📖 رمان جان شیعه، اهل سنت
🖋 قسمت صد و پنجاه و یکم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوسانگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظههای بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دلانگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحیام را از یاد برده و تنها از حضور دلنشینش لذت ببرم.
کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (علیهالسلام) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانیام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: «مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟» از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: «میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟»
از درخواستم تعجب کرد و پرسید: «خبریه؟» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سر بزنیم.» از چشمانش میخواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: «باشه الهه جان! من که حرفی ندارم.» ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: «آخه یه چیز دیگه هم هست...» و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم: «آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره...» از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بیریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: «مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟»
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانهاش، اجازه داد تا ادامه دهم: «خودت میدونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!» و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد: «الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!» نمیخواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درماندهام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: «تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعهای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!» و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد: «باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم.» و با مهربانی بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداریام داد: «تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!»
و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمهای پوشید تا دل الههاش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهیام کرد. پدر با چهرهای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمیداد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کِز کردم که حالا به چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان محو که یک دم مژه برهم نزنی
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهمزدنی
#فریدون_مشیری
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
#قیصر_امین_پور
همه میپرسند:
چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را میبرد این گونه به ژرفای خیال
چیست که در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام؟
که تو چندین ساعت
مات ومبهوت به آن مینگری؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
من به این جمله نمیاندیشم!
به تو میاندیشم!
ای سراپا همه خوبی
تک وتنها به تو میاندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را
تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
#فریدون_مشیری
#سلام_امام_زمانم
هر سخن جز سخنی از تو شنیدن سخت است
همه را دیــدن و روی تو ندیـــدن سخت است
فرج مولا صلواتـــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❣ @Mattla_eshgh
〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰
شب یلدا.mp3
8.58M
🎤 مصاحبه تلفنی با استاد عبادی
ویژه #شب_یلدا
با ما همراه باشید
🇮🇷 @marefatemahdavi
🛑یڪ #تلنگــــــــــر
#یا_قائم_آل_محمد_ادرڪنی
💔شب یلــــدا می آیدوهمه درتدارڪ تشریفات برای یلدای خودهستن ...
بله مهمانی وتدارکات بایدعالی باشد،، بی نقص ،، چون ممکن هست به ما، خرده بگیرن ویاتوعکس هاسلفی ها، کم وکسری های یلدایی مابه چشم بیاید..
💔ولی جای خالـــی مولاچراحس نمیشود😔
💔تاالان فڪرڪردیدیکی هست که نزدیک به هزارو اندی سال هست ڪه هرشبش،یلدا هست ،،،😭
تاالان به این فڪرڪرده این ڪه عزیزوغریب زهرا(س) همه ی شب هایش هزاران بار،،از شب های یلدای ماطولانی ترهست
💔چه کسی امسال برای شب های یلدایی مولایـمان تدارڪ دیده
💔مولایمان غریب ترازآن هست که کسی به فکرشب های یلدایی اش باشد
💔مولایمان دراین شب های یلدایی دعابرای من وشمامیکندودعابهرفرجش میکند
💔ولی ماچه کردیـــــم،، هرروز
بابارگناهانمان شب های غیبت غریب ترین غریب زمان راطولانی ترمیکنیم
💔دقت کردید،،سرگرمی های دنیاچقدرزیادشده ،، یلدا،عید،،بهار،
،فوتبال،،پارتی،،مسافرت ،،و....و....
💔برای همه ی امورتدارڪ میبینیم وبرنامه میریزیم جزآنکه بایدبرایش آماده باشیم وبرنامه بریزیم
💔برای ظهــ🌟ــــــــورامام وپایان بخشیدن به غیبت مولایمان چقدرتدارڪ دیدیم...
💔به زودی یلدای طولانی غیبت،، طلوع خورشیدِظهـ🌟ــور
راخواهددید🙏
👌وچه خوش سعادتندڪسانی ڪه، برای به اتمام رساندن یلدای غیبت وطلوع خورشیدظهـ🌟ـــــور
تدارڪ دیده اند.
💔دوستان بیایید همه باهم دراین شب حداقل،،یادی هم ازامام غریب ویوسف زهرا(س)بڪنیم ،،دراین شب طولانی ، بــرای تعجیل درفرج امام دعا ڪنیم و تصمیم بگیریم ،ڪه فقط ڪمی در انجام گناهان و نافرمانی خدا، تجدید نظر ڪنیم.
سعی ڪنیم ڪه حداقل یڪ قدم به صاحب مهربون و غریبمون نزدیڪ بشیم.
💔بیایید ،،امسال ،در طولانی ترین شب سال برای ظهور طولانیترین غیبت عزیز زهرا (س)دعای فـــرج بخوانیم.
💔خدایا شب طولانی و سیاه غیبت را با مژده ظهـ🌟ـــور یگانه منجی عالم بشریت، حضرت مهدی(عج) به روز روشن مبدل فرما،،،آمین 🙏
💔پروردگارا این یلدای طولانی انتظار تابه کِـی؟!.😔
🍃🌹اللهــم عجل لولیڪ الفرج به حق زینب ڪبری (س)🌹🍃
________
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc