هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔺سه کشور انگلیس، فرانسه و آلمان، ایران را مسئول حمله به تأسیسات نفتی آرامکو معرفی نموده و اعلام کردند «زمان آن فرا رسیده که ایران مذاکرات طولانی مدت درباره برنامههای #موشکی را بپذیرد».
🔹این بیانیه سراسر دروغ و توهین و اتهام زنی بی سند و مدرک صادر می شود. ولی انگار آب از آب تکان نخورده؛ طبق قرار ساعتی بعد ملاقات آقای روحانی با رئیس جمهور فرانسه انجام می گیرد و تا ساعاتی دیگر ملاقات وی با نخست وزیر انگلیس بوریس جانسون هم صورت خواهد گرفت. هیچ چیزی نمی تواند قرار ملاقات های آقای روحانی با اروپایی ها را دستخوش تغییر کند!
#دیپلماسی_ذلیلانه
پ.ن: چنین رفتار منفعلانه ای زمینه را برای فشار بیشتر بر ایران فراهم می کند؛ درحالیکه بهم زدن قرار ملاقات یا تاخیر در آن می توانست بر تغییر رفتار فرانسه که بدنبال حفظ موقعیت واسطه گریست، موثر باشد.
✍ رها عبداللهی
✅ با #بدون_سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
مطلع عشق
🔷تفاوت انسان ها در آن دنیا چیست؟ 🔺مثلا ادیسون که برق را اختراع کرد جایگاه آن کجاست.؟ بنده ان شاء
🔶چرا اولیاء خدا که ولایت رو به عهده داشتن زندگیشون از بدو تولد با ما فرق داشته؟
🔶شما فرمودید که ما باید ولایت پذیر باشیم.
🔺 ما یه همچین چیزی گفتیم!
🔺ما نگفتیم ولایت پذیر، گفتیم چی؟
🔺مدیریت پذیر باشیم
🔺 نظام تسخیری رو بپذیریم
🔶فعلا کارمون به ولایت نرسیده، هنوز ما ثابت نکردیم
✨برای این نظام تسخیری نیاز به ولایت هست درسته؟
🔶ما می بینیم در زندگی خودمون عده زیادی از این رییس ها در واقع رییس نیستند و شایستگی هم ندارن
⚡️پس چگونه ما باید از یک فرد ناشایست تبعیت کنیم؟
🔸ببینید این سوال نمونه یکی از همون مقاومت هاست که گفتیم
✨در نظام تسخیری مقاومت شکل میگیره
🔺مقاومت اینه دیگه...
🔷ما با این مساله که پذیرش ولایت زمینه ی رسیدن به سعادت است، موافق هستیم.
🔶 اما تمام مسائل و دستورات مقام ولایت را سعی میکنیم بپذیریم
🔸 اما گاهی اوقات با کارهایی که با مزاج ما سازگار نباشد، مخالفت میکنیم به صحبت های بعدی گوش نمیدیم🙄
✨چه کنیم درمقام ولایت محو حق شویم واطاعت بی چون و چرا از او داشته باشیم؟
🔷یکی از راه هاش این هستش که رازهای ولایت رو متوجه بشیم
🔸 دوست نداریم یک جوانی بی دلیل بگه ما ولایت رو پذیرفتیم
🔺 برا چی پذیرفتی؟
🔻الکی نپذیر
🔷اینکه ولایت رو آدم بفهمه
🍃خیلی کمک میکنه برای اینکه آدم همه حرفاشو بپذیره .
✨امیر المؤمنین علی (ع) خودشون میفرمودن که
🔺بعضی ها از من تبعیت میکنن اما من رو کاملا نمیفهمن
🔷نمیفهمن چرا دارن منو تبعیت میکنن، اینها به درد من نمیخورن
🍃 یکی از راههای راحت تبعیت کردن از ولایت چیه؟
🌷فهمیدنی که همین فهم رو ما یه بخشیش رو داریم اینجا انجام میدیم.👌✅
#کمی_از_اسرار_ولایت شنبه ، سه شنبه در👇
🌹🆔 @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۳۳
باید تمرین کنــــی؛
به امامـِـت راســـت بگــی❗️
یه چُــرتکه بنداز؛
ببین براش،چکاری میتونی انجام بدی؟
💢بعدش... صادقانه شروع کن 👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
💠 #روشنگری_برای_رای_درست 1 🔰 قصد داریم در چند شماره با عنوان " روشنگری برای رای درست، به معرفی کسان
💠 #روشنگری_برای_رای_درست 2
🔰 قصد داریم در چند شماره با عنوان " روشنگری برای رای درست، به معرفی کسانی بپردازیم که روزی رای این ملت را برای محلس آوردند اما جز خیانت و پشت به مردم کردن ، چیزی از آن ها دیده نشد.
🔰 این روشنگری ها باید صورت بگیرد تا مردم بدانند به افرادی با این تفکر رای ندهند.
👈 در جلسه 1 ، به بررسی سرکار خانم #فاطمه_حقیقت_جو پرداختیم.
شماره 2 : جناب #نورالدین_پیرموذن
🔰 نورالدین پیرمؤذن نماینده [اصلاح طلب ] اردبیل، نمین و نیر در مجالس ششم و هفتم و عضو کمیسیون بهداشت و درمان مجلس بود.
🔰 وی در انتخابات مجلس هشتم رد صلاحیت شد. پیرموذن بعد از رد صلاحیت از سوی شورای نگهبان در روز ۲۰ اسفند مصاحبهای جنجالی با صدای آمریکا انجام داد و طی آن نسبت به بسیاری مسائل داخلی جمهوری اسلامی ایران انتقاد کرد؛
🔰غلامحسین محسنی اژهای وزیر وقت اطلاعات در همان زمان یعنی روز چهارشنبه 22 اسفند سال 86 پس از پایان جلسه هیأت دولت، کار پیرمؤذن را خیانت به نظام توصیف کرد و اعلام داشت که این اقدام واقعاً خیانت و زشت است و نه تنها در شأن یک فردی با چنان مسئولیتی نبود بلکه یک فرد معمولی هم حاضر نمیشود با بیگانگان این گونه صحبت کند.
وی افزود: بر اساس مقررات کشور افرادی که دارای مسئولیتهای اینگونه هستند، از مصاحبه با بیگانگان و شبکههایی همچون رادیوفردا و تلویزیون صدای آمریکا منع شدهاند و نمیتوانند اینگونه مصاحبه کنند.
🔰سپس او از کشور ایران به آمریکا رفت. او سپس در اینستاگرامش از ازدواج مجدد خود خبر داد
🔰 اظهارات او به حدی دشمنانه بود تا جایی که برادرش هم از او اعلام برائت کرد و گفت:
👈👈 بدینوسیله انزجار و بیزاری و دوری خاندان پیرموذن و خود را از حضور دکتر نورالدین پیرموذن در یک کشور خاصم نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، با موضعگیریهای نابخردانه و ملک و ملت فروشانه نابجا را اعلام داشته و آنرا به جد محکوم می کنیم. 👉👉
🔰برخی از اظهارات او :
💠دلیلی ندارد که ما [جیسون رضائیان] خبرنگاری را که با مجوز مشغول به کار بوده است و اتفاقا گزارشهای مثبتی از اقتصاد و داخل ایران تهیه میکرده است صرفا به دلیل اینکه آمریکایی است دستگیر کنیم
💠شعار «مرگ بر آمریکا» یک شعار مارکسیستی است
💠 این ضد آمریکایی بودن انقلابیون پیش از انقلاب وجود نداشت و شعارشان تنها استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی بود و الان هم مردمی که این شعارها را تکرار میکنند خودشان هم نمیدانند چه میگویند.!!!!!!!
💠صدام رفته بود ولی شما هنوز در نماز جمعه میشنیدید که میگفتند مرگ بر صدام یزید کافر، حتی نمایندگان مجلس هفتم یک روز شعار مرگ بر صدام میدادند. این شعارها به صورت کورکورانه تکرار میشود و طبیعی است که چنین شعاری بیاحترامی به ملت متمدن آمریکاست، هرچند که اکثریت مردم با این شعار همراه نیستند و این شعارِ یک توده اقلیت است که مجبور است به زبان بیاورد تا بتواند از قدرت و ثروت بهرهمند شوند!!!!!!!😳😳😳
💠آقای خامنهای تلویحا گفته بود که ما نان مرگ بر آمریکا را میخوریم. ما اگر مرگ بر آمریکا را از فضای سیاسی خود برداریم چیزی برای گفتن و بهانهای برای نارساییهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی خودمان نداریم. بنا بر این شعار مرگ بر آمریکا یک شعار باوری نیست و بیشتر دکان سیاسی است تا بتوانند بر اساس آن به حکومت خود ادامه دهند. زمانی که میخواهند مسالهای را توجیه کنند طبیعی است که از آیات و روایات حرفهایی را بیرون میآورند. انگار زمانی که قرآن نوشته میشد کشوری به نام آمریکا هم وجود داشته است و کریستف کلمب قبل از حضرت محمد به دنیا آمده است😳😳😳 یا ابالفضل! یعنی این پیرموذن نمی فهمه که آمریکا مصداق همان استکبار و ظالم در قرآن هست؟؟؟
👈 آقای پیرموذن به جای پز روشنفکرانه دادن، مواظب باش صنعتی و سنتی رو با هم نزنی !
❣ @Mattla_eshgh
@ma_va_o
💠 #روشنگری_برای_رای_درست 2
👈 این شماره ، #نورالدین_پیرموذن
#مجلس_یازدهم #انتخابات98
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۱۰۸ 👇
با نوشتن نامه کلی سبک شدم.
با خودم فکر کردم چقدر خوب میشود اگر این نامه رو به دست حاج مهدوی برسونم.رو به آسمون گفتم:خدایا بازم میگم ریش و قیچی دست خودت...اگر صلاح میدونی شرایطش رو جور کن تا از خودم پیش حاج مهدوی دفاع کنم.میان دردلهام با خدا خوابم برد.
الهام با همان چادر در جایی شبیه امام زاده نشسته بود و نماز میخواند.به طرفش رفتم.بالبخند به صورتش نگاه کردم. او اخم مادرانه ای کرد و با گله گفت:چرا برام تسبیحات رو نخوندی؟
گفتم یادم رفت..
و شرمنده سرم رو پایین انداختم.
خندید.
_حاجت روابشی سادات عزیز...
طنین صداش در گوشم پیچید. .حتی در بیداری. انگار هنوز کنارم بود.روی سجاده نشستم. تسبیح رو برداشتم و در جا براش تسبیحات حضرت فاطمه رو فرستادم.از آن روز به بعد هرشب براش تسبیحات میفرستادم و بعد میخوابیدم!
روزها یکی بعد از دیگری به سرعت سپری میشدند و من حضور مسعود و کامران کنار مسجد برام سوال برانگیز بود.
همه ی این مسایل دست به دست هم داد تا از مسجد اون محل فاصله بگیرم و سراغ اون محله نرم.
جمعه ظهر بود.
طبق معمول بعد از اذان سجاده پهن کرده بودم تا نماز بخوانم که ناگهان در زدند.قلبم از حرکت ایستاد.این حالتی بود که بعد از هر صدای ضربه ای که به در خانه ام میخورد بهم دست میداد چون همیشه کسی که پشت در بود برای آزار من حاضر میشد.
با چادر نماز به سمت در رفتم .
خانم همسایه که درطبقه ی سوم ساکن بود با یک ظرف غذا پشت در ایستاده بود.در رو با اضطراب باز کردم.او سلام گرمی کرد و در حالیکه به داخل خونه نگاه می انداخت گفت:مزاحم که نیستم؟
با لبخندی دوستانه گفتم:اختیار دارید مراحمید.
_نماز میخوندید؟؟
گفتم:هنوز قامت نبستم.بفرمایید داخل!
او در کمال تعجب کفشش رو در آورد و داخل اومد.
در تمام این سالها این اولین باری بود که همسایه ام وارد خونه م میشد.ظرف غذا رو روی اپن گذاشت و گفت:
_مثلن همسایه ایم ولی از هم خبر نداریم یک کم آش ترخینه درست کرده بودم گفتم بیام هم یه سر ببینمتون، هم اینکه از آشم بخورید.
