✍ #حرف_دل
#عقایدت_رو_فریاد_بزن❗️
⚠️چرا می ترسی چادری بشی؟ چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟
⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی ، باشی؟
⚠️چرا همه چیز برعکسه؟ مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟
بذارید من یه چیزی به شما بگم.. شک ندارم ماها خیلی زیادیم..
شک ندارم #چادرانه های خیلی بیشتر از چادری ها هستن..
خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و ... بستن💖💖
‼️اما چرا بترسیم؟ چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟
⁉️چرا دچار #انزوا بشیم؟ چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا، هم ظاهر هم باطن طرد میشیم؟
یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟ غیر از خدا؟ ♥️
#شهید #حججی رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟ غیر از خدا؟
تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه! اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش
اعتماد کن به خدا ♥️ و #عقایدت رو فریاد بزن..💪 ببینم چند نفر #یاعلی میگن و چادری میشن
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از موسسه اندیشه شهید آوینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر ایرانی و محجبه مدال طلاش رو تقدیم به رهبری میکند
مریم هاشمی: این افتخار و مدال را به رهبر عظیمالشان انقلاب اسلامی تقدیم میکنم تا به دشمنان ثابت کنیم ما همواره پیرو خط امام و ولایت هستیم
☑️ @Sh_Aviny
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پنجاه و یکم شبنم شادی روی چشمانم خشک
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت پنجاه و دوم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهرهام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانهاش پرسید: «چیزی شده الهه؟» خندهای ساختگی نشانش دادم و گفتم: «نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!» پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت: «نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم.»
دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم: «چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام.» و مادر با گفتن «پس منتظرم!» از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید: «کی بود؟» و من با بیحوصلگی پاسخ دادم: «مامان بود. گفت برا شام بریم پایین.» از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: «الهه جان! از دست من ناراحتی؟»
نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم.» و او با گفتن «پس بریم!» تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: «بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!» و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد.
مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای تلویزیون شد. مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرفها را از کابینت بیرون میآوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: «مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته.» آه بلندی کشید و گفت: «چی میخواسته بشه مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم.» دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: «بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!»
سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمیشود و با صدایی آهسته گِله کرد: «گفتم ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!» که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: «مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!» مادر خندید و با گفتن «کاری نکردم مادرجون!» اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایهای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمیآمد که فقط غصه میخورد.
❣ @Mattla_eshgh
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت
🖋 قسمت پنجاه و سوم
فرصت صرف غذا به صحبتهای معمول میگذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید: «اوضاع کار چطوره مجید؟» لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه!» که پدر لقمهاش را قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد: «اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارش راحتتره، هم پول بیشتری گیرِت میاد!» مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد: «بابا! این چه حرفیه شما میزنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار میکنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه!» که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت: «جای خوبیه، ولی کار پُر دردِ سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد...»
از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و میدیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: «عبدالرحمن! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!» و بلاخره مجید زبان گشود: «خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضیام! چون رشته تحصیلیام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!» پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب داد: «هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد میبندم و دیگه از امسال سود نخلستونهام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی!»
مجید سرش را پایین انداخت تا دلخوریاش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگیاش پاسخ داد: «دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم.» و پاسخش آنقدر قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا میفهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه میدهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند.
برای لحظاتی غذا در سکوت خورده شد که خبری بهتآور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد؛ نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و از نامآوران اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر میآمد که به خدا و پیامبرش (صلیاللهعلیهوآله) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بیتوجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گِرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: «چی شده؟» شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: «این تروریستهایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!»
مادر لب گزید و با گفتن «استغفرالله!» از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: «من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (علیها السلام) برسه، تخریبش میکنن!» با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: «هیچ غلطی نمیتونن بکنن!» و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد.
ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) ناراحت و نگران بودیم، اما خونِ غیرت به گونهای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) به شماره افتاد. گویی در همین لحظه حضرت زینب (علیها السلام) را در محاصره دشمن میدید که اینگونه برای رهاییاش بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همهی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!
❣ @Mattla_eshgh
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت
🖋 قسمت پنجاه و چهارم
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از صبح که از برنامههای تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشهای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز ولادت امام علی (علیهالسلام) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشههایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت.
مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: «فکر کردم خوابیدید!» صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: «خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به خورده!» خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمیکند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد.
به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: «میخوای بریم دکتر؟» سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: «آخه مامان! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!» آه بلندی کشید و گفت: «الهه جان! من خودم دردِ خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!» و من با گفتن «مگه چی شده؟» سرِ دردِ دلش را باز کردم: «خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم میرسه! میگم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده...»
نمیدانستم در جواب گلایههایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: «تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!» سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟» شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوریاش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم: «نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!» مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره...» که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: «کیه؟» که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
من خدا را در قلب کسانے دیدمــ که بے هیچ توقعے مهربانند صبح🌤 زیباتونــ بخیر❤️ ❣ @Mattl
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف و سوادرسانه)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
#السلام_ایها_الغریب 💕
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی می فرمود
این آیه معنایش این نیست
که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید:
«جوری ساخته ام تو را که
جز با یاد من آرام نگیری...»
تفاوت ظریفی است
اگر بیقراری؛
اگر دلتنگی؛
اگر دلگیری؛
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❣ @Mattla_eshgh
🔆🔺مقاومت یا سازش؟🔺🔆
برای کسانی که در حمایت از «ولی فقیه» سستی دارند
توصیه می کنیم
😳داستان تکان دهنده «واقعه حره» را بخوانند😳
آنهایی که از «ولی زمان» شان به موقع حمایت نمی کند و از شهادت با عزت می ترسند به مرگ با ذلت گرفتار خواهند شد.
این جمله حضرت آقا :
برخی می گویند چالش با قدرت هزینه دارد بله هزینه دارد اما سازش هم هزینه دارد. شما ملاحظه کنید دولت سعودی برای اینکه با رئیس جمهور امریکا سازش کند مجبور می شود نیمی از ذخایر خود را هزینه کند پس سازش هم هزینه دارد. چالش اگر با منطق و اعتماد به نفس باشد هزینه اش کمتر از سازش است. اینطور نیست که قدرت های متجاوز به جدی قانع باشند وقتی در آن حد عقب نشینی کردید مطالبه و ادعای جدیدی مطرح می کنند و این سلسله متوقف نمی شود و ادامه دارد.
آنهایی که به طمع و رسیدن به قدرت و مال در تبعیت از ولی زمانشان تشکیک می کند به شهادت تاریخ
محکوم به مرگ با ذلت می شوند:
http://fa.wikishia.net/view/واقعه_حره
http://wiki.ahlolbait.com/واقعه_حره
هدایت شده از پویش سواد رسانهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️آیا نفوذ از این واضح تر...!!!
دستگاه امنیتی چرا ورود نمیکند ...
💢در مجلس طرفدارهای دولت به دنبال ایجاد #قائم_مقام_اجرایی برای رهبری بودند که با آن مخالفت کردیم ...
❓آیا این همان شروع حذف رهبری در جایگاه ولی امر نیست؟؟؟
🔸🔹🔸🔹
☑️ کانال پویش سواد رسانه ای
➡️ @ResanehEDU
مطلع عشق
💠 #روشنگری_برای_رای_درست 5 🔰 قصد داریم در چند شماره با عنوان " روشنگری برای رای درست، به معرفی کسان
💠 #روشنگری_برای_رای_درست 6
🔰 قصد داریم در چند شماره با عنوان " روشنگری برای رای درست، به معرفی کسانی بپردازیم که روزی رای این ملت را برای مجلس آوردند اما جز خیانت و پشت به مردم کردن ، چیزی از آن ها دیده نشد.
🔰 این روشنگری ها باید صورت بگیرد تا مردم بدانند به افرادی با این تفکر رای ندهند.
👈 در جلسه 5 ، به بررسی جناب #محمدرضا_خاتمی پرداختیم.
شماره 6 : #علي_اكبر_موسوي_خوئینی
🔰علیاکبر موسوی خوئینی در ششمین دوره انتخابات مجلس با ۱٬۰۵۲٬۳۴۴ رای به عنوان نماینده تهران انتخاب شد. وی نایب رئیس کمیسیون مخابرات و ارتباطات مجلس ششم بود
🔰 او از کسانی بود که علیه رهبری معظم ، در مجلس ششم ، سخنرانی کرد!!!
🔰 او هم اکنون در خارج از کشور هست ، اما جالب است نظرات یکی از نمایندگان مجلس را بخوانید 👇👇👇
🌀 علي اكبر موسوي خوئینی قبل از خروج از كشور به جرم اقدام عليه امنيت ملي و شركت در تجمعات غير قانوني و تحريك اغتشاشگران محكوم شده بود كه مدتي هم در زندان بود.
اين فرد در زندان هم ادعاهايي را مطرح كرده بود كه با بررسي هاي بعمل آمده از سوي مسئولين معلوم شد كه ادعاهايش كذب بوده و صحت نداشت
🌀 اين نماينده مجلس تصريح كرد: موسوي خوئینی بعد از آزادي، به بهانه تحصيل قصد داشت به آمريكا پناهنده شود اما وقتي به فرودگاه رفت متوجه شد كه به دليل همان جرايمي كه زنداني بوده، ممنوع الخروج شده است و چاره ايي نداشت تا به مجلس مراجعه كند.
🌀 وي با بيان اينكه موسوي خوئینی بعد از مجلس ششم ديگر به مجلس مراجعه نداشت تا اينكه در اوايل مجلس هشتم براي رفع ممنوع الخروجش به مجلس مي آمد، افزود: وي در مراجعات مكرر به اينجانب و برخي از اعضاي كميسيون امنيت ملي و سياست خارجي اعلام مي كرد كه صرفا و صرفا براي ادامه تحصيل به يكي از كشورهاي اروپايي مي رود و بعد از تحصيل به كشور بر مي گردد تا به نظام و مملكت خدمت كند.!!!!!!!!!!
🌀 اين نماينده اضافه كرد: جالب اينجا بود كه موسوي خوئینی به صراحت هم در نزد اينجانب و هم در مراجعه به ديگر نمايندگان از گذشته خود اعلام برائت مي كرد و تاكيد داشت كه مي خواهد گذشته خود را جبران كند.
موسوي خوئینی حتي براي متقاعد كردن مسئولين اعلام مي كرد كه خانواده وي از فرودگاه برنگشته و به خارج رفتند و وي مجبور است تا به خانواده خود بپيوندد.
🌀اين نماينده مجلس گفت: با اصرارهاي اين فرد، ما تقاضا و التماس هاي مكرر وي را به مسئولين مربوط منتقل كرديم و چون وي به صراحت از گذشته خود اعلام برائت مي كرد و عنوان مي داشت كه مي خواهد براي ادامه تحصيل به خارج برود و هدف وي خدمت به نظام و مملكت است، مشكل ممنوع الخروج وي حل شد.
🌀 وي با اشاره به پناهنده شدن موسوي خوئینی در آمريكا و بيان مطالب عليه نظام و مجلس خاطرنشان كرد: موسوي خوئینی روزهاي حضور خود در راهروهاي مجلس هشتم در روزهاي آغازين شروع فعاليت اين مجلس و التماس هاي مكرر از نمايندگان و همچنين ابراز ندامت و برائت از گذشته خود را به ياد بياورد و بعد حرف بزند.
اين نماينده مجلس اضافه كرد: خدمت كردن به بيگانگان با موضع گيري تند عليه نظام و مملكت نه تنها در نزد ملت منفور شده است بلكه مردم و ملت ايران را با ماهيت واقعي اين وطن فروشان بيشتر مطلع مي كند
👈 دوستان عزیز ، همسنگران ولایی ، خواهشا با روشنگری کردن درست ، و معرفی افرادی که چنین تفکراتی دارند و بیان عبرت های تاریخی مجلس ششم ، نگذاریم دوباره چنین خائنینی روی کار بیایند. چاره اش فحش دادن به طرف مقابل نیست، چاره اش روشنگری درست است.
❣ @Mattla_eshgh
💠 #روشنگری_برای_رای_درست 6
👈 این شماره ، #علي_اكبر_موسوي_خوئینی
#مجلس_یازدهم #انتخابات98
❣ @Mattla_eshgh