eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
11.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حلالت نمیکنم .. روایت تجربه گر از حق الناس عاطفی
▫️تا که چشمم باز شد دیدم که یارم رفته است  میهمانی شد به پایان و نگارم رفته است ▫️با گل این باغ تازه انس پیدا کرده ام  گرم گل بودم که دیدم گلگسارم رفته است   ▫️بذر قرآن را به دل، گر چه به دستم کاشتم  ▫️وقت محصولش که شد دیدم بهارم رفته است ▫️در سحر تیر دعا صید اجابت می نمود  ▫️با که گویم درد خود وقت شکارم رفته است ▫️سفره ی پر رزق مهمانی رحمت جمع شد  درد در سینه نشسته سفره دارم رفته است
نمیشه باورممم که وقت رفتنههه 😔 بلاخره اومد ، روزی که فکر کردن بهش حالمو بد میکرد😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی تجربه گر؛ از خدا میخوام به من فرصت بده امام زمانم رو راضی کنم چون دیدم هر عمل من به سمع و نظر امام زمان(عج) میرسه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 توصیه رهبر انقلاب به مطالعه آثار آیت‌الله مصباح یزدی: از کتابهای این مرد بزرگ استفاده کنید
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
🔰 متاسفانه باز عده ای جاهل در حال نظریه سازی هستند که ممکن است فتوای رهبری تغییر کند و ما به سمت ساخت برویم ‼️‼️ 👈 ادعا هم دارند چون بازدارنگی دارد و مهم است و باید داشت و... ⬅️ وقتی می گوییم رسما با کسانی طرف هستیم که مبانی رهبری را نمی دانند اما در لباس انقلابی گری نظریه هم می دهند اینجاست ، اسم خود را هم دکتر و استاد گذاشته اند ! 🌀 برخی هم خواستند حرف صریح رهبری را توجیه کنند و بگویند رهبری گفته استفاده از آن است ، ساخت و نگهداری آن برای ترساندن دشمن که حرام نیست ‼️‼️ پس ما آن را می سازیم یا همین الان هم ساخته ایم تا دشمن از ما بترسد ‼️‼️ 👈👈 این افراد نمی دانند که رهبری بارها و بارها و بارها در این باره صحبت کرد ، نه یک بار فرمود هم استفاده حرام است ، هم اینکه نگهداری آن به دلیل هزینه زا بودن بیخود است و اصلا سمت ساخت هم نمی رویم ⬅️⬅️⬅️⬅️ مهم ترین دلیل عدم استفاده هم کشتار جمعی بودن آن است ، چون همه را می کشد ، چه با گناه ، چه زن و مرد و کودک بی گناه ، به قول رهبری سلاحی هست که نسل کشی می کند و طبق قواعد قرآنی حرام است➡️➡️➡️➡️ 👆👆 با وجود این دلیل محکم اخلاقی و شرعی ، محال است فتوای رهبری عوض شود . ایکاش واقعا برخی ها ذره ای درک سیاسی داشتند و اینطور درباره نظرات رهبری نظر نمی دادند. بیانات رهبری را در عکسهای فوق بخوانید
مطلع عشق
آقاجان که هم مال و مکنت داشت و هم آبرویی ، خیلی دستش تو کار خیر بود! برای همین وقتی مش اِسمال این ب
📚 📖 خانم مقدم‌ به اینجای صحبت های ننه نبات که رسید با تعجب گفت : - یعنی شما با آقا جان ازدواج کردین؟!!! ننه نبات صفحه ی دوم آلبوم رو باز کرد و پسرجوونی که عمامه ی کج و معوجی روی سرش بود رو کنار دختربچه ای با لباس عروس سفید و دسته گل نشون داد و گفت : - و اینطور شد که من عروس خونه ی عطاالله شدم ...! هر چی که من بچه بودم و پی عروسک بازی و گرگم به هوا کل خونه ی در اندر دشت پدری رو سیر میکردم حاجی عطا خیلی زود با سیاست و زبون گرم و نرمش تونست جزو نماینده های طراز اول تهرون بشه! ۲-۳ سالی گذشت و حاجی عطا هم توی سیاست حسابی صاحب نام شده بود ، دوره اولش تموم شد و همه مطمئن بودن عطاالله حتماً برای دوره بعد رای بالایی میاره. اما یهو حاجی عطا به سرش زد که دیگه نمیخوام مجلسی آدم باشم و میخوام‌ به روستای آبا و اجدایم برگردم ...! برق از چشم های آقا جانم پرید. چون آمال و آرزوهاش و اون چیزی که دلش میخواست تو وجود پسرهای خودش ببینه و ندیده بود تو وجود حاج عطا میدید برای همین خیلی باهاش حرف زد. اما تو کتش نرفت که نرفت. آقا جان یه روز اومد تو اتاق ما و گفت : - نبات این پسره امروز بره فردا برمیگرده چون این آدمی که من میشناسم آدم روستا نشین نیست. جهیزیه ی مقبول و طلا و رخت و لباس میدم و با شوهرت برو. منم با چشم گریون رخت و لباس و طلاجواهر و زندگی رو جمع کردم که با عطا بریم. اما خدا میدونه که دل توی دلم نبود ...! همه ش با خودم میگفتم برای چی دلم رضا به این سفر نیست و نمیخوام از خانواده م جدا بشم. اون روز کذایی وقتی رسید و خدم و حشم جهیزیه و ... من رو جمع کردن که دل از تهرون بِکنَم و راهی شهرستان بشم ؛ یهو خبر اومد که حاج عطا بی خبر رفته و دست خط گذاشته ...! آقا جانم یهو دنیا روی سرش خراب شد. بیشتر از اینکه از رفتن یکی داماد خوش سر و زبونش ناراحت بشه، از دست خطی که به جا گذاشت و توی کل فامیل دور گشت ناراحت شد و همون شب حالش بد شد و چند ماه بعد سکته کرد و خونه نشین شد! شهریار با عصبانیت رو به ننه نبات گفت : - باورم نمیشه که با شما این کار رو کرده! بابای شما که انقدر بهش خوبی کرده بود پس چراااا؟! خانم مقدم وسط حرف شهریار پرید و گفت : - توی اون دست خط مگه چی نوشته شده بود؟ ننه نبات آه غلیظی بیرون کشید و جواب داد : - از مهر و محبت آقاجانم تشکر کرده بود اما علت رفتنش رو چیز دیگه ای گفته بود ... گفته بود که چون نبات نازاست و بچه دار نمیشه ولش کردم. من‌‌ میخوام برم و برای مامان بابام صاحب نوه بشم‌. نبات اگه توی روستا بیاد براش سخته چون سختی نکشیده ولی همینجا پیش خانواده ش بمونه براش راحت تره. برگه ی طلاق غیابی هم فرستاده بود. خانم‌ مقدم دست های ننه نبات رو گرفت و با بغض گفت : - واقعاً نمیدونم چی بگم ... خیلی متاسفم. ننه نبات دست های خانم مقدم رو فشار داد و گفت : - ننه تو چرا متاسفی؟ اونی باید متاسف باشه که روسیاهیش مثل ذغال تا ابد روی پیشونیش می مونه. من که هنوز ماجرا رو هضم نکرده بودم رو به ننه نبات پرسیدم ؛ - من فکر کردم شنیدم که شما همسر اول حاجی عطا بودین ... اما اینطور که معلومه شما زن اول بودین ...! ننه نبات برگه ی دیگه از آلبوم رو ورق زد و با نیشخند تلخی جواب داد : - ماجرای نازایی من توی کل خاندان پر شد ... دختر ۱۵ ساله ای که هیچکسی دیگه نگاشم نمیکرد. اون زمان ارزش زن به بیشتر زاییدن بچه بود! و من روزها و شب ها توی اتاق خودم رو مشغول میکردم با گلدوزی و خیاطی و ... اگه سالی به ماهی خواستگاری هم برام می اومد ، همگی زن مرده و زن طلاق داده بودن! منم که از تمامِ‌جماعت ذکور متنفر شده بود به هیچکس جواب مثبت نمیدادم. تا اینکه ۲۰ سال گذشت و پیر شدم! برادرها همگی صاحب مال و مکنت و زندگی شدن . آقا جان عزیزم با داغ از کارافتادگی از دنیا رفت . باغ در اندشت داشت از درون منو میخورد. آقا جانم اونقدر مال و مکنت داشت که به برادرهام کلی ارث و مال رسیده بود. اما همین خونه باغ برای من و مامانم جا مونده بود. یه روز قاصد خبر آورد که خواستگاری توی راهه. من که دیگه دل و دماغی برای ازدواج نداشتم گفتم هیچکسی حق اینو نداره وارد این خونه بشه. غافل از اینکه دزد قافله خودش کلید داشت و نیاز نبود کسی براش کلید رو باز کنه ...! در باز شد و عطاالله که از منم پیرتر شده بود داخل خونه شد. نگاهی به من کرد و با گریه گفت : - فقط اومدم که حلالم کنی! و به جبران تهمتی که بهت زدم اگه اجازه بدی باقی عمرم کنیزیت رو بکنم. رو ترش کردم و جواب دادم : - برو همون جهنمی که این ۲۰ سال اونجا بودی. خانم جانم نگاهی به حاجی عطا که خیلی شکسته شده بود انداخت و رو به من گفت : - این مرد از اینجا رفت و به آرزوش که پدر شدن بود رسید، برای چی برگشته؟ میخواد چی رو جبران کنه؟ 👇