هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433534.mp3
10.23M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۱۷)
📅 جلسه ۱۷ | دعوت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
🔰 تا آمریکا خباثت و رذالت دارد، «مرگ بر آمریکا» از دهان ملت ایران نخواهد افتاد
🔵 امام خمینی(ره): این ملتی که الآن دارند فریاد میزنند #مرگ_بر_آمریکا مقصودشان #کارتر است. #ملت_آمریکا که به ما کاری نکرده. ملت آمریکا اگر بفهمد مطلب را، به حسب وجدان انسانیاش، با ما موافق است. ۲۵آذر۱۳۵۸
🔴 رهبر انقلاب: مرگ بر آمریکا یعنی مرگ بر #ترامپ و جان #بولتون و #پمپئو. یعنی مرگ بر سردمداران آمریکا که در این دوره این افراد هستند. ما با ملت آمریکا کاری نداریم. تا وقتی که #آمریکا خباثت و رذالت دارد، این مرگ بر آمریکا از دهان ملت ایران نخواهد افتاد. ۹۷/۱۱/۱۹
🔵 #امام_اجمال
🔴 #امام_تفصیل
#یک_امام
🔺کانال شناخت رهبری🔻
@shenakhte_rahbari
مطلع عشق
☘مردی در آینه #قسمت هفتاد 🍃دنیل گوشی رو برداشت ... صدای شادش بعد از شنیدن اولین جملات همسرش به شدت
☘مردی در آینه
#قسمت هفتاد و یک
🍃من مات و مبهوت به حرف های اونها گوش می کردم ... مفهوم بعضی از کلمات رو نمی دونستم و درک نمی کردم ...
اون کلمات واضح، عربی بود ... شاید رمز بود ... اما چه رمزی که هر دوی اونها گریه می کردن ... اونها که نمی دونستن من به تلفن شون گوش می کنم ...
چند ثانیه بعد، دنیل این سکوت مرگبار رو شکست ...
- من رو ببخش بئا ... این بار اصلا زمان خوبی برای رفتن نیست ... شاید سال دیگه ...
و اون پرید وسط حرفش ...
- مطمئنی سال دیگه من و تو زنده ایم؟ ... یادته کریس هم می خواست امسال با ما بیاد؟ ...
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بغضی که داشت من رو هم خفه می کرد ...
- اما اون دیگه نمی تونه بیاد ... اون دیگه فرصت دیدن حرم های مقدس رو نداره ... کی می دونه سال دیگه ای برای من و تو وجود داشته باشه؟ ...
نفس های ساندرز دوباره عمیق شده بود ... از عمقی خارج می شد که حرارت آتش و درد درونش با اونها کنده می شد و بیرون می اومد ... به زحمت بغضش رو کنترل کرد ...
- کارآگاهی که روی پرونده کریس کار می کرد رو یادته؟ ...
و دوباره سکوت ...
- اون رفتارش با من مثل یه آدم عادی نیست ... دقیقا از زمانی که فهمید ما مسلمانیم ... طوری با من برمی خورد می کنه که ...
بئاتریس ... من نمی تونم علت رفتارش رو پیدا کنم ... اگه به چیزی فکر کرده باشه که حقیقت نداره ... و اگه چیزی رو نوشته باشه که ...
می دونی اگه حدس من درست باشه ... چه اتفاقی ممکنه برای ما بیوفته؟ ... فکر می کنی کسی باور می کنه ما ...
صدای اشک های همسرش بلندتر از صدای خسته دنیل بود ... صدایی که با بلند شدنش، همون نفس های خسته رو هم ساکت کرد ...
فقط اشک می ریخت بدون اینکه کلامی از زبانش خارج بشه ... و من گیج و سردرگم گوش می کردم ... اون کلمات هر چه بود، رمز نبود ... اون اشک ها حقیقی بود ... برای چیزهایی که من اصلا متوجه نمی شدم ... حتی مفهوم اون لغات عربی رو هم نمی فهمیدم ...
چند بار صداش کرد ... آرام ... و با فاصله ...
- بئاتریس ...
بئاتریس ...
اما هیچ پاسخی جز اشک نبود ... تا اینکه ...
- فاطمه جان ...
نمی دونستم یعنی چی ... اما تنها کلمه ای بود که اون بهش پاسخ داد ...
صدای اشک ها آرام تر شد ... تا زمانی که فقط یک بغض عمیق و سنگین باقی بود ...
- تقصیر تو نیست ... اشتباه من بود دنیل ... من نباید چنین سفری رو ازت می خواستم ... ما هر دو مثل همیم ...
باید از اون کسی می خواستم که این قطرات به خاطرش فرو ریخت ...
اونقدر حس شون زنده بود که انگار داشتم هر دوشون رو می دیدم ... حس می کردم از جاش بلند شده ... صداش آرام تر از قبل، توی گوشی می پیچید ... انگار گوشی از دهانش فاصله گرفته بود ...
- ارباب من ... باور دارم کلماتم رو می شنوی ... و ما رو می بینی ... ما مشتاق دیدار توئیم ... اگر لایق دیدار تو هستیم ما رو بپذیر ...
این بار صدای اشک های دنیل، بلندتر از کلمات همسرش بود ... و بی جواب، تلفن قطع شد ...
حالا دیگه تنها صدایی که توی گوش من می پیچید ... بوق های پی در پی تماس قطع شده بود ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت هفتاد و دو
🍃توی بخش تاسیسات دبیرستان ... بین اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ... گیج، مات، مبهم ... خودم به یه علامت سوال تبدیل شده بودم ... حس می کردم بدنم یخ زده ...
زیارت ... فاطمه ... اربعین ...
من مفهوم هیچ کدوم از این کلمات عربی رو نمی دونستم ... و نمی فهمیدم خطاب بئاتریس ساندرز برای ارباب* چه کسی بود؟ ... اون مرد کی بود که به خاطرش گریه کرد و ازش درخواست کرد؟ ... قطعا عیسی مسیح نبود ...
لب تاپ رو از روی صندلی مقابلم برداشتم و اون کلمات رو با نزدیک ترین املایی که به ذهنم رسید سرچ کردم ...
حالا مفهوم رفتارهای اون روز ساندرز رو می فهمیدم ... اون روز، اون فقط یک چیز می خواست ... اینکه با خیال راحت بتونه همسرش رو برای انجام برنامه های دینی ببره ... فقط همین ...
و من ندونسته می خواستم اون رو مثل یه معادله حل کنم ...
هر چند هنوز هم در نظرم اون یک فرمول چند بعدی و ناشناخته بود ... اما در اعماق وجودم چیزی شکست ...
فهمیده بودم این حس ناشناخته و این اشتیاق عمیق که در وجود اونها شکل گرفته ... در وجود کریس هم بوده ... اون هم می خواسته با اونها همسفر بشه ...
کریس برای من یه قهرمان بود ... قهرمانی که براش احترام قائل بودم ... و این سفر اشتیاق اون بچه هم بود ... شاید من درکی از این اشتیاق نداشتم ... اما می تونستم برای این خواسته احترام قائل باشم ...
تمام زمان باقی مونده تا بعد از ظهر و تعطیل شدن دبیرستان ... توی زیر زمین تاسیسات موندم ... بدون اینکه حتی بتونم نهاری رو که آورده بودم بخورم ...
نشسته بودم و به تمام حرف ها و اتفاقات اون مدت فکر می کردم ... به ساندرز ... همسرش ... کریس ... و تمام افکار اشتباهی که من رو به اون زیرزمین کشونده بود ... تمام اندوه اون روز اونها تقصیر من بود و من مسببش بودم ...
با بلند شدن صدای زنگ ... منم وسائلم رو جمع کردم و گذاشتم توی کیف ... صندلی های تاشو رو جمع کردم و با دست دیگه برداشتم ... و از اون زیر زمین زدم بیرون ... گذاشتم شون کنار انبار و رفتم سمت دفتر مدیریت ...
جان پرویاس هنوز توی دفترش بود ... با دیدن من از جاش بلند شد ...
- کارآگاه مندیپ ... چهره تون گرفته است ...
پریدم وسط حرفش ...
- اومدم بگم جای نگرانی نیست ... هیچ تهدیدی دبیرستان شما رو هدف نگرفته ... اینطور که مشخصه همه چیز بر مبنای یه سوءتفاهم بوده ...
خیلی سعی کرد اسم اون سوءتفاهم رو از دهن من بیرون بکشه ... اما حتی اگر می تونستم حرف بزنم ... شرمندگی و عذاب وجدان من در برابر ساندرز بیشتر از این حرف ها بود ...
* ارباب (Lord) اصطلاحی است که در ادبیات دینی برای خطاب قرار دادن خدا یا حضرت عیسی به کار می رود.
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت هفتاد و سه
🍃اول از همه رفتم سراغ مایکل ... در رو که باز کرد، با دیدن من بدجور بهم ریخت ...
- اتفاقی افتاده؟ ... طرف تروریست بود؟ ...
در رو پشت سرم بستم ... و رفتم سمت آشپزخونه ... بدجور گلوم خشک شده بود ...
- از امروز دیگه آزادی ... می تونی برگردی به هر زندگی ای که دوست داری ... اون آدم با هیچ گروه تروریستی ای توی عراق ارتباط نداره ...
با حالت خاصی اومد سمتم ...
- من نگفتم عراق ... گفتم دارن میرن ایران ... به نظرم این هیجان انگیزتره ... فکرش رو بکن طرف جاسوس ایران باشه ...
برای چند لحظه شوکه شدم ... ایران چیزی نبود که بشه به سادگی از کنارش عبور کرد ... اما دیگه باور اینکه اونها افراد خطرناکی باشن توی نظرم از بین رفته بود ...
خنده تلخ و سنگینی به زور روی لب هام قرار گرفت ...
- وقتی داشتی بررسیش می کردی به چیزی برخوردی؟ ...
هیجان جاسوس بازیش آروم شد ...
- نه ...
بطری آب رو گداشتم سر جاش و در یخچال رو بستم ...
- خوب پس همه چیز تمومه ... همه اش یه اشتباه بود ... چه عراق ... چه ایران ...
- یعنی این همه تلاش الکی بود؟ ...
زدم به شونه اش و خندیدم ...
- اون کی بود که چند روز پیش داشت از شدت ترس شلوارش رو خراب می کرد؟ ... برو خوشحال باش همه چی به خوبی تموم شده ...
دست کردم توی کیفم ... و دو تا صد دلاری دیگه در آوردم ... پول رو گذاشتم روی پیشخوان آشپزخانه اش ...
- متشکرم مایک ... می دونم گفتی نرخت بالاست ... من از پس جبران کارهایی که کردی برنمیام ... اما امیدوارم همین رو قبول کنی ...
با حالت خاصی زل زد توی چشم هام ...
- هی مرد ... چه اتفاقی افتاده؟ ... نکنه فهمیدی قراره به زودی بمیری؟ ...
جا خوردم ...
- واسه چی؟ ...
- آخه یهو اخلاقت خیلی عوض شده ... مهربون شدی ... گفتم شاید توی خیابون فرشته مرگ رو دیدی ...
در حالی که هنوز می خندیدم رفتم سمت در خروجی ...
- اتفاقا توی راه دیدمش و سفارش کرد بهت بگم ... وای به حالت اگه یه بار دیگه بری سراغ خلاف ... یا اینکه اطلاعات ساندرز جایی درز کنه و بفهمم ازش استفاده کردی ... اون وقت خودش شخصا میاد سراغت و یطوری این دنیا رو ترک می کنی که به اسم جاندو * دفنت کنن ...
خنده اش گرفت ...
- حتی نتونستی 10 ثانیه بیشتر چهره اصلیت رو مخفی کنی ...
در رو باز کردم و چند لحظه همون طوری توی طاق در ایستادم ...
- مایکل ... یه لطفی در حق خودت بکن ... زندگیت رو عوض کن ... نزار استعدادت اینطوری هدر بشه ... تو واقعا ارزشش رو داری ...
و از اونجا خارج شدم ... نمی دونم چه برداشتی از حرف هام کرد ... شاید حتی کوچک ترین اثری روی اون نداشت ... اما با خودم گفتم اگه یکی توی جوانی من پیدا می شد و این رو بهم می گفت ... "تو ارزشش رو داری توماس ... زندگیت رو عوض کن "... شاید اون وقت، جایی که آرزوش رو داشتم ایستاده بودم ...
* جاندو اصطلاحی است که برای اجساد یا افراد مجهول الهویة استفاده می شود.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سلام بازار دنیا....عجیب شلوغ است.... و... ما، راه نور را گم کرده ايم! و تو.... تنها راه بلد جا
پستهای سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
پستهای چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
🚫 تصورات غلط را کنار بگذاریم
رهبرانقلاب:
بلاشک یکی از چیزهایی که
باروری را محدود میکند، بالا رفتن سن ازدواج است؛ چرا سن ازدواج
در کشور ما بالا رفته؟
مگر جوان هفده ساله، هجده ساله، نوزده ساله، احتیاج ندارد به اطفاء نیاز جنسی و غریزهی جنسی؟
از آنطرف میگویند که اینها خانه و شغل و درآمد ندارند؛ ما نباید تصور بکنیم که حتماً بایستی یک نفری خانهی مِلکی و شغل درآمدداری داشته باشد، بعد ازدواج بکند؛ نه
اِن یَکونوا فُقَرآءَ یُغنِهِمُ اللهُ مِن فَضلِه. این قرآن است که با ما دارد اینجور حرف میزند. ۱۳۹۲/۰۸/۰۸
📗 ترجمه آیه ۳۲ سوره نور: «و زنان و مردان مجرد خود را همسر دهيد. اگر تنگدست باشند، خداوند آنها را به فضل خويش بىنياز خواهد كرد، و خدا گشايشگر داناست.»
➖➖➖➖➖
❣ @Mattla_eshgh
#احکامـ
#پرسش_پاسخ
👈 پرسش
❓آیا بعد از کاشت ناخن میتوانیم به طور دائم نیت وضوی جبیره داشته باشیم. چون ناخن برای یک روز یا یک هفته گذاشته نمیشود. از طرفی به خاطر علاقه خودم و تأکید همسرم مایل به این کار هستم. چهکار کنم که از نظر شرعی مشکلی نداشته باشم. لطفاً راهنمایی کنید.
👈 پاسخ
📝 مطلب ابتدایی این که کاشت ناخن از آن جهت که باعث ایجاد مانع بر روی بدن میشود به گونهای که باعث باطل محسوب شدن وضو و غسل میشود، جایز نیست و نباید چنین کاری انجام شود.
اگر کسی این مسئله را نمیدانست و یا تصور میکرد امکان برداشتن آن هنگام وضو و غسل وجود دارد و اقدام به کاشت ناخن کرد، در این صورت لازم است تا زمانی که ناخنها برداشته شود، برای نماز و عباداتی که نیاز به وضو و یا غسل دارد، وضو و غسل جبیره ای انجام بدهند و نماز بخوانند.
توجه بفرمایید که علاقه یک مسلمان تابع #احکام شرع است و علاقه به آنچه مطابق احکام مجاز نیست لازم است تا ترک شود.
مطلب دیگر این که میتوانید از ناخنهایی که بهصورت موقت کاشته میشود و تفاوت آن فقط در نوع چسب مصرفی است استفاده بفرمایید.
درباره تأکید همسر محترمتان؛
اطاعت از مخلوق در معصیت خالق جایز نیست و علاقه همسر و یا والدین باعث جواز کاری که مطابق احکام نباید انجام شود نیست.
👈در کل کاشت ناخن جایز نیست.
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#کنترل_شهوت
#بخش آخر.....
🔻شناخت جنس پیوندهای دوستی ؛
به پاکی محیطهای ارتباطی انسان،
کمک فوق العاده ای می کند.
🔻باید جنس محیط هايي را که در آن رفت و آمد می کنیم؛ بشناسیم 👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
☘مردی در آینه #قسمت هفتاد و سه 🍃اول از همه رفتم سراغ مایکل ... در رو که باز کرد، با دیدن من بدجور
☘مردی در آینه
#قسمت هفتاد و چهار
🍃با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف کردم ... نمی دونستم چطور جلو برم و چی بگم ... مغزم کار نمی کرد ... از زمانی که حرف ها و اشک های همسرش رو پای تلفن شنیده بودم حالم جور دیگه ای شده بود ...
همون طور، ساعت ها توی ماشین منتظر ... به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از شیشه جلوی ماشین به در ورودی آپارتمان نگاه می کردم ...
بالاخره پیداش شد ... فکر می کردم توی خونه باشه ... از تعطیل شدن مدرسه زمان زیادی می گذشت ... و برای برگشتن به خونه دیر وقت بود ... اون هم آدمی مثل ساندرز که در تمام این مدت، همیشه رفت و آمدهاش به موقع و برنامه ریزی شده بود ...
چراغ ها، زمین اون آسمون بی ستاره رو روشن کرده بود ... خیابون خلوتی بود ... و اون، خیلی آروم توی تاریکی شب به سمت خونه اش برمی گشت ...
دست هاش توی جیبش ... و با چهره ای گرفته ... مثل سرداری که از نبرد سنگینی با شکست و سرافکندگی برمی گشت ... حرف ها و اشک های اون روز، برگشت رو برای اون هم سخت کرده بود ...
توی اون تاریکی، من رو از اون فاصله توی ماشن نمی دید ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش نگاه کردم ...
به ورودی که رسید ... روی اولین پله ها جلوی آپارتمان نشست ... سرش رو توی دست هاش گرفت و چهره اش از دید من مخفی شد ...
چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم های خونه براش سخت شده بود ... توی این مدتی که زیر نظر داشتمش هیچ وقت اینطوری نبود ...
هیچ کدوم شون رو درک نمی کردم و نمی فهمیدم ... فقط می دونستم چیزی رو از افراد محترمی گرفتم که واقعا براشون ارزشمند بود ...
از جاش بلند شد که بره تو ... در ماشین رو باز کردم و با شرمندگی رفتم سمتش ... از خودم و کاری که با اونها کرده بودم خجالت می کشیدم ... هر چند شرمندگی و خجالت کشیدن توی قاموس من نبود ...
می خواستم اون دبیر ریاضی رو مثل یه مسأله سخت حل کنم اما خودم توی معادلات ساندرز حل شدم ...
متوجه من شد که به سمتش میرم ... برگشت سمتم و بهم خیره شد ... چهره اش اون شادی قبل رو نداشت ... و برعکس دفعات قبل، این بار فقط من بودم که به سمتش می رفتم ... و اون آرام جلوی پله های ورودی ایستاده بود ...
حالا دیگه فاصله کمی بین ما بود ... شاید حدود دو قدم ...
ایستادم و دوباره مکث کردم ... از چشم هاش می شد دید، دیدن چهره من براش سخت بود ... لبخند تلخ پر از شرمساری وجودم رو پر کرد ...
- سلام آقای ساندرز ...
و این بار، این من بودم که دستم رو برای فشردن دست اون بلند کردم ... و چشم های پر از درد اون بود که متعجب به این دست نگاه می کرد ...
چند ثانیه مکث کرد و دستم رو به گرمی فشرد ... شاید نه به اندازه اون گرمایی که قبل می تونست وجود داشته باشه ...
نفس عمیقی کشیدم ... هوایی که بعد از ورود ... به سختی از ریه هام خارج می شد ... و چشم هایی که از شرم، قدرت نگاه کردن به اون رو نداشت ...
