eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
سیزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا 💠زندگی میان بهشت بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد … تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و … . روز موعود رسید … توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن … دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم … مدام از خدا تشکر می کردم … باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم … . بیشتر از همه، زما ، به جان من افتاده بود … .   نی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم … توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود … امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا … مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه … هیچ چیز از این بهتر نمی شد … . بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم … مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف … مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود … نقش و جایگاه اسلام بین اونها … میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت … مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها … شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ … و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود … . بالاخره ماموریت من شروع شد … مرحله اول، نفوذ … . همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم … یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم … زمانم رو تقسیم کردم … سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم … دیگه هیچ چیز جلودار من نبود … ❣ @Mattla_eshgh
یازدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا 💠به ایران خوش آمدی یه لبخندی زد ایستاد به نماز … بدون توجه به من … . در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره … اما پاهام به فرمان من نبود … . وضو گرفتم. ایستادم به نماز … نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم … غذاش رو گرفت و نصف کرد … نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من … منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم … دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم … غذای شیعه، غذای حضرت … . قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود … بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله … فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله … نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا … ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت … مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم … . کم کم سر صحبت رو باز کرد … منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم … . وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد … حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد … بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی … . پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم … بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن ❣ @Mattla_eshgh
دهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا 💠فرار بزرگ چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم … . همون روحانیه بود … چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت … با خنده گفت: نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال … مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه … . بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم … و رفت سر کارش … هیچ کس مراقبم نبود … فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن … . زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم … کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد … تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد … . خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم … اما توهمی بیش نبود … . روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت … با ناراحتی به خدا گفتم: فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم … اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم … . اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: نماز بی وضو؟ . پ.ن: طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند ❣ @Mattla_eshgh
دوازدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا 💠 مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش … هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم …  در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد … از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد … . عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود … فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که … . ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم … که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار … . بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد … . اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم … اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم … . فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد … تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم … ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
دوستت دااارم... به اضافه سه نقطه تآ بدآنی... من ... و دوست دارمهایم امتداد داریم... در تو؛ تآ.همیش
ریپلای به پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆 شروع پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✖️بانوی اروپایی: تقلید کردن از رفتار پسرها در اروپا برای بانوان ارزشمند است.. من در ایران با هویت و جایگاه واقعی زن آشنا شدم! #ارزش_زن #حجاب #بی_حجابی #آزادی_دروغین 🌐 Roshangari.ir 🆘 @Roshangari_ir
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ سوال: 🔴 ما دوست داریم که اهل چادر بشیم اما از نگاه اطرافیان میترسیم چیکار کنیم؟😥 جواب: ✅ ما در دنیایی زندگی میکنیم که رنج در اون وجود داره و یکی از رنج هایی که خوبه که ما به استقبالش بریم مبارزه با هوای نفسه❗️ چون مبارزه با هوای نفس به ما قدرت میده و ما رو قوی میکنه 💯یه مورد از مبارزه با هوای نفس که باعث قوی تر شدن ما میشه همین حجاب هست ❎ شما سعی کنید با حجاب قدرتمند و با ارزش بشین و رشد کنین ♦️حجاب یک نوع عملیات قدرتمند کردن یک خانم هست و حتی برای آقایون ⭕️ ما قرار نیست هر لباسی دوست داشته باشیم بپوشیم. 🔺کسی که هر چی خواست بپوشه هرچی خواست بخوره آدم ضعیفی میشه 💠امیرالمومنین علی علیه السلام میفرمایند: اگه کسی هر چی که دلش بخواد بخوره و هرچی دلش بخواد بپوشه خدا دیگه به اون نگاه نمیکنه... ❌و روز قیامت سخت ترین عذابی که وجود داره اینه که خدا به یه نفر نگاه نکنه... 🔴 ما دوست داریم حجاب داشته باشیم ولی میترسیم مسخره مون کنن😔 ✅ شما نیازی نیست بترسین شما دارین خودتون رو با حجاب قدرتمند میکنین.☺️ 🔶 قرآن میفرماید ما هیچ پیغمبری رو نفرستادیم مگر اینکه او رو مسخره کردن 💥چه اشکالی داره آدم در راه دین مسخره بشه ✴️ شما اگه این مسخره شدن (رنج خوب) رو در راه خدا تحمل نکردی باید به خاطر مسائل دیگه مسخره بشی ، مثلا از آدمای بد متلک بشنوی (رنج بد) ❎ از مسخره شدن اصلا نترس قوی باش محکم باش✔️ و طبق امر خدا حجاب رو رعایت کن 💖و خدا چیکار میکنه برای اون خانمی که اهل حجاب بشه... ❣این حجاب داشتن یکی از الطاف خدا به خانم ها هست... 🔹حجاب داشتن سختی و رنج داره اما رنج خوبه... 🌈این رنج رو تحمل کن بعد از یه مدت این رنج برات شیرین هم میشه 🌟حضرت زینب در شام عاشورا با تمام مصیبت هایی که دیدند نماز شب رو نشسته خوندند چرا؟! 🍃 برای اینکه بگه خدایا این رنج هایی که من کشیدم اصلا چیزی نیست...☺️ من برنامه خودم که نماز شب هست رو باید داشته باشم... چون لذت میبره که در راه خدا رنج بکشه🌷 ❣سعی کنین این روحیه خیلی زیبا رو در خودتون تقویت کنین... کم کم به جایی میرسین که از رنج کشیدن در راه خدا لذت خواهید برد... @Mattla_eshgh
💢روز به روز بیشتر از قبل دارند جامعه رو به آلوده میکنند. اما متاسفانه هیچ جنبش جدی ای از خانم های حزب اللهی علیه فمنیسم نمیبینم. @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت دوازدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا 💠 مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اصرار من رو
سیزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا 🔰زندگی میان بهشت بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد … تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و … . روز موعود رسید … توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن … دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم … مدام از خدا تشکر می کردم … باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم … . بیشتر از همه، زمانها به جان من افتاده بود … .   وقتی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم … توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود … امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا … مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه … هیچ چیز از این بهتر نمی شد … . بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم … مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف … مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود … نقش و جایگاه اسلام بین اونها … میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت … مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها … شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ … و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود … . بالاخره ماموریت من شروع شد … مرحله اول، نفوذ … . همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم … یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم … زمانم رو تقسیم کردم … سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم … دیگه هیچ چیز جلودار من نبود … @Mattla_eshgh
چهاردهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا 🔰درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم … . بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم … هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم … اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم … سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم … برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم … توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم … چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم … . از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم … همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم … . تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن … و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید … . ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد … هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان … از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و … توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم … . وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم … کنترل کل بچه ها اومد دستم … اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد … حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم … . دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم … توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید … @Mattla_eshgh
شانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا 🔰 آغاز یک پایان فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت … توی سینه ام آتش روشن کرده بودن … . تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم … غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم … حتی شب ها خواب درستی نداشتم … تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت … فارسی و عربی رو زیر و رو کردم … هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد … . کم کم کارم داشت به جنون می کشید … آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم … به بهانه حرم خوابگاه نرفتم … تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم … . گریه ام گرفته بود … به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم … بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم … . موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود … باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود … . یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد … یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست … خدا … خدا … خدا … . آتش خانه فاطمه زهرا @Mattla_eshgh
قسمت پانزدهم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا 🔰فاطمیه دیگه هیچ چیز جلودارم نبود … شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم … به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره … . هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد … . بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست … خیلی خوشحال بودن … وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم … و هم کامل بشناسمش … . با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم … . سخنرانی شب اول شروع شد … از سقیفه شروع کرد … هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود … حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد … بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد … دقیقا خلاف حرف وهابی ها … . اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود … تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت … و این آغاز طوفان من بود … @Mattla_eshgh