در دلم گفتم:عجب!!منم باور کردم!اصلا من وشما با هم صنمی داریم زن؟! حرف اصلیتو بگو.
ولی بجاش گفتم:لطف کردید.خیلی خوش آمدین.بابت آش هم ممنون.
اویک کم از این در و اون در حرف زد و بالاخره با ظرافت تمام بحث رو به منطقه ی دلخواهش کشوند وگفت:راستش چند وقت پیش از خونتون سروصدا و داد وقال شنیدم..خیلی نگرانت شدم گفتم بیام بالا ببینم چه خبرشده بعد گفتم به من چه...یعنی حقیقتش ترسیدم...
با تعجب پرسیدم:چه ترسی؟! اصلا ترس برای چی؟من که سروصدایی ندارم!
او با ناراحتی مکثی کرد وگفت:چی بگم..من خودمم گیج شدم! از یه طرف همسایه ها میگن شما ...ولش کن.ولش کن..
بلند شد وبه سمتم اومد.:اومدم اینجا بگم حلالم کن! بخدا همش فکرم پیشته.هی تو خیابون و کوچه میبینمت اینقدر گلی. . اینقدر خانومی میمونم چی بگم..
پرسیدم:چرا گیج شدی؟ خیلی راحت بگو همسایه ها درمورد من چی میگن؟
او نگاهش رو پایین انداخت وبعد قاطعانه گفت:
_درست نیست بگم.همین قدر که اومدم و دیدم سجاده ت پهنه خیالم راحت شد.مردم حرف مفت زیاد میزنند. حلالم کن تو رو خدا...خوب من میرم نمازتو بخون.
خیلی سریع درو باز کرد و با عذرخواهی پایین رفت.
در سرم دردی خفیف پیچید!
دیگه تو این ساختمون زندگی کردن برام سخت شده بود.باید دنبال یک جای جدید میگشتم.
دلم از دنیا گرفته بود.
چفیه رو برداشتم و توی سجاده م گذاشتمش.با دیدنش یک دل سیر گریه کردم و بعد نمازم رو اقامه کردم.یادم افتاد که دیشب برای الهام تسبیحات نفرستادم. بدهیم رو پاس کردم و در دلم با او درددل کردم.
_الهام..گفتی برام دعا میکنی! من هرچی دعا میکنم بدتر میشه.دارم کم میارم عرصه بهم تنگ شده.تو رو به صاحب این تسبیحات برام دعا کن.
این روزها بدترین روزهای زندگی من پس از توبه بود!!! وقتی خوب نگاه میکنم تمام زندگی من بدترین بود.. چه پس از توبه چه قبل از توبه!!!
خدایا کی بهار رو به زندگی من دعوت میکنی؟
مراقبم باش! مبادا کم بیارم!
چند وقتی گذشت....فاطمه بخاطر پاره ای از مشکلاتش عروسیش عقب افتاده بود و التماس دعا داشت تا قبل از مهر عروسی بگیره. ومن برای برآورده شدن حاجتش نماز شب میخوندم! یک روز بهم زنگ زد که مشکلشون حل شده و تا دو هفته ی آینده میره سر خونه و زندگیش. این اتفاق برای من خیلی ارزشمند بود.چون گمان میکردم خداوند دعای منو نسبت به بهترین دوستم مستجاب کرده.
اما برعکس آسودگی خاطر فاطمه،این اواخر دلم گواهی بد می داد و دایم منتظر یک حادثه ی بد بودم.هر روز صدقه می انداختم و از خانه خارج میشدم. تا اینکه یک روز آن اتفاقی که منتظرش بودم افتاد.
ادامه دارد............
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۱۰۹👇
دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود.چون این اواخر کمتر به آنجا میرفتم.شب جمعه بود که باز با اصرار فاطمه به مسجد رفتم. با اشتیاق از مدعوین پذیرایی میکردم و برایشان شربت خنک میریختم که متوجه شدم چند نفری به من اشاره کرده و پچ پچ میکنند.
