هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
Zamineh 1.mp3
6.54M
در،درِ خونه ی فاطمه
مرز بین بهشت و جهنمه
جنگ،جنگِ بین حق و باطله
در برای ما خط مقدمه
این طرف توی سپاه حیدر و
اون طرف توی سپاه دشمنیم
میرسه هنوز صدای فاطمه
سینه زن با دشمنی یا با منی
میتونی انتخاب کنی همیشه با ولی باشی
یخورده پاتو کج بذاری دشمن علی باشی
آی امان آه امان از اختیار
امان ازاین اختیار
امان ازاین اختیار
اگه تو این بازیِ روزگار
بشیم ما هیزم کِشِ جهنم و
نشیم هم سنگره ذوالفقار
آه امان امان امان
آه امان امان امان
حاج مهدی رسولی
✅ با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از سنگرشهدا
#مادرم_زهرا 😭
مي سوخت به كنج بستر و تب می كرد
بيدار مرا زخواب هرشب می كرد
يكبار نشد به من بگويد دردش
او درد دل خويش به زینب میکرد
#شهادت_حضرت_فاطمه_الزهرا_س
#تسلیت_باد▪️
iD ➠ @sangarshohada🏴
مطلع عشق
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم صبح را آغاز میکنیم با نام خدایی که همین نزدیکیهاست خدایی که در
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
#سلام_حضرت_مادر
به نگاهِ مادرانه ... هوسی مُدام دارم ...
همه یِ وجود خود را ز مدینه وام دارم
برو ای نسیمِ رحمت، سفری به کویِ زهرا
و بگو که من از اینجا به شما سلام دارم
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش سواد رسانهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تبلیغ اسنپ فود به #سبک_جنسی
💢متاسفانه به دلیل اینکه ذهن ناخودآگاه عوام از اینگونه مسائل پر شده است در تبلیغات جدید به گونه ای به ذهن جهت می دهند که با اولین پیام، ذهن انسان به دلیل اطلاعات قبلی ، رابطه زود هنگام با تبلیغ برقرار میکند چون ذهن ها را قبلا از مسائل جنسی پر کرده اند
📌 برخی تبلیغات رسانه ای مسمومیت فکری به همراه دارند ...
🔸🔹🔸🔹
☑️ کانال پویش سواد رسانه ای
➡️ @ResanehEDU
#عفافگرایی
#معرفی_کتاب📚
#کتاب_تبرج
🔹این اثر گران سنگ که با رویکردی فقهی، اجتماعی و سیاسی، به بررسی مسئله #تبرّج و تبیین رابطه آن با فحشاء و فسادهای جنسی پرداخته، در سال 1398 چاپ گردیده و دارای نه فصل به شرح زیر می باشد:
1️⃣قرآن و جاهلیّت
2️⃣قرآن و تبرّج
3️⃣فتوای مراجع عظام
4️⃣بانوان مؤمن و عرصۀ فعالیّت
5️⃣زن در نگاه سیاستمداران فاسد
6️⃣ولایت مطلقۀ فقیه
7️⃣زنان و قانون اساسی جمهوری اسلامی
8️⃣خطر تعطیل شدن کامل أمر به معروف و نهی از منکر
9️⃣وظایف بانوان
🔹در فصول دوم و سوم، ادلّه فقهیِ حرمت تبرّج بررسی و همچنین فتاوای مراجع عظام تقلید در این موضوع بیان شده است.
🔹در فصل چهارم، مصادیق فراوانی از بانوان مکرّمۀ اسلام و دفاع از جایگاه حجاب و پاسخ به شبهۀ تزاحم حجاب با حضور اجتماعی بانوان در عرصه های مختلف مطرح گردیده است.
🔹در فصل پنجم، با بیان آمار فسادهای جنسی و اخلاقی، رابطۀ تبرّج و فحشاء را به ذهن تقریب نموده و از سوءاستفادۀ سیاستمداران فاسد، از جنسیّت زن پرده برداشته شده است.
🔹شاید برجسته ترین و جذّاب ترین فصل از نگاه آشنایان با شبهات روز جامعه، فصل ششم باشد که در آن تلاش شده به شبهاتی از قبیل شیوه تعامل رهبر معظّم انقلاب با تبرّج و بی حجابی، قابل پذیرش بودن تبرّج امروزی در قالب احکام حکومتی و تزاحم برخورد با تبرّج و بی حجابی با جذب حداکثری، پاسخ داده شود.
🔹در مجموع می توان هشتمین کتاب حضرت آیت الله وفسی را مکمّل و متمّم کتاب ارزشمند حجاب قرآنی ایشان و شاهکاری دیگر در راستای احیای فرهنگ ناب فاطمی و دفاع از ارزش های انقلابی دانست.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و پنجاه و نهم دستش را از روی
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت دویست و شصتم
وقتی اینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به حساب خودش میخواد براش دردِ دل کنم، ولی من هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگیام رو برای کسی غیر خدا بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگیام بود. چون اکثراً تنها بودم و عادت نکردم خیلی واسه کسی دردِ دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:"یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگیام رو بُردن. تکنیسین پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمیدونم چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید:"مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم." دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت:"حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت:"مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!" اصلاً باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونهاش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت:"برای شام منتظرتون هستیم." من دیگه اصلاً حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو رسوندم اینجا...» حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!» که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرتزدهتر سؤال کردم: «یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!!» و باید باور میکردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریههایی خالصانه، معجزهای در زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد: «حاج آقا گفت تا هر وقت که وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایهای!» خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پلههای بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم. به قدری هیجانزده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجانزده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان میرفتیم. حالا پس از چندین ساعت کِز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابانهای نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم. سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تاکسی کهنه و فرسودهای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو میبُرد.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و شصت و یکم
هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم بیشتر میشد که میخواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه ناآشنا دعوت شده بودم. ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: «مجید! اینا میدونن من سُنیام؟» به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: «نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟» هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانهاش یک دختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگیها، پدر وهابی همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانهاش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنی معصومانه تمنا کردم: «میشه بهشون حرفی نزنی؟» لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: «چشم، من حرفی نمیزنم. ولی از چه میترسی الهه جان؟» سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانهاش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد: «الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!» ولی میدید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداریام میداد: «اون خدایی که جواب گریههای من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!» که راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: «بفرما داداش! رسیدیم!» و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تاکسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و انتظارمان به سر رسیده بود. مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره پلاک خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانهای بزرگ و قدیمی، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید. طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخههای درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخههای چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودیِ خانه را دو چندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم. از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقبتر از مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (علیهالسلام) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم. مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد. با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و شصت و دوم
با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخلهای تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخههایشان برایم دست تکان میدادند. انگار در این حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمردهام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با ردیفی از گلدانهای کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پلهها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خندهای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: «دیر کردی پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.» و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکردهام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانمهای ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد: «حاج خانم و دخترم هستن.» و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد: «دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!» و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: «اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!» و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: «خیلی خوش اومدید! بفرمایید!» ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ اینهمه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفتهایم و میخواست به نحوی سرِ صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد: «خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!» از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: «راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکیاش مال پدرم بود و یکی دیگهاش هنوز دست عموم بود.» سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: «سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکیاش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!» نمیتوانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازیاش از امشب در اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من باورش نمیشد که با صدایی که از تهِ چاه در میآمد، در جواب محبتهای بیکران حاج آقا، زبان گشود: «آخه حاج آقا...» و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: «پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو بابا!» و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بیمنت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانیاش را بوسید.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#سلام_حضرت_مادر به نگاهِ مادرانه ... هوسی مُدام دارم ... همه یِ وجود خود را ز مدینه وام دارم برو ا
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
☀️ *بیداری ملتها*
👀 تنها راه نجات ملتها، تدبیر و استقامت و نترسیدن از دشمن است
👌 یک نکته مهم که آقا در خطبه عربی نمازجمعه مطرح کردند
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_سوم #قسمت_هشتم 🌺 مبحث #کمی_از_اسرار_ولایت 🌺 اجازه بفرمایید که مختصری از فهرست مطالبی که قبلا
🔹🔻نکته بعدی این بود که
به دلیل اینکه انسان شناسانه میخوایم وارد بحث ولایت بشیم👌
🔻👇سه پدیده ی
🔹ولایت پذیری
🔹ولایت گریزی
🔹ولایت ستیزی
رو میخوایم مورد بحث قرار بدیم✅
که این سه تا چرا اتفاق میفتن🤔👇
ولایت پذیری، ولایت گریزی و ولایت ستیزی...
ولایت گریز ها رو گذاشتیم به اسم کیا❓
به اسم کسانی که به ولایت بی اعتنا هستند😒
همیشه قدر و قیمتش رو نمیدونن❌
اگه لازم بشه از زیرش در میرن😏
💠آیه ی قران در این باره هم هست که من بعدان شاء الله یادم باشه خدمتتون عرض خواهیم کرد
خب هدف بحث ما چیه
هدف بحث ما اینه که شفاف بکنیم👇
🔴 انگیزه های ولایت گریزان رو
🔴انگیزه های ولایت ستیزان رو
🔴و انگیزهای ولایت پذیران رو
بعد وقتی شفاف کردیم همه دونستن چرا بعضی ها ولایت رو میپذرین✅
و چرا بعضی ولایت رو نمی پذیرن❎
این موجب میشه که ولایت پذیری تبلیغ بشه👌
این موجب میشه که ولایت گریزی و ولایت ستیزی تحقیر بشه✅
نقش ما قبل از ظهور آقــــا امــــام زمــــان💫
👇👇👇
🔵مقدمه چینی معرفتی ست
🔻برای مردم جهان
🔺نسبت به موضوع ولایت
خودمون هم کاملا باید موضوع ولایت رو درک بکنیم...👌
اگر ما انگیزهای ولایت پذیری و ولایت گریزی رو قشنگ شفافش بکنیم
🔻چند تا اتفاق میفته👈
1⃣ولایت پذیران با ثبات قدم بیشتر و با عشق و علاقه ی عمیق💓 و با عقیده محکم
ولایت پذیریشون رو ادامه خواهند داد⏪
2⃣دومین اتفاقی که میفته اینکه👇
🔻در امتحانات، ولایت پذیران سرفراز و پیروز خواهند بود
چون من و شما الان گفتیم🙂بله ما ولایت رو قبول داریم✅
اما امتحان بشه معلوم نیست چند مرده حلاجیم😓
🔹قبلا اشاره کردیم که خیلی از دوستان امام حسین،امام حسین رو به شهادت رسوندند🥀🖤
مقدار اندک محبت کفایت نمیکنه....
♦️میتونیم در اون امتحان های سخت هم پیش بینی بکنیم که پیروز خواهیم شد!
اگر بتونیم ما همین الان تضمین بکنیم که در امتحان های سخت ولایت پیروز میشیم✅
همین الــــــان آقـــــــا میـــــــاد⚡️✨💫
اتفاق دیگه ای که میفته👇
♦️ولایت ستیزان دیگه نمیتونن ولایت ستیزی خودشون رو زیاد بروز بدن👊❌
ما از شرشون خلـــــاص میشیم😊
اون گروه خاکستری وسط هم که ولایت گریز هستن🚶
اون ها هم تمایل به ولایت پذیری پیدا میکنن در اثر معرفت
معرفت نسبت به انگیزهای زیبای ولایت پذیری
پس به این هدف ما داریم این بحث رو مطرح میکنیم👆
خود ولایت رو ترجمه کردیم به سرپرستی
✴️بگذارید جزییاتش رو توضیح ندیم.
همون دریافت عمومی که از ولایت داریم کفایت میکنه👌
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #تحلیل_مهم : دو موضوع خیلی مهم راجع به انتشار برداشتن عکس رهبری در جلسه آقای صادقی ...
💢 نکته اول اینکه همه کانال ها گفتند کسانی مدیر و مسئول جمهوری اسلامی بودند که اصلا اعتقادی به ولایت فقیه نداشته اند، فقط نمیتوانسته اند علنی آن را بگویند ...
❌ ولی موضوع مهمتر اینکه شاید پخش این عکسها و این کار #عمدا صورت گرفته است که شورای نگهبان را زیر سوال ببرد چون در نزدیکی انتخابات هستیم و این شبهه را ایجاد میکند که چرا شورای نگهبان اصلا اینها را در دوره پیش انتخاب کرده است؟؟!! از طرفی ماجرای انتخاباتی که آقای روحانی از پیش تعیین شده خواند با نام انتخابات تشریفاتی این شبهه را در ذهن مخاطب ایجاد میکند که شورای نگهبان هم صلاحیت انتخاب ندارد و اینگونه اصل انتخابات زیر سوال میرود کاری که منافقین میخواهند ...
⚠️ این همان فتنه ی رسانه ای است که نباید در دامش بیفتید ...
❣ @Mattla_eshgh
بصیرت فاطمی 4.11.98.mp3
50.72M
💠 سخنرانی استاد #طائب با موضوع #بصیرت_فاطمی
✅امام زمان کی #ظهور میکنند؟
✅چرا امریکا #حاج_قاسم را شهید کرد؟
✅آقا از کجا راز و رمز دشمن را میداند؟
✅چرا آقا در ماجرای بنزین از دولت حمایت کرد؟
🔹شهر پرند
🔹مسجد امام حسن علیه السلام
🔹فرستنده صوت موسسه صابره(س)
🔹4 بهمن 1398
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و شصت و دوم با احساس ناخوشاین
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت دویست و شصت و سوم
میدیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: «پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به بابالحوائج، حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کارهام؟!!!» به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانیاش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جوادالائمه (علیهالسلام)، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانهای از دست با برکت اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهماجمعین) بگیرد. حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به شوخی پرسید: «چرا انقدر سبک بال اومدید؟» مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: «این ساک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو انبار همون خونهای که قبلاً زندگی میکردیم.» و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: «خُب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف!» که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: «آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟» و بعد با خوشزبانی رو به من و مجید کرد: «بفرمایید! بفرمایید داخل!» که بلاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بیریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانهای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتیهای کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانهای به این زیبایی و دلانگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند. حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانهاش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهرهاش پرید و با نگرانی سؤال کرد: «دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟» سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانهاش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: «چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟» حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: «چیزی نیس، حالم خوبه.» ولی حاج خانم با تجربهتر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتادهام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد: «دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!» و آنچنان مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم: «یه هفته پیش بچهام از بین رفت...» و حالا برای نخستین بار بعد از از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی دردِ دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: «بچهام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...» دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداریهای بیریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و شصت و چهارم
چقدر آغوشش بوی مادرم را میداد و حرارت نفسهایش چقدر دلِ تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بیپروا گریه میکردم. همچنان که سرم را به قفسه سینهاش گذاشته و کودکانه گریه میکردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانهام احساس میکردم و صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: «قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!» و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیدهام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غمدیدهام گریه میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سرِ سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الههاش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض اینهمه مدت بیکسی، برایم از صمیم قلب مادری کند. میدیدم در صورت زرد و رنگ پریدهاش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانوادهای مهربان، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم (علیهالسلام) میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باورنکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسلهای عاجزانهام به همه پیشوایان تشیع بیپاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم.
حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری میرود که رو به شوهرش کرد: «آسید احمد! بچهها خستهان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن.» که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و میخواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرینزبانی پاسخ داد: «من خودم پهن میکنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمندهمون نکنین!» ولی او هم رنگ و رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب مجید را داد: «شما داری ما رو شرمنده میکنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن میکنم.» و دیگر هر چه من و مجید اصرار و ابراز خجالت کردیم، سودی نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از اتاقها رفتند. مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید: «خوبی الهه جان؟» و من مدتها بود به این خوبی نبودم که با لبخندی شیرین پاسخ دادم: «خیلی خوبم! خیلی خوب!» وچقدر دلش برای خندههایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب زمزمه کرد: «خدا رو شکر!»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و شصت و پنجم
نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم. میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرم و سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیده و احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه میکشیدم. دستی به چشمان خوابآلودهام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالی مانده و در اتاق همچنان بسته است. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش چشمانم نمایان شد! حالا در روشنی روز و درخشش طلایی آفتاب، زیباییِ دلانگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی میکرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرتبندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود. روانداز سبکی را که از خنکای فنکوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد: «الهه خانم! بیداری دخترم؟» صدای حاج خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد: «ببخشید بیدارت کردم!» سپس قدم به اتاق گذاشت و با لحنی مادرانه ادامه داد: «الان خستهای، همش میخوابی. ولی بدنت ضعف میکنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!» و من پیش از آنکه از صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از طعم شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی تشک نشستم تا باز هم برایم مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف سینی کاسه بلوری از کاچی مخصوص پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخممرغ آبپَز برایم آورده بود. بوی نان تازه و رنگ هوسانگیز شربت آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که لبخندی زدم و از تهِ دل تشکر کردم: «دست شما درد نکنه حاج خانم!» کاسه کاچی را به سمتم هُل داد و با صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد: «بخور مادرجون! بخور نوش جونت!» و برای اینکه با خیالی راحت مشغول خوردن شوم، به بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت: «ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!» ولی دلم پیش مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: «شما میدونید همسرم کجا رفته؟» از لحن عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و پاسخ داد: «نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن.» سپس به آرامی خندید و گفت: «اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
☀️ *بیداری ملتها* 👀 تنها راه نجات ملتها، تدبیر و استقامت و نترسیدن از دشمن است 👌 یک نکته مهم ک
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح 🌤 به هر بهانه بیدارت میکند
که روز تازه را شروع کنی
به نوری، عطر چای و صدای گنجشکی و یا آوازی زیبا و دلنشین
هر چه هست زندگی زیباست و زیبا🎈
#صبح_بخیر
Join 🔜 @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#شکرانه ۱۴
👈عامل بسیاری از طلاقها
درگیری های خانوادگی و یا اجتماعی
❌نداشتن روح تشکــره ❌
یاد بگیریم:
با دیدن خوبیها و رسیدن به روح شکر،
مانع بزرگی،برای اختلافات باشیم👇
@ostad_shojae
🥀 #انچه_مجردان_باید_بدانند
#انتخاب_عاقلانه_زندگی_عاشقانه🔻
قسمت اول
❣قبل از #انتخاب همسر باید خودمون، #مسیر و هدف زندگی خودمون رو انتخاب کرده باشیم.
🍃 باید #بدونیم هدفمون از زندگی چیه تا بعدش بفهمیم کسی که میخوایم انتخابش کنیم #چقدر هدفش به هدف ما نزدیکه و آیا به هم میخوریم.
🔹 تا #مسیر مشخص نباشه که نمیشه همسفر انتخاب کرد. پس قبل از تصمیم برای ازدواج، #خودتون و هدفتون از زندگی رو درست بشناسید.
ادامه دارد..
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
با سلام و احترام خدمت مخاطبین محترم
همزمان با ایام الله دهه ی فجر انقلاب اسلامی، خانه ی عکاسان حوزه ی هنری استان مازندران در نظر دارد، در راستای چهارشنبه های تخصصی عکس،
این هفته نشست تخصصی عکاسی مستند را با حضور جناب آقای حسن قائدی از عکاسان برجسته ی کشور برگزار نماید.
لذا از همه ی هنرمندان ، عکاسان و علاقمندان به این رشته جهت شرکت دعوت به عمل می آید.
حضور برای همه ی عزیزان، رایگان و آزاد می باشد.
زمان: چهارشنبه ۱۶ بهمن ۹۸ از ساعت ۱۵:۳۰ لغایت ۱۹:۰۰
مکان: ساری، میدان امام، بلوار دانشجو، حوزه ی هنری انقلاب اسلامی
تلفن جهت هماهنگی: ۰۹۱۱۳۹۰۸۱۱۹
https://t.me/khane_akasan_hozehonarimazndran
مطلع عشق
با سلام و احترام خدمت مخاطبین محترم همزمان با ایام الله دهه ی فجر انقلاب اسلامی، خانه ی عکاسان حوزه
برای علاقمندان به عکس وعکاسی بفرستین🙏💐