم.
وقتی عطا بعد از مرگ زنش برای حلالیت اومد خیلی دلم شکست و حقیقت رو به خانم جان گفتم.
خانم جان گفت به جبران مافات ۲۰ سال جوونی که از دخترم گرفتی ، بازم عقدش کن و به همه ثابت کن که دختر من نازا نبوده و تو بدجوری نامردی کردی و به ما و محبتی که بهت کردیم رَکَب زدی ...!
خانممقدم با هیجان پرسید :
- وای خدای من باورم نمیشه ... بعدش چی شد؟!
ننه نبات صفحه ی چهارم آلبوم رو ورق زد و تصویر یه مرد میانسال و یه زن شکست خورده رو نشون داد که برای بار دوم ازدواج کرده بودن.
خانم مقدم شروع کرد به اشک ریختن و با دست هاش به بچه های قد و نیم قدی که اطراف عروس و دوماد بودن اشاره کرد و گفت :
- اینا بچه های آقابزرگ بودن درسته؟
ننه نبات لبخند تلخی زد و گفت :
- بعد ازدواج دیگه بچه های خودم شدن ...
به تصویر پسر بچه ی کوچیکی که لباس عروس رو چنگ زده بود اشاره کرد و گفت :
- اینم باباته که از همون اول به من وابسته شده بود!
رو به ننه نبات پرسیدم :
- بعد از ازدواج بچه دار شدین؟
ننه نبات آه غلیظی کشید و برگه ی پنجم از آلبوم رو ورق زد و تصویر پسر بچه ی کوچیکی که توی تصویر لبخند میزد رو نشون داد و گفت :
- قبل از " نوید" دو تا بچه ی دیگه رو سقط کردم.
اما وقتی نویدم اومد دنیا شیرین شد ...
حس کردم تموم درد و غم های دنیا هم از بین رفتن!
اما نشد که از بین برن ...
انگار که خدا نمیخواست روی خوش دنیا رو ببینم!
یه روز گرم تابستون بالای پشت بوم خوابیده بودیم.
بچه ها چهارقد دورمون خواب بودن، رو کردم به عطا و گفتم :
- بالاخره تونستم حلالت کنم ، اما بدون که فقط بخاطر نویدم حلالت کردم ... !
صبح که از خواب بیدار شدم نویدم از دستم رفته بود !
و از بالا پشت بوم به پایین سقوط کرده بود ...
ادامه دارد ...
#م_علیپور