eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
: چرا موضوع ولایت اهمیت داره باوجود اینکه نقش امامان و اولیاء خدارو میدونم اما اهمیت جایگاهش برام سواله؟؟؟ ✅ولایت در راستای اطاعت از دستورات خداست. به این خاطر برای ما ولایت رو قرار دادن که تمرینی بشه برای اطاعت از دستور خدا که نهایت ولایت پذیری و عاقبت بخیری.مسلما هر قشری ،هر منطقه ای، هر خانواده ای و...که باشه نیاز به ولی یا سرپرست داره. نمونه کوچک خانواده مثلا اگر در خانواده پدر و مادر نباشه ،اون موقع دیگه خانواده ای وجود نداره،هر کسی هر کاری که میخواد انجام میده و سنگ روی سنگ بند نمیشه همه چیز از هم می پاشه. کشور هم همینطوره، برای اینکه امورات کشور بهم نریزه ،نیاز به ولی هست تا بر کشور نظارت کند و تصمیماتی برای بهتر شدن و رشد کشور بگیرد. ❓نقشی که ولی فقیه در کشور دارد چیست؟ وظیفه ی ما نسبت به ولی فقیه چیست یعنی یک انسان ولایت پذیر چه کاری باید انجام دهد ؟ ✅وظیفه ولی فقیه: نظارت بر امورات کشور،فرماندهی کل قوا، دادن تذکرات به مسئولین و... وظیفه ما نسبت به ولی فقیه اطاعت در هر شرایطی هست. 🌹🆔 @Mattla_eshgh
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
و تو انسان ای وجدان بیدار بشتاب دست از آستین محبت بیرون آر و چراغ امیدی برای درماندگان روشن کن... #یمن_مرگ_خاموش_یک_ملت ✅شما هم #بدون_سانسوری شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• در مورد امام زمان (عج) 💠سلام من به مهدی و        به قلب آسمانیش      سلام من به پاکی و         به لطف و مهربانیش 💠سلام من به لحظه ای       که می رسد ظهور او سلام من به لحظه ای       که میرسد عبور او 💠سلام من به بوسهای       که میرسد به دست او سلام من به حضرتی       که داده مهر و آبرو 💠سلام من به قد او           سلام من به قامتش سلام من به دست او      به قدرت امامتش این شعرو میتونین برای کودکان دلبندتون بخونین 😊 🌹🆔 @Mattla_eshgh
امام زمان عج_۱۰۳.mp3
991.2K
💥ببین دلت میره به سمت آسمون؟ 💥 ببیـن اضطرار و تنهاییِ امام زمانت برات مهمه یا نه؟ ✨وفاداری یعنی؛ عزت هاتُ نبینی و بمونی پایِ کار امامت! می تونی؟ 🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔶یکی ازعوارضی که ما گفتیم اشاره به همین که 🔻انسان زورش میاد🔺 بود 🔸 چی بود اون عارضه؟ مقاو
ولی آدم ها که میخوان یکدیگر رو به بندگی بکشن ساده که وارد نمیشن که 🔺خدایا ببین چه خبره😥 اینقدر با فریب اینقدر با زور😡 اینقدر با فرصت طلبی در میان شرایط😎 ⏪وارد میشن که حد و حساب نداره آخرسر بشر تسلیم میشه😔 چاره ای نداره بالاخره بشر تسلیم میشه⚠️ ❗️میگه بابا بیا ببر هرچی هست بیا ببر یک لقمه بخور نمیر بده من💯 🔸بزارید یه نفسی بکشیم 🔹مردیم بابا خسته شدیم 🔸از بس مقاومت کردیم 🔹درگیر شدیم 🔴خدایا بعضی اوقات انسان هارو با فریب به بندگی میکشونن 🚫قرن ها از زندگیش میگذره اصلا قرن ها زیاده، ده ها سال از زندگیش میگذره اصلا متوجه نمیشه که بنده است برده است🌀 خودش نیست.❌ خدایا با مکر وارد میشن انسانها اینجوری نیستش که کسی بیاد جلو آقا عبد ما میشید❓ ❌شترق میخوابونه تو گوشش میگه تو بیجا کردی همچین حرفی به من زدی😤 قیافه من مگه به آدم های درمانده ی هالوی ترسو میخوره😠 این حرفا رو به من میزنی کسی نمیاد اینجوری بگه که💯 فریب میدن همدیگه رو💯 مقدمه چینی میکنن 🔷 ببینید آقا از کودکی برای شما کارتون هایی پخش میکنن که اگه شما بزرگ شدید یک سری حرف هایی بهت میگن که هیچ آدم عاقلی نمیپذیره ولی شما راحت میپذیری 🙌 اینجوری میان دیگران رو به تسخیر میکشونن.💯💯 شنبه سه شنبه در 🌹🆔 @Mattla_eshgh
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
🔸️ تحلیل و تبیین چرایی حمایت ایران از !!! 🔸️تشریح پشت پرده های طالبان در افغانستان 🔸️امشب ساعت ۲۰ @s_a_razavi
❤️❤️❤️❤️❤️
مطلع عشق
#قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 انتظار توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بو
بیست و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸حبیب الله گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ... آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ... گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ... و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ... - مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ... با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ... - خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ... پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ... شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ... چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ... - من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ... . . . . .❣ @Mattla_eshgh
بیست و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔰 نماز شکر ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ... دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ... - چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ... جعبه رو گذاشتم زمی ن ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ... - ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ... اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ... وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ... - کدوم گوری بودی الاغ؟ ... اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ... - ببخشید نگران شدید ... این بار زد توی گوشم ... - گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ... مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ... - حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ... و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ... کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ... - تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ... . . . . .❣ @Mattla_eshgh
بیست و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔰والسابقون قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ... دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ... قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد... - سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ... تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ... هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ... - من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ... پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ... هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ... خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ... کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ... و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ... با خودم مسابقه گذاشته بودم ... امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ... چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ... اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ... حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ... . . . . .❣ @Mattla_eshgh
بیست و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔰 پسر پدرم هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ... چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ... با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ... وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ... - اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ... منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم ... تا اینکه اون روز ... از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار .. . یه ساعتی دراز کشیدم ... وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ... - تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ... پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ... `. . . . .❣ @Mattla_eshgh
4_6021429460480295068.mp3
4.43M
✅بی تو ای صاحب زمان بی قرارم هر زمان(واحد) 🔷ناله فراق با امام زمان 🔉کربلایی جواد مقدم 🆔 @Mattla_eshgh