- با من کاری داشتید؟ ...
سرم رو آوردم بالا ... و نگاهم روی چشم هاش خشک شد ...
- می خواستم ازتون عذرخواهی کنم ... و اینکه ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت هفتاد و پنج
🍃صدا توی گلوم خفه شد ... شیطان درونم دست بردار نبود ... شعله های غرورم زبانه می کشید و این حق رو به من می داد که اشتباهم رو توجیه کنم ...
- تو یه پلیس خوبی ... با پلیس های فاسد فرق داری ... وظیفه تو حفظ امنیت مردمه و این دقیقا کاری بود که در این مدت انجام دادی ... دلیلی برای شرمساری نیست ...
برای چند ثانیه چشم ها رو بستم ... آب دهنم رو قورت دادم ... چنان به سختی پایین می رفت انگار اون قطرات روی خاک خشکیده کویر غلت می خورد ... دوباره نفس عمیقی کشیدم و ...
- و اینکه من در مورد شما دچار سوء تفاهم شده بودم ... و رفتار اون روزم توی پارک واقعا اشتباه بود ...
با شنیدن این جمله کمی چهره اش آرام شد ...
- هر چند این اولین اشتباهم در حق شما نبود ...
لبخند تلخی صورتش رو پر کرد ... حس کردم اون بغض ظهر برگشته سراغش ...
- و می خواستم این رو بهتون بگم ... من اصلا در مورد شما توی پرونده چیزی ننوشتم ... و دلیلی هم برای نوشتن وجود نداشت ...
حالا دیگه کاملا می شد حلقه های اشک رو توی صورتش دید ... حالتی که دیگه نتونست کنترلش کنه ... دستش رو آورد بالا تا رد خیس اون قطره ها رو مخفی کنه ... چشم ها و صورتش در برابر نگاه متحیر من می لرزید ...
بی اختیار دستش رو گذاشت روی شونه من ...
- متشکرم کارآگاه ... واقعا متشکرم ...
چقدر معادله سختی بود ... مردی که داشت مقابل چشمان من اشک می ریخت ...
بغضش رو به سختی پایین داد ... و لبخند روی اون لب ها و صورت لرزان برگشت ... و دوباره اون کلمات رو تکرار کرد ...
- متشکرم کارآگاه ...
دیدن شادی توی اون صورت منقلب برای من عجیب بود ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... نمی دونستم ادامه دادن حرفم کار درستی بود یا نه ... غرورم فریاد می کشید که برگرد ... هر چی تا همین جا گفتی کافیه ...
اما من با چیزهایی مواجه شده بودم که هرگز ندیده بودم ... آدم هایی از دنیای دیگه که فقط کنار ما زندگی می کردن ... و من سوال های زیادی داشتم ...
چند قدم ازش دور شده بودم که دوباره برگشتم سمتش ...
- آقای ساندرز ... می تونم ازتون یه سوال شخصی بکنم؟ ...
با لبخند بزرگی پله ها رو برگشت پایین و اومد سمتم ...
- حتما ...
نمی خواستم شادیش رو خراب کنم ... و نمی خواستم بفهمه بدون اجازه تو خط به خط زندگیش سرک کشیدم ... به خصوص که این کار بدون مجوز دادستانی و غیرقانونی بود ...
و توی اون تاریکی شب، چیزی با تمام قدرت داشت من رو به سمت ماشین می کشید تا از ساندرز جدا کنه ... اما نیروی اراده من قوی تر بود ...
چند لحظه به اون لبخند شاد و چشم های سرخ نگاه کردم ...
- می دونم حق پرسیدن این سوال رو ندارم ... اما خوشحال میشم اگه جوابم رو بدید ...
چرا می خواید برید ایران؟ ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و شش
🍃لبخندش محو شد ... و اون شادی، جاش رو به چهره ای مصمم و جدی داد ...
- شما، من رو زیر نظر گرفته بودید کارآگاه؟ ...
دندان هام رو محکم بهم فشار دادم ... طوری که ناخواسته گوشه ای از لبم بین شون له شد و طعم خون توی دهنم پیچید ...
- فکر کردم ممکنه تروریست باشی ...
و سرم رو آوردم بالا ... باید قبل از اینکه اون درد قبل برمی گشت حرفم رو تموم می کردم ...
- می دونم انجام این کار بدون داشتن مجوز قانونی جرم بود ولی ترسیدم که سوء ظنم رو مطرح کنم در حالی که بی گناه باشی ...
حرفی رو که وارد پروسه قانونی بشه و به اداره امنیت ملی برسه نمیشه پس گرفت ...
به خاطر کاری که برای کشورم کردم شرمنده نیستم ... تنها شرمندگی من، از اشتباهم نسبت به شماست ...
خیلی آرام بهم نگاه می کرد ... نمی تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و این سکوتش آزارم می داد ...
خودم رو که جای اون می گذاشتم ... مطمئن بودم طور دیگه ای رفتار می کردم ... اگه کسی می خواست توی زندگی خودم سرک بشه و زیر و روش کنه، در حالی که من جرمی مرتکب نشده بودم ... بدون شک، اینطور آرام بهش خیره نمی شدم ...
لبخند کوچکی صورتش رو پر کرد و برای لحظاتی سرش رو پایین انداخت ... چهره اش توی اون صحنه حالت خاصی پیدا کرده بود ... انگار از درون می درخشید ... و من در برابر این درخشش ... توی اون تاریک روشن شب، حس کردم بخشی از اون سایه های تاریک شبم ...
- اگه هدف تون رو از این سوال درست متوجه شده باشم ... باید بگم جوابش راحت نیست ... گاهی بعضی از پاسخ ها رو باید با قلب و روح پذیرفت ...
مصمم بهش نگاه کردم ... هر چند نفهمیدنش برام طبیعی شده بود اما باید جوابش رو می شنیدم ... حتی اگر نمی تونستم یه کلمه اش رو هم درک کنم ... ولی باز هم نمی خواستم فرصت شنیدن اون کلمات رو از خودم بگیرم ...
- همه تلاشم رو می کنم ...
کمتر شرایطی بود که لبخندش رو دریغ کنه ... حتی زمانی که چهره اش جدی و مصمم بود ... آرامش و لبخند توی چشم هاش موج می زد ... مکث و تامل کوتاهی رو چاشنی اون لبخند ملیح کرد ...
- من، همسرم و کریس ... از مدت ها پیش قصد داشتیم برای تولد امام مهدی به ایران بریم ... و این روز بزرگ رو در کنار بقیه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگیریم ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن برای تولد یک نفر چیز عجیبی نبود ...
- اونطور که حرفت رو شروع کردی ... انتظار شنیدن یه چیز عجیب رو داشتم ...
لبخندش بزرگ شد ... طوری که این بار می شد دندان های مثل برفش رو دید ...
- می دونی اون مرد کیه؟ ...
سرم رو تکان دادم ...
- نه ... کیه؟ ...
لبخند بزرگش و چشم های مصمم ... تمام تمرکزم رو برای شنیدن جمع کرد ...
- امام مهدی ... از نسل و پسر پیامبر اسلام هست ... مردی که بیشتر از هزارسال عمر داره ...
خدا اون رو از چشم ها مخفی کرده ... همون طور که عیسی مسیح رو از مقابل چشم های نالایق و خائن مخفی کرد ... تا زمانی که بشر قدرت پذیرش و اطاعت از این حرکت عظیم رو پیدا کنه ...
اون زمان ... پسر محمد رسول الله ... و عیسی پسر مریم ... هر دو به میان مردم برمی گردند ... و قلب ها از نور اونها روشن خواهد شد ...
در نظر شیعیان ... هیچ روزی از این مهم تر نیست ... اون روز برای ما ... نقطه عطف بعثت پیامبران ... و قیام عظیم عاشوراست ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و هفت
🍃شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده هایی که بیشتر شبیه قهقهه هایی از عمق وجود بود ...
چند دقیقه، بی وقفه ... صدای من فضا رو پر کرد ... تا بالاخره تونستم یه کم کنترل شون کنم ...
- من چقدر احمقم ... منتظر شنیدن هر چیزی بودم جز این کلمات ...
دوباره خنده ام گرفت ... اما این بار بی صدا ...
- تو واقعا دیوونه ای ... خودتم نمی فهمی چی میگی ... یه مرد هزارساله؟ ...
و در میان اون تاریکی چند قدم ازش دور شدم ... افرادی که با فاصله از ما ... اون طرف خیابون بودن با تعجب بهمون نگاه می کردن ... خنده های من بلدتر از چیزی بود که توجه کسی رو جلب نکنه ...
- تو دیوانه ای ... یعنی ... همه تون دیوانه اید ...
فکر کردی اگه اسم عیسی مسیح رو بیاری حرفت رو باور می کنم؟ ...
و برگشتم سمتش ...
- من کافرم ساندرز ... نه فقط به خدای تو و عیسی ... که به خدای هیچ دین دیگه ای اعتقاد ندارم ...
ولی شنیدن این کلمات از آدمی مثل تو جالب بود ... تا قبل فکر می کردم خیلی خاص هستی که نمی تونم تو رو بفهمم ... اما حالا می فهمم ... این جنونه ... تو ... همسرت ... کریس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست دادید ... واسه همینه که نمی تونم شما رو بفهمم ...
چهره ام جدی شده بود ...
جملاتم که تموم شد ... چند قدم همون طوری برگشتم عقب ... در حالی که هنوز توی صورتش نگاه می کردم ... و چشم هام پر از تحقیر نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف کردن وقتم ...
بدون اینکه چیزی بگم ... چرخیدم و بهش پشت کردم و رفتم سمت ماشین ...
همون طور که ایستاده بود ... دوباره صدای آرامش فضا رو پر کرد ...
- اگه این جنون و دیوانگی من و برادرانم هست ... پس چرا دولت برای پیدا کردن این مرد توی عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم می زنه؟ ...
پام بین زمین و آسمون خشک شد ... همون جا وسط تاریکی ...
از کجا چنین چیزی رو می دونست؟ ... این چیزی نبود که هر کسی ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولین بار از دهن پدرم شنیده بودم ...
وقتی بهش پوزخند زدم و مسخره اش کردم ... وقتی در برابر حرف های تحقیرآمیز من چیز بیشتری برای گفتن نداشت و از کوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ...
- ما دستور داریم هدف مهمتری رو پیدا کنیم ... و الا احمق نیستیم و با قدرت اطلاعاتی ای که داریم ... از اول می دونستیم اونجا سلاح کشتار جمعی نیست ...
همیشه در اوج عصبانیت، زبانش باز می شد و چند کلمه ای از دهانش در می رفت ... فقط کافی بود بدونی چطور می تونی کنترل روانیش رو بهم بریزی ... برای همین با وجود درجه ای که داشت ... جای خاصی در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمی گرفت و همیشه یک زیر مجموعه بود ...
اما دنیل ساندرز چطور این رو می دونست؟ ... و از کجا می دونست اون هدف خاص چیه؟ ... هدف محرمانه ای که حتی من نتونسته بودم اسمش رو از زیر زبون پدرم بیرون بکشم ...
اگر چیزی به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوی ما ... به شدت با هم پیچیده شده بود ...
ادامه دارد .....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🚫 تصورات غلط را کنار بگذاریم رهبرانقلاب: بلاشک یکی از چیزهایی که باروری را محدود میکند، بالا رف
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
از نظر مسیح علینژاد و تمام همفکران داخلیش، دختر پسر ۱۶، ۱۷ساله میتونن دوستدختر و دوستپسر باشن و هر نوع رابطه ناسالمی داشته باشن؛ ولی شرمآوره که قصد ازدواج داشته باشن و به فکر زندگی سالم باشن.
دیکتاتوری قبل از مسیحعلینژاد سوءتفاهمی بیش نبود!
❣ @Mattla_eshgh
✉️ #ارسالی_شما👇👇
سلام،من یک پسر هجده ساله ی مذهبی مجرد هستم،یک پیام داشتم برای خانم های مذهبی کانال یک پیام هم داشتم برای آقایون مذهبی،...
طرف صحبتم اول به خانم های مذهبی کانال هست که میدونم خیلی هاشون عضو کانال خوب شما هستن،من واقعا تصورم این بود که پسر های مذهبی تو این دوران که متاسفانه فساد و خیانت خیلی زیاد شده لااقل خیالشون راحته که وقتی با یک دختر مذهبی ازدواج میکنن حداقل مطمعن هستن که فکر و ذهن و قلب همسرش پیش هیچ کسی نیست و قلبش شش دانگ متعلق به همسرشه،
ولی متاسفانه من وقتی که پیام های خانم هایی رو که تو کانالتون میگن من مذهبی هستم و چادری هستم و....رو میخونم واقعا در بهت و حیرت فرو میرم،دخترخانم های مذهبی که ادعا میکنند الگوشون حضرت مادر زهرا سلام الله علیها هستش حتی تو دوران مجردی نباید با نامحرم ارتباط داشته باشند تا تمام اون شور و علاقه و عشقشون رو برای همسر آیندشون قرار بدن،ارتباط یک دختر مذهبی با نامحرم تو دوران مجردی فاجعه هستش،
اما فاجعه تر اون هستش که وقتی من گاهی این پیام هارو میخونم که میگن این خانم ها ما مذهبی هستیم و متاهلیم و مثلا یک سال یا چند سال یا چند ماه با نامحرم تو فضای مجازی ارتباط داشتیم، شوخی میکردیم،ابراز علاقه میکردیم و...
واقعا چی جوری روشون میشده یا روشون میشه که تو چشم شوهرشون نگاه کنن،واقعا چی جوری روشون میشه شب کنار همسرشون بخوابن و از عذاب وجدان آب نشن،اون شوهر بنده خدای شما رو حساب اینکه شما ظاهرا مذهبی هستید و اهل نماز و روزه و... هستید خیالش از بابت شما جمع هستش،شما با اینکارتون دقیقا دارید از پشت بهش خنجر میزنید،
یک زن هیچ وقت متوجه نمیشه که حس غیرت مرد چی هستش و اگر این حس غیرتش لکه دار شه ممکن دست به چه کارهایی بزنه حتی قتل،پس تو رو جون هر کسی که دوست دارید دست از این کار ها بکشید،بترسید از روزی که دستتون پیش شوهرتون رو شه،شما یا نباید ازدواج کنی یا اگر ازدواج میکنی خیلی خیلی ببخشیدا ولی خیلی بیجا میکنید در عین اینکه متاهل هستید میرید برای یک غریبه ناز و ادا عشوه بازی در میارید،یا اگر با همسرتون مشکل دارید بشینید باهاش صحبت کنید و برطرفش کنید
یا اگر در هیچ صورت برطرف نمیشه و مطمعن هستید که دیگه نمیتونید کنارش زندگی کنید خوب طلاق بگیرید،
این چه توجیه مزخرفیه که هر زنی که میره با نامحرم ارتباط میگیره دلیلشو میپرسی میگه همسرم به من توجه نمیکنه و اهمیت نمیده،خوب خدا زبون بهت داده برو مشکلتو حل کن یا مطمعن هستی نمیتونی زندگی کنی،خوب جدا شو،چرا شما ها فکر میکنید که خیانت فقط خیانت جنسی هستش،شما حتی اگر تو ذهن و دلتونم به غیر از همسرتون به مرد دیگه ای علاقه پیدا کنی اونم بازم خیانته،
بترسید اول از خدا،بعدش از غیرت همسرتون که اگر غیرتشو لکه دار کنید چون من خودم مرد هستم اینو میگم شاید فکرشم نکنید که یک مرد چه قدر داغون میشه و اون موقع موقع مرگش هستش و ممکن دست به کار هایی بزنه که نباید بزنه،
باور کنید بعضی از خانم ها غیر مذهبی هم حتی فکر اینکارا رو نمیکنن،بترسید که به اسم دین داریم تیشه به ریشه ی دین میزنیم،
از خدا میخوام هیچ وقت برای هیچ مرد و زنی خیانت پیش نیاد،خانم های محترم اگر خدایی نکرده دچار این فاجعه هستید توبه کنید که مطمعن باشید اکثر این حس ها حس وابستگی هستش نه عشق،چون عشق پاک و مقدسه
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ لعیا زنگنه، بازیگر: افتخار میکنم رهبر دینی من، ادامهی نسلش با یک زنه...
(حضرت زهرا -سلاماللّهعلیها-)
#رهبر_حلال_زاده_های_جهان
#حلال_زادگی_افتخار_ایرانی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 30 💎دوست داشتنی بی نهایت...💎 💢 اینطور نیست که همه دوست داشتنی ها از روز اول م
#عبور_از_لذتهای_پست 31
🚨البته کسی که میگه علی، خدا هست،شما فکر نکنید این در محبتِ حضرت افراط کرده!!
⚠️اون اتفاقاً محبت امیرالمومنین رو با هوای نفسش قاطی کرده!😒
💢--💢--💢
🔴 اونی که میگه نعوذبالله امام حسین، خداست
✖️شما فکر نکنید خیلی هیئتی و عاشقِ امام حسین هست!
✖️فکر نکنید از شدت محبت این حرفا رو میزنه!!
👈چون همیشه شدتِ محبت آدم رو "مطیع" میکنه
"شدتِ محبت" نمیذاره که آدم حرفِ بی حساب بزنه...✔️
✅ باعث میشه که آدم، شبیه به اهل بیت علیهم السلام بشه
نه اینکه آدم حرفای کفرآلود بزنه...♨️
⭕️ ⛔️ ⭕️
💗محبت امیرالمومنین علیه السلام افراط نداره...
➖چقدر میتونی دوستش داشته باشی؟
برو تا آخر....😌💕
👌شما به هر کسی علاقه داشته باشی،اون علاقه توی دل شما یه جایی داره دیگه!
✅✔️✔️
🔶 یکی از چیزهایی که دوست داشتنِ اهل بیت علیهم السلام رو ساده کرده
👈 مظلومیتی هست که اون بزرگواران تحمل کردن....!!
🔰اهل بیت علیهم السلام برای این مظلومیت، خودشون رو خرج کردن!
✔️برای پاک شدنِ ما خیلی هزینه شده توسط اهل بیت علیهم السلام...😓
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هفتاد و هفت 🍃شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده های
#قسمت هفتاد و هشت
☘برگشتم سمتش ... در حالی که هنوز توی شوک بودم و حس می کردم برق فشار قوی از بین تک تک سلول های بدنم عبور کرده ...
- تو از کجا می دونی؟ ...
با صلابت بهم نگاه کرد ...
- به نظر میاد این حرف برای شما جدید نبود ...
همچنان محکم بهش زل زدم ... و به سکوتم ادامه دادم ... تا جایی که خودش دوباره به حرف اومد ...
- زمانی که در حال تحقیق درباره اسلام بودم ... با شخصی توی ایران آشنا شدم و این آشنایی به مرور به دوستی ما تبدیل شد ...
دوست من، برادر مسلمانی در عراق داره ... که مدت زیادی رو زندان بود ... بدون هیچ جرمی ... و فقط به خاطر یه چیز ...
اون یه روحانی سید شیعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط یه سوال رو تکرار می کرد ... بگو امام تون کجاست؟ ...
نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... تا جایی که انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسیم کنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ...
بی اختیار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ...
انگشت هام یخ کرده بود ... و دیگه آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گیر کرده بود و پایین نمی رفت ...
این حرف ها برای هر کس دیگه ای غیر قابل باور بود ... اما برای من باورپذیر ترین کلمات عمرم بود ... تازه می فهمیدم پدر یه احمق سرسپرده نبود ... و برای چیز بی ارزشی تلاش نمی کرد ...
دیگه نمی تونستم اونجا بایستم ... تحمل جو برام غیرقابل تحمل بود ... بی خداحافظی برگشتم سمت ماشین ... و بین تاریکی گم شدم ...
سوار شدم ... بدون معطلی استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوی در ورودی ایستاده بود و حتی از اون فاصله می تونستم سنگینی نگاهش رو روی ماشینی که داشت دور می شد حس کنم ...
چند بلوک بعد زدم کنار ... خلوت ترین جای ممکن ... یه گوشه دنج و تاریک دیگه ... به حدی دنج که خودم و ماشین، هر دو از چشم دیگران مخفی بشیم ...
نه فقط حرف های ساندرز ... که حس عمیق دیگه ای آزام می داد ... حس همدردی عمیق با اون مرد ...
حتی اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذیرش اینکه اون روحانی بی دلیل شکنجه و بازجویی شده ... کار سختی نبود ...
دست هام روی فرمان ... سرم رو گذاشتم روی اونها ... ذهنم آشفته تر از همیشه بود ... درونم غوغا و تلاطمی بود که وسطش گم شده بودم و دیگه حتی نمی تونستم فکر کنم ... چه برسه به اینکه بفهمم داره چه اتفاقی می افته ...
دلم نمی خواست فکر کنم ...
نه به اون حرف ها ...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد که اصلا نمی دونستم چرا بهش گفت سید ... و سید یعنی چی؟ ... چه اسمش بود یا هر چیز دیگه ای ...
یه راست رفتم سراغ اون بار همیشگی ... متصدی بار تا بین شلوغی چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصی مسیر پشت پیشخوان رو اومد سمتم ...
- سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهی میشه این طرف ها نمیای ... فکر کردم بارت رو عوض کردی ...
نشستم روی صندلی ...
- چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنیا برگشتم ... دکتر گفت حتی تا یه مدت بعد از ریکاوری کامل نباید الکل بخورم ...
و ابروهام رو با حالت ناراحتی انداختم بالا ...
- اما امشب فرق می کنه ... نمی خوام فردا صبح، مغزم هیچ کدوم از چیزهای امشب رو به یاد بیاره ...
از پشت پیشخوان یه لیوان برداشت گذاشت جلوم ...
- اگه بخوای برات می ریزم ... اما چون خیلی ساله می شناسمت رفاقتی اینو بهت میگم ... خودتم می دونی الکل مشکلی رو حل نمی کنه و فردا همه اش چند برابر برمی گرده ...
دردسرهات رو چند برابر نکن ... تو که تا اینجای ترک کردنش اومدی... بقیه اش رو هم برو ...
چند لحظه بهش نگاه کردم و از روی صندلی بلند شدم ... راست می گفت ...
من بی خداحافظی برگشتم سمت در ... و اون لیوان رو برگردوند سر جای اولش ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و نه
🍃هر چی می گذشت سوال های ذهنم بیشتر می شد ... دیگه حتی نمی تونستم اونها رو بنویسم ... شماره گذاری یا اولویت گذاری کنم ... یا حتی دسته بندی شون کنم ...
هر چی بیشتر پیش می رفتم و تحقیق می کردم بیشتر گیج می شدم ... همه چیز با هم در تضاد بود ... نمی تونستم یه خط ثابت یا یه مسیر صحیح رو ... وسط اون همه ابهام تشخیص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ...
خودکارم رو انداختم روی برگه های روی میز و دستم رو گرفتم توی صورتم ... چند روز می گذشت ... چند روزِ بی نتیجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن این تعطیلات اجباری ... امکان نداشت به نتیجه برسم ... این همه سوال توی این دنیای گنگ و مبهم ...
محال بود با این ذهن درگیر بتونم برگردم سر کار ... و روی پرونده های پر از رمز و راز و مبهم و بی جواب کار کنم ...
لیوانم رو از کنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و یه قاشق پر، قهوه ریختم توی قهوه ساز ...
یهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ...
- همه دنبال پیدا کردن اون مرد هستن ... تو هم که نتونستی حرف بیشتری از دهنت پدرت بکشی ... جر اینکه سعی دارن جلوش رو بگیرن ...
چرا وقتی حق باهاشونه همه چیز طبقه بندی شده است ... و دارن روی همه چیز سرپوش میزارن و تکذیبش می کنن؟ ... چرا همه چیز رو علنی پیگیری نمی کنن؟ ...
توی فضای سرپوش و تکذیب ... تا چه حد این چیزهایی که آشکار شده می تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ...
جواب این سوال ها هر چیزی که هست ... توی این سایت ها و تحلیل ها نیست ... اینها پر از سرپوش و فریبه ...
به هر دلیلی ... اونها حتی از مطرح شدن رسمی اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون که بین مسلمون ها شناخته شده است ...
پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفی کاری ها پیش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده های ابهام کنار میره ...
بیخیال قهوه و قهوه ساز شدم ... سریع لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بیرون ... رفتم سراغ ساندرز ...
تعطیلات آخر هفته بود ... امیدوار بودم خونه باشه ...
می تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما یه لحظه به خودم گفتم ...
- اینطوری اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنیدن صدای تو پای تلفن قطعا اونجا رو ترک می کنه ... خیلی آدم فوق العاده ای هستی و باهاش عالی برخورد کردی که برای دیدنت سر و دست بشکنه؟ ...
زنگ رو که زدم نورا در رو باز کرد ... دختر شیرین کوچیکی که از دیدنش حالم خراب می شد ... و تمام فشار اون شب برمی گشت سراغم ... حتی نگاه کردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ...
کمتر از 30 ثانیه بعد بئاتریس ساندرز هم به ما ملحق شد ...
- سلام کارآگاه مندیپ ... چه کمکی از دست من برمیاد؟ ...
- آقای ساندرز خونه هستند؟ ...
- نه ... یکشنبه است رفتن کلیسا ...
چشم هام از تحیر گرد شد ... کلیسا؟! ...
- اون که مسلمانه ...
لبخند محجوبانه ای چهره اش رو پوشاند ...
- ولی مادرش نه ...
آدرس کلیسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمی تونستم بیشتر از اون صبر کنم ... هم برای صحبت با ساندرز ... و هم اینکه نورا تمام مدت دم در کنار ما ایستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبی می کرد ...
از خانم ساندرز خداحافظی کردم و به مسیرم ادامه دادم ...
به کلیسا که رسیدم کشیش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بین جمعیت پیدا کردم ... ردیف چهارم ... از سمت راست محراب ...
آروم یه گوشه نشستم و منتظر تا توی اولین فرصت برم سراغش ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد
🍃خوابم برده بود که دستی آرام روی شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ...
چشم هام رو که باز کردم ساندرز کنارم ایستاده بود ... خیلی آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته می کرد ... از شدت ضربه، دستِ نیمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ...
دست هام رو بالا آوردم و برای چند لحظه صورت و چشم هام رو مالیدم ... به سختی باز می شدن ...
- شرمنده ... نمی دونستم اینقدر عمیق خوابیده بودید ... همسرم پیام داد که باهام کار داشتید و احتمالا اومدید اینجا ...
حالتم رو به خواب عمیق ربط داد در حالی که حتی یه بچه دو ساله هم می فهمید واکنش من ... پاسخ ضمیر ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوری مطرح کرد که عذرخواهیش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ... شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ...
برای چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساکت ایستاده بود ...
دستی لای موهام کشیدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره کردم ...
- فکر کنم من باید عذرخواهی می کردم ...
تا فهمید متوجه شدم که ضربه بدی به دستش زدم ... سریع انگشت هاش رو توی همون حالت نگه داشت تا مخفیش کنه ... و این کار دوباره من رو به وادی سکوت ناخودآگاه کشید ...
هر کسی غیر از اون بود از این موقعیت برای ایجاد برتری و تسلط استفاده می کرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ...
- اتفاقی نیوفتاد که به خاطرش عذرخواهی کنید ...
بی توجه به حرفی که زد بی اختیار شروع کردم به توضیح علت رفتارم ...
- بعد از اینکه چاقو خوردم اینطوری شدم ... غیر ارادیه ... البته الان واکنشم به شدت قبل نیست ...
پرید وسط حرفم ... و موضوع رو عوض کرد ...
شاید دیگران متوجه علت این رفتارش نمی شدن ... اما برای من فرق داشت ... به وضوح می تونستم ببینم نمی خواد بیشتر از این خودم رو جلوش تحقیر کنم ... داشت از شخصیت و نقطه ضعف و شکست من دفاع می کرد ...
نمی تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم ...
شرایطی که در مقابل یک انسان ... حس کوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوری با من برخورد می کرد که از درون احساس عزت می کردم در حالی که تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فریاد می کشید ... و چه تضاد عجیبی بهم آمیخته بود ... اون، عزیزی بود که به کوچکیِ من، بزرگی می بخشید ...
- چه کار مهمی توی روز تعطیل، شما رو به اینجا کشونده؟ ...
صداش من رو به خودم آورد ... لبخند کوچکی صورتم رو پر کرد ...
- چند وقتی هست دیگه زمان برای استراحت و تعطیلات ندارم ... دقیقا از حرف های اون شب ...
ذهنم به حدی پر از سوال و آشفته است که مدیریتش از دستم در رفته ...
ساندرز از کلیسا خارج شد ... و من دنبالش ...
هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال های در هم من، به اندازه چشم بر هم زدنی بیشتر نمی شد ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و یک
🍃سوال هام رو یکی پس از دیگری می پرسیدم ... آشفته و دسته بندی نشده ...
ذهن من، ذهن یک مسلمان نبود ... و نمی تونستم اون سوالات رو دسته بندی کنم ... نمی دونستم هر سوال در کدوم بخش و موضوع قرار می گیره ... گاهی به ایدئولوژی های خداشناسی ... گاهی به نظریات نظام اجتماعی و جهان بینی ... و گاهی ...
اون روی نیمکت کنار فضای سبز جلوی کلیسا نشسته بود ... و من مقابلش ایستاده...
درونم طوفان بود و ذهنم هر لحظه آشفته تر می شد ... هر جوابی که می گرفتم هزاران سوال در کنارش جوانه می زد ... چنان تلاطمی که نمی گذاشت حتی سی ثانیه روی نیمکت بشینم ... و هی بالا و پایین می رفتم ...
تضاد اندیشه ها و نگرش های اسلامی برام عجیب بود ... با وجود اینکه کلمات و جملات ساندرز سنجیده و معقول به نظر می رسید ... اما حرف های مخالفین و سایر گروه های اسلامی هم ذهنم رو درگیر می کرد ... نمی تونستم درست و غلط رو پیدا کنم ...
انگار حقیقت خط باریکی از نور بود که در میان اون همه شبهه و تاریکی گم می شد ... یا شاید ذهن ناآرام من گمش می کرد ...
ساندرز داشت به آخرین سوالی که پرسیده بودم جواب می داد ... اما به جای اینکه اون از سوال پیچ شدن خسته شده باشه ... من خسته و کلافه شده بودم ...
بی توجه به کلماتش نشستم روی نیمکت و سرم رو بردم عقب ... سرم ار پشت، حال نیمه آویزان پیدا کرده بود ... با دیدن من توی اون شرایط، جملاتش رو خورد و سکوت کرد ... فهمید دیگه مغزم اجازه ورود هیچ کلمه ای رو نمیده ...
ساکت، زل زده بود به من ...
چند لحظه توی همون حالت باقی موندم ...
- این کلمات به همون اندازه که جالبه ... به همون اندازه گیج کننده و احمقانه است ...
- گیج کنندگیش درسته ... چون تازه است و بهم پیچیده ... اما احمقانه ...
سرم رو آوردم بالا ...
- همین کلمات، حرف ها و مبانی رو توی حرف تروریست ها هم خوندم ... مبانی تون یکیه ... اما عمل تون با هم فرق داره ... چطور ممکنه از یک مبنا و یک نقطه ... دو مسیر کاملا متفاوت به اسم خدا منشا بگیره؟ ...
هر لحظه، چالش و سوال جدید مقابلش قرار می دادم ... سوال ها و پیچش ها یکی پس از دیگری ...
التهاب درونم دوباره شعله کشید ... از جا پریدم و مقابلش ایستادم ...
و اون همچنان ساکت بود ...
- علی رغم اینکه به شدت احمقانه است ... ولی بیا بپذیریم که خدایی وجود داره ... و ممکنه از یه ایدئولوژی، چند مسیر منشأ بشه ... و بپذیریم که فقط یه مسیر، مسیر صحیح و اسلامه ...
از کجا می دونی اون چیزی رو که باور داری از طرف خداست و باید بهش عمل کرد ... مسیر اونها نیست ... و تو بر حقی؟ ...
❣ @Mattla_eshgh