رفتار مسجدی ها با من دیگر مثل سابق نبود این را بارها به فاطمه هم گفتم ولی فاطمه هربار انکار میکرد و میگفت لابد اینقدر کم میای از یادشون رفتی.تصمیم گرفتم به طور نامحسوس نزدیک اون چند نفر بشم و از پشت سر،حرفهایشان را بشنوم.ولی اونها هم تمام حواسشون به من بود.
آخر مجلس به سمت همان عده رفتم و با گشاده رویی بهشون شیرینی تعارف کردم.دونفر آنها با اکراه برداشتند ومنو نادیده گرفتند. ولی یک نفرشون که بهش میخورد سی و اندی ساله باشه با لحنی بد ازم پرسید:شما مال این محل هستی؟
من بالبخند گفتم:قبلا بودم..
او با همان لحن گفت:یعنی الان از اینجا رفتی؟
با صبوری گفتم: بله.چطور مگه؟
زن پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_تو دختر سید مجتبی نیستی؟؟؟
با افتخارگفتم بله شما منو میشناسید؟
زن با بی ادبی گفت:فکر کن تو رو کسی نشناسه!!!
ابرو در هم کشیدم:من خیلی وقته در این محل زندگی نمیکنم شما از کجا منو میشناسی؟
_زن باباتم میشناسم..حالا اینجا دوباره واسه چی سرو کلت پیدا شده؟
لحن بی ادبانه و منظور دار او واقعا از تحملم خارج شده بود.ولی نفس عمیقی کشیدم ودر دلم صلوات فرستادم و با آرامش جواب دادم:اشکالی داره؟!
او نگاهی نفرت بار به سرتا پای من انداخت و گفت:نه اشکال نداره به شرطی که قصد از راه به در کردن جوونای این محل رو نداشته باشی و پسرهای مسجدی رو تور نکنی!
دیگه وقت سکوت و حیا نبود.
دندانم رو به هم ساییدم و با خشم گفتم:
_بهتره مراقب حرف زدنت باشی خانم.از من خجالت نمیکشی از این مسجد شرم کن.
او که مشخص بود از اون زنهای آپاچیه, با صدای نسبتا بلندی گفت:اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من! آمارت دستم هست. حیف از اون پدر که تو اولادشی..
گوشهام دوباره کوره ی آتش شدند. تقریبا اکثر نمازگزاران، متوجه نزاع ما شده بودند.انگشت اشاره ام را جلوی صورتش گرفتم و هشدار دادم:
_این آخرین باریه که میگم مراقب حرف زدنت باش خانم وگرنه...؟؟؟
زن داد زد:وگرنه چی.؟؟ هااان وگرنه چی؟؟ وگرنه شوهرمو میدزدی؟!!
اینقدر طرز حرف زدن و لحن او زشت بود که محکم تو صورتش زدم.
یک باره بلوایی شد..گیس وگیس کشی شد..او منو میزد و با صدای بلند همه رو خبردار میکرد که:
_آآآی ملت این هرزه رو از مسجد بندازید بیرون من اینو میشناسم ننه باباشو میشناسم..از کل زندگیش خبر دارم ..
در حالیکه من اولین بارم بود او را در زندگیم میدیدم!
فاطمه خودش را رساند.باورش نمیشد یک طرف دعوا من باشم. میون همهمه ازم پرسید:چی شده رقیه سادات؟ چه خبره؟؟
من فقط به صورت اون زن هوچی نگاه میکردم تا او رو شاید بخاطر بیاورم. فاطمه وقتی ازمن جوابی نشنید رو کرد به اون زن وبا لحنی جدی گفت:چه خبره خانم؟؟ صداتو بیار پایین.فاصله ی شما با آقایون اندازه ی یک پرده ست!!
زن که توسط چند نفر دیگه گرفته شده بود گفت:تو برووووو برووو که از چشمم افتادی!!اولها خیلی قبولت داشتم ولی از وقتی فهمیدم دست اینو گرفتی آوردی تو مسجد ، نظرم درباره ت عوض شد.
فاطمه با اخم گفت: مگه باید با شما هماهنگ میکردم.؟؟مسجد مال همه ست ،به من چه, به تو چه که کی توش رفت وآمد میکنه؟
زن با صدای بلند گفت: به من چه؟؟ مسجد جای نمازخونهاست نه جای هرزه ها! !!
با عصبانیت گفتم: دهنتو ببند زنیکه..هرزه خودتیو..
فاطمه دستش را روی دهانم گذاشت:
_رقیه سادات تو رو به جدت خودت رو کنترل کن من جوابشو میدم.
صدای سخنران آن شب، از پشت میکروفون بلند شد:خانمها اون قسمت چه خبره؟؟؟ توجه دارید اینجا چه مکانیست؟
فاطمه یک قدم به سمت زن برداشت و با غیظ گفت:خجالت بکش زن نا حسابی! به چه حقی به یک مسلمون تهمت میزنی؟؟
زن دست بردار نبود.انگار اراده کرده بود هرطوری شده امشب آبروی مرا نشانه بگیرد.
گفت:ای بی خبر..من حرف بی سند نمیزنم .بیا دستتو بگیرم ببرم پیش زن باباش ببین چیا پشت سرش میگه!!
فاطمه با همون لحن گفت :خودت میگی زن بابا.!!! اونم یکی مثل تو!!
زن جمله ای گفت که همه ی نگاهها به سمتم برگشت:
زن باباش دروغ میگه. .چرا نمیری از همون حاج آقا مهدوی بپرسی که این زن چقدر براش مزاحمت ایجاد کرده؟؟؟ اون به پیش نماز مسجد هم رحم نکرده چه برسه به مردهای دیگه.....
ادامه دارد............
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۱۱۰ 👇
صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد.فاطمه خون خونش رو میخورد .و من در سکوتی مرگبار فرو رفتم و جملات او را در ذهنم مرور میکردم.
فاطمه در میان تذکرات سخنران از پشت میکروفون با عصبانیت خطاب به اون زن گفت:دیگه وقاحت رو به اوجش رسوندی ساکت میشی یا به هیأت امنا بگم بیان..اینجا خونه ی خداست نمیتونم بهت بگم برو بیرون ولی بعنوان خادم مسجد بهت اجازه نمیدم توهین کنی و تهمت بزنی!!
زن که انگار دیگر وظیفه ای نداشت با همان سروصدا وغر غر و نفرین مسجد رو ترک کرد. من همانجایی که بودم با بهت و بیحالی نشستم.اعظم و چند نفر دیگر،جمعیت رو متفرق کردند.یکی دونفر سمتم اومدند و با دلرحمی گفتند:اشکال نداره خودتو ناراحت نکن.بعضیا شعور ندارن..
کاش هیچ چیز نمیشنیدم! کاش قدرت داشتم همه رو غیب میکردم و تنها در اون نقطه مینشستم و فکر میکردم همه چیز یک خوابه!!
از زمانیکه توبه کردم خداوند بدترین امتحان هارو ازم گرفته...گفته بودم هر امتحانی جز بازی با آبروم...جز رسوایی. .
این زن که بود که از احساس من به حاج مهدوی خبر داشت؟ صمیمی ترین دوستم از این راز بی خبر بود.او از کجا میدانست؟ و مهری، آه مهری چطور میتوانست تا این حد پست باشد که آبروی دختر سید مجتبی رو زیر سوال ببرد و حرف او را بین زبانها بندازد؟!
فاطمه مقابلم نشست. با لیوانی شربت.
_بخور رقیه سادات جان، بخور رنگ به صورت نداری
نگاهش نمیکردم. من در دنیای خودم بودم.او درمیان لبهای قفل شده ام سعی کرد شربت رو بهم بچشاند.پشت هم صدام میکرد ولی من نای جواب دادن نداشتم.
مسجد خالی شد.
از پشت پرده صدای حاج مهدوی بلند شد:کسی اینجا هست؟؟
حاج مهدوی!!! فقط او از راز من خبر داشت..نه مسعود منو دیده بود و نه اون زن.اونشب در کوچه پس کوچه های اون محله فقط من وحاج مهدوی بودیم. او بود که ماه پیش با بدترین رفتار منو از بسبج اینجا بیرونم کرد تا در این محل نباشم.یعنی او راز من را فاش کرد که به گوش باقی مردم هم رسید؟؟ حالا دارم میفهمم چرا نگاههای مردم نسبت به من تغییر کرده بود.
فاطمه با بغض گفت:بله حاج آقا من هستم.
حاج مهدوی گفت:تشریف میارید؟
فاطمه کنار پرده رفت صدای پچ پچشان می آمد.حاج مهدوی از او میپرسید چی شده و فاطمه داشت به اختصار برایش تعریف میکرد.حاج مهدوی مدام استغفار میکرد و دست آخر پرسید: الان ایشون کجا هستند؟
دلم نمیخواست با او رودر رو شوم..ازش دل چرکین بودم.با حرکتی سریع از جا بلند شدم.
صدای حاج مهدوی رو شنیدم:احضارشون میکنید این سمت؟
بغضم ترکید. میرفتم که چه؟؟که فاطمه هم از چیزهایی که خبر ندارد خبردار شود؟باید سراغ کسی بروم که آبروی مرا نشانه گرفت.
با هق هق گریه به سمت کفشداری رفتم. فاطمه سمتم دوید..
_رقیه سادات ...رقیه سادات...
برگشتم و در میان اشکهایم با خشم و بغض گفتم:من عسلم عسل!!!
و از مسجد با سرعت به سمت خیابان دویدم.
با قدمهای تند و چشمان گریان کوچه ها رو طی کردم و مقابل خانه ی پدریم توقف کردم!
دستم را روی زنگ گذاشتم و قصد برداشتنش هم نداشتم.در باز شد.علی بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد.
گفتم :به مادرت بگو بیاد بیرون
علی بادقت نگاهم کرد!
رقی تویی؟؟
تعجبی هم نداشت که منو نشناسه!من از غریبه هم غریبه تربودم وقتی دید جوابش رو نمیدم داخل رفت و دقایقی بعد مهری با چادر مقابل در اومد و لبخند گشاد و دروغینی به صورت نشوند.
_به به.!! ببین کی اومده؟ چه عجب رقی جان یاد فقیر فقرا کردید.بفرما تو.چرا دم در؟
میخواست به چاپلوسیش ادامه بده که با پشت دستم نصف اشکم رو از صورت زدودم و با نهایت کینه ونفرتی که در این مدت ازش داشتم گفتم:
_چی میخوای از جون من و زندگیم؟؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟؟
منو از خونه ی پدریم بیرونم کردی کافی نبود که حالا داری از محله ی بچگیهامم بیرونم میندازی؟؟؟!!
او هاج و واج نگاهم کرد و ادای بی خبرها رو در آورد.
_من نمیفهمم چی میگی رقی جان..
با گریه داد زدم:به من نگوووووو رقی...آقام مگه نمیگفت خوشش نمیاد اسممو بشکنی؟
او میدانست وحشی شدم.امشب رقیه ای را میدید که هیچ گاه در عمرش ندیده بود.دختر مظلوم و معصومی که تا چندسال پیش مورد ظلم و تبعیض او قرار میگرفت اکنون مثل مار زخمی روبروش ایستاده بود و اگر دست از پا خطا میکرد نیش زهراگینش رو نثارش میکرد.با رنگ و روی پریده گفت:
_ببخشید عادت کردم بخدا...بیا تو..دم در زشته خوبیت نداره..
با همان حال گفتم:زشته؟؟؟ زشته؟؟؟؟ زشت این بود که بری پشت سر من صفحه بذاری..زشت این بود که به دروغ منو پیش زنهای همسایه هرزه جلوه بدی..نمیترسی یک هرزه رو تو خونت راه بدی؟
او با لکنت زبان گفت:چییی.. چیی میگی آخه.؟؟ اینا رو کی گفته؟!!!
ادامه دارد.............
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍تار و پود صبح را... از جنس آغاز آفریده اند. ❣ صبح... شروع مداوم سرفصل های عاشقی است. صبح امروزم
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
✍چه آشناست...صدایت؛
عاشق تر از این،هرگز به گوشم نخورده است!
یقین دارم
خورشید رافرستاده ای،تا پادرمياني کند!
ومن بی خیال دیروزها
عاشقی را از نو شروع کنم.
❤ورق میزنم عشق را؛ به نام تو
❣ @Mattla_eshgh