eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣7⃣ 💛 آرزوهایی با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. با هر بار صدا زدن اسمم که نمی دانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش می کنی...باتک تک نگاه های پنهانی و کودکانه ات. یک آرزو در تن تشنه ی من جان گرفت. عقدو عروسی رادریک شب برگزار کردیم. اون هم در باغ کوچک خانه ی ما. جمعیت کمی را دعوت کردیم که به غیراز تعداد انگشت شماری همگی ازمحارم بودند. این بین فقط تو مهم بودی و تو.مهمان و هرکس دیگر حاشیه بود. من محو تماشای خنده ی مردانه ات میشدم که بین ریش کوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت های گاه و بی گاهم... 🔰 دستم را جلوی دهانم میگیرم و درحالیکه صدای هق هقم اتاق را پر کرده. اینطور مینویسم:مقابل نگاه خندان یلدا چرخی میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهای مشت شده اش را درسینه جمع می کند و ذوق زده میگوید: یحیی امشب شهید نشه صلوات!خجالت زده سرم را پایین میندازم و به دامن پفی و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفی رنگ روی ساتن لباسم کشیده شده و بخشی از آن بعنوان دنباله روی زمین میکشد.به خواست یحیی لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین های حریرش تاروی دستم می آیند.یک بار دیگر میچرخم. این بار موهای باز و ساده ام روی شانه ام میریزد. یک حلقه ی گل جایگزین تاج عروس روی سرم گذاشته اند. تور بلند تا پایین دامنم میرسد. دسته گل به خواست خودم تجمعی از گل های سرخ سفید و سرخ بود که ساتن صدفی اش دستم را میپوشاند. مادرم برای بار آخر مرا در آغوش کشید و پیشانی ام را آرام بوسید... آذر :ازونی که فکر می کردم خوشگل ترشدی!نگاهش می کنم. او یک زن عموی معمولی و مادرشوهری فوق العاده است! لبخند میزنم و تشکر می کنم. یلدا بخش کوتاه تور را روی صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا می کند.: حالا وقت شهید شدن یحیی ست!لبم راگاز میگیرم که تشر میزند: نکن رژت پاک شد! میخندم و پشت سرش به سمت راه پله میروم. ازآرایشگاه یک راست به خانه امده بودیم و یحیی مرا با چادر و شنل راهی اتاق طبقه ی بالا کرده بود. تصور اولین نگاه وهزار جور حدس و گمان راجع به عکس العملش قلبم رابه جنون میکشید. یلدا به پله ی اول از بالا که میرسد به پایین پله ها نگاه می کند و باشیطنت میگوید: آقا دوماد! عروس خانم تشریف آوردن.قبل از نزدیک شدن من یلدا اشاره می کند تا بایستم و بعدادامه میدهد: قبل دیدن فرشته کوچولوت باید رونما بدی بهم.صدای لرزان یحیی بند قلبم را پاره می کند به شما باید رونما بدم؟ یا به خانمم؟ زیرلب تکرار می کنم :خانمم.. خانم او! برای او... یلدا: خانم و خواهر شوهر خانم!و بعد با یک چشمک دعوتم می کند تا دم پله بروم. آب دهانم را قورت میدهم و به سمتش میروم. چهره ی رنگ پریده ی یحیی کم کم دیده میشود. کنار یلدا که میرسم یحیی با دهان نیمه باز و نگاه ماتش واقعا دیدنی میشود. یک قدم عقب میرود و سرش را پایین میندازد. دوباره نگاهم می کند و یک دفعه پشتش را می کند. بعداز چندثانیه برمیگردد و یک بار دیگر به صورتم زل میزند. خنده ام میگیرد. طفلک سربه زیرم چقدرهول کرده! ازپله ها با شمارش و مکث های منظم پایین میروم. یحیی تند و پشت هم آب دهانش را قورت میدهد و دستش راکه به وضوح میلرزد روی قلبش میگذارد. به پله ی آخر که میرسم، دستم را سمتش دراز می کنم. اواما بی حرکت به چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار به آرامی پلک میزند قطرات عرق روی پیشانی بلند وسفیدش برق میزنند. آهسته و با لحنی خاص می گویم: آقا؟ دست خانمتو نمیگیری؟ متوجه دستم میشود. چرایی محکم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم می آورد. دلم برایش پرمیگیرد. چقدر دوست داشتنی است. چقدر خجالتی. چهارانگشتم را میگیرد . تبسمی گرم لبانش را می پوشاند. پله ی آخر را پایین می آیم و درست مقابلش می ایستم. دستش را کمی بالا می اورد وتمام دستم را محکم میگیرد و نرم فشار میدهد. سرش را خم می کند و کنار گوشم بالحنی بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیای یحیات! چه قشنگ. یک طور خاصی میشوم. سرم را عقب میکشم و با شیطنت می پرانم: پس مبارکت باشم آقا! یلدا یکدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!چشمانت برق عجیبی میزنند..... ‌❣ @Mattla_eshgh
2⃣7⃣ 💍 دستهایت را بالا میاوری و تور را آرام ازروی صورتم کنار میبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست، هیچ چیز. حتی به قدر یک نفس بینمان فاصله نمی افتد. مگر نه؟! خیره و مجذوب بااسترس دلنشینی میخندی. یلدا و آذر و مادرم کل میکشند و دست میزنند. عمو روی سرم شاباش میریزد. یحیی همان لحظه از جیب کتش دوتراول بیرون می آورد و به یلدا میدهد: این پیش غذاس. واسه این هدیه یه دنیا رونما کمه! دلم ضعف میرود؛ تو چقدر خوبی.نه نه. هرچه خوبی دردنیاست تویی. به گمانم این بهتراست.... ❤️ خانه ی نقلی و کوچکمان اجاره ای است. فدای سرت. مهم قلب وسیع توست. مهم دل بیقرار من است. قراراست برای هم بتپند مگر نه؟ 💕 همه رفته اند؛ ازاولش هم انگارنبودند. ماییم و خانه ی اصفهانیمان که قراراست شاهد عاشقانه هایمان باشد... شنل را از روی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویی و عسلی اش خیره خیره نگاهم می کند.دستم را می گیرد و بالا می آورد. زیر لب میگوید: بچرخ! همانطور که دستم رادردست گرفته مقابلش میچرخم.... دستم رارها می کند. چندقدم عقب میرود. کتش را درمی آورد و روی مبل میندازد... صدای نفسش را دریک قدمی می شنوم. همان دم تور بلندم کنار میرود..... - خدا چقدر وقت گذاشته خانم. چقدر حوصله! شانه ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند.. - میدونستی؟ -چیو؟ - اینکه موی بلند دوست دارم. میخندم. جوابی برای سوال لطیفت پیدا نمی کنم - میدونی؟! -چیو؟ - خیلی شبیه منه؟ -کی؟ - خدا! گیج نگاهت می کنم -چرا؟ - حتما عاشقت شده که اینقدر واسه نقاشی کردن چشمات دل گذاشته. باناباوری به لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنی،یحیی؟! دست دراز می کند و دسته ای از موهایم را روی شانه ام میریزد: یه قول بده! -دوتا میدم! - مراقبش باشی. -مراقب چی؟! -مراقب محیای من. گلویم میسوزد. الان چه وقت بغض است. –چشم. - یحیی بمیره برای چشم گفتنت. - عه! خدانکنه! دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری!اشک پلکم را خیس می کند. کاش میدانستم تو به پاس کدام کارنیکو برای خدایی.لبخندت برای من بس بود! تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چه کسی فکرش را می کرد روزی تو بشوی نفس وزندگی بندشود به بودنت. ای همه ی بود و نبود من. بودنت راسپاس! 🍋 لیموترش ها درون پیش دستی مدام غلت میخورندو تا لب ظرف می ایند. آرام قدم برمیدارم تا روی زمین نیفتند. به میز کوچک تلفن که میرسم هوفی می کنم و روی صندلی تک نفره چوبی کنارش می نشینم. زیرچشمی ساعت را دید میزنم. کمی از ظهر گذشته. نتوانسته بودم ناهاربخورم. دلشوره کلافه ام کرده. حتم دارم از استرس و نگرانی است. یک هفته است که برای یک تماس یک دقیقه ای ازیحیی دل دل می کنم! حالم بداست. بدترازچیزی که قابل وصف باشد. همانطور که یک چشم به تلفن دارم و یک چشم به چندلیموی خوش رنگ، چاقو را برمیدارم و قاچ می کنمشان. اب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرکدامشان را به چهار قسمت تقسیم می کنم. یک قسمت رابرمیدارم و بین دندانم میگیرم. بی اراده یکی از چشمانم را می بندم و ازطعم ترش و تیزش به خود میلرزم. سعی دارم دلشوره ام را با اینها خوب کنم...مادرم همیشه می گفت: حالت تهوع که داری یک تکه لواشک یا چندقاشق آب لیمو بخور. خوب یادم است که هرباربه نسخه اش عمل کردم تا دوساعت دردستشویی عق میزدم! امیدوارم این بار آنطورنشوم! باسرزبان لبم را پاک می کنم و دست چپم را روی تلفن میگذارم. گویی زیر دستم نبض میگیرد و دلم راآرام می کند. سرم رابه پشتی صندلی تکیه میدهم و برشی دیگر از لیمو رادردهانم میمکم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود. پیش دستی را روی میز میگذارم ، باهردودست دهانم را میگیرم و به سمت دستشویی میدوم و سرم را درروشویی اش خم می کنم...یک بار دوبار...سه بار...ده بار.. پشت هم عق میزنم...انقدر که چشمانم ازاشک پرمیشود. دستهایم میلرزند...حس می کنم هرلحظه ممکن است هرچه دردرونم است بیرون بریزد. هربارکه عق میزنم...ازتجسمش بعدی هم می آید...ازدهانم چیزی جز آب سفید بیرون نمی آید...چم شده؟! شیرآب را باز می کنم.... ‌❣ @Mattla_eshgh
❣مهر تو.... همان کیمیایی است.... که روزگار مرا.......... قیمتی می کند! ❣من، به اعتبار محبت تو....نفس می کشم ❣ ... قرار دل بی قرار من ‌❣ @Mattla_eshgh
✍مرا برایِ خودت پروریدی ؛ و من خودم را بندِ هر چه کردم الا خودت !... اسیرِ بندِ دنیا شده ام ، یک پناهنده به آغوشت قبول میکنی ؟... . . ✨*برداشتی از ؛ طه/۴۱ ‌❣ @Mattla_eshgh
❣و..... چقدر مبارک است.. صبحی که با نام تو آغاز می شود... نام تو را.... نه یکبار که باید با هر نفس... آواز خواند...... یگانه طلوع زمین. ‌❣ @Mattla_eshgh
( عج ) 📿🌸 قلْ هُوَ اللّٰهُ اَحَد 🌸📿 در باب فضیلت این سوره، آیت الله وحید خراسانی نکته ای را به جوانان بیان می کنند: 🌿 به دیگران هم سفارش کنید، نماز صبح را که خواندید، بار سوره توحید را بخوانید، 🌿 وقت هم بار این سوره را بخوانید، 🌿 بین هم که بیکارید، راه می روید، این سوره را بخوانید، 🌿 شما جوان ها از حالا شروع کنید، بعد روحتان می شود اکسیر احمر، 🌿 یک روز می بینی شب شده، صد تا سوره "قل هو الله احد" خواندی، آن وقت این صد تا سوره چه می کند؟ 🌿 به حکم روایات متعدده هم از طرق عامه، هم از طرق خاصه، قرائت یک سوره "قل هو الله احد" ثلث تورات، ثلث انجیل، ثلث زبور، ثلث قرآن، حساب می شود، 🌿 آن وقت سه سوره که خواندی، خدا به رحمت واسعه اش اجر تورات و انجیل و زبور و قرآن را به تو می دهد. 🌿 این سوره را بخوانید، شروع کنید از ، همه را هم هدیه به امام زمان کنید، آن هدیه به (عج) اثرش این است، که این سوره دیگر رد نمی شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 تطهیر جاسوسان به شیوه آمد نیوز 🔺جدای از اینکه در پست بالا مرزهای استدلال آوردن را جابه‌جا کرده است، باید گفت: ⚠️دقت کنید که جاسوسانی که در قالب حامیان محیط زیست و یا در قالب خبرنگار و روزنامه نگار جاسوسی می‌کنند، چقدر مهم هستند که رسانه های معاند همچون آمد نیوز سعی می‌کنند در هر فرصتی آنها را تبرئه کرده و ذهنیت مردم را نسبت به آنها تلطیف کنند. ❌اذهان عمومی را اینگونه مدیریت می‌کنند که وقتی شما اسم جاسوس می‌آورید به توهم توطئه متهم می‌شوید. 🔸🔹🔸🔹 ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 در رابطه با محمود احمدی نژاد، حرف های گفتنی زیاد است، بسیار بسیار زیاد ، اما یک نکته خیلی مهم را باید در به چنین روزی افتادن این فرد ، از یاد نبریم. 💠 فردی که در 4 سال اول ، رهبری عزیز درباره دولت ایشان فرمودند بهترین دولت ایران از زمان قاجار تا به الان!!! فردی که رهبری فرمودند نظر او به نظر بنده نزدیک تر است!!! فردی که در ایام تبلیغاتش ، واقعا واقعا بوی شهید رجایی می داد و دم از عدالت انقلابی می زد و در 4 سال اولش واقعا انقلابی بود ، هر چند اشتباهاتی هم داشت . اما حجم کارهایش فوق العاده بود. 💠 نکته مهمی که او را از شروع 4 سال دوم ، به سقوط نزدیک و نزدیک تر کرد تا جایی که بر خلاف نهی صریح رهبری از ورودش به انتخابات، باز هم وارد میدان شد، و نباید این نکته مهم را فراموش کنیم، این است که او شروع کرد به دسته بندی کردن فرامین مقام معظم رهبری به دو دسته امر ولایی و امر ارشادی !!! 💠 اگر امر ، ولایی باشد، خب باید عمل شود، اما اگر امر ، ارشادی باشد ، اشکالی ندارد که عمل نشود! و او در 4 سال دوم، بارها و بارها نشان داد که دیگر مثل 4 سال اول، تقریبا تمام دستورات رهبر را ولایی نمی داند. 💠 بلافاصله بعد انتخابش برای 4 سال دوم، اسفندیار رحیم مشایی را به عنوان معاون اولش انتخاب کرد، آقا نامه زدند که او را بردار، او دستور را ارشادی حساب کرد و یک هفته به آن عمل نکرد تا اینکه قضیه رسانه ای شد و دیگر چاره ای نداشت عمل کند!!! اما در کمال تعجب ، پست های متعددی ( بالاتر از 15 پست) در دولت دوم خودش به او داد تا نوعی دهن کجی باشد به دستور رهبری ، حتی اگر قصدش چنین چیزی نبوده باشد. 💠 در قضیه برکناری آقای حیدر مصلحی ، وزیر اطلاعات وقت هم آقا توصیه کردند که او را بر ندارد، باید باشد ، اما گوش نکرد و وزیر را مجبور به استعفا کرد، اما آقا دستور ولایی صادر کردند که او باید باشد و این اولین بار در تاریخ 40 ساله جمهوری اسلامی است که ولی فقیه، علنا در نصب یا عزل یک وزیر دخالت می کند، پس ببینید قضیه تا چه حد امنیتی و مهم بود که اگر رهبری عزیز ، ورود پیدا نمی کردند، می توانست برای جمهوری اسلامی گران تمام شود. 💠 همچنین در قضیه ادغام سازمان جهانگری با سازمان حج و زیارت !!!!! که رهبری بعد از اینکه دیدند او به توصیه ها عمل نمی کند، علنا وارد میدان شدند. آخر پدر خدا بیامرز، سازمان جهانگردی صنمی با سازمان حج و زیارت دارد که می خواستی آن ها را در هم ادغام کنی؟؟؟ آری .... 💠 این است عاقبت کسی که دستورات ولی خودش را به ارشادی و ولایی تقسیم می کند. 💠 خدایا ، تو خودت نگه دار ما باش که دستورات رهبری عزیز، و از ایشان بالاتر ، دستورات امام زمان (عج) و قرآن را ولایی فرض کنیم و عمل کنیم، نه ارشادی و بی عمل! ✍️ احسان عبادی @ma_va_o
🔸 پاسخ یک بزرگ که درباره (عج) رایج کرده اند: آیا به هنگام ، کشت و به راه میندازد؟!!😳👆 آیا همه مردم را میکشد؟ یا فقط پیروان ؟ همه مردم اویند.. چگونه منتظرانش را بکشد.. او را میکشد.. (ع) ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 2⃣7⃣ 💍 دستهایت را بالا میاوری و تور را آرام ازروی صورتم کنار میبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست،
3⃣7⃣ 💦 دستم رازیر آب میگیرم و دهانم را پرمی کنم از خنکی اش! دهانم راخالی می کنم وصاف می ایستم.. درآینه به خودم نگاه می کنم... زیرچشمانم کبود ورگه های خون از زیر پوست نازک و سفیدم پدیدار شده... دستم را روی شکمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صدای عق زدنم درگوشم زنگ میزند. موهایم را بالای سرم جمع کرده ام و تنها دسته ای راروی شانه ریخته ام. یحیی که بیاید باید رهایشان کنم.. میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفه کنی؟! باید باز باشن تاهروقت دلت آب شد با دست به جانشان بیفتی ... و پشت بندش مردانه میخندد... دلم ضعف میرود... زن بودن شیرین است اگر یک مرد در سینه ات نفس بکشد! ❄️ باسرآستینم خیسی لبم را میگیرم و با بی حالی ازدستشویی بیرون می آیم. معده ام میسوزد. خالی است! شاید هم زخم شده... سعی می کنم کل شکمم را درمشت بگیرم. لبهایم میلرزد.سردم شده! فنجان چای و عسل رانزدیک لبم می آورم و درمانده به حال خرابم فکر می کنم. نفسم را حبس می کنم و چای را سرمیکشم. باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... کمی که گذشت پوست تنم ازسرما کبودشد! نمیدانم تب و لرز کرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم کاپشن یحیی را تنم کنم که درونش گم میشوم! آستین هایش برایم بلند است و وقتی مینشینم سرم در یقه اش فرومیرود...باوجود قدبلندم نسبت به جثه ی یحیی ریز ترم. درمبل راحتی فرو رفته ام وبا دهان باز نفس میکشم. موهای ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحک کرده.. اماچاره چیست.. دستم توان بالا آمدن و شانه کشیدن را ندارد! سرم رابیشتر دریقه اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش می کنم. چشمانم گرم میشوند. خوابم می آید! اما دلم شور دلتنگی میزند!نگاه تب دارم را به ساعتم میدوزم تیک تاک... تیک تاک.. روی اعصاب است! مخم را تیلیت کرده! پشت هم وراجی می کند: زنگ...نزد. زنگ...نزد.. زنگ... مثل بچه ها همانطور که روی مبل نشسته ام پایم رادرون شکمم جمع و دستانم رادورش حلقه می کنم...چشمانم را می بندم...دلم عطرش را میطلبد!چیزی روی موهایم حرکت می کند...ارام و یکنواخت...چشم راستم رانیمه باز می کنم ودوباره می بندم. پوست صورتم میسوزد...به سختی این بار هر دو چشمم راباز می کنم. مقابلم تاراست و فضای تاریک دیدم را ضعیف تر می کند. سرم تیر می کشد ودرونم میسوزد...تب دارم! آب دهانم رااز گلوی خشکم پایین میدهم و یکباردیگر برای دیدن اطراف تقلا می کنم...دوتیله ی عسلي مقابلم برق میزنند. گرم.. مثل همان فنجان چای و عسلی...گرچه طعمش را نفهمیدم! صدایی درسرم می پیچد: محیام؟ محیا... لبهایم به هم میخورند: چ...ی.گیج و منگ چشمانم را می بندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد. یحیی است! کی امده؟! سرم را کمی تکان میدهم. بدنم گرم شده. چندباری پلک میزنم.هاله ی لبخند لبهایش را پوشانده. گردن کشیده اش در یقه ی بسته ی لباس نظامی تنها چیزی است که بعداز چهره اش درتاریک قابل تشخیص است. حرکت انگشتانش روی صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهای تنم سیخ میشوند. به زور لبخند میزنم.دوست دارم ازخوشحالی جیغ بکشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریه کنم ولی تنها به یک سوال افاقه می کنم: سلام... کی اومدی؟باپشت دست موهایم رااز جلوی چشمانم عقب میزند تقریبادوساعت پیش...به خودم که می آیم می بینم روی تخت دراز کشیده ام...دستم راروی پیشانی ام میگذارم :اینجا چیکار...می کنم؟ - خواب بودی رسیدم. آوردمت تواتاق! -خسته بودی...ببخشید! _ فداسرت! کاپشنم بهت میادا! و دستی به یقه ی کاپشن میکشد. لبخند میزنم و لبم را جمع می کنم:یه وخت زنگ نزنی ها!عیبه! میخندد...شرمنده،دست خودم نیست، بگیر نگیر داره! -کلا گفتم یاداوری کنم. - چیو یاداوری کنی؟! - اینکه پاک ازدست رفتم؟! سرجایم مینشینم و سرم رادریقه فرو میبرم. مظلومانه پلک میزنم و زل میزنم به چشمانش... -اونجوری نگاه نکن.دستهایش راباز می کند و... که یکدفعه دلم خالی ودهانم تلخ میشود. ازتخت پایین می آیم و به سمت دستشویی میدوم. صدای یحیی راازپشت سرم میشنوم: یاحسین! چی شد؟! 💥 دست مادرم را پس میزنم...مامان نمیخورم. - بیخود! یحیی چه گناهی کرده باید تورو تحمل کنه؟! قیافتو دیدی؟! -نترس! آقاسربه زیره به خانم نگاه نمیکنه. _ جواب ندی میمیری؟ -اوره! - درد! میخندم. بابیحالی سرم را عقب میکشم -مامان جان، عقم میاد نکن! - بذارشوهرت بیاد! همان لحظه یحیی وارد پذیرایی میشود..... ‌❣ @Mattla_eshgh
4⃣7⃣ 🎁 یک جعبه درون دستش کادو پیچ شده...لبخند بزرگش نگاهمان راخشک می کند.. زیر پلیورش درست روی سینه اش چیزی برجسته شده.سلامی می کند و برای بوسیدن دست مادرم خم میشود که طبق معمول ناکام میماند. مقابلم روی زمین زانو میزند. ملافه ام را درمشت میگیرم و به برق چشمانش زل میزنم -سلام. - وعلیکم خانم. -اون چیه؟ و به سینه اش اشاره می کنم. مادرم هم باتعجب به همانجا خیره شده...وایسا..کادوی جعبه راباز می کند. 🎂 روی در جعبه نوشته شده شیرینی سرای بهار. -کیکه؟! لبخندمیزند -کیکو کادو کردی؟! - دیوونه ها یه فرقی باید بکنن بابقیه. درجعبه راباکنجکاوی باز می کنم. کیک به شکل یک جفت کفش نوزاد است که شمع شماره صفر رویش گذاشته شده. با سس شکلات رویش نوشته شده: مامانی اومدنم مبارک. 🍼 باچشمهای ازحدقه درامده سریع دست میندازم و چیزی که زیرلباس یحیی است رابیرون می آورم.یک پستونک را بابند آبی به گردنش آویزان کرده! خدایا او مجنون است! یعنی. یعنی که...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمی کند... مادرم چشمان پرازاشکش را به سقف میدوزد خدایا شکرت. بعد جلو می اید و پیشانی ام را میبوسد. من ولی شوکه به چشمان یحیی خیره میشوم. همه چیز دور سرم میچرخد. حالت تهوع...درد...نی نی کوچولو! - وقتی بردمت درمانگاه. آزمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن! داشتم پس میفتادم! باورت میشه؟ زمزمه می کنم: بابایی؟یکدفعه بلند میگوید: ای جووووون بابایی... جلو می آید و انگشت سبابه اش رادر کیک فرو میبرد و سمت دهانم می آورد :مبارکت باشه محیام.دهانم را باز می کنم، انگشتش رادردهانم میگذارد. چشمانم را می بندم و شیرینی شکلات را به جان میخرم. طعم زندگی میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمی ازیک شروع. طعم توت فرنگی لبخند یحیی یا توصیفی جدید از محیای یحیی! دیگر حالم بدنیست.دلم اشوب نیست؛ توهستی و من و ثمره ی عشقمان.عطریاس درفضای اتاق پیچیده. 👕 مقابل آینه ی میز توالتم می ایستم و پیرهن سرهمی ای که برایش خریده ام را روی شکمم میچسبانم. دورنگ آبی و گلبهی راانتخاب کرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم کند یا پسری که درآینده ای نه چندان دورپناه دومم بعداز پدرش باشد؟هرچه است. دلم برایش ضعف میرود. اندازه ی لباس به قدر یک وجب و نیم است که تاسرحد جنون انسان را به ذوق میکشاند! کاش یحیی بود ومیدید چه کرده ام.میدید که دل بی طاقتم تا سه ماهه شدن صبر نکرد! خم میشوم و یک جفت جورابی که بهقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روی شکمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانه ها هم میتوانند مادر بشوند! روی زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز می کنم" کاش زودتر برگردی یحیی! اولین لباس فسقلی ات را خریدم!"البته ببخش بدون تو و نظرت این کار را کردم. باشوق به پیش بند، یک دست لباس خانگی و یک جفت کفش که جلویم چیده شده نگاه می کنم. دستم را روی شکمم میکشم و چشمانم را می بندم. دکترمی گفت الان به قدر نصف نخود است! آرام میخندم، زیرلب زمزمه می کنم:آخه زشت مامان دست و پاام نداره قربون خدا برم... به ساعت دیواری نگاه می کنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقه است که نیستی!زودتر بیا! کفش و لباسهارا ازروی زمین برمیدارم و مرتب در کشوی اول میز توالتم روی تی شرت کرم یحیی میگذارم. درکشو را می بندم و دوباره در آینه به خودم نگاه می کنم. رنگ به صورت ندارم! اما حالم خوب است.. خوب تراز هر عصر دیگر. چرخی میزنم و لی لی کنان از اتاق بیرون می ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یک...دو...سه... ده.. هفده...بیست و پنج..سی و شش..چهل و دو...چهل و سه...می ایستم و بلند می گویم: چهل و سه روزگیت مبارک همه ی هستی مامان!لبخند بزرگی تحویل سقف خانه میدهم: مرسی خدا! خیلی خوبی! همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا به سمتش میدوم...حتم دارم یحیی است! قبل از سلام حتما می گویم که برای میوه ی دلمان لباس خریدم! دستهایم را که ازخوشحالی مشت شده باز می کنم، گوشی تلفن رابرمیدارم و کنارگوشم میگیرم باهیجان یک دفعه شروع می کنم: چه حلال زاده ای آقا! باصدای پدرم لبخند روی لبهایم میماسد...بامنی دختر؟ -س.. سلام بابا جون! بله بله!خوبید؟چه عجب! - خوبم! توخوبی؟.. نوه ام خوبه؟! نوه که میگوید یاد نصف نخود می افتم و خنده ام میگیرد -بله! خوب خوب...رفته بودیم... بین حرفم میگوید: خداروشکر! بابا جایی که نمیخوای بری؟ خونه هستی دیگه؟ چرا نگذاشت حرفم را تمام کنم... -بله! - مهمون نمیخوای؟...چه عجیب! ‌❣ @Mattla_eshgh
5⃣7⃣ 📘 -چراکه نه! قدمتون سرچشم! - پس تا چاییت دم بکشه من اومدم.و بدون خداحافظی قطع می کند. متعجب چندبار پلک میزنم و به گوشی درون دستم نگاه می کنم. مثل همیشه نبود! شاید کسی کنارش بود شاید...عجله داشت! شاید... لبخند میزنم و دستم را روی شکمم میگذارم: چیزی نیست. نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد... ازجا بلند میشوم و به سمت آشپزخانه میروم. نگاهم به کتاب درسی که روی سنگ اپن گذاشته ام می افتد.. هوفی می کنم به سمت گاز میروم. کتاب را سه روز پیش اونجا گذاشتم تا بخونم. از دانشگاه دوترم مرخصی باامتحان گرفتم...البته بعید میدانم چیزی هم بخوانم! 📕 قوری شیشه ای را روی شعله ی کوچک و ظرف چای لاهیجان را آماده روی میز ناهار خوری میگذارم. برای عوض کردن دامن کوتاهم به اتاق خواب میروم... لباسم را عوض می کنم و قبل از برگشتن به پذیرایی یاد خریدبچه می افتم! با هیجان و شوری خاص برمیگردم و لباسهارا ازکشوبیرون می آورم... 📒 زنگ در به صدا در می آید، باعجله بافشار دادن دکمه ی اف اف در را باز و صدایم را برای سلام احوال پرسی گرم صاف می کنم...پدرم دراستانه دربالبخندی کج ظاهر میشود. دستش را میگیرم و برای بوسیدن صورتش روی پنجه ی پا می ایستم. هم قدوقواره ی یحیی است! لبخند میزند اما تلخ!از در به راهروی ساختمان سرک میکشم و میپرسم: تنها اومدید؟! مامان کوش پس؟! - اومدم یه بار پدر دختری کنارهم باشیم. شانه بالا میندازم... - مزاحمت شدم دختر؟ -نه اتفاقا خوب موقعی اومدید! و به لباس و کفش روی مبل اشاره می کنم. سر می گرداند و بانگاهی غریب به خریدی که کرده ام چشم میدوزد. - امروز رفتم خرید. بااجازه خودم! آستینش را میگیرم و پشت سرخود میکشم. اشاره می کنم روی مبل بنشیند. اوهم بی هیچ حرفی کنار لباس یک وجبی فندقم می نشیند. -حالتون خوبه؟ - آره عزیزم! - خداروشکر! کلی ذوق داشتم اینارو به یکی نشون بدم... کفش را برمیدارم و به طرفش میگیرم... بابا! ببین ببین...چقد کوچولوعه! لبهایش می لرزند... دردلم می گویم: نگران نباش...داره سعی میکنه لبخند بزنه! پدرم همیشه جدی بود. این میتوانست توجیه خوبی برای رفتارش باشد. پیرهن سرهمی را برمیدارم و روی پایش میگذارم :قشنگه؟ - صورتیه؟ -یه دونه آبی هم گرفتم! هاله ی غم هرلحظه بیشتر چشمان کشیده اش را میپوشاند...صبر می کردی بچه! حتما اسم هم انتخاب کردید! -بله!درحالیکه ازخجالت صورتم داغ شده ادامه میدهم :اگر دخترباشه. حسنا خانم. اگر پسر باشه آقاحسین...لبخند میزند...این بار محزون ترازقبل! - ان شاءالله صالح و سالم باشه.یک دفعه یاد چای می افتم به سمت آشپزخانه میروم و می گویم: ببخشید...حواسم پرت شد! الان چای رو میذارم دم بکشه...صدایش میلرزد:نمیخورم بابا! زیرشو خاموش کن. بیا اومدم خودتو ببینم... پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار کنم. آب دهانم را به سختی فرومیبرم. شعله گاز را خاموش می کنم و درحالیکه سرزانوهایم از نگرانی میلرزند به پذیرایی برمیگردم و مقابلش می نشینم. -چیزی شده؟ - نه! دلم برات تنگ شده بود! -همین؟ - دیگه...دیدم تنهایی. گفتم یه سر بزنم حس نکنی توخونه ات مرد نیست! تبسمی شیرین لابه لای موهای خاکستری محاسنش مینشیند. -ممنون! لطف کردید..سرش را پایین میندازد...یحیی زنگ نزده این چندوقت؟ -نه! آخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم... - اها! خوب بود حالش؟ دلشوره میگیرم -بله! چیزی شده مگه؟ - نه نه! خواستم بگم فکرای بیخود یهو نکنی... حالش الانم خوبه! بسپار به خدا! یه وقتم اگر یه اتفاق کوچیک بیفته که نباید آدم خودشو ببازه! مگه نه؟ سردر نمی اورم.. جملاتش یک طور عجیبی است -بابا؟! خواهش می کنم! نمیفهمم چی میگید...قلبم تا دم گلویم بالا می آید.. - اونجور نگاه نکن! چی گفتم مگه؟ دستانم را روی زانوهایش میگذارم -مشکل اینه که چیزی نمیگید! تروخدا بابا! بگو دیوونه شدم! هاله ی اشک که پشت چشمم میدود...یک دفعه میگوید: گریه نکن بابا! چیزی نشده...الان میگم. برو صورتتو آب بزن. طوری نیست..پس یک چیز هست! یک طور هست که اینجور دارد آماده ام می کند. قطرات درشت اشک از چشمانم روی گونه هایم میلغزند... -یحیام...یحیام.. چی شده...چی شده بابا؟! دستانم را میگیرد: محیا آروم باش! یک دفعه بلند می گویم: نکنه شهید شده نمیگی؟ آره؟! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍مرا برایِ خودت پروریدی ؛ و من خودم را بندِ هر چه کردم الا خودت !... اسیرِ بندِ دنیا شده ام ، یک پن
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
بیمار دِلَم قبول ! گفتنِ حاجت ، که عیب نیست ... دستی بگیر و راهیِ راهَت بکُن مرا ... 😔 . . *گریزی بر ؛ انعام/۱۶۲
امروزتون چون خورشید، مهرآفرین چون باران، با طراوت مثل رویا شیرین و چون پروانه زیبا و سبکبال ســــ🌸ـــلام 🌸تمامی اوقاتتون شـاد شـاد🌸 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده 15 محبت مولا 🔵💠🔵💠 اولین کاری که میکنی اینه که "انتظارات خودت رو از دیگران کم کن."
. 16 نیت صحیح یعنی عبد شدن ✔️دومین کاری که میکنی اینه که "حساسیت خودت رو برای خیلی مسایل بیار پایین." ✅حساسیتت رو روی عبد شدن قرار بده.✅ حالا یه موقع شوهرت از روی جهلش یه حرفی میزنه تو زیاد نمیخواد ناراحت بشی. ممکنه که خدا از اون تکلیفی نخواد اما شما فرق میکنی.👌 خدا شما رو انتخاب کرده که عبدش بشی☺️ نباید خراب کنی. این امتحانته.✔️ 🔵با خوشرویی باهاش صحبت کن. 🔵از خطاهاش چشم پوشی کن. 🔵این باعث میشه که روحت وسیع بشه رشد کنی.. بزرگ بشی.. بزرگ که شدی، صبرت زیادتر میشه، تحملت بالاتر میره، مشکلاتت مث آب خوردن حل میشه. ✔️✔️✔️هر چه که اراده کنی، همون میشه 🌎یه دنیای تازه تری رو تجربه میکنی دنیایی که هر لحظه ش لذت بخش تر از لحظه ی قبله.💖💖 از کجا به کجا میرسی؟!😊 از یه مدت تمرین صبر مقابل رفتار جاهلانه ی شوهر به بالاترین لذت های دنیا.💥 🔴فقط حواست باشه الکی صبر نکنی صبر که میکنی فقط به خاطر دستور مولا باشه. فقط! اینو برای خودت تمرین کن. از امروز تمرین شروع میشه. خدا داره نگاهت میکنه برو ببینم چیکار میکنی!😊 اصلاح خانواده یکشنبه چهارشنبه در 👇👇 🌹🆔 @Mattla_eshgh
۱ بهشت تون رو همینجا بسازین! توی همین خونه ❤️ ‌❣ @Mattla_eshgh
با سلام و خسته نباشيدحضور محترم استاد ارجمند جناب آقاي مرادي من دختري هستم 41 ساله که تا به حال ازدواج نکرده ام . پيش يک دعا نويس رفتم که ادعا مي کند با اجنه ارتباط دارد و به من گفت بختم را اجنه بسته اند و با گرفتن مبلغي پول مي تواند بختم را باز کند. اين مبلغ پول بالاتر از يک ميليون تومان است و من تصميم دارم نزدش بروم . سوال من اين است آيا واقعن در عالم غريبه منظورم اجنه مي توانند بخت دختران را ببندند ؟ اگر مي توانند چرا اين کار را مي کنند ؟ با تشکر التماس دعا شهاب مرادی ✅ سلام/ به این مدعیانِ شیّاد و خرافات و اباطیلی که میگویند اصلا توجه نکن منبع : سایت استاد شهاب مرادی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 5⃣7⃣ 📘 -چراکه نه! قدمتون سرچشم! - پس تا چاییت دم بکشه من اومدم.و بدون خداحافظی قطع می کند. م
6⃣7⃣ ✅ تمام بدنم میلرزد...شکمم منقبض میشود و پشتم تیر میکشد...به هق هق می افتم پدرم شانه هایم را میگیرد: نه نه! بیمارستانه... برش گردوندن...دیگر گریه نمی کنم. سرم تیر میکشد.. زنده اس... -کدوم بیمارستان؟ چی شده؟ - آروم باش...سه روز پیش آوردنش. الان بستریه...مجروح شده.. همین! ✅ دستانم را از درون دستش بیرون میکشم. ازجا بلند میشوم و همانطور که به سمت اتاق خواب میدوم می گویم: همین؟! همین؟! یحیام...مجروح شده؟ یعنی تیر خورده بدنش؟...یحیای من؟! دیوانه وار اولین مانتویی که درکمدمی بینم را برمیدارم و تنم می کنم. بدون آنکه دکمه هایش را ببندم یک روسری مشکی برمیدارم، سرم می کنم و زیرگلویم گره میزنم.چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون می آیم -بابا منو ببر پیشش.. ببر! پدرم از جابلند میشود وسمتم می آید، سعی می کند من را به آغوش بکشد که عقب میروم و می گویم: منو.. ببر...پیشش! از شدت گریه نفسم به شماره می افتد و سینه ام تنگ میشود. - الان؟ بااین وضعت؟! محیا بابا داری میترسونی منو...دستهایم رادرحالیکه میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم -یحیام...یحیام... نمیگی چی شده...خودم باید ببینم! باید با چشمام ببینم حالش خوبه...باید... دو دستش را کمی بالا می آورد: باشه.. باشه.. میبرمت...میبرمت...کودک وار آرام میشوم و باپشت دست اشکم را پاک می کنم.بغضش را قورت میدهد.بانفسهای بریده بریده پشت سرش راه می افتم. سرم را پایین میندازم. همه چیز تارشده، او که خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد... ✅ نوار قلب بر روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین میرود. ازکمر تا زیر شکمم تیر میکشد.ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را به دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روی پوست یخ زده ام احساس می کنم. ماسک روی صورتش بخار می کند و بعدازچندثانیه به حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقه ده یا بیست بار این حالت تکرار میشود.سینه اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالی میشود. نگاهم راازسوزن سرمی که در گوشت دستش فرو رفته تا صورتش میکشم. ابروی چپش شکسته، کمی پایین ترگونه اش کبود شده و لبهایش زخم شده. اشک از گوشه ی چشمم بی آنکه روی صورتم بنشیند پایین می افتد. به گمانم خیلی سنگین بوده. تاب لغزیدن نداشت!سمت چپ گردنش خون مرده شده و کتف چپش هم شکسته. نمیدانم چرا اینهارا زیرلب مرور می کنم. شاید سی امین بار است که زخم هایش را میشمارم. اما...هربار به آخرش میرسم نفسم بند می آید...آخری رابه زبان نمی آورم. چشمانم را می بندم ولرزش شانه هایم را کنترل می کنم. توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجمله اش را از برکردم.. ریه هایش سوخته... تنفسش مشکل دارد... سرفه های خونی می کند.درد دارد! دکترگفت سخت است! انگار در سینه اش آتش روشن کرده اند...وجودش میسوزد. ✅ پاهایم میلرزند. روی صندلی می افتم... خیلی وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم! میگویند بارداری! خطرناک است... اراجیف میگویند نه؟! دست لرزانم را دراز می کنم و سرانگشتانم راروی سوزن سرم میکشم. زیرناخنهایش هرلحظه تیره ترمیشوند. یاشاید من اینطور حس می کنم! دستم را ارام روی سینه اش میگذارم.درست روی قلبش... میخواهم مطمئن شوم! دیوانه شده ام نه؟! میزند. اما آرام...اما کند. چقدر ضعیف! به مانیتور نگاه می کنم...تمام هستی من به آن خطوط بسته است! ✅ پس اینجا...روی مبل؟! این پتو و... شکمم سبک شده! دستم را رویش میکشم... متوجه موهای باز روی شانه هایم میشوم.. اما من خوب یادم است که بالای سر بی حوصله و کلافه جمعش کردم...فضای خانه گرم شده. بوی عطرآشنایی دلم را میلرزاند..حرکت چیزی روی گردنم باعث میشود باترس به پشت سر نگاه کنم... چیزی نیست! آب دهانم را قورت میدهم...اینجا چه خبر است! به روبرو نگاه می کنم. سرجا خشک میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند... یحیی! روبرویم ایستاده.. پشتش به من است...باهمان لباس نظامی که دلبرش می کند! دلم برای قد کشیده اش چقدر تنگ بود! اما مگر. بیمارستان... باترس و دودلی صدا میزنم: یحیی! برمیگردد...باتبسمی که تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده وچشمانش برق میزنند. پوست سفیدش میدرخشد! چیزی میان ملافه ی سفید در بغل کشیده! گردن دراز می کنم :اون چیه! چقدر خوشگل شدی آقا! میخندد. صدای خنده اش درفضا میپیچد...دلم به تپش می افتد! - شدم؟! نبودم! -بودی! خوشگل ترشدی! ماه شدی! یک قدم جلو می آید... محیام؟ -جانم! - ببین چقدر شبیه توعه!! گنگ به چشمانش نگاه می کنم. خم میشود و ملافه ی سفید را جلوی صورتم میگیرد..بایک دست گوشه اش را کنار میزند،یک نوزادبا صورتی سفید و دوچشم درشت آبی رنگ که متعجب نگاهم می کند.... ‌❣ @Mattla_eshgh
7⃣7⃣ 🎉 چیزی تنش نیست. لبهای صورتی اش به لبخند باز میشوند.چقدر خواستنی است. موهای بور و روشنش روی پیشانی ریخته...می بینی؟! خیلی شبیهته! حسناست... مور مور میشوم؛ پوستم سوزن سوزن میشود؛ قلبم می ایستد! - حسناست؟!یکدفعه اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیی میدود. جلوتر می آید و لبش را روی پیشانی ام میگذارد. خون گرم درون رگهایم میدود. سرش را عقب میکشد...خانم! حلال کن! نمیفهمم،دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام! یعنی این بچه دخترمن است؟! کی به دنیا امد..؟ نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را به چپ و راست تکان میدهم... -یحیی...چی میگی؟ این کیه؟ من هنوز سه ماهمه...تو توی بیمارستان بودی! خودم اومدم پیشت...من... دستهایم راروی هوا تکان میدهم و دیوانه وار کلمات را پشت هم میچینم...نوزاد را آرام روی مبل کناری میگذارد. مقابلم می ایستد و شانه هایم را میگیرد..محیا! آروم! -یحیی دیوونه شدم.. آره؟! از غصه ات! ازدوریت؟!. دیوونه شدم؟!اشک دیدم را ضعیف می کند. یحیی مرا به سینه میچسباند و بازوهایش را دورشانه هایم حلقه می کند. دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم. چشمانم را می بندم... - محیا! خانم...چقد زود میشکنی! صبور باش.. دیگه اشکاتو نبینم. بی قراری نکن. دلم آتیش میگیره دختر! بغض نکن...حداقل جلوی من! دیوونم می کنی وقتی مثل بچه ها مظلوم نگاه می کنی...نکن! بغضم میترکد و وجودم میلرزد.. - هیس. آروم...خانم...اذیت شدی. چقد من بدم! -نه! بدنیستی.. ولی دیگه نرو...پیشم باش...تنهام نذار... - دیگه نمیرم! همیشه هستم...باناباوری سرم را بالا می گیرم و به چشمانش نگاه می کنم...گریه کرده. -قول؟! - قول مردونه .... انگشتان استخوانی اش در موهایم فرو میرود و تا پایین کشیده میشود. نوازش که نه،رام می کند این وجود وحشی را! قلبم درون سینه ام قرار میگیرد و نفسهایم ازحضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میکشد و چانه ام را باحرکتی آرام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را به نگاه پرازتمنایم میدوزد...یادت نره همیشه دوستت دارم محیای یحیات! نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و به سینه اش میچسباند. چشمان کشیده اش از حسی غریب پر میشوند. آرام پلک میزند و یک قطره اشک از مژه های بلندش خداحافظی می کند. یک قدم به عقب برمیدارد و درحالیکه سرش را به چپ و راست تکان میدهد قدمی دیگر را به آن اضافه می کند. دلهره به جانم می افتد یک قدم به سمتش میروم. نگاه نگرانم به سمت پاهایش کشیده میشوند. همینطورعقب میرود و دور میشود. پشتش را می کند و به راهش ادامه میدهد. اتاق نشیمن به یک چشم برهم زدن تا بینهایت کشیده میشود؛ تا نقطه ای دور؛ نقطه ای دردل نور. به دنبالش میدوم و التماس می کنم. هرقدم که برمیدارد زیر پوتین های خاکی اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود به اشک...به فریاد...به هق هق بلند! دست دراز می کنم اما دیگر دستم به او نمیرسد. خودم را روی زمین میندازم و ضجه میزنم. یکدفعه رویش راسمتم میگرداند. چشمانش قرمز شده و از اشک میدرخشند... محیام؟ حلالم کن ... نمیفهمم! گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسه...بسه.. کجا میری؟ - نترس عزیزدل.. همانطور که به سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد نترس...من همینجام...کنارت. گوشهایم را میگیرم...منتظرتم محیا..چشمهایم را باز می کنم. به نفس زدن افتاده ام.باترس به اطراف نگاه می کنم...سقف...میز...پنجره.. اتاقمون!. همه جا تاریک است. همان دم صدای الله اکبر درفضا می پیچد. سرکوچه مسجد کوچکی داریم که... یکدفعه سرجایم می نشینم.بندبند وجودم میلرزد. دهانم خشک شده. لباسهایم ازشدت عرق به تنم چسبیده. قلبم خود را به دیواره سینه ام میکوبد. میخواهد راهی به گلویم پیدا کند. بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم. خواب دیدم... آره.. چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میکشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون به عقلم زده. صدای بوق های کوتاه و ممتد... -بردار، بردار.دویدن بغض تا دم پلکهایم را احساس می کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم تا ازسرازیر شدن عشق خفه شده در کابوسم جلوگیری کنم! صدای تودماغی یک زن درتلفن می پیچد بیمارستانِ... بفرمایین؟ -سلام خانم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم.یک مکث چندثانیه ای.. - الان؟ -بله! اگر امکان داره؟ - نام بیمار؟ - یحیی...یحیی ایران منش -بله! همون اقایی که ازسوریه اوردنش؟ -بله بله - چنددقیقه دیگه تماس بگیرید و قطع می کند ..... ‌❣ @Mattla_eshgh
8⃣7⃣ 🔷 از سر سجاده بلند میشوم و همان طور که زیرلب ذکر یا ودود گرفته ام شماره را دوباره میگیرم. -بیمارستانِ... - بفرمایید؟! - سلام! من همین چند دقیقه پیش... - بله! حالشون تغییری نکرده خانم! - یعنی نفس میکشن؟ - بله! قراربود نکشن؟! -نه! ممنون.بدون خداحافظی دوباره قطع می کند. بغضی که سدراهش شده بودم را ازاد می کنم تا خودش را سبک کند.نفس میکشد. همین کافی است.به ساعت مچی ام نگاه می کنم. کمی از ده گذشته...از کلینیک مامایی بیرون می ایم و به سمت خیابان میروم. درست است بایاد آوری خوابی که دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم می بخشد. دختراست! دختر! 🔶 با قدمهایی موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرکی ارام میخندم. حسنا! حتما بابایی خیلی خوشحال میشه از اینکه خدا رحمتش رو نصیبمون کرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شکمم میکشم. صبرندارم به خانه برسم تا نوازشت کنم. قنددردلم آب میشود. به خیابان اصلی که میرسم کمی مکث می کنم؛چرا خانه؟! مستقیم به بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را که میشنود..خبری خوبی برایش دارم! شیرینی اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را که بازکند قندترین نبات را به من هدیه کرده... 🔹 دست دراز می کنم و با ایستادن اولین تاکسی زرد رنگ سوار میشوم. دربست! رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد می کند. چادرم را مقابل بینی ام میگیرم و با لبخندی که پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم. برای زنی که دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتکان میدهم. اوهم لبخند گرمی را جای سلام تحویلم میدهد. به طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم. ازشدت ذوق دستهایم را مشت کرده ام.به اتاقش که میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش می ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بی اراده میخندم. دلخوشم به همین خواب آسوده اش! پیشانی ام را به شیشه میچسبانم و زمزمه می کنم: سلام...خوبی آقا؟.. کف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشه میگذارم -نی نی هم خوبه! بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمین جا؟نوک بینی ام را هم به شیشه میچسبانم. -اصلا نشم خنده نداره! به قیافه خودت بخند! میخوام بزور بیام تو! نمیزارن که!نیشم را تابناگوش باز می کنم... -قول دادی زودی خوب شی تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانم باشه یا آقاحسین! همان دم صدای دکتر واعظی رااز پشت سرم میشنوم.. -سلام خانم ایران منش.دستپاچه برمیگردم و درحالیکه سعی می کنم رو بگیرم جواب میدهم -س.. سلام اقای دکتر! ببخشید که من... - این چه حرفیه؟! خوب هستید الحمدالله؟! چرا داخل نمیرید؟! -خداروشکر! داخل؟! آخه گفته بودن که... - شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقه داخل برید. قبلش ماسک و لباس فراموش نشه. هیجان زده تشکر می کنم. دکتر دستی به موهای جوگندمی اش میکشد و به سمت اتاقی دیگر میرود. 🔸سرانگشتان دست چپم راروی ملافه ی سفید تخت میکشم. نگاه زیرم را روی صورتش بلند می کنم -اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفه بگیرم کمی صندلی ام را جلو میکشم و اینبار دودستم را زیرچانه میزنم -یحیی؟ نمیخوای بدونی امروز چی شد؟!سرم را کج می کنم بطوری که گونه ام به شانه ام میچسبد -دلم لک زده برا وقتی که تایه چیز میخواستم، سریع انجامش میدادی! چندبار دیگه بگم که چشمهاتو باز کنی. قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم آقا!خم میشوم و چانه ام را آرام روی بازواش میگذارم. ازین زاویه چقدر مژه هایش بلند،یک دست و دلفریب است! -د آخه خسته نشدی؟! یک ماه و نیمه خوابیدی؟ انگار از دنیا دل کندی! لبم را گاز میگیرم -نه! دل نکنیا!.دست دراز و ریش خشنش را نوازش می کنم. دلم ریش می شود. صاف مینشینم وباحرکتی تند و نرم ازروی صندلی بلند میشوم. انگشت سبابه ام را به لبه ی روسری ام میکشم وباژستی خاص می گویم:-کلی نگرانت بودما! همین صبحی! تادم سکته رفتم!موهای جلوی سرش را آهسته لمس و به یک طرف با ناخنهایم شانه اش می کنم!-البته فدای یه دونه ازین تارموهای سوخته!دستم را به طرف ماسکش میبرم. کش ماسک روی گونه و کنارلبش رد انداخته.انگشت سبابه ام رازیر کش ماسک میبرم و چندباری پلک میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پوربدنم حس می کنم. هرلحظه ممکن است از حصار چشمانم فرار کند!-جاش میسوزه؟! منم باشم کلافه میشم این همش روصورتم باشه.خم میشوم.. انقدر که نفسم دسته ای از موهایش را حرکت میدهد -قربونت برم! ‌❣ @Mattla_eshgh
باهمان پاکی چادر که روی سر داری میتوانی غم مهدی ز تنش برداری دوره ی جنگ و جدال است و زمان ناپاک است چادرت روی سرت هست تو سنگر داری ‌❣ @Mattla_eshgh