eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512 قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا" خاطرات یک عضو گروهک داعش https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323 ابتدای داستان واقعی https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669 ابتدای داستان واقعی https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155 ابتدای داستان واقعی https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42 داستان واقعی قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
خوش امد به دوستانی که به جمع ما پیوستین☺️🌹 برنامه کانال👇
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
💕 آرزوترین بهار ، مهدی جان زندگی می گذرد : پرالتهاب ، بی وقفه ، پر تنش ... هر روزمان آبستن غصه ی تازه ای است . لبخند می زنیم بی آنکه شاد باشیم و زندگی می کنیم بی آنکه دلخوش باشیم ... دیگر طاقتمان طاق شده ... تو بیا و زندگی و شادی و لبخند و امید را یادمان بیاور . ای تنها ترین منجی عالم 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊 ‌❣ @Mattla_eshgh
‍ ‍ ‌ ‌ ‌ ✍ غریبی ات.... هزار سال است که به غریبی پدرانت اضافه شده...است... و ما..... همچنان هزار سال است که آواره دردهای ناتمام شماییم... اما؛ این آوارگی را به هزار عافیت دیگر نمی دهیم! ❄️فرزند شما بودن، هزینه میخواهد... و ما... برای چنین عظمتی... هر هزینه ای را به جان می خریم.... ❄️تمام عزت مان این است که، ... شریک درد شماییم... اینکه؛ ما را در جامه مشکی تان شریک میکنید... اینکه ؛ جرعه ای از دردتان را به جانمان میندازید... اینکه؛ از غربتتان، به ما نیز سهمی داده اید... اینکه؛ بی شما زیستن برایمان محال است..... اینکه؛ بی شما مردن برایمان محال است.. اینکه ؛ وقتی دستمان از لابلای انگشتانتان رها میشود، دیگر اثری از شادی در رخسارمان نمی ماند! ❄️اینکه؛ درد خانواده شما، جانمان را به آتش کشیده است! و این؛ شرح حال یک درد مبارک است... *درد عاشقی* ❄️هزار الحمدلله... که عاشقمان کرده اید! هزار الحمدلله که در دل سیاهمان تجلی کرده اید! و اینگونه بود که ما قیمت گرفته ایم.. ❄️الحمدلله که چشمان ما را برای چشم انتظاری، برگزیده اید... الحمدلله که دل ما را، برای خون جگری، انتخاب کرده اید... الحمدلله که هنوز زلیخا نشده... ازدردتان به ما خورانده اید.. ❣ایستاده ايم.... چشم به راه فرزند همان یادگار کربلا... که سینه اش، همه علوم زمین و آسمان را، در خویش جای داده است... ❣ما منتظرش می مانیم... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
معامله قرن 1 _ استاد عبادی.MP3
5.53M
💠 طرح " معامله قرن " چیست؟ ( قسمت 1) 💠 این طرح چه فرقی با طرحی که در زمان پدر جرج بوش برای حمایت از اسرائیل تصویب شده بود دارد؟ 💠 طبق این طرح، تکلیف فلسطینی ها چه می شود؟ 🎤 با توضیحات 👈 حتما گوش دهید و نشر دهید @ma_va_o
مطلع عشق
🅰 دستم راروی چفیه میکشم.رویش باخودکار یک چیزهایی نوشته شده. خم می شوم و چشمانم راریز می کنم خوانا نی
1⃣5⃣ 🍃🌺 بدون اینکه برگردد می پرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟! - نه! هوفی می کند، چندقدم دیگر جلو می رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز می کند! یلدا شوکه هندزفری اش را از داخل گوشهایش در می آورد و میگوید:داداش! کی اومدی؟! - تازه! بیام تو؟ کارت دارم. یلدا درحالیکه شش دنگ حواسش به شال روی شانه ام است جواب میدهد: بیا! یحیی داخل می رود و در را بروی من می بندد. پنج دقیقه بعد بیرون می آید ویک لحظه نگاهش به چشمانم می افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محکم می بندد. پیروز لبخند میزنم و می گویم: چی شد؟! حالت خوبه؟! صدای خفه اش که از بین دندانهایش به زور بیرون می آید، لبخندم را پررنگ تر می کند.. - نه نیستم! قدمهایش را تند می کند و از خانه بیرون می زند. یلدا باناراحتی درحالیکه درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهی به سرتاپایم می کند و سرش راتکان میدهد. با پر رویی می پرسم:چتونه؟! - توواقعا نمیدونی؟! -نچ. - عزیزم. چندبار گفتم زندگی شخصیت به خودت مربوطه. ولی یحیی یه پسرجوونه. سختشه! تو دور و برش باشی. چه برسه به اینکه بخوای موباز جلوش جولون بدی. -چون شال سرم نکردم قاطی کردید؟! پسرعمومه.. هم بازی بچگیم. - داری میگی بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیی وقت زن گرفتنشه! خودم رادرکوچه ی علی چپ پرت می کنم -خب بگیره. کی جلوش رو گرفته؟ یلدا برای اولین بار اخم می کند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد.... 🍃🍄 با احتیاط روی لبه ی جوب آب می ایستم و دستهایم را باز می کنم. باد درلابه لای موهایم می پیچد و گره ی روسری ام راشل می کند. بی توجه چشمانم رامی بندم و هوای خنک پاییز را باعشق نوش جان می کنم! لبخندم را با یک سرفه جمع می کنم و به طرف صدای یحیی برمیگردم. - یلدا پیش شمانیست؟! شانه بالا میندازم: نه! پیراهن یقه دیپلمات سفید و شلوار مشکی. ریش کمی به صورتش سنگینی می کند! مشخص است از زمان قیچی خوردنش زیادی گذشته! نگاه عاقل اندر سفیهی به جوب آب میندازد و می پرسد: پس کجاست؟! - نمی دونم! اما دروغ گفتم!! چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنی صحبتهایی کرد که طعم وبوی خواستگاری میداد. یلدا هم به محض بو بردن خودش را لوس و به روی خواسته اش پافشاری کرد. قرارپارک جنگلی امروز تنها برای دیدار پنهانی یلدا و سهیل بود! یحیی و عموجواد هم بی خبراز ماجرا کنجکاو و دل نگران هر از گاهی یاد یلدا می افتند و پی اش را میگیرند! گره ی روسری ام را محکم می کنم و ازلبه ی جوب پایین می پرم. نگاهش هنوز به آب زلال و روان خیره مانده. چندقدم به سمتش می روم و می گویم: بامن ست کردی ها! و لبخند مرموزی صورتم را پر می کند! به خودش می آید و می پرسد:چی؟! به پیرهنش اشاره می کنم: مانتوم با لباست سته پسرعمو! ابروهای پهن و کشیده اش درهم می رود و میگوید:همیشه اینقدر خوب ازفرصت ها سوء استفاده می کنید! پشتش را می کند و باقدمهای بلند دور می شود. پای راستم را زمین میکوبم وپشت سرش تقریبا میدوم: یحیی؟! می ایستد! اولین بار است با اسم کوچک صدایش می کنم! بلند جواب میدهد:آقایحیی! و به راهش ادامه میدهد! لبم را باحرص می جوم و درحالیکه شانه به شانه اش راه می روم می پرسم:چته؟! دوست دارم حالش را حسابی بگیرم! می پرانم:چرا دیگه باهام مثل بچگیات بازی نمی کنی... نکنه میترسی بخورمت!و بعد دو دستم را بالا می برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوکه میشود و عقب می پرد. بلند می گویم:یوهاهاهاها... سرش را به حالت تاسف تکان میدهد و چیزی نمیگوید. قهقهه ای میزنم:-پسرعمو! از بچگیت سرتق بودی! با جدیت میتوپد: درست صحبت کن! به سمتم برمیگردد و درحالیکه خیره به سنگ فرش زمین است میگوید: شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره ماهم صاحب خونه ایم... همونقدر که احترام می بینی احترام بذار! لبم را کج و کوله می کنم و ادایش را درمی آورم. پوزخند می زند و میگوید:به یلدا گفتم... مثل اینکه بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید شکسته شه..... ⬅️ ⬅️ ادامه دارد..... ‌❣ @Mattla_eshgh