eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#جلسه_سوم #قسمت_چهارم 🌺 مبحث #کمی_از_اسرار_ولایت 🌺 یه مثال👇 فرمانده پادگان نظامی خلبان های ایرانی
به این دلیل میریم سراغ امام معصوم یا امام عادل یا امام فقیه👇👇 که هر کسی بیاد برای ما ریاست سیاسی، رهبری اجتماعی،رهبری حتی فردی بکنه... چرا ما صلاحیت های خاصی قائلیم❓ چرا ما قداست قائلیم❓ بعدها این رو ازش استفاده خواهیم کرد... نظام تسخیری چیه درس های قبل رو حتما مطالعه بفرمایید اما به جهت اینکه از جلسه ی امروز هم بی نصیب نمونید ضمن عذرخواهی از محضر دوستان همیشه همراه👇👇 نظام تسخیری نظام حاکم بر دنیای ماست با استناد به اینکه ما آدم ها باهم متفاوتیم و به تبع این تفاوتها توانایی های متفاوت داریم پس ناچارا برای بقای زندگی اجتماعی و حتی فردیمون به هم خدمت میکنیم و به خدمت همدیگه در میایم. به این میگیم نظام تسخیری شما ببینید اون مرزهای حساس🔍 رو که من این نظام تسخیری رو باید تسلیم بشم یا نباید تسلیم بشم🤔 شاگرد زرنگامون⁉️ یعنی چیزی از درسهای قبل یادتون نیست؟ بله رنجی که الان هم صاحب الزمان فداشون بشم دارن تحمل میکنن چرا ظهور انقدر به تاخیر افتاده دوستان؟ ظهور به تعویق افتاده شاید به خاطر اینکه هنوز آنطور که باید ولایت وولایت پذیری در جامعه جانیفتاده شاید نه بلکه قطعا خداوند اگر قرار بود با معجزه حکومت دینی برقرار کنه همون 1400 سال پیش این کار رو میکرد معجزه باید درون ماها اتفاق بیفته ✅✅ ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از کتاب خوب📚
"رویای نیمه شب" قصه دل باختن پسری سنی به دختری شیعه است. رمان با روایت های معتبر و واقعی تشرف به محضر امام زمان عج به اثری مهدوی تبدیل شده و واجد برخی پاسخ های کلامی شیعیان به پرسش های رایج است. 📚نشر کتابستان اثر: مظفر سالاری 📗📘📙 @ketabe_khoob
مطلع عشق
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت 🖋 قسمت صد و پنجاه و یکم نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبی
📖 رمان 🖋 صد و پنجاه و دوم خانه‌ای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتی در این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمی‌شد که به بهانه‌ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم می‌داد. حتی پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفی نمی‌زد و همه هوش و حواسش به نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه می‌فهمیدم نوریه می‌خواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطه‌گری‌اش را به رخم بکشد و برایم قدرت‌نمایی کند و چقدر از مجید خجالت می‌کشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان ارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم غمزده سر به زیر انداخته و شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی‌احترامی‌ها به چشم دریایی‌اش نمی‌آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: «مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار!» در برابر چشمان متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه می‌دید، پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان می‌کشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه ادامه داد: «اگرم نمی‌خواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!» پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خنده‌ای موزیانه پنهان شده و همانطور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت: «همه چی گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!» نمی‌فهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ اندک چه ارزشی دارد جز اینکه می‌خواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی‌ام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگی‌اش جواب داد: «باشه، مشکلی نیس.» دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ پُر شد و خنده روی چشمانش ماسید که رشته‌هایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (علیه‌السلام) که سوار بر دسته‌های عزاداری از خیابان اصلی می‌گذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی می‌رسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدم‌هایی که از عصبانیت روی زمین می‌کوبید، به سمت پنجره‌های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره‌ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام می‌کرد: «باز این رافضی‌های کافر ریختن تو خیابون!» چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه‌اش را تحقیر می‌کند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: «خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!» و برای هر چه شیرین‌تر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر می‌کرد: «خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!» مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دسته‌ای از امت اسلامی را لعن و نفرین می‌کند! مجید با همه خون غیرتی که در رگ‌هایش می‌جوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی‌های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماس‌های بی‌صدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی‌اش، فشار می‌داد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقه‌اش دست و پا می‌زد که چشم از نوریه بر نمی‌داشت. آنچنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمی‌توانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بی‌ادبانه پرسید: «شوهرت چِش شد؟!!!» نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بی‌رحمش که می‌خواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم: «نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس.» و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد: «من فهمیدم چِش شد!» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت 🖋 قسمت صد و پنجاه و سوم و چون نگاه نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد: «از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار می‌کنه!» بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی و عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم. در تاریکی راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله‌ها را بالا می‌رفتم که از خانه پدر وهابی‌ام بیرون زده و می‌ترسیدم در خانه شوهر شیعه‌ام هم دیگر جایی نداشته باشم. اگر مجید هم مثل من از اهل سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه اینهمه برایش گران تمام نمی‌شد و اگر شیعیان با این همه هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمی‌کردند، این وهابیون افراطی مجال طعنه و توهین پیدا نمی‌کردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی می‌دانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک عزیزم را آزار می‌دهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند پله به شماره افتاده بود، در اتاق را باز کردم و قدم به خانه گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق پذیرایی می‌وزید، متوجه حضور مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به سیاهی شب بود و گوشش به نوای حزینی که هنوز از دور شنیده می‌شد. حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی‌اش را بر روی چشمانم تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا کنارش روی زمین نشستم. برای چند لحظه تنها نغمه نفس‌های غمگینش به گوشم می‌رسید و باز هم دلش نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس غریبی صدایم زد: «الهه...» سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه عاشقش به پای چشمان غمزده‌ام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد: «الهه جان من امشب قبول کردم بیام پایین، چون نمی‌خواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس مشکی‌ام رو دربیارم، چون نمی‌خواستم همین امام رضا (علیه‌السلام) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمی‌تونم بشینم و ببینم با شیعه‌ها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار می‌کنن!» و بعد سری تکان داد و با حسرتی که روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد، ادامه داد: «ولی بازم نمی‌خواستم اینجوری شه، می‌خواستم تحمل کنم و هیچی نگم، می‌خواستم به خاطر تو و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم...» و من منتظر شنیدن همین اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکسته‌اش خیره شدم و با قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت می‌گرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات دریایی‌اش را دادم: «نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداری‌ها باید انجام بشه! نتونستی هیچی نگی، چون نمی‌خوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده‌ای نداره!» و چقدر قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق سرد و بی‌احساسم، فقط نگاهم می‌کند و باورش نمی‌شود در این منتهای تنهایی، برایش کلاس درس برگزار کرده‌ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرم‌تر ادامه دادم: «مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد.» و هدایتش به مذهب اهل تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید عاشقانه‌اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: «ولی اعتقاد دارم که باید در برابر عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه صحیح هدایت بشن!» و تازه باورش شده بود که می‌خواهم امشب بار دیگر بختم را برای کشاندنش به مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: «عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی زمین بوده و مظلومانه کشته شده، بَده؟!!!» و حالا چه فرصت خوبی به دست آمده بود تا گره‌های اعتقادی‌اش را بگشایم که دیگر نمی‌خواست به بهانه محبتی که بین دل‌هایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان عقاید منطقی‌ام چه قاطعانه رژه می‌رفتم که پاسخ دادم: «نه، این کارا بد نیس، ولی فایده‌ای هم نداره! این گریه و سینه‌زنی، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (علیه‌السلام) رو دوست داری، باید از رفتارش الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و چهارم در سکوتی ساده، طوری نگاهم می‌کرد که انگار پیش رساله اعتقاداتش، مشق الفبا می‌کنم که منتظر شد خطابه‌ام به آخر برسد و بعد با لحنی لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد: «فکر می‌کنی ما برای چی گریه می‌کنیم؟ برای چی عزاداری می‌کنیم؟ فکر می‌کنی برای چه مشکی می‌پوشیم؟ برای چی هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش می‌کنیم؟ فکر می‌کنی ما برای این کارا هیچ فلسفه‌ای نداریم؟» به قدر یک نفس به انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با احساسی که در سینه‌اش جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسش‌هایش را داد: «گریه می‌کنیم چون خاطرش برامون خیلی عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر عاشقش هستیم! لباس مشکی می‌پوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمی‌کنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون پرچم می‌زنیم و غذای نذری پخش می‌کنیم تا همه بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت می‌گیریم و توی هیئت‌هامون در مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری عبادت می‌کرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!» و بعد به چشمانم دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید: «فکر می‌کنی وقتی شب و روز این همه به یاد کسی بودی و براش گریه کردی، سعی نمی‌کنی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه عاشقش شدی، دلت نمی‌خواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!» برای نخستین بار احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را سِحر کرده است! بی‌آنکه بخواهم در پیچ و خم افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه می‌گوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات پُر هیاهوی شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی در برابر طوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش می‌کردم تا سرش را به دیوار تکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق جانش زمزمه کرد: «وقتی داری به عشقش گریه می‌کنی و باهاش حرف می‌زنی، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره نگات می‌کنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!» و شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا مجلس بحث و درس برایم به مجلس عزا تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان شیعه نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم مادرم را از دست داده بودم. دوباره سینه‌ام از مصیبت مادر سنگین شد و آنچنان دلم به درد آمد که باز کینه کهنه قلبم از زیر خاکستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته ناله زدم: «آره خیلی خوب جواب میده...» مجید همانطور که سرش را به دیوار بالکن تکیه داده بود، صورتش را به سمتم چرخاند که هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر نگاه منتظرش تیر خلاصم را زدم: «الان چهار پنج ماهه که جواب من و تو رو دادن، الان چهار پنج ماهه که مامانم شفا گرفته...» و پیش از آنکه قلب پلک‌هایش از نیشی که به جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا مغز استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان زبانه کشید که خنکای این شب زمستانی هم نمی‌توانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم می‌پیچید، به سمت آشپزخانه دویدم تا به خنکای آب پناه ببرم. با دست‌هایی که از یادآوری حال زار مادرم به رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از یخچال بردارم که انگشتان لرزانم طاقت نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای مجید که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست. پایش را از روی خُرده شیشه‌ها بلند کرد و با نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمی‌توانستم حتی نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ کابینت بالا را باز کردم که قدم دیگری به سمتم برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم لیوانی بیاورد که از تلخی تنفری که بار دیگر مذاق جانم را می‌زد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و جیغ زدم: «برو عقب!» در ایوان چشمان کشیده‌اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری‌ام مات و متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زود رنجی دوران سخت بارداری هم به عقده نهفته در سینه‌ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
یلداتون مبارک❤️❤️
مطلع عشق
#سلام_امام_زمانم هر سخن جز سخنی از تو شنیدن سخت است همه را دیــدن و روی تو ندیـــدن سخت است فرج م
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
۳۵ ✴️شوکِ شَک مراقب آدمایِ حسود زندگی تون باشید. ❌ممکنه با منفی بافی ها، و منفی گویی هاشون، شما رو نسبت به همسرتون بدبین کنند. 👈حریم تون را باهاشون، حفظ کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
جلسات خواستگاری فرصت خوبی برای آشنایی هر چه بیشتر دختر👩 و پسری👱 است که قصد دارند در آینده زندگی مشترکی داشته باشند. بنا بر این باید آنچه در زندگی آینده خود مهم می دانند و برای طرفین مورد اهمیت است در این جلسات مطرح کرده تا ببینند در مورد آنها با هم توافق دارند یانه. ✅بعضی از سؤالاتیکه در این مرحله اهمیت دارند عبارتند از:👇 1. بیوگرافی طرفین (سن ، تحصیلات ، شغل ، وضعیت پدر و مادر، خواهر و برادر ها و...) 2. علت🤔 تصمیم به ازدواج (خواست خانواده، فشار فرهنگی یا نیاز شخصی) 3. هدف در زندگی (علم ، رفاه اقتصادی، تربیت فرزندان صالح موفقیت و..)👌 4. ملاک های خوشبختی💑 از نظر طرفین. 5. ملاک انتخاب همسر (تحصیلات ،خانواده، زیبایی، شغل، سن، اعتقادات ، رعایت حجاب و....) 6. میزان ارتباط با خانواده همسرتان بعد از ازدواج . 7. آیا حاضر هستید به خاطر شغل همسرتان در شهر🏞 دیگری سکونت کنید؟ 8. میزان مشورت در تصمیم گیری ها 9. میزان تأثیر خانواده و دوستان در تصمیمات طرفین . 10.میزان پای بندی به اعتقادات مذهبی .👌 11. میزان اهمیت مسائل اقتصادی💵 همسر و خانواده او . 12. حجاب همسرتان چگونه باشد؟ 13. تماس با نامحرم را تا چه حدی مجاز می دانید؟ 14. با کار خانم ها در خارج از منزل موافقید؟ چه نوع کاری؟ 15. با جشن عروسی👰👱 موافقید؟ تا چه حد موافق خرج کردن برای مراسم هستید؟ 16. آیا در باره مهریه نظر خاصی دارید؟ 17. بعد از ازدواج با دوستانتان تا چه حد رفت و آمد می کنید؟ 18. دوست دارید همسرتان اهل معاشرت با دوستان باشد یا نه؟ اینها بخشی از سؤالاتی است که می توان در جلسه خواستگاری مطرح کرد . علاوه بر اینها هر مطلب دیگری که به نظر طرفین اهمیت✔️ دارد و از نظر یکدیگر در مورد آن اطلاع ندارند می توانند در این جلسات به صورت محترمانه و صمیمی مطرح نمایند. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از کتاب خوب📚
📚نام کتاب: "مطلع مهر" 🖋نویسنده: امیرحسین بانکی پور" 📑انتشارات: حدیث راه عشق 📓تعداد صفحات: ۲۶۶ 📖توضیحات: این کتاب تلاش کرده تا در موضوعات مختلفی که مبتلا به مراحل ازدواج از تعیین ملاک ها تا خواستگاری و تعیین مهر و تحقیق و…. مجموعه ای از راهنماها و سوالات و اشکالات مختلف را ارائه کرده و به تناسب هر فصل رجوع جدی نیز به آیات و روایات داشته باشد. نمودارهایی که خلاصه توضیحات هر فصل را در خود دارد، در انتها یا میانه ی فصل ها کاربرد این کتاب را برای هر فرد با هر درجه از معلومات و تحصیلات و اطلاعات در این حوزه ی خاص دو چندان کرده است. #ازدواج 📗📘📙 @ketabe_khoob
⁉️ســوال.. دانشجویی هستم زمانی که وارد دانشگاه می شوم حس ورود به جهنم را پیدا می کنم و به همین خاطر نمی توانم درس بخوانم لطفا مرا راهنمایی کنید. (بحث محرم و نامحرم و اینها.. بیشتر منظور است) 📝آیت الله جاودان می فرمایند درس خواندن یک وظیفه است پس نمی توانید آن را ترک کنید، اما اینکه حس می کنید وارد جهنم شده اید ممکن است حق درستی داشته باشید، اما مهم این است که شما در این آتش نسوزید. 👌بعد ایشان راهکار می دهد👇 ⬅️اولا، از معاشرت با نامحرم بپرهیزید، هیچ لزومی ندارد شما با دانشجوهای نامحرم معاشرت کنید و هیچ لزومی ندارد که شما به آنها نگاه کنید. ⬅️دوم، به طور کلی از معاشرت گسترده با دانشجویان همجنسی که به مسائل دینی تقید ندارند نیز خودداری کنید (حالا همجنست هستند یعنی مثل خودت هستند یا پسر یا دختر هستند، می بینی بی نماز و بی دین هستند با اینها هم خیلی معاشرت نکن) زیرا در غیر این صورت به واسطه ی همنشین بد این گناهان ممکن است پیش بیاید‌. ⬅️سوم، هر مقدار که ممکن است در دانشگاه کمتر حضور داشته باشید. بله هر روز که درس نداری موقعی که درس داری برو و بعدش برو خوابگاه.. می گوید این توصیه ها ابتدای کار هست، اینها را حتما انجام بدهید. 🔹 ادامه دارد ... 📚منبع : کتاب رهنمای طریق 🎤با توضیحات استاد